روز وبلاگ‌نویسی فارسی (پیشاپیش!)

سلام

همون‌طور که می‌دونین ۱۶ شهریور روز وبلاگ‌نویسی فارسیه. چند روز پیش شروع به نوشتن یه مطلبی کردم و تصمیم گرفتم صبر کنم تا این مناسبت. بعد به خاطر فراخوانی که الان می‌گم، دیگه گفتم اون پست رو هم زودتر از شونزدهم با همون فراخوان بذارم.

فراخوانه اینه:

جناب هاتف تو وبلاگشون یه پویش راه‌اندازی کردن به مناسبت روز وبلاگ‌نویسی فارسی، شامل تعدادی سوال مربوط به وبلاگ‌نویسی و همینطور قرعه‌کشی و جوایز ارزنده :)

دعوت می‌کنم تو این پویش (و اگه دوست داشتین تو قرعه‌کشیش هم) شرکت کنین:

پویش روز وبلاگستان فارسی

بریم سر حرفای خودم که شاید خیلیاش هم تکراری باشه.

من هر چند وقت یه‌بار، تو شبکه‌های مختلف دنبال‌شونده‌هامو مرور و بعضی صفحات یا اشخاصی رو که دیگه مطالب‌شون برام جذاب یا مفید نیست آنفالو می‌کنم. چند روز پیشم اومده بودم سر وقت لیست وبلاگ‌های دنبال‌شده. از اون آخر یکی‌یکی بازشون کردم ببینم قدیمیا کیا بودن!

بعضی‌ها رو دلم نمی‌اومد قطع دنبال کنم، حتی خوب نمی‌شناختم‌شون ولی از اولین دنبال‌کننده‌های اینجا بودن، اولین کسایی که تو این وبلاگ باهاشون تعامل داشتم. درسته خیلی وقته رفته‌ن، ولی چه عیبی داره اگه توی لیست بمونن؟ بین وبلاگ‌هایی که خیلی وقته به‌روز نشده‌ن، عنوان‌هایی مثل «پایان» و «اختتامیه» یا وبلاگ‌هایی که کلا حذف شده بودن زیاد دیده می‌شد. پست آخر خیلیای دیگه هم آدرس‌های جدیدشون بود؛ وبلاگ جدید، سایت، کانال. بعضی‌ها پست خداحافظی گذاشته بودن و بعضی‌ها بدون خداحافظی رفته بودن و بیشتر از دو سال از رفتن‌شون می‌گذشت. (یعنی اونا وبلاگ‌شون رو یادشونه؟ به اینکه دوباره برگردن و پست بذارن فکر می‌کنن؟) بعضی‌ها رو قطع دنبال کردم و بعضی‌ها رو نه، به این امید که برمی‌گردن. بعضی‌ها رو حذف نکردم چون هنوز آدم دوست داره بره پست‌های قدیمی‌شون رو بخونه یا حتی چون قالب‌های قشنگی دارن!

این بین، بعضی اسم‌ها به چشمم خورد و یادم افتاد که عه، فلانی! و به فکرم رسید چه دنیای عجیبیه. تا وقتی یکی هست و می‌نویسه تعامل داریم با هم، حتی ممکنه پست خداحافظی بذاره و بهش بگیم نرو، حیفه! ولی بعد از یه مدت طرف به‌کل از یادمون می‌ره، اینقدر که آدمای زیادی اینجا میان و میرن و دوستی‌ها بیشتر مواقع عمیق نمی‌شن. و این به شکلی قاعده‌ی دنیای واقعی هم هست...

بین همون وبلاگ‌هایی که از آخرین به‌روزرسانی‌شون خیلی وقت می‌گذشت، چندتاشون توجهم رو بیشتر جلب کردن. یکی اواخر آبان ۹۸ پست گذاشته و نوشته بود بی‌اینترنتی داره دیوونه‌مون می‌کنه. بعدش دیگه هیچ پستی نبود. یه لحظه این فکر بی‌مزه از ذهنم گذشت که بریم بهش بگیم اینترنت وصل شده و می‌تونه برگرده :) یه نفر تو پست آخرش از سرطان نوشته بود و یکی دیگه گفته بود در شرف دفاع و مهاجرت و ازدواجه. بعدش هیچ‌کدوم آپدیتی نداده بودن که بدونیم در چه حالی‌ان و کجان. (و آیا درستش این نیست که به جای اینجا نوشتن برم یه کامنت بذارم و مستقیم حالشون رو بپرسم؟)

کم‌کم رسیدم به چند تا ستاره‌ی روشن که از تیر و مرداد ۱۴۰۰ جا مونده بودن! چند وقتیه وسواس ندارم همه‌ی پست‌های جدید رو بخونم، ولی فکر نمی‌کردم به یک سال پیش برگرده. عنوان یکی‌شون بود: «یعنی هنوز کسی به روشن شدن ستاره‌ی این وبلاگ اهمیت میده؟» خب، به نظر میومد من یکی که اهمیت نداده بودم :( گرچه برای عده‌ای هم اهمیت داشت و کامنت گذاشته بودن، ولی بعد از اون پست جدیدی نذاشته بود...

وبلاگ جای عجیب و خاصیه. جایی که می‌نویسیم و خونده می‌شیم. جایی که بعد از چند سال می‌تونیم بهش برگردیم تا خاطره‌هایی رو بخونیم که دیگه یادمون نمیاد یا تغییراتی رو تو خودمون ببینیم که حواسمون بهشون نبوده.

بعضیامون می‌نویسیم که اضطراب‌ها و آشفتگی‌هامون رو تخلیه کنیم و وقتی حالمون بهتر شد می‌ریم.

بعضیامون مثل دفترچه خاطرات باهاش برخورد می‌کنیم و روزمره‌ها رو می‌نویسیم، بعضیامون فقط وقتی حرف خاص و مهمی داشته باشیم.

بعضیامون هر روز می‌نویسیم، بعضیامون ماهی یه بار.

بعضیامون راحت می‌تونیم در وبلاگمون رو ببندیم و بریم، بعضیامون هر بار که خدافظی می‌کنیم باز برمی‌گردیم، و بعضیامون می‌دونیم که خداحافظی هم نمی‌تونیم بکنیم و حتی اگه چند وقت فاصله بگیریم باز برخواهیم گشت.

نمی‌خوام برای وبلاگ فارسی مرثیه بخونم، نه. دارم به تنوع وبلاگ‌ها و وبلاگ‌نویس‌ها اشاره می‌کنم که تو خیلی زمینه‌های دیگه هم دیده می‌شه. این محیط با همین تنوعشه که قشنگه و می‌تونه آدمو با فکرها و فرهنگ‌های مختلف، دغدغه‌ی سنین متفاوت و... آشنا کنه. و این وسط یه سری دوستی‌های ماندگار هم بسازه :)

این روز مبارک همه‌ی وبلاگ‌نویسای حاضر و غایب :)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۴ شهریور ۰۱

چهار سالگی

سلام

۶ شهریور سال ۹۷ اولین پست این وبلاگ رو نوشتم، و دیروز اینجا ۴ ساله شد.

تولد که بهش نمی‌شه گفت ولی به این بهانه گفتم از چیزای مرتبط با وبلاگ که چند روزه تو ذهنم می‌چرخه کمی بنویسم.

۱) اینجا اولین وبلاگ من نبوده و ۱۳-۱۴ سالی هست که در قالبای مختلف وبلاگ داشتم. می‌خوام بگم با وجود رشد سوشال مدیا تو این سال‌ها و اینکه نوشتن تو کانال تلگرام و جاهای دیگه خیلی وقتا راحت‌تره، همچنان وبلاگ برام یه محبوبیت دیگه‌ای داره. بوده زمان‌هایی که ازش فاصله گرفتم، ولی همیشه برگشتم.

مدت‌هاست تو چند محیط مختلف کم‌وبیش فعالم (مثل همه!) و همیشه این درگیری رو دارم که برای خودم به یه چارچوبی برسم که تو هر محیط از چه چیزهایی می‌خوام بنویسم و مخاطب هر کدوم کیا قراره باشن. تا حدی هم رسیدم البته. و اینکه خیلی علاقه ندارم که کانال تلگرام و پیج اینستا و وبلاگ رو به هم لینک کنم و گاهی که پیش میاد درباره‌ی یک موضوع تو هر سه حرف می‌زنم، فکر می‌کنم اون معدود افرادی که هر سه رو دارن چه گناهی کردن :))

۲) بین همه صفحات مجازی که دارم اینجا پرمخاطب‌ترین‌شونه :) الان حدود ۴۰۰ نفر اینجا رو دنبال می‌کنن (که مطمئنا خیلیاشون دیگه تو بیان هم نمیان. ولی مگه تو همه‌ی شبکه‌ها اینطوری نیست؟). این هم باعث خوشحالیه هم کمی منو می‌ترسونه :)) ولی ما اگه نمی‌خواستیم خونده بشیم که تو دفترمون می‌نوشتیم. پس احتمالا همه‌مون از زیاد شدن مخاطب‌ها و دوستای مجازی‌مون خوشحال می‌شیم.

و این مزیت پلتفرمیه که یه جور لینک ایجاد می‌کنه بین کاربراش. همین که می‌شه همو دنبال کنیم باعث می‌شه از پست‌های جدید همدیگه باخبر بشیم. گاهی فکر می‌کنم یه روز سایت بسازم که نوشته‌های جدی‌ترم رو اونجا بذارم و به آدمای بیشتری هم معرفیش کنم. ولی تهش می‌بینم خودم وبسایت‌های شخصی دیگرانو خیلی کم چک می‌کنم (گرچه تو اینوریدر واردشون هم کردم)، پس مثلا جایی مثل همین بیان یا ویرگول بهتره. می‌بینید؟ آخرش می‌بینم که مخاطب داشتن برام مهم‌تره!

+ ممنون که اینجا رو می‌خونید :)

۳) چند وقتیه دلم می‌خواد به اینجا نظم بدم و دستی به سر و روش بکشم. موقعی که این وبلاگو زدم تازه ارشد قبول شده بودم و الان که دیگه می‌شه گفت اون مقطع تموم شده، شاید وقتشه یه فصلی هم اینجا عوض کنم. امیدوارم وقت کنم. مثلا دلم می‌خواد یه قالب مینیمال‌تر بذارم (هرچند اینو هم هنوز دوست دارم) و یه سری پست‌های شخصی‌تر رو رمزدار یا پیش‌نویس کنم. گاهی فکر می‌کنم داریم به این سمت می‌ریم که اگه بخوان بیوگرافی یه آدم معروف رو بنویسن چقدر راحت می‌شه از روی صفحات خودش ازش اطلاعات پیدا کرد، چه برسه طرف وبلاگ شخصی هم داشته باشه! حالا من قرار نیست معروف بشم :)) ولی فکر می‌کنم یه سری نوشته‌ها از یه زمانی به بعد دیگه فقط باید برای خودم محفوظ باشن. قبلا هم یه سری رو رمزدار کردم ولی دیگه مدت‌هاست سراغ پست‌های قدیمی نرفتم.

۴) چند شب پیش داشتم فکر می‌کردم ناشناس بودن در فضای مجازی چقدر معنی داره؟ من یه صفحه می‌سازم و مثلا نه عکسمو می‌ذارم نه اسمم رو. ولی بعد از ده بیست تا مطلب بالاخره مخاطبم کمی من رو می‌شناسه دیگه نه؟ چیزهایی بودن که من اون اول دلم می‌خواسته ناشناس باقی بمونه ولی به مرور بین پست‌هام ازشون نوشتم یا غیرمستقیم بهشون اشاره کردم. ممکنه یکی اگه وارد اینجا بشه و دو تا پست آخرو بخونه چیز زیادی ازم نفهمه، ولی اگه بیکار باشه و کل وبلاگ رو بخونه احتمالا از خودم هم منو بهتر خواهد شناخت :))

زمانی که می‌بینم پست کردن یه نوشته بهم حس خوبی نمی‌ده چون مثلا نگران قضاوت شدنم، به نظرم این نشونه‌ی همون شناخته شدنه. چون دیگه نمی‌تونم پشت یه هویت ناشناس هر چی می‌خوام بگم. یا چون یه عالمه دیتا از قبل اینجا گذاشتم و یهو می‌پرسم از مجموعه‌ی اینا به‌علاوه‌ی این آخری چه برداشتی ممکنه بشه.

ولی از طرف دیگه، ناشناس بودنِ کامل غیر از اینکه به نظرم ممکن نیست، جالب هم نیست. همون‌طور که خودمم دلم می‌خواد وقتی وبلاگ یا کامنت کسی رو می‌خونم یه اطلاعات حداقلی ازش داشته باشم. خلاصه اینم چیزیه که هنوز که هنوزه دنبال اینم مرز مشخص‌تری براش پیدا کنم!

 

+ خوشحال می‌شم و فکر و نظرای مختلف شما رو هم درباره‌ی این موضوعا بدونم :)

بازم ممنون از همراهی‌تون تو این چند سال!

  • فاطمه
  • دوشنبه ۷ شهریور ۰۱

معجزه

[جهت اطلاع! پست طولانی؛ چند خاطره‌ی پراکنده و مرتبط؛ حدود ۲۱۵۰ کلمه.]

۱.

آن چند سال آخر، خانم چ پرستار مادربزرگم بود. از عرب‌های ساکن اهواز بودند و شوهرش که برای کار به عراق می‌رفت و می‌آمد، یک بار انگار برای تعمیراتی در حرم امام حسین –علیه السلام- رفته بود و چند قطعه سنگ تبرکی از آنجا آورد. خانم چ دو سه تا از آن‌ها را برای مادربزرگم برد و یک دفعه که رفته بودیم اهواز، مادربزرگ یکی از سنگ‌ها را هم به من داد. من کربلا نرفته‌ام و گرچه پیش آمده سوغاتی برایم آورده‌اند، اما اولین بار بود که چیزی از خودِ حرم گیرم می‌آمد؛ قطعه سنگی روشن با رگه‌های سفید و نارنجی، با گوشه‌های شکسته و به اندازه‌ی یک مهر نماز، با حافظه‌ای از میزبانی قدم‌های زائران یا شاید هم دست کشیدن و بوسه زدن‌هایشان بر دیواری که سنگ جزئی از آن بوده...

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۳ شهریور ۰۱

از ده دقیقه‌های خودم

۰) چند هفته‌س که هر روز ده دقیقه‌ای با خودم حرف می‌زنم و یه سری چیزا رو به خودم یادآوری می‌کنم. با تو فکر رفتنا و day dreaming های معمول یا وقتایی که ناخودآگاه با خودم حرف می‌زنم فرق داره. این آگاهانه‌س؛ می‌گم خب، الان وقتیه که به خودِ خودم اختصاص داره. هدف‌هامو یادآوری می‌کنم، توانایی‌ها و علاقه‌هامو. به خودم می‌گم اولین نشانه‌ی عزت نفس داشتن اینه که به برنامه و قول و قراری که با خودم گذاشتم عمل کنم. حتی اگه هیچ‌کس پیگیر کارم نباشه، ولی من ارزش اینو دارم که خودم به قرار با خودم متعهد بمونم. گاهی فکر می‌کنم چه چیزی امروز باعث کلافگی یا عصبانیت یا خوشحالیم شده. به این هیجان‌ها و منشأشون فکر می‌کنم. گاهی قدم‌های کوچیک روزانه‌م رو مرور می‌کنم که برام یادآوری بشه تو مسیر درستی‌ام، حتی اگه این مسیر دستاورد فوری برام نداشته باشه. بعضی روزها حرفای تکراری به خودم می‌زنم و بعضی روزا چیزای جدید پیش میان. مهم نیست، مهم نفس این کاره که یه زمانی رو مشخص به اینجور فکرها اختصاص بدم. (ایده‌ش رو هم از حرفای چند نفر یاد گرفتم که شاید بعدا قضیه‌شو بنویسم).

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۳ مرداد ۰۱

چالش هایکو

از ذوق سرشار

فرا می‌خواند و سرگردان رها می‌کند

هم‌اکنون کمی آرام‌تر!

***

نمی‌دونم چقدر معنی داره، ولی دوست داشتم تو این چالش هایکوی وبلاگی شرکت کنم! از اینجا شروع شده.

+ گفته بودن خود هایکو رو تو عنوان بذاریم، ولی طولانی بود نکردم این کارو :))

پ.ن. احتمالا کوتاه‌ترین پست تاریخ این وبلاگه :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۸ مرداد ۰۱

پیج کتاب + عید غدیر

سلام

یه مدت بود می‌خواستم یه پیج اینستا بزنم برای یادداشت‌های کتابیم! نه به قصد بوک‌بلاگر شدن :)) فقط برای اینکه اون فضا رو هم امتحان کرده باشم و یه صفحه‌ای هم داشته باشم مختص نوشتن درباره‌ی کتابایی که می‌خونم، تا ببینم چطور پیش میره و اصلا می‌خوام ادامه‌ش بدم یا نه. چند هفته‌ای هست راهش انداختم و شک داشتم کِی اینجا هم معرفیش کنم. ولی الان به نظرم به یه ثباتی توش رسیدم (و هنوز حذفش نکردم)!

از طرف دیگه؛ اگه یادتون باشه عید غدیر دو سال پیش به دنبال ایده‌ی چند نفر از وبلاگ‌نویس‌ها، منم تصمیم گرفتم برای عید غدیر از کتابایی که معرفی شده بود عیدی بدم. این پستش بود.

حتما دیده‌ین که بلاگرای اینستا از این مسابقه‌ها و قرعه‌کشی‌ها زیاد می‌ذارن که بازدیدکننده‌هاشون زیاد شه. منم دلم می‌خواست دوباره یه کاری بکنم تو غدیر و ایده‌ی دیگه‌ای که مرتبط با کتاب هم باشه به ذهنم نرسید جز معرفی همون کتابا و هدیه دادن از بین‌شون. گفتم یه حالت قرعه‌کشیش کنم این سری، ولی نه با هزار جور شرط (اعم از استوری و سیو و منشن و فالو کردن :)) )، چون هدفم همون عیدی دادن بود. با اینکه فالور زیادی هم ندارم و ممکن بود هیچ‌کدوم‌شون علاقه نداشته باشن، اما گفتم باز معرفی اون چند تا کتاب خوبه چون همون سال خودمم اولین بار بود اسمشون رو می‌شنیدم (به جز کتاب جاذبه و دافعه علی -علیه السلام- که الان به اون سه تا اضافه کردم).

بعد فکر کردم الان فرصت خوبیه پیجم رو اینجا هم معرفی کنم، ولی واقعا منظورم این نیست که یالا بیاید فالو کنید و تو قرعه‌کشی شرکت کنید و اینا :)) فقط گفتم شاید کسی اون سال نبوده و الان دوست داشته باشه یکی از اون کتابا رو بخونه. و اینکه پیج کتابم رو اینجا معرفی نکنم کجا می‌خوام معرفی کنم؟ :)

آیدی صفحه اینه: back_to_books_ و این هم آدرس اون پست کتاب‌های غدیره.

حالا جالبه واسه یه تعداد از صفحات مشابهی که دنبال می‌کنم قضیه خیلی جدیه، به آدم پیام می‌دن که بیا دنبالمون کن یا کامنت بذار (ولی خودشون نمی‌ذارن!)، یا یهو در یه ماه ۱۰۰۰ تا فالور می‌گیرن و این داستانا :)) من کلا حوصله‌ی این کارا رو ندارم و این صفحه اولویت اونقدر مهمی نیست برام. نه خیلی فعالیت بلاگرطوری توش دارم نه دنبال روش‌های جذب فالورم. فقط برای یادداشت‌های گاه و بی‌گاهم ساختمش که خیلیاشونو شاید اینجا هم بذارم یا اصلا از اینجا بردارم! برا همین رودروایسی نداشته باشین سر دنبال کردنش ;-)

احساس می‌کنم باز خیلی توضیح دادم :)) برم دیگه :)

عیدتونم مبارک باشه خیلی!🌺✨

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۶ تیر ۰۱

حلقه‌ها

به بهانه‌ی پخش فصل چهارم سریال وست‌ورلد، با اینکه تا این لحظه دو قسمتش فقط اومده، یه چیزایی تو ذهنم به هم وصل شد که فکر کردم خوبه بنویسم‌شون. اگه وست‌ورلد رو ندیدین، درباره‌ی داستانش قبلا یه خلاصه اینجا نوشتم.

یه صحنه‌ای هست که تو هر فصل وست‌ورلد به شکلی تکرار می‌شه؛ نشون می‌ده که یه شخصیت از خواب بیدار می‌شه تا یه روز جدید رو شروع کنه! تو فصل اول (و دوم) برای ربات‌ها این رو نشون می‌داد و اوایل اون‌ها اصلا درکی از این نداشتن که هر روزشون یه داستان تکراری داره. تو فصل سوم وقتی این صحنه رو برای یه انسان می‌بینیم، اولش شک می‌کنیم که این رباته یا آدمه؟! در ادامه می‌فهمیم هدف سریال همینه که بگه برای انسان‌ها هم قضیه‌ی مشابهی وجود داره. تو فصل چهارم هم برای یکی از ربات‌هایی که حالا به دنیای آدم‌ها اومدن این صحنه رو داریم.

صحنه‌ی مذکور! -سمت راست: فصل اول، سمت چپ: فصل سوم

 

  • فاطمه
  • جمعه ۱۷ تیر ۰۱

مورچه‌های داخل مغزم

چند وقت پیش یه کیسه برنج خریده بودیم که توش از این مورچه کوچولوها داشت. خونه‌ی ما بالکن نداره که مثلا برنج رو بذاریم تو هوای آزاد تا مورچه‌هاش برن. از قرص برنج و اینطور چیزا هم نمی‌خواستیم استفاده کنیم. نمک زدیم داخل برنجا و تا حدی کارساز بود و مورچه‌ها فراری داده شدن. اما اشتباه اینجا بود که این کیسه رو گذاشتیم کنار یکی دو تا کیسه‌ی برنج دیگه و حواسمون هم نبود تا اینکه مورچه‌ها زیاد شدن و قلمروشون از برنج‌ها فراتر رفت و کم‌کم تو جاهای دیگه‌ی آشپزخونه و حتی اتاقای دیگه هم تک و توک دیده می‌شدن.

یه عصر جمعه یکی از کشوهای آشپزخونه که نزدیک جای برنجاس رو باز کردم و دیدم یه تعداد زیادی مورچه‌ی مرده کف کشو ریخته. کشوهای بالاییش رو هم باز کردم و دیدم تقریبا همین وضعه. خواستم جاروبرقی بیارم فقط کف کشوها رو تمیز کنم، ولی کل خونواده وارد عمل شدن و فوری و انقلابی (!) شروع کردیم به جابه‌جا کردن وسایل، شستن کشوهای فایل، جارو کردن اون قسمت آشپزخونه و بعد هم سم‌پاشی اون قسمتی که برنج‌ها رو می‌ذاریم.

اون بین که چند دقیقه برگشتم تو اتاقم و چشم رو هم گذاشتم، احساس کردم پشت پلکم یه مشت مورچه می‌بینم که دارن می‌رن و میان. انگار تو مغزم هم رفته بودن.

این موضوع تو همون هفته‌ای بود که شبکه‌های اجتماعی به خاطر آبادان و چند خبر همزمانِ دیگه خیلی شلوغ بودن. بعضی روزا موفق بودم کم توش وقت بگذرونم و بعضی روزا هم اینقدر همه چی رو چک می‌کردم و اخبار و واکنش‌ها برام تکرار می‌شد که اعصاب نمی‌موند برام. تو اون لحظه‌ی چشم رو هم گذاشتنِ اون روز عصر، به نظرم رسید تکرار اخبار بد دقیقا مثل همین مورچه‌هان که یهو زیاد شدن، کل مغز و روانم رو محاصره کردن و نمی‌ذارن رو کارای خودم تمرکز کنم.

بعد یاد اون جمله‌ی تو دفتر پارسالم افتادم که چند پست قبل ازش نوشتم: «آیا قراره کل روز یه مشت پست و استوری حاوی خشم و غالبا منفعلانه رو ببینی، و آخر روز ببینی اعصابت خورده و حتی کاری در راستای وظیفه خودت، در جایگاه خودت، هم انجام ندادی؟ توی اون پست برام سوال بود که اون اتفاق چی بوده که الان یادم نیست؟ آیا اتفاق مهمی بوده؟ اما اون لحظه فهمیدم هدفم از نوشتن اون جمله خود اتفاق نبوده. نکته نوع برخورد من با جریان‌هاییه که به دنبال یه اتفاق میاد. درسته که تشخیص اهمیت یه خبر و واکنش‌های بعدش یا اینکه خودمم به یه تحلیل و موضعی برسم مهمه، اما به نظرم همیشه آدم باید فاصله‌ش رو با اون موضوع حفظ کنه. چون از یه جایی به بعد وقتی کاری از دست من برنمیاد، تکرار شدنش و مدام در معرضش قرار گرفتن نه فایده‌ای به حال من داره نه کس دیگه.

من با "کاری به کار دنیا نداشتن" و "کلا پیگیر اخبار نبودن" مخالفم. اما از اون چیزاس که هر کی باید مرزش رو برای خودش پیدا کنه. ببینه تا کجا مفیده و در جریان نگهش می‌داره، و از کجا به بعد ضررش بیشتر از فایده‌ش می‌شه.

بگذریم! فردای اون روز کلی مورچه‌ی مرده اطراف کیسه‌های برنج مشاهده شدن! و از اون موقع مورچه‌ها خیلی کمتر شده‌ن. گاهی دوباره اطراف کیسه‌ها رو سم‌پاشی می‌کردیم و فرداش مورچه‌مرده جارو می‌کردیم! اما ثبات نسبی به آشپزخونه برگشته بود :))

... تا امروز که برنج قبلی تموم شد و کیسه‌ی جدیدی رو باز کردیم! می‌تونید حدس بزنید که یه عالمه مورچه اون داخل داشتن زندگی‌شون رو می‌کردن و گویا مزاحم‌شون شدیم :))

اما خب، حداقل این بار برای مبارزه باهاشون آماده‌تریم!

+ مورچه‌های تو سرم هم تازگی دوباره زیاد شدن. این‌بار نه به خاطر اخبار، بلکه به خاطر فکرها و دغدغه‌های خودم. باید یه فکری براشون بکنم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۸ تیر ۰۱

باغ آلبالو

سلام

اومدم یه پست درهم برهم بنویسم دیدم این تو پیش‌نویس مونده بیچاره. البته پیش‌نویس تو ورد زیاد دارم ولی این یکی تو خود بیان بود و خب اینجا ما به صف احترام می‌ذاریم!

قضیه اینه که من بعد دو سه سال یه تئاتر رفتم و خودمو خفه کردم از بس همه جا بهش اشاره کردم :)) ولی اینجا بحث دیگه‌ای رو در ادامه‌ش می‌خوام بگم.

خب، من چند هفته پیش رفتم کتابخونه‌ی دانشگاه و همینطور که بین کتابا می‌گشتم، نمایشنامه‌ی باغ آلبالو (از چخوف) به چشمم خورد. شاید اسمشو شنیده باشین، چون نمایشنامه‌ی معروفیه و منم دلم می‌خواست بخونم ببینم چیه که اینقدر ازش حرف می‌زنن. خلاصه امانت گرفتم و شروع به خوندنش کردم. بعد فکر کردم ای کاش یه اجرا هم ازش ببینم. سرچ کردم و یه اجرا تو سال ۹۵ ازش پیدا کردم اما نگهش داشتم برای بعد از خوندن کتاب. چند روز بعد تصادفی تو استوری یه نفر متوجه شدم همین الان هم یه اجرا ازش رو صحنه هست! به کارگردانی حسن معجونی که قبلا هم یه اجرا از همین باغ آلبالو داشته، و این انگار آپدیتی از همونه. خلاصه گفتم این هم‌زمانی بی‌حکمت نیست و من حتما اینو می‌رم! چون دیگه نمی‌خواستم با اون دوستای قبلیم تئاتر برم (به دلیل مورد سوم این پست!)، همینطوری به خونواده پیشنهاد دادم و برادر و مامانم گفتن ما هم دوست داریم ببینیم. خلاصه چند شب پیش رفتیم و اجرای قشنگی هم بود.

‌از این عکسای اینستاگرامی :))

حالا چی می‌خواستم بگم؟ ببینید این نمایشنامه (بدون اسپویل) درباره‌ی یه خونواده‌ی اشرافیه که همیشه با ثروت‌شون زندگی کردن و کار و حرفه‌ی خاصی نداشتن، حالا به خاطر بدهیْ بانک می‌خواد ملک‌شون (خونه و باغ آلبالو) رو به حراج بذاره. اینا هم همه‌ش می‌شینن می‌گن ای بابا چه کار باید بکنیم، ولی در عمل به پیشنهادا توجهی نمی‌کنن و باز امیدشون به پولیه که فلانی براشون بفرسته و این‌جور چیزا. بعد با وجود بی‌پولی طبق عادت‌های اشرافی‌شون مهمونی می‌گیرن یا میرن رستوران گرون یا به بقیه پول می‌دن. از اون طرف هم همه‌ش تو فکر گذشته و خاطراتی‌ان که داشتن. یه طنز تلخی داره خلاصه.

من خودم از اجرایی که دیدیم لذت بردم، به نظرم با وجود زمان نزدیک دو ساعت حوصله‌سربر نبود و لحظات خنده‌داری هم داشت. اما بعدش که از مامانم نظرشو پرسیدم گفت «من نفهمیدم چرا اینقدر همه می‌خندیدن، من خیلی ناراحت‌شون شدم که داشتن خونه‌شونو از دست می‌دادن. یاد خونه‌ی اهواز افتادم [خونه‌ی پدریش] که ما هم همینطوری ولش کردیم و فروشش رو عقب می‌ندازیم و...»

ناراحت شدم که این موضوع براش تداعی شده، ولی دیدم جالبه که هر کسی می‌تونه برداشتی با توجه به موقعیت خودش داشته باشه. مثلا جنبه‌ایش که برای من پررنگ‌تر بود همون چسبیدن بیش از حد به گذشته (خاطرات خوش، اشتباه‌ها و...) ولی عملا کاری برای حفظش نکردنه. یا برعکس، اهمیتی که رها کردن گذشته و رفتن به مسیرهای جدید می‌تونه داشته باشه.

شاید علاوه بر نقدهایی که چخوف تو باغ آلبالو به جامعه‌ی اون روزش داره، به خاطر این برداشت‌ها هم هست که اثر معروف شده.

اون اجرای سال ۹۵ رو خودم هنوز ندیدم ولی دوست داشتین از این لینک یوتیوب می‌تونید ببینیدش. البته بیشتر پیشنهاد می‌کنم خود نمایشنامه رو (هم!) بخونین.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۹ خرداد ۰۱

دوستی‌ها

سلام

داشتم پست آخر مدی رو می‌خوندم (که اون بخش نجات کبوترش خیلی دلنشینه و پیشنهاد می‌کنم بخونید!)، اوایلش نوشته بود:

همه در طول زندگی تغییر می‌کنن. هیچ‌کس دقیقاً همونی که بود، نمی‌مونه. این تغییر رو به وضوح توی دوست‌های اون دوران خودم می‌بینم. مهربون‌تر، فهمیده‌تر، وسواسی‌تر، عشوه‌ای‌تر و گاهی بداخلاق‌تر شده‌ان.

با خوندن این چند خط غیر از اینکه تجربه‌ی مشترکیه، یه چیزی تو مغزم مورمور کرد. نصفه نیمه یاد یه چیزی افتادم، شاید یه دوست قدیمی... بعد یادم افتاد! دیشب خواب یکی از همکلاسی‌های دوره‌ی راهنماییم رو دیدم. یکی از بچه درس‌خونای کلاس که خیلی صمیمی نبودیم و دوستی‌مون بعد از تموم شدن راهنمایی و عوض شدن مدرسه‌هامون تموم شد. چند سال بعد، یه محرم تو حسینیه‌ی محل دیدمش. مطمئن نبودم خودشه، ولی خیلی شبیهش بود. چند بار این اتفاق پیش اومد، سالی یکی دو بار تو حسینیه می‌دیدمش ولی جلو نمی‌رفتم. اون هم یا من رو هیچ‌وقت ندید یا شاید اونم شک می‌کرد و جلو نمی‌اومد. بعد، تو سال‌های دانشگاه یکی دو بار تو اتوبوسی که باهاش میومدم خونه دیدمش. یه بار تعقیبش کردم! یعنی راه خودمو می‌رفتم و زیرچشمی حواسم به اونم بود و متوجه شدم تو همون کوچه‌های نزدیک ما هستن. (دقیق یادم نیست، رفت تو ساختمون سبزه یا پیچید تو کوچه‌ی بغلی ما؟) جالب اینکه تو اون چند سال همکلاسی بودن نمی‌دونستم خونه‌شون کجاس، هم‌محله‌ایم یا نه. یه بار تو یه هیئت دیگه، یکی از هم‌سرویسی‌های اون دوران رو دیدم و سلام علیک کردیم ولی در برخورد با این یکی، هیچ‌وقت پیش نیومد حتی نگاهی که معنی شناختن بده رد و بدل بشه. خیلی وقت هم هست دیگه ندیدمش و اصلا از یادم رفته بود تا دیشب که خوابش رو دیدم. چیزی که از خوابم یادم مونده اینه که همدیگه رو شناخته بودیم و داشتیم با هم صحبت می‌کردیم.

***

حالا که بحث اومد این سمت اینم بگم؛ کم‌کم دارم می‌پذیرم بیشتر دوستی‌ها با هر سطح از صمیمیت یا قدمتی، یه عمری دارن و از یه جایی به بعد تلاش کردن برای حفظ‌شون جواب نمی‌ده. دوست صمیمی دوران دبیرستانم که همیشه برای یه سری تفریحا روش حساب می‌کردم، الان دوست خوبیه که استوری‌هام رو لایک می‌کنه یا اگه سوال پزشکی داشته باشم با مهربونی برام وقت می‌ذاره. دوست صمیمی دوره‌ی دانشگاهم، الان دوست خوب و همراهیه که با هم داریم یادگیری یه کاری رو جلو می‌بریم؛ اما نه بیشتر. و مثال‌های دیگه‌ای که دیگه مثل قبل نمی‌تونم روشون حساب کنم.

یا مثلا دوست و همکلاسی دوره‌ی ارشد، پسری که به واسطه‌ی کلاس‌ها و استاد راهنمای مشترک و همزمانی دفاع‌هامون با هم ارتباط زیادی داشتیم و حتی بعضی حرفاش باعث می‌شد فکر می‌کردم بهم نیم‌چه توجهی داره، بعد از دفاع‌مون صحبتا و ارتباط‌مون هم تموم شد. حتی جواب تسلیت من به خاطر فوت یکی از اقوامش رو نداد یا با وجود اینکه استتوس واتسپ من رو بابت فوت مادربزرگم دید چیزی نگفت (بگذریم از اینکه مدت‌ها پیش، تو اینستا هم آنفالوم کرده و هیچ‌وقت نفهمیدم چرا). منم تصمیم گرفتم اینطوری با خودم فکر کنم که صرفا یکی بودم که گاهی باهاش حرف می‌زده. شاید این چون دخترم روم تاثیر داشته و اون لحظات فکر می‌کردم بهم توجهی داره. و تازه باید اعتراف کنم منم یکی دو بار از حضورش یا حرف زدن باهاش استفاده کردم به خاطر موضوع دیگه‌ای. پس این به اون در :| (بیشتر از مثال‌های قبلی درباره‌ش نوشتم ولی در واقع این راحت‌ترین دوستیِ تموم شده‌ایه که باهاش کنار اومدم. نه حس وابستگی دارم نه دلتنگی. اما دلم خواست بنویسم و نقطه‌ش رو اینجا بذارم).

خلاصه اینکه وقتی آدم انتظاراتش رو تعدیل و جایگاه دوستی‌هاش رو آپدیت کنه، دیگه خیلی اذیت نمی‌شه و قدر جایگاه جدید اونا رو هم بیشتر می‌دونه.

البته منظورم این نیست تلاش نکنیم برای حفظ روابط‌مون. منم اینطور نبوده که همشیه بشینم بقیه بهم پیام بدن یا باهام قرار بذارن. منم تلاشم رو کردم ولی آدما و مسیرهاشون عوض می‌شن، دوستی‌ها و روابط جدید وارد زندگی‌مون می‌شن، اولویت‌ها تغییر می‌کنن. شاید اگه کسی از بیرون نگاه کنه بگه که برای خود منم این‌ها صدق می‌کنه. شاید منم خیلیا رو از خودم ناامید کرده باشم...

می‌دونم این موضوعیه که گاه و بی‌گاه اینجا درباره‌ش نوشته‌م. احتمالا معنیش اینه که دغدغه و نگرانی مهمیه برام. راهنمایی که بودم می‌ترسیدم از تنها موندن و به رابطه‌ی دوست صمیمیم با عضو سوم گروه دوستی‌مون حسادت می‌کردم. تو اکیپ دوستامون هم اجازه می‌دادم مسخره‌م کنن و باهاشون همراهی می‌کردم چون برام معنی تو جمع بودن رو می‌داد! دبیرستان که بودم شدیدا ناراحت می‌شدم اگه یه بار می‌دیدم تو جمع دوستای صمیمیم نبوده‌م، حتی گاهی واکنش‌های اشتباهی نشون می‌دادم. حالا می‌فهمم که همه‌ش به خاطر ترس از تنها موندن و پذیرفته نشدن تو جمع‌ها بوده. چون درسته هیچ‌وقت آدم تنها و گوشه‌گیر جمع و کلاس نبودم، اما اونی هم نبودم که تو مرکز توجهه و همه می‌خوان باهاش دوست باشن.

بدیهیه که اون ترس شاید کمرنگ‌تر یا به شکلی دیگه ولی هنوز هم هست. اما به مرور یاد گرفتم واکنش درست و غلط چیه، سعی کردم حساسیتم رو کم کنم، خودم رو جای بقیه بذارم یا خودم رو تو موقعیتای مشابه ببینم و در کل واقع‌بین‌تر باشم. و هر بار کمتر اذیت شدم و پذیرش همه‌ی چیزایی که گفتم و نگفتم برام راحت‌تر شده.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۹ خرداد ۰۱

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب