هفته‌ی آخر اردیبهشت (۱)

سلام

از هفته‌ی پیش دوباره دارم سعی می‌کنم سحرخیز باشم. فهمیده‌م که اگه بعد از نماز یه کم همون‌جا بشینم و سریع نخوام برگردم تو رخت‌خواب، کم‌کم خوابم می‌پره. چیز دیگه‌ای که کمک می‌کنه بیدار بمونم، لایوهای صبحگاهی شاهین کلانتریه. در طول هفته هر روز ۷ صبح حدود نیم ساعت لایو می‌ذاره و درباره‌ی نویسندگی حرف می‌زنه. سه چهار روزیش رو تا حالا شرکت کردم. اصراری ندارم جدی و هر روز دنبالش کنم یا تا آخر هر لایو بمونم، به خودم گفته‌م حداقل یه ربع هم کافیه. موضوع اینه که نقطه‌ی شروع خوبیه برای روز. بعدش ممکنه برم پیاده‌روی یا توی خونه کمی ورزش کنم. اینا هنوز ثابت نشده ولی دارم سعی می‌کنم دوباره یه روتین صبحگاهی سازم. (البته از این عبارت خوشم نمیاد اینقدر که خیلیا به‌طور اغراق‌شده‌ای به کار می‌برنش).

تنها مشکل اینه که هنوز خوب نمی‌تونم وظایف مربوط به پروژه‌ها و فعالیت‌هام رو تو این برنامه بگنجونم! یه روتین قراره کمک کنه مغز عادت‌ها رو به هم وصل کنه ولی هنوز عادت‌های بعدی شکل نگرفتن گویا.

دیروز سومین روز پیوسته‌ای بود که حدود ۸ و نیم صبح، گوشی رو می‌گذاشتم روی میز ناهارخوری تا از رد شدن سایه‌ی پرده از روی گلدون کوچولوی کاکتوسی که یه کسی به بابا داده تایم لپس بگیرم. در ظاهر به نظر میاد از زاویه‌ی فیلم روزهای قبل راضی نیستم که این کارو تکرار می‌کنم، اما انگار از ثبت دوباره‌ش لذت می‌برم! انگار این هم کاری باشه که می‌شه هر روز صبح انجامش داد. یک ساعت و نیم تایم‌لپس بگیرم و بعد سرعتش رو باز هم زیاد کنم و در نهایت ببینم کل اون نور چطور تو ۱۶-۱۷ ثانیه از روی کاکتوس رد می‌شه و سایه‌ها چطور حرکت می‌کنن✨

پنجشنبه تلویزیون داشت انیمیشن سینمایی Extinct رو نشون می‌داد. شخصیت‌های اصلیش یه سری حیوونای بامزه‌ی دونات شکل بودن، یعنی وسط شکم‌شون سوراخ بود! عمیقا لذت بردم از خلاقیت‌های ریزی که جاهای مختلف فیلم با این ویژگی اتفاق می‌افتاد. و ضمنا یادم افتاد چند وقته انیمیشن ندیدم! [این قسمتش رو به عنوان نمونه ببینید :)) ]

شاهین کلانتری امروز و دیروز درباره‌ی کمکی که نویسندگی به مرتب شدن ذهن می‌کنه حرف می‌زد. چیزی که منم تجربه‌ش کرده‌م. اما یه قسمت حرفاش برام تلنگر داشت؛ می‌گفت یه ذهن به‌هم‌ریخته رغبت چندانی به یادگیری هم نداره. مثل اتاق نامرتبی که دلت نخواد یه وسیله‌ی جدید براش بخری و اگر هم بخری ندونی کجا باید بذاریش.

به همه‌ی فعالیت‌هایی فکر کردم که ذهنمو مشغول کردن. کارهایی که بارها هم نوشتم‌شون و اولویت‌بندی کردم، اما اینطور که مشخصه هنوز موانعی وجود دارن که برطرف نشدن. خب با این همه شلوغی، جای تعجب نداره اگه نمی‌تونم رو هیچ‌کدوم به خوبی تمرکز کنم.

خب، با اجازه‌تون پست به‌هم‌ریخته‌ی امروز رو همین جا بدون پایان‌بندی خاصی تموم می‌کنم!

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۱

۳۵۱

۱) تو هفته‌ی گذشته و روزهایی که تهران نبودیم من به بیان سر نزدم. جالبه حتی با اینکه اینستا و اینا رو می‌رفتم اصلا به ذهنم نمی‌رسید با گوشی بیام وبلاگا رو چک کنم. این موضوع علاوه بر اینکه نشون می‌ده وابستگیم به اینجا کمتره (متاسفانه!)، بهم ثابت کرد وقتی تصمیم می‌گیرم یه فضایی رو فقط با لپ‌تاپ برم چقدر تو کنترل زمانی که براش می‌ذارم موثره.

اما غیر از این، مدتیه دوست دارم یه جور نظرسنجی بذارم ببینم چند درصدتون با گوشی پست می‌ذارید و وبلاگ‌ها رو می‌خونید و چند درصدتون با لپ‌تاپ و کامپیوتر. آخه می‌دونین، تو خیلی از وبلاگا که می‌رم، فونت نوشته‌ها خیلی ریزه و من شده تا ۱۵۰ درصد هم زوم می‌کنم که راحت بتونم بخونم! حتی تو پنل بیان و وبلاگ خودمم زوم می‌کنم :)) حالا یه بخشیش واسه اینه که لپ‌تاپ از چشمم فاصله‌ی خوبی داره. ولی در مورد فونت‌های ریز یه حدس هم اینه که تو گوشی خوب نشون داده می‌شه و نویسنده‌های اون وبلاگ‌ها هم با گوشی میان. حالا نرفتم یک‌به‌یک بررسی کنم ببینم هر وبلاگی که اینجا با اندازه‌ی متنش مشکل دارم تو گوشی خوبه یا نه، ولی این فرضیه رو هنوز دارم.

۲) اصولا خیلی این مدلی نیستم که وارد جمع‌هایی بشم که نمی‌شناسم یا تعداد کمی ازشون رو می‌شناسم. ولی نمی‌دونم چرا دوست داشتم دورهمی وبلاگی نمایشگاه کتاب رو برم. که خب متاسفانه همون روز برنامه‌ی ختم تهران رو گرفتیم و یه سری فامیلا هم از قبلش قراره بیان خونه‌مون!

چند وقت پیشم دوستم یه تئاتری رو بهم پیشنهاد داد که با اون و دو تا دیگه از بچه‌ها برم، به خاطر دیروقت بودنش گفتم نمیام. اما اونم همین تاریخ بود. یه سفر یه روزه هم که قبلا پیدا کرده بودم، همینطور. یعنی هر چی برنامه بوده گذاشتن ۲۲ و ۲۳ اردیبهشت :/

۳) قضیه‌ی تئاتره رو قبلا تو کانال هم گفتم ولی الان دوباره یادم افتاد. اینجور بودش که وقتی گفتم نمی‌تونم بیام، بحث یه تئاتر دیگه هم مطرح شد و گفتم اون اگه اجرای جدید بذاره چون ساعتش ۶ و نیم عصر و مناسبه میام. اینا ظاهرا تئاتر اولی رو برا خودشون گرفتن. بعد یه روز ظهر تو ماه رمضون بیدار شدم دیدم دوستم پیام داده که دومی چند تا اجرای جدید گذاشته، بلیت بگیریم؟ وقتی دیده بود من جواب نمی‌دم برای خودشون بلیت گرفته بود و بهم گفته بود ما بلیت اجرای ۹ شب رو گرفتیم فلان جایگاه. اگه میای تو هم خودت بگیر، هنوز جا هست کنارمون! که منم بهش گفتم خب تئاتر اولو نیومدم چون ۹ شب بود. قرار بود اینو ۶ و نیم بگیریم! :/

البته دوستم معذرت‌خواهی کرد و منم یه کمی درکش کردم، چون اینجور وقتا بلیت گرفتن برای چند نفر کار استرس‌آوریه و هر لحظه ممکنه بلیت‌هایی که قیمتشون مناسب‌تره تموم بشن. اما مسخره‌ش اینجا بود که عذاب وجدان گرفته بودم نکنه اینا به خاطر من رفتن سراغ دومی و حالا که من نمی‌خوام اون ساعتو برم بگن الکی پول دادیم! یه ساعت داشتم خودمو قانع می‌کردم که اینا به خاطر تو نبوده که برای تئاتر دوم هم پول بلیت دادن. اگه به خاطر تو بود صبر می‌کردن خودتم باشی، نه اینکه وقتی تو هنوز جواب ندادی اونقدری عجله داشته باشن که ساعتی رو بگیرن که گفته بودی نمی‌تونی بیای!

البته اینو واقعا می‌گم، مدت‌هاست از این چند نفر انتظاری ندارم. فقط چون بعد از مدت‌ها به منم پیشنهاد داده بودن تو جمع‌شون باشم کمی خوشحال شده بودم. ولی حتی اینجوری که شد خوشحال‌ترم شدم :/

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۱

هفته‌ی دوم اردیبهشت - (۳): خاطرات

سلام

خب الان تو هفته‌ی سوم اردیبهشتیم ولی چون هنوز دارم از هفته‌ی قبل می‌نویسم عنوان همون مونده.

در راستای پست قبل که گفتم وابستگی و ارتباط کمی با بی‌بی داشتم، این چند روز گاهی سعی می‌کردم فکر کنم که چه خاطراتی ازش لبخند رو لبم میاره.

یکیش اینکه قدیم‌ترا که می‌رفتیم خونه‌شون و تازه از راه رسیده بودیم، شربت آبلیمو برامون درست می‌کرد و واقعا خوشمزه بود.

یا یادمه تو زمستون که با بابام رفته بودم قم، توی صحبتا یه جا زد زیر خنده. خیلی قشنگ بود چون اغلب کم‌صحبت بود مخصوصا که حاضر نبود سمعکشم بذاره، ولی اونجا معلوم بود شنیده و طنز موقعیت یا موضوع صحبت (هر چی که بود) رو هم فهمیده.

یه بارم خیلی سال پیش یه شعری ازش پیدا کردیم که انگار تو بچگی ما نوه‌ها برامون گفته بود. خیلی هیجان‌انگیز بود!

الانم ظاهرا چیز زیادی که بشه یادگاری حسابش کرد ازش نمونده، به جز یه پاکت عکس قدیمی از فک و فامیل، یه سری کاغذ و اعلامیه و بریده روزنامه قدیمی، یه دفتر شعرهای کودکانه و یه سررسید که به تفکیک حروف الفبا توش ابیاتی نوشته شده؛ انگار که برای تمرین مشاعره بوده. اینا رو چند روزی که قم بودیم بابابزرگ هی پیدا می‌کرد و بررسی می‌کرد یا در موردشون از ما می‌پرسید که «می‌دونی فلانی کیه تو این عکس؟» یا «می‌تونی بخونی اینجا چی نوشته؟».

البته پاکت عکس‌ها رو قبلا هم دیده بودیم. عید که یه روز اونجا بودیم، داشتیم آماده می‌شدیم بریم حرم که بی‌بی منو صدا کرد گفت بیا یه سری عکس دارم، ببین هر کدوم مال شما و خونواده‌تونه ببر پیش خودت باشه. بعد نشست زمین جلوی کمدش و یکی‌یکی خرت و پرتا رو آورد بیرون. هر چیزی که شامل کاغذی می‌شد رو به دقت نگاه می‌کرد که ببینه عکسان یا نه. حوصله‌م سر رفته بود و می‌خواستم برم آماده شم ولی تصمیم گرفتم صبور باشم. بالاخره ته کمدش پاکت عکسا رو پیدا کرد و داد بهم. یه آلبوم رو هم درآورد. کم‌کم از معرفی‌هایی که از آدما می‌کرد و نسبت‌هایی که می‌گفت، فهمیدم منو با مامانم اشتباه گرفته.

یادم که میفته دلم می‌گیره. یه بارم تلفنی اینجور شد. سخت هم بود برای چند دقیقه حرف زدن بخوام تلاش کنم بفهمونم خودمم نه مامانم. به جای مامانم حرف زدم و جواب دادم که اینا و اونا خوبن، خدا رو شکر.

نگاه کن به کجا کشید. امیدوارم لحظه‌های قشنگ بیشتری ازش یادم بیاد.

اینم از ۲۰ دقیقه‌ی امشب!

  • فاطمه
  • شنبه ۱۷ ارديبهشت ۰۱

هفته‌ی دوم اردیبهشت - (۲): از چی ناراحتم؟

سلام. ممنون از کامنت‌هاتون پای پست قبل. خدا رفتگان همه رو رحمت کنه.

یه مسئله‌ای که هست اینه که من خیلی به بی‌بی وابسته نبودم. من کلا مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هام هیچ‌کدوم تهران نبودن و ارتباط و رفت و آمدهامون کم بود. همیشه فکر می‌کردم اینایی که هر هفته جمع می‌شن خونه‌ی مادربزرگ پدربزرگاشون چه جوری‌ان!

این اواخر ما کمتر و کمتر می‌رفتیم قم. گاهی همراه بابام می‌رفتم، گاهی مامانم باهاش می‌رفت. چی می‌شد که همه‌مون با هم بریم. بعد اونجا هم این سال‌های اخیر دیگه مثل قدیم نبود که یه روز جمعه یا عید همه‌ی عموها و عمه‌م ناهار یه جا جمع بشن. فوقش یکی دو تاشون میومدن یا خیلی وقتا اونا هم نمی‌اومدن ما خودمون می‌رفتیم بهشون سر می‌زدیم. خلاصه که ارتباطا حتی از قبل کرونا هم کمتر شده بود. چه برسه به دوران کرونا.

خلاصه می‌خوام بگم به هر صورت وابستگی زیادی نداشتم و برای همینم الان زیاد دلتنگ نیستم. (گفتنش سخته برام)! درسته که ناراحتم ولی بیشتر از ناراحتی اطرافیانمه یا وضعیت الان بابابزرگ. و حالا این وسط بین تسلیت‌ها، محبت بیشترِ بعضی دوستانم باعث می‌شه عذاب وجدان بگیرم. که انگار باید بیش از این سوگوار باشم و نیستم.

‌اینم می‌دونم بی‌بی جاش خوبه الان. آدم خیلی خوبی بود. درسته یه اخلاقاییش گاهی می‌رفت رو اعصابم ولی خب از سن بالاش بود. معلوم نیست خودم به اون سن برسم چه آدم داغون و مزخرفی بشم. ولی بازم خدا رو شکر که زمین‌گیر نشد. درسته گوشش درست نمی‌شنید و چشمش درست نمی‌دید و زانو درد داشت -ضعف‌های متداول تو سن بالای ۸۰!- ولی می‌تونست خودش کاراشو انجام بده. بابابزرگمم همین‌طوره و می‌تونه از پس کارای خودش بربیاد. در نتیجه می‌تونم امید داشته باشم اگه سبک زندگیم رو سالم‌تر کنم و به اون سن برسم، منم بتونم از پس خودم بربیام!

صادقانه بگم، چیز دیگه‌ای که ناراحتم می‌کنه اینه که بعضی از همون دوستان از وسط سفر و تعطیلات‌شون لطف کردن تسلیت گفتن. خب این همدردی و معرفت‌شون رو می‌رسونه، ولی تو سفر بودن‌شون یادم می‌نداخت که هم تعطیلات نوروز و هم تعطیلات عید فطر ما با فوت اقوام و مجلس ختم رفتن گره خورده بود.

بقیه کسی تو فامیل‌شون فوت نمی‌کنه؟ معلومه که می‌کنه. ولی انگار بقیه بهتر بلدن چطور در زمان‌های دیگه لحظات خوش، سفر و دورهمی برای خودشون ایجاد کنن تا این موقعیت‌ها به تعادل برسه.

ما هیچ دورهمی خوشی نداشتیم؟ معلومه که داشتیم. فقط شاید الان و در این لحظه حجمش کمتر به نظرم میاد.

به هر صورت اینم یه موضوعیه که باعث شده کمی تو خودم برم.

اینم از ۲۰ دقیقه‌ی امشب! نمی‌دونم تا کی ادامه داره :)

  • فاطمه
  • جمعه ۱۶ ارديبهشت ۰۱

هفته‌ی دوم اردیبهشت - (۱): سوگواری

سلام

از الان تایم می‌گیرم ۱۵ دقیقه می‌نویسم!

قضیه اینه که مادربزرگ پدریم یکشنبه شب فوت کرد. اما اجازه بدین برگردم کمی عقب‌تر.

یکی از موانع سفری که تو پست قبل حرفشو می‌زدم، این بود که می‌دونستیم مادربزرگم (از اینجا به بعد میگم بی‌بی، که خودمونم با این اسم صداش می‌کردیم) تو ICU بستری شده. چند روزی حالش بد بوده و کسی هم درست نفهمیده از چیه. خلاصه پنجشنبه می‌برن بیمارستان و بستریش می‌کنن. از اون روزم هر روز هوشیاریش کمتر می‌شه. ما قرار بود جهت سر زدن و عیادت بریم قم پیش‌شون و من حس می‌کردم درست نیست تو این شرایط پاشم خودم برم یه سفری. هر چی هم که می‌گذشت امیدمون به خوب شدنش کمتر می‌شد و می‌گفتم دیگه حتما باید منم برم. یکشنبه شب بابام با عموم تماس داشت و عموم باز گفت حال بی‌بی بدتر شده و بیاین. تازه معلوم شده بود دوشنبه عید فطر نیست ولی ما دیگه دوشنبه صبح راه افتادیم. وقتی رسیدیم قم و دوباره تماس گرفتیم فهمیدیم بی‌بی همون شب قبل که عموم زنگ زده بود تموم کرده بود.

اول رفتیم پیش عموم که هم کمی بیشتر در جریان قرار بگیریم و هم با اون بریم خونه‌ی بابابزرگم که هنوز خبر نداشت. خلاصه به اونم گفتیم و خیلی هم سخت نبود. کلا چون چند روز بیمارستان بود انگار یه آمادگی ذهنی داشتن همه. به عمه‌م هم انگار همون روز صبح گفته بودن. پیش اونم رفتیم و بقیه‌ی عموها هم اومدن که برای مراسم‌ها و محل تدفین و این کارا تصمیم‌گیری کنن. بابابزرگم نیومد البته. قرار شد برای اینکه تشییع روز عید نباشه و همینطور یه سری از فامیلا وقت کنن از شهرای دیگه خودشونو برسونن، مراسم چهارشنبه گرفته بشه. دوشنبه و سه‌شنبه به همین هماهنگی‌ها و برنامه‌ریزی‌ها گذشت. و تو این دو روز تقریبا هیچ‌کس نیومد خونه‌ی بابابزرگم سر بزنه.

مسئله‌م همین‌جاست. ظاهرا یه دلیلش این بود که خونه‌شون خیلی آماده و مرتب نیست و وسایل پذیرایی زیادی توش پیدا نمی‌شه. هرچند اینا رو یه کاری کردیم و خونه کمی آماده‌تر شد، اما قرار شد مهمونایی که از شهرای دیگه میان برن خونه‌ی دو تا از عموها که جای بیشتری دارن. ولی بازم برام جای تعجب داشت که فقط خونواده‌ی یه عموم اومدن کمی نشستن و یه بار دیگه هم همین عموم با یه عموی دیگه با چند تا از بچه‌هاشون اومدن. خب من همیشه یه چیزایی به گوشم می‌رسید که انگار یه مشکلاتی وجود داره بین اینا، ولی فکرشو نمی‌کردم عموی بزرگم یا عمه‌م تو روزای اول یه سر نیان اینجا! الانم هیچ ایده‌ای ندارم به خاطر کدورتی چیزی بوده یا صرفا سخت‌شون بوده!

موقعی که اون یکی مادربزرگ و پدربزرگم فوت کرده بودن یادمه چقدر خونه‌شون شلوغ می‌شد و فامیلا میومدن. حتی برای پدربزرگم با اینکه تو کرونا بود باز افرادی اومدن. یه وقتا کلافه‌کننده بود اما اینکه دور بستگان متوفی شلوغ باشه و باهاشون همدردی بشه و همه‌ی اینا، خب بهشون کمک می‌کنه سوگواری کنن. من خیلی نگران بابابزرگمم چون این چند روز معلوم شد با اینکه در ظاهر نشون نمی‌ده، قضیه براش سنگینه. نمی‌دونم خودش ترجیح می‌ده تنها باشه یا چی، اما درست نیست دیگه اینطوری تنهاش بذارن. البته تو مراسم تشییع و ختم خیلیا اومدن. بین مراسم هم چند نفر یه سر اومدن خونه استراحت کنن و نمازی بخونن. اما در کل این خلوت بودن خونه خیلی رفت رو مخم. انگار اون دو روز اول زیاد شبیه کسایی نبودیم که عزیزی از دست دادن! امیدوارم حداقل این دو شب که ما برگشتیم بقیه بچه‌هاش سر زده باشن بهش.

شد ۲۰ دقیقه! از این چند روز بازم حرف دارم که بعدا مزاحم می‌شم :) فعلا ممنون می‌شم فاتحه یا صلواتی بفرستین.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۶ ارديبهشت ۰۱

سفر احتمالی!

تور دانشگاه بعد از دو سال دوباره سفرهای یه روزه گذاشته و من دوست دارم یکی‌شو برم تو همین بهار. اولین بار پاییز سال ۹۶ با چند تا از دوستام یه سفرشون رو رفتیم و خیلی خوب بود. دومین بار هم تابستون ۹۸ تنهایی یه سفر باهاشون رفتم. اونم تجربه‌ی متفاوت و خوبی بود. تو اون گروه چند نفر دیگه هم بودن که تنها اومده بودن و بیشتر از بقیه با هم آشنا شدیم و همراه بودیم، اما دوستی‌مون بعد از سفر ادامه پیدا نکرد؛ کاملا ایدئال!

چند هفته پیش وقتی دیدم دوباره دارن برنامه‌های سفر می‌ذارن، به یکی از دوستای صمیمیم که تو اون سفر اول هم بود پیام دادم که پایه‌ای؟ گفت آره منم دوست دارم. اما دیشب که برنامه‌ی قطعی رو براش فرستادم گفت نه. موضوع جا و تاریخشم نیست، با اتوبوس رفتنشه! بنابراین می‌دونم کلا دیگه نمی‌تونم برای این سفرها روش حساب کنم.

بین این همه دوست یه نفر دیگه هست که هم دلم بخواد بهش بگم و هم شرایطشو احتمالا داشته باشه. تنها رفتن هم همچنان تو گزینه‌هامه. اما عجیبه با اینکه یه بار تجربه‌ش کردم و یه روز رو با جمعی که نمی‌شناختم گذروندم، حالا برام سخت‌تره. نمی‌دونم تاثیر این دو سال دور بودن از جمع‌هاست یا اینکه حدس می‌زنم برای این سفر خاص جمعیت بیشتری نسبت به اون قبلی میان.

تازه تو این فاصله تخفیف اولیه‌ی ثبت‌نام اون برنامه هم تموم شد و هزینه‌ش یه کم بیشتر شد. الانم که چک کردم دیدم کلا ظرفیتش پر شده! بین چند تا سفری که برای تعطیلی‌های اردیبهشت باز شده این یکی هم تاریخش خوب بود برام، هم اینکه از شب قبل حرکت نمی‌کنن و هم جایی که می‌برن رو مدت‌هاست دوست دارم ببینم.

الان هنوز یه گزینه‌ی دیگه دارم که فردای عید فطره و باید با برنامه‌ی خانواده چک بکنم. اما هنوز شک دارم که در کل چه کار کنم! توانایی تصمیم‌گیریم نابود شده :/

امروز یه نفر یه قسمت از کتاب کیمیاگر رو پست گذاشته بود و به نظرم از اون نشانه‌هایی بود که باید بگیرمش:

او در این اطراف دوستان و آشنایان بسیاری داشت، برای همین بود که این اندازه سفر کردن را دوست داشت؛ آدم می‌توانست همیشه دوستان جدیدی پیدا کند بی آنکه مجبور باشد هر روز آنها را ببیند. هنگامی که ما دائما در اطراف خود افراد مشخصی را ببینیم احساس می‌کنیم که آنها بخشی از زندگی ما هستند. و چون بخشی از زندگی ما می‌شوند سرانجام تصمیم می‌گیرند که زندگی ما را تغییر دهند. و اگر آنطوری که آنان آرزو دارند نباشیم از ما ناراضی می‌شوند. هر کسی گمان می‌کند که دقیقا می‌داند که ما باید چگونه زندگی کنیم.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۸ ارديبهشت ۰۱

آوای رستاخیز

سلام

گفتم جلوی کمال‌گراییم رو بگیرم که پست بلند و توضیح زیاد دوست داره! و بعد از مدت‌ها یه معرفی کوتاه بذارم از کتابی که خوندم که حداقل بعدا یادم بیاد چی به چی بود.

«آوای رستاخیز» یه نمایش‌نامه از آرتور میلره. آرتور میلر رو من اولین بار با نمایش‌نامه‌ی «مرگ فروشنده»ش شناختم که فیلم «فروشنده» اصغر فرهادی با اقتباس ازش ساخته شده (البته اون رو نخونده‌م). بهمن ماه تو نمایشگاه کتاب مجازی دنبال کتابای کم‌حجم بودم و تو نشر چترنگ که می‌گشتم، آوای رستاخیز به چشمم خورد.

داستانش تو یه کشور خیالی (انگار تو آمریکای جنوبی) می‌گذره که سال‌هاست درگیر جنگ داخلی بین گروه‌های مختلف و مخالفین دولته. رئیس جمهور کشور (ژنرال فلیکس باریوز) تونسته رهبر یکی از این گروه‌های انقلابی رو دستگیر کنه، اما معلوم می‌شه این آدم بین روستایی‌ها و بعضی مردم تبدیل به یه قدیس شده و خدا (یا پسر خدا) می‌دوننش. حتی معجزاتی ازش دیده شده! فلیکس که تا حالاش هم کلی از مخالفینش رو اعدام کرده، این بار تصمیم می‌گیره این فردو به صلیب بکشه که حساب کار دست ملت بیاد. یه شبکه تلویزیونی آمریکایی هم برای حق فیلم‌برداری از این رویداد کلی پول بهش پیشنهاد می‌ده! داستان حول دستگیری این فرد (که ما هیچ‌وقت نمی‌بینمش) و تلاش اطرافیان فلیکس برای منصرف کردنش می‌گذره. جالب‌تر خود اون فرد قدیسه که گاهی می‌خواد به صلیب کشیده بشه و گاهی نه!

چند تا از دیالوگ‌های نمایش‌نامه رو در ادامه می‌ذارم:

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱ ارديبهشت ۰۱

موزه

سلام

ما تو تعطیلات عید و تو مسیر برگشت از سفرمون، یه توقف کوتاه توی خرم‌آباد داشتیم. در این حد که فقط یک ساعت رفتیم قلعه‌ی فلک الافلاک رو دیدیم. ساعت ۴ عصر رسیدیم که خیلی شلوغ بود. بعد از خریدن بلیت وارد محوطه‌ی بزرگی شدیم؛ جایی که چندین غرفه‌ی صنایع دستی و خوردنی‌های محلی بود و در یکی دو نقطه هم موسیقی و رقص محلی برپا بود و مردم تجمع کرده بودن. ما به سمت پلکان و مسیر شیب‌داری رفتیم که به طرف ورودی قلعه بالا می‌رفت. اینجا هم تعداد زیادی آدم در حال بالا یا پایین رفتن بودن. کمی بالاتر منظره‌ی شهر هم پیدا شد و بعد به ورودی قلعه رسیدیم که به یه راهرو باز می‌شد و به محوطه‌ی داخلی قلعه می‌رسید که یه فضای باز بود. دور این محوطه هم فضای داخلی قلعه بود که به موزه تبدیلش کرده بودن؛ راهروهایی که اشیاء تاریخی، ماکت‌هایی از زندگی مردم قدیم این منطقه و عکس‌های مختلفی رو توش به نمایش گذاشته بودن.

جمعیت زیادی داخل موزه بود. با اینکه ظاهرا موقع ورود به محوطه‌ی اصلی به افراد بدون ماسک گیر می‌دادن، اینجا که شلوغ و سربسته بود خیلی‌ها ماسک نداشتن. خیلی اوقات هم افرادی می‌ایستادن که کنار اشیاء و ماکت‌ها عکس بگیرن و حرکت کند می‌شد. البته من هم گاهی اگه چیزی برام جالب بود و اون قسمت خلوت بود عکسی می‌گرفتم، یا تو قسمت‌های خلوت‌تر بیشتر می‌ایستادم و اون عکس، شیء یا ماکت رو تماشا می‌کردم. اما در کل شلوغی باعث شد بیشتر نگاه گذرایی بندازم و بخوام تا جای ممکن سریع‌تر خارج بشم.

به راهنماهای موزه هم عملا توجه زیادی نمی‌شد و من ندیدم کسی چیزی ازشون بپرسه. فقط یه جا یه خانومی به یکی از راهنماها اشاره کرد و به بچه‌ش گفت اگه نیاد آقاهه دعواش می‌کنه :/

یه جایی که از شلوغی و کندی حرکت و اینکه انگار یه عده می‌خواستن با همه‌ی اشیاء عکس بگیرن کلافه شده بودم، به این فکر کردم که اینجا حقیقتا یه موزه‌ی زنده‌ی مردم‌شناسیه (و البته که خودم رو هم خیلی جدا نمی‌دونستم)!

فکر کردم اگه این موزه یه بُعد دیگه داشته باشه که این اشیاء، ماکت‌ها و آدم‌های تو عکس‌ها از گذشته‌ای که بهش تعلق دارن ما رو ببینن، در موردمون چه فکر و قضاوتی می‌کنن؟

یکی از عکسایی که داشت نگاه‌مون می‌کرد!

بعدا به این چیزی که اونجا به سرم زده بود بیشتر فکر کردم. چی می‌شه اگه یه موزه‌ی دو زمانه وجود داشته باشه؟ موزه‌ای که توش آدم‌های یک زمانی اجسام و ماکت‌هایی از زندگی خودشون رو برای آیندگان به نمایش بذارن؛ اجسامی که مرز بین دو زمان هستن. یعنی در عین حالی که آیندگان دارن تاریخ رو تماشا می‌کنن، گذشتگان هم پشت ماکت‌ها بایستن و از دریچه‌ی چشم اون‌ها مردم آینده رو تماشا کنن. موزه‌ای که هم توش می‌شه گذشته رو دید هم آینده رو. بستگی داره در کدوم بُعدش باشی!

نمی‌دونم فیلم یا داستانی با چنین موضوع تخیلی‌ای هست یا نه، اما بیاین بهش فکر کنیم؛

به نظرتون اگه ما در زمان خودمون چنین موزه‌ای بسازیم، چه چیزهایی تو بخش آینده‌ی موزه (مثلا صد سال دیگه) می‌بینیم؟

چه تغییراتی توی رفتار آدم‌ها یا اصلا ساختار موزه‌ی آینده ممکنه وجود داشته باشه که باعث شگفتی، خوشحالی یا تأسف‌مون بشه؟

چی از دوره‌ی خودمون به نمایش می‌ذاریم؟

و...

این می‌تونه یه چالش هم باشه. کنجکاوم بدونم چه چیزای مختلفی به ذهنامون می‌رسه. پس دلتون خواست بهش فکر کنین و چه واقع‌بینانه چه تخیلی، در موردش پست بنویسین یا اصلا همین جا کامنت بذارین :)

(آره، چالشه همین بود :دی)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۹ فروردين ۰۱

۳۴۴

سلام، نماز روزه‌هاتون قبول باشه :)

۰) این روزا چقدر حوصله‌ی نوشتن دارین؟ چالشی باشه شرکت می‌کنین؟

۱) فراموشی. همونطور که اگه پست‌های قبلی رو خونده باشید می‌دونید، با سرعت کندی دارم سالنامه‌ی پارسال رو مرور می‌کنم و یه چیزایی هم ازش اینجا می‌نویسم. تو تابستون یه روز (تاریخ دقیقش رو مخصوصا نمی‌گم) نوشته بودم: «آیا قراره کل روز یه مشت پست و استوری حاوی خشم و غالبا منفعلانه رو ببینی، و آخر روز ببینی اعصابت خورده و حتی کاری در راستای وظیفه خودت، در جایگاه خودت، هم انجام ندادی؟!»

این رو که خوندم برام سوال شد اون روز مگه چه خبر بوده؟ مناسبت اون روز چیزی بهم نمی‌رسوند. حدس زدم لابد دوباره یه خبری پخش شده بوده و آدما بهش واکنش نشون داده بودن. نمی‌دونم این خوبه که یادم نمی‌اومد یا نه. یعنی نمی‌دونم از اون جنس جریان‌هایی بوده که اهمیتی نداشتن و همون بهتر که یادم نمیاد، یا از اون مواردی بوده که اتفاقا نباید فراموش کنیم.

۲) نهادینه شدن. یه مرحله از رشد و بلوغ، جاییه که متوجه می‌شی والدینت مقدس و بی‌عیب نیستن. ضعف و عیب‌هاشون در کنار خوبی‌هاشون به چشمت میاد و باید بپذیری که اونا هم انسانن با همه‌ی ویژگی‌های مثبت و منفی. اما مرحله‌ی بعدی سخت‌تره؛ جایی که متوجه می‌شی همون ویژگی‌هایی که این‌همه رو اعصابتن، در خودتم وجود دارن! معلوم هم نیست این اخلاق‌ها به ارث رسیدن یا نتیجه‌ی اثر گرفتن از سال‌ها زندگی با اون‌هاس (چه باحال؛ ارث و اثر :دی). ولی نکته اینجاس که می‌فهمی نه تنها اون ویژگی‌ها رو داری، بلکه تغییرشون خیلی هم سخته.

حالا الزاما ویژگی‌های منفی اخلاقی هم نیستن که بگین نه ما تغییرش می‌دیم! گاهی یه سری رفتارهای ریزی وجود داره که شاید یه بار یه جا رفته رو اعصابت بعد متوجه می‌شی خودتم اون رفتارو داری و تا حالا دقت نکرده بودی. دقیقا مصداق اینه که می‌گن وقتی چیزی در کسی اذیتت می‌کنه احتمالا در وجود خودتم هست که به چشمت اومده.

۳) صدا. ما تو خونه عادت داریم هر وقت پای تلویزیون نیستیم یا کلا خاموشش کنیم یا حداقل صداشو ببندیم. کلا سر و صدای اضافه رو مخ همه‌س :)) خاله و داییم همیشه با ما این شوخی رو داشته‌ن که چه سریع تلویزیون رو می‌ذاریم رو حالت بی‌صدا. عید که رفته بودیم خونه‌ی مامان‌بزرگ بابابزرگم که الان می‌شه گفت فقط داییم اونجا زندگی می‌کنه، این موضوع بیشتر از همیشه به چشمم اومد. یه بار من تلویزیون رو میوت کردم و داییم گفت قطعش نکن عادت دارم صدای تلویزیون بلند باشه. پیش خودم فکر کردم درسته این موضوع سابقه‌ی طولانی داره ولی بهتره دیگه گیر ندم، چون شاید وقتی یه نفر تو یه خونه‌ی بزرگ تنهاس نیاز داره به اینکه یه صدایی وجود داشته باشه.

۴) پول. توی عید داییم بهمون عیدی اسکناس نو داد و کمی بعدش داشت می‌گفت دیگه اسکناس ندارم به بچه‌های اون‌طرف (خونواده‌ی زن‌داییم) عیدی بدم. گفتیم خب مثلا کارت به کارت کن یا کارت هدیه بگیر. گفت نه اونا بچه‌ن دوست دارن اسکناس نو بگیرن. پیشنهاد دادم اسکناس‌های ما رو پس بگیره که بده به اونا و به جاش برای ما کارت به کارت کنه! که پذیرفته نشد و گذشت و نمی‌دونم آخرش چه کار کرد. ولی فکر کردم چه جالب که با اینکه دیگه خیلی پول نقد استفاده نمی‌کنیم، هنوز اون حس اسکناس نوی عیدی برای بچه‌های کوچیک وجود داره.

بعد یاد یه توییتی افتادم که چند وقت پیش دیدم. چنین چیزی بود: «دیگه کمتر کسی پول نقد استفاده می‌کنه. سرمایه‌هامون تبدیل شدن به یه سری عدد تو گوشی‌هامون که کم و زیاد می‌شن؛ انگار امتیازهای یه بازیه!» حقیقتا درک جدیدی از بازی بودن دنیا و مالش برام به همراه داشت.

همینا فعلا :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۴ فروردين ۰۱

اولویت‌ها

سلام

یه موضوعی که موقع مرور سالنامه‌ی پارسالم متوجه شده‌م (مروری که هنوز هم کامل نشده!)، این واقعیت بود که یه زمان‌هایی برای خودم کارهای جانبی می‌تراشم تا از انجام دادن‌شون حس مثبت بگیرم و برنامه‌ی روزانه‌م کمی منظم بشه (دیگه از لغت روتین داره بدم میاد ولی منظور همونه)! یعنی ظاهرا هدف اینه که یه سری فعالیت جزئی که زمان‌بر نیستن به برنامه‌ی روزانه‌ت اضافه کنی که نظم و انگیزه بهت بدن برای انجام کار اصلیت. اما اشکال کار من این بود که خیلی وقتا اهمیت اون فعالیت‌های جانبی برام بیش از چیزی می‌شد که باید. در نتیجه یا انجام دادن‌شون بهم حس مفیدْ گذروندن روزم رو می‌داد و دیگه خیلی اصرار نداشتم کار اصلیم رو انجام بدم، یا انجام ندادن‌شون باعث می‌شد فکر کنم چه روز کم‌بازدهی داشتم.

این چیزی نیست که تازه فهمیده باشم‌ها. حتی بعید نیست قبلا هم درباره‌ش نوشته باشم. موضوعیه که هی متوجهش می‌شم و تمرکزم رو می‌برم رو اولویت اصلیم تا بعد از یه مدت دوباره سر و کله‌ی جدول ردیاب عادات و اینجور چیزا پیدا بشه. خب، شاید به نوعی نیاز دارم چنین فعالیت‌هایی وجود داشته باشن. که به نظرم اشکالی هم نداره، ولی باید بدون جوگیری باشه!

همین الانش هم یه چک لیست بلند بالا دارم از کارهایی که روزانه تو ماه رمضون می‌خوام حواسم بهشون باشه. خیلیاش حتی از جنس کاری نکردنه، یا خوردن چیزایی که اگه ننویسم یادم می‌ره. اما باز هم دو سه تا کاری که در حد نیم ساعت زمان می‌خوان رفتن به حاشیه.

حالا یه دلیلش شاید اینه که اون کارها تمرکز لازم دارن و تو ماه رمضون من کلا بازدهیم میاد پایین :)) اما دلیل کلی‌ترش اینه که یه موقعایی جوگیر می‌شم می‌گم یه ماه هر روز فلان کارو انجام میدم. کار خوبی هم شاید باشه، ممکنه کمک کنه مهارتی رو یاد بگیرم یا سالم‌تر باشم. اما خب نمی‌شه به زور هزار تا کارو تو برنامه‌ت جا بدی.

اینه که چند روز پیش به خودم گفتم بیا رو راست باشیم. این فعالیتی که اولش براش هیجان داشتی چندان تو این مقطع به دردت نمی‌خوره، تو هم که انجامش نمی‌دی. پس حذفش کن که علامت نخوردنش اینقدر نره رو اعصابت.

پس چی شد؟ قراره حواسم بیشتر به این باشه که اولویتم تو هر مقطع چه کاریه. و اگه فعالیتی رو دارم به برنامه‌م اضافه می‌کنم، به ازاش از چی باید کم کنم. بعد هم اگه دیدم این کار الان چیزی بهم اضافه نمی‌کنه یا حتی مانع کارهای مهم‌تر می‌شه بتونم راحت بی‌خیالش بشم.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۳ فروردين ۰۱

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب