اول هفتهی قبل کارم رو تو آزمایشگاه اون استادی که قبلا هم براشون پروژه انجام میدادم شروع کردم (منظور از آزمایشگاه، دفتر یا اتاقیه برای کار کردن دانشجوهای تحصیلات تکمیلی هر استاد). شک داشتم باهاشون ادامه بدم یا نه، اما طی صحبتهایی که کردیم، دیدم شرایط بهتری نسبت به قبل دارن. مثلا اینکه الان کارم حضوریه، پروژههای جدیتری با شرایط مالی بهتر دارن میگیرن و یه دانشجوی دکترا هم آموزش ما نیروهای جدید رو به عهده داره. (زمینهی کاری هوش مصنوعیه و بیشتر هم تو پروژههای پزشکی).
من ماههای قبل خیلی تلاش میکردم به پروژهای که دستم بود به چشم یه فرصت کارآموزی نگاه کنم اما در نهایت تنهایی خیلی گیج میزدم. در بهترین حالت، فقط همون پروژهی مشخص رو پیش میبردم و ارتباط زیادی هم با دکتر نداشتم. (این دکتر، خود استاد نیست. یه دانشجوی پستداکه که مسئول آزمایشگاه و پروژههاس.) اما الان که مجبورم حضوری برم (فعلا سه روز در هفته)، دکتر رو هم بیشتر میبینم و باهاش کار رو چک میکنم. دانشجو دکتراهه هم من و بقیه رو هدایت میکنه که چه آموزشی رو ببینیم یا چه کدی بزنیم و غیره.
اولش شک داشتم که این یه فرصت جدیده یا چرخهایه که دارم تکرارش میکنم. از یه طرف حس میکردم با موندن تو مجموعهی اینا از منطقهی امنم خارج نمیشم، وارد فضای کار واقعی اون بیرون نمیشم. اما از طرف دیگه به نظرم میومد همین کار هم چند قدمی خارج شدن از محدودهی امنم رو به همراه داره و بعد از یک سالی که کارای مختلف و پراکنده انجام دادم و دور خودم چرخیدم، حالا برای شروع و شکل گرفتن مسیرم جای مناسبیه. چون به هر حال بین رشتهای بودنم باعث شده تو مهارتای مختلف تجربه و عمق (و اعتماد به نفس) نسبتا کمتری داشته باشم. از اونجایی هم که بعد از دفاع نمیخواستم در راستای پایاننامه ارشدم کار کنم، تازه چند ماهه یه کم مسیرم برای خودمم مشخص شده. در مجموع نتیجه گرفتم موقعیت خوبی میتونه باشه ولی به عملکرد خودم هم خیلی بستگی داره. اگه میخوام تو اون چرخه نیفتم باید یه سری رویکردهایی که تو این یه سال داشتم رو اصلاح کنم، و حضوری شدن کار فرصت خوبیه در این راستا.
یه موضوعی که کمی اذیتم میکنه، اینه که اولویتم دقیقا معلوم نیست. پسره قراره به ما آموزشهایی بده و دکتر ازم انتظار داره کارای خاص پروژهش رو پیش ببرم. تا میام سر این کار، پسره صدام میکنه که برم پیششون یه چیزی رو یادمون بده. و وقتی دارم کارای اون رو میکنم، دکتر سر میرسه میپرسه فلان چیز چی شد. یا مثلا پسره به من گفته بود بهتره یکی از روزایی که میام چهارشنبهها باشه چون سرش خلوتتره. اما این چهارشنبه نه خودش اومد نه دکتر!
مشکل دیگه برای منی که عادت داشتم تو خونه کار کنم، سر و صداست. وقتی دکتر داره بغل گوشم با یکی دیگه بلند حرف میزنه، تمرکز روی کارم برام سخت میشه. اینا مسائلیان که باید بهشون عادت کنم یا راهحلی براشون پیدا کنم.
در مورد ارتباط با آدما هم باید بگم با یه دختری آشنا شدم که اونم جدید اومده. ازم کوچیکتره و تازه داره ارشد میخونه (یه دانشگاه دیگه). روز اول چهرهش به شدت منو یاد یکی از دوستای دبیرستانم انداخت که سالهاست ازش بیخبرم. از اونجایی که یه سری از آموزشهامون مشترکه، خیلی سریع با هم دوست شدیم. با دکتر هم چون از قبل آشنایی دارم تقریبا راحتم. به جز اینا، هنوز نتونستم با بقیه ارتباط درستی بگیرم. عجیبه که برخلاف قبل، دارم تلاشمو میکنم که سلام علیک داشته باشم و ازشون سوالی چیزی کنم، اما اینا زیادی تو خودشون و مشغول کارشونن. البته منم هدفم این نیست با همه دوست بشم، فقط میخوام بتونم یه ارتباط حداقلی باهاشون برقرار کنم.
آزمایشگاه تو طبقه منفی یک ساختمونه؛ پنجره نداره و آنتن درست حسابی نمیده! اما بزرگه و امکانات رفاهی خوبی هم فراهم کردن :)) منظورم چاییساز و خوراکی و این چیزاس!
دو روز اولی که رفتم کلید نداشتم و متوجه شدم اینجا آدما دیر میان و دیر میرن. در حالی که مدل من زود اومدن و زود رفتنه :)) بنابراین دو روز اول با در بسته مواجه میشدم تا بالاخره برام کلید زدن. اینو توی کانال هم نوشتم که داشتن کلید حس خوبی بهم داد. چون وقتی کلید محل کارت رو بهت میدن به نوعی یعنی اونجا پذیرفته شدی. چند سال پیش که استادم شرکتش رو آورد تو آزمایشگاهش تو دانشکده، دیگه برای ما دانشجوهاش اثر انگشت تعریف نکرد. میشد بریم اونجا کارامون رو بکنیم، ولی حتما میبایست یکی از افراد شرکت حضور میداشت و این حس بدی داشت چون هر بار باید برنامهمو با یکی تنظیم میکردم. فضا و آدماش عوض شده بودن و حس میکردم اضافهم و دیگه به اونجا تعلق ندارم. برای همین وقتی بهم کلید اینجا رو دادن خوشحال شدم. مخصوصا که چهارشنبه دیگه پشت در نموندم!
بهاره و محوطهی دانشگاه رو گلکاری کردن و من تا الان هر روزی که رفتم یه سری عکس گرفتم. (از اونجایی که تو اینستاگرام فعال نیستم بعضیاشون رو توی کانال میذارم). این عکس گرفتنا، مخصوصا صبحها که وارد دانشگاه میشم، از مدتها قبل به یه جور روتین دوستداشتنی برام تبدیل شده حتی اگه خروجی به درد بخوری نداشته باشه.
فعلا برای مرور هفتهی اول همینا یادم اومد. اما دربارهی این کار و بالا پاییناش دلم میخواد که حتما بازم بنویسم.