استمرار این پستها وقتی سخت میشه که آخر هفته صبح دیر از خواب پامیشم و درگیر بیرون رفتن و خرید و اینها میشم تا بعدازظهر که بالاخره یه وقتی پیدا کنم و تازه فکر کنم که: از چی بنویسم امروز؟
خب، تو این محل کار جدید دارم جا میفتم و بهتر با آدما ارتباط میگیرم، فقط احساس میکنم باید حواسم باشه زیادی هم یخم آب نشه :))
دیروز صبح دکتر ک. با یه جعبه شیرینی وارد شد و کمی بعد شنیدم داشت به پسرا میگفت بیاید بخورید و خانوما که شیرینی خامهای نمیخورن و... منم پاشدم با خنده گفتم کی گفته خانوما خامهای نمیخورن؟ و رفتم اون سمت و دیدم اصلا شیرینی خامهای نیست :/ خلاصه هر چی بود خوردیم و یه جلسه هم داشتیم و بعد برگشتیم سر کارمون. نزدیک ظهر یکی دیگه از بچهها هم با یه جعبه شیرینی اومد و رفت اول به دکتر ک. تعارف کنه. یهو دکتر بلند منو صدا زد و گفت خانوم فلانی بیا نون خامهای =)) رفتم برداشتم و برگشتم سر جام. همون موقع آقای ف. که رفته بود بیرون برگشت و اونم تا نون خامهایا رو دید منو صدا زد گفت بیاین شیرینی خامهای رسید :)) آقا مگه اینا تا آخر روز منو ول میکردن؟ خودشون هر کدوم دو سه تا برداشتن فقط اسم من بد دررفته بود :))
البته موقعیت بامزهای بود در کل. اما آخرش دیگه میخواستم با همون نون خامهایا بگیرم بزنمشون :/
(ضمن اینکه در ادامهی روز خودمم سر یه موضوع دیگه یه شوخی کردم و از شدت خندهی آقای ف. فهمیدم ممکنه یه جور دیگه برداشت کرده باشه و پشیمون شدم.)
یه دختره هم هست (خانوم ع) که تقریبا هر دو با هم کارمون رو اینجا شروع کردیم و سریع هم تونستیم دوست بشیم. داشتیم دیروز صحبت میکردیم که دیگه چقدر شیرینی بخوریم و خودمون اگه بخوایم چیزی بگیریم چه گزینههایی داریم. که متاسفانه به نتیجهی خاصی نرسیدیم هنوز.
این میزان از شیرینی و بیسکوییت که بچهها میگیرن با توجه به مقاومت پایین من نسبت به شیرینیجات و همینطور فعالیت بدنی کممون نگرانکنندهس. با اینکه گاهی یه بخشی از مسیرم رو پیاده میرم و میام، اما یه مدته باشگاه رو ول کردم و حس میکنم در معرض چاق شدنم :))