از دلگیری این روزها

سلام

توی دوران کرونا، خونواده‌ی ما تا حد زیادی از مهمونی‌ها و دورهمی‌ها دوری کرد. اما وقتی یکی از فامیل از دنیا می‌رفت، نمی‌شد ختمشو نرفت! (مگه اینکه خودشون تاکید می‌کردن ختمی نگرفتن). حالا نمی‌خوام ادعا کنم تو این دو سال فقط ختم رفتم، نه. بعضیاشو رفتم بعضیا رو نه. از اونور با دوستام یا با جمع خونواده بیرون هم می‌رفتم. اما بقیه‌ی فامیل رو خیلی کم دیدیم و اون هم زمان‌های کوتاهی بود. مثلا عید پارسال با داییم اینا تو پارک قرار عید دیدنی گذاشتیم، یا عمه عموها رو رفتیم جلو در خونه‌شون دیدیم!

البته اینکه خیلی از فامیل‌هامون تو شهرای دیگه هستن هم تو کم دیدن‌شون تاثیرگذاره. شاید همین فاصله باعث شده که من زیادم علاقمند به رفت و آمد با فامیل نباشم. اما تو این دو سال دیگه داشتم کمبودشو حس می‌کردم و هر بار که موقعیت کوتاهی پیش میومد ازش استقبال می‌کردم.

به چند ماه پیش که نگاه می‌کنم غصه‌م می‌گیره از حجم خبر فوت شدن آدم‌ها. از مشاور دبیرستان (که مادر یکی از همکلاسی‌هامونم بود) که تو بهمن به خاطر کرونا فوت کرد، تا خودکشی یکی از هم‌دوره‌ای‌های ارشد، و بعد از اسفند تا امروز؛ فوت شدن سه تا از فامیلا.

گاهی آدم دور و برشو که نگاه می‌کنه، می‌بینه چقدر آدم سالمند توی فامیل هست و هر کدوم کسالتی دارن. آدم دعا می‌کنه اینا باشن تا سال‌ها، اما همیشه این نگرانی وجود داره که نکنه چیزی‌شون بشه. بعد دو روز مونده به عید تلفن زنگ می‌زنه و می‌شنوی یه نفر که ۶۰ سالشم نشده بوده و هیچ مشکل قلبی نداشته، سکته کرده و از دنیا رفته. یا مشاور دبیرستان یا یه پسر جوون. آدمایی که اصلا انتظارشو نداشتی. در حالی که در مورد این بنده خدایی که دیروز صبح فوت شده، آدم حداقل می‌تونه خودشو اینطوری تسلی بده که عمرشو کرده بود و الان دیگه درد نمی‌کشه و...

و خب دلگیره که مهمونی و عروسی و اینا خیلی کمتر شده و همه‌ش فامیلا رو تو همون مجالس ختم می‌بینیم. بدیش وقتیه که می‌بینم این دلگیری رو بقیه‌ی خونواده به‌خصوص مامانم هم دارن. و وقتی سعی می‌کنیم مثلا تو همین عید برنامه‌ها یا سفرهای یه روزه‌ای جا بدیم که حال و هوامون عوض بشه،‌ همه‌ش با یه عذاب وجدانی همراهه.

نمی‌دونم باید چی کار کنم. کاش یکی عروسی کنه ما رم دعوت کنه! خودم که حوصله‌شو ندارم :/

ببخشید که پست تلخی شد. و می‌دونم که این موضوع برای خیلی‌ها تو این دو سال وجود داشته. خدا همه‌ی رفتگان رو بیامرزه.

توی ماه رمضون برای همدیگه دعا کنیم :)

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۴ فروردين ۰۱

روزه‌ی محتوا

سلام

یه بحثی که اخیرا خیلی می‌شنویم اینه که چقدر زیاد در معرض بمباران اطلاعات هستیم، حالا به دلایلی مثل پیشرفت ارتباطات و در دسترس بودن رسانه‌ها و فضای مجازی. که این موضوع عواقبی داره مثل کم‌عمق شدن ما تو اطلاعاتی که دریافت می‌کنیم، کم شدن تمرکز، یا حتی دنبال کردن افراطی کانال‌ها و صفحات مجازی چون نگرانیم نکنه چیزی رو از دست بدیم یا از دنیا جا بمونیم (فومو*).

خب راجع به اینا به قدر کافی شنیدیم. حالا بخشیش که ذهن خودم رو چند وقته جدی‌تر درگیر کرده، اینه که مصرف این همه محتوا باعث می‌شه آدم اون تمرکز لازم رو نداشته باشه که خودش چیزی تولید کنه.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۱ فروردين ۰۱

اولین پست ۱۴۰۱

سلام. سال نو مبارک باشه! امیدوارم برای همه سال خیلی خوبی باشه.

فکر کنم ۲۷ اسفند بود که تو یکی از این سایت‌هایی که سن دقیق تولدو حساب می‌کنن، دیدم ۱۰ هزار روزه شدم! همزمانی جالبی شده ورود به قرن جدید و ده‌هزار روز دوم زندگیم! اصلا هم معلوم نیست به ۲۰ هزار برسه یا نه. ولی دوست دارم به فال نیک بگیرمش.

سالی که گذشت 

از چند روز قبل از عید می‌دیدم بعضیا پست می‌ذارن و یه مرور از ۱۴۰۰ می‌کنن که تو فلان ماه چه اتفاقی افتاد و روند کلی چی بود. هر چی فکر کردم بخش پررنگ ۱۴۰۰ برای من پایان‌نامه بود :)) دفتر پارسال رو شروع کردم ورق زدن بلکه چیزای دیگه یادم بیاد، ولی تا سه ماه اولشو بیشتر مرور نکردم فعلا.

اما بدون ورق زدن هم می‌تونم بگم که هیجان غالب در ۱۴۰۰ اضطراب بود. دلم نمی‌خواد درباره‌ش حرف بزنم چون به قدر کافی گفتم ازش تو پست‌های گذشته. اما یه چیزو دلم می‌خواست تو پست‌های پسادفاع بگنجونم و یادم رفت. این چند خط رو چند روز بعد از دفاع نوشته بودم:

«استرس‌هایی که این اواخر داشتم برام آشنا بود. سر پروژه کارشناسیم هم دچارش شده بودم و شاید نزدیک کنکورهام. یه نگرانی مداوم که همیشه هست و نمی‌ذاره یه لحظه رو راحت بگذرونی. انگار هر جا میری یه آدمی سایه به سایه کنارت راه میاد که حضورش رو یادآوری کنه. بعضی وقتا هم یهو یقه‌ت رو می‌گیره. وقتایی که با دوستی بیرون می‌رفتم یا می‌خواستم یه تفریح کوچیک داشته باشم، لحظاتی پیش میومد که سکوت می‌شد و تو این لحظات استرس از دور برام چشمک می‌زد و کل اون روز رو کوفتم می‌کرد. صبح‌ها که از خواب بیدار می‌شدم بیرون اومدن از تخت برام سخت بود. قبل از هر چیز فکرم شروع به لیست کردن نگرانی‌ها می‌کرد و منم که تازه بیدار شده بودم کنترلی روش نداشتم. می‌دونستم باید بلند شم و شروع به کار کنم، در عین حال می‌خواستم همون‌جا قایم بشم. خواب کوتاه بعدازظهر هم همین بود.

فردای دفاع، همین که صبح بیدار شدم باز اون استرس اومد به سراغم. کمی طول کشید تا بخش منطقی مغزم اوضاع رو تحت کنترل بگیره و به اون بخش هیجانی حالی کنه که دیگه تموم شده. دیگه قرار نیست صبحا نگران باشه و هشدار بده. اون روز صبح واقعا بهترین حال بود.»

چی شد اینا رو گفتم؟ بحث این بود که پست مرور برای ۱۴۰۰ بنویسم. ولی "من حالا چیزی ندارم باشه برای بعدا"! این چند روزم هی می‌خواستم یه چیزایی بنویسم می‌گفتم بهتره اول اون پست ۱۴۰۰ رو بذارم. ولی خب چه کاریه. هر وقت تونستم جمع و جورش کنم می‌ذارمش.

تم سال ۱۴۰۱

پست پارسال دراین‌باره یادتونه؟ پارسال موضوعم «سلامت» بود. خوبی موضوع انتخاب کردن اینه که به هر حال یه کارایی در راستاش می‌کنی و آخر سال می‌تونی راضی باشی! منم گرچه جا داشت فعالیت‌های منسجم‌تری در راستای سلامت جسم و روانم بکنم، ولی باز راضی‌ام.

برای امسال چند تا موضوع دارم که بخوام اسم سال بذارم. یکیش Self-Learning ئه (خودیادگیری؟ خودآموزی؟) که واقعا هم بهش نیاز دارم. یکی دیگه‌ش پرهیز از شتاب‌زدگیه که حالا باید درباره‌ش حرف بزنم تا خودم منظور خودمو بهتر بفهمم :)) یکی دیگه هم شروع ناقصه. در راستای دوری از کمال‌طلبی و شروع کردن کارها. حالا شاید بتونم همه رو یه جوری با هم ترکیب کنم :)) باز بعدا درباره‌شون می‌نویسم و فکرامو مرتب می‌کنم.

دیگه اینکه می‌خوام هم توی وبلاگ هم توی ویرگول فعال‌تر باشم و بیشتر بنویسم. احتمالا یه سر و سامونی به اینجا هم بدم.

خب، خیالم راحت شد که اولین پست قرن گذاشته شد! درسته اونطور که می‌خواستم نشد ولی خودش در راستای تم «شروع ناقص» بود :))

  • فاطمه
  • دوشنبه ۸ فروردين ۰۱

خودکشی

سلام

فکر نمی‌کنم کسی باشه که تا حالا به «خودکشی» فکر نکرده باشه. منظورم الزاما فکر کردن به "کشتن خودش" نیست، ولی به مفهوم خودکشی حتما همه فکر کردن و یه نظری درباره‌ش دارن. دیگه این حداقلشه.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۳ اسفند ۰۰

ختم قرآن آخر سال (۱۴۰۰)

سلام، امیدوارم که خوب باشین :)

پارسال همین موقعا یه پست گذاشتم و پیشنهاد کردم به صورت جمعی یه ختم قرآن داشته باشیم و ثوابش رو هدیه کنیم به روح کسایی که در طول سال از بین‌مون رفتن. خدا رو شکر استقبال شد و تونستیم با همدیگه یه دور قرآن رو به این نیت بخونیم.

چند روز پیش یه نفر تو کانالم پیام ناشناس داد و پیشنهاد کرد امسال هم چنین کاری بکنیم. یادآوری به موقعی بود و به نظرم رسید چرا که نه؟ و امیدوارم امسال هم همراه باشین.

الزامی نیست هر کی حتما یه جزء بخونه، می‌تونین بخشای کوچیک‌تر هم بردارین. فقط برای این که تقسیم کردنش راحت‌تر بشه، طبق تقسیم‌بندی اکثر قرآن‌ها که هر جزء می‌شه ۲ حزب و هر حزب خودش ۴ قسمته، بیاین کم‌ترین مقدار رو بگیریم هر یک‌چهارم حزب (که دو سه صفحه بیشتر نیست و راحت می‌شه تو روزهای باقی‌مونده از اسفند خوند).‌

پس اگه دوست دارین شرکت کنین، لطفا شماره یا تعداد جزء یا حزب‌های مورد نظرتون رو کامنت کنین. اگه هم تقسیم بندی قرآن‌تون به این صورت نیست، بگین چه تعداد حزب یا بخش رو می‌خواین بخونین که من بهتون بگم از کجا تا کجا می‌شه.

فقط یادتون باشه هر مقداری رو که مشخص می‌کنین، لطفا تا آخر اسفند بخونین که بتونیم تا آخر سال ختم قرآن رو کامل کنیم :)

ایشالا که روح همه‌ی رفتگان شاد باشه🙏

جزءهای باقی‌مونده:

جزء ۱ جزء ۱۱ جزء ۲۱
جزء ۲ جزء ۱۲ جزء ۲۲
جزء ۳ جزء ۱۳ جزء ۲۳
جزء ۴ جزء ۱۴ جزء ۲۴
جزء ۵ جزء ۱۵ جزء ۲۵
جزء ۶ جزء ۱۶ جزء ۲۶
جزء ۷ جزء ۱۷ جزء ۲۷
جزء ۸ جزء ۱۸ جزء ۲۸
جزء ۹ جزء ۱۹ جزء ۲۹
جزء ۱۰ جزء ۲۰ جزء ۳۰

+ اگه دوست داشتین تو وبلاگاتون هم اطلاع‌رسانی کنین، مرسی :)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۹ اسفند ۰۰

پسا دفاع! (۲) - احساس تعلق

سلام. امیدوارم که خوب باشین. عیدهای ماه شعبان رو بهتون تبریک می‌گم :)

بریم سراغ کمی یادداشت دیگه از این اواخر!😅

  • فاطمه
  • شنبه ۱۴ اسفند ۰۰

پسا دفاع! (۱)

سلام. حالتون چطوره؟ :)

عرضم به خدمتتون که چهارشنبه ۴ اسفند بالاخره دفاع کردم! در کل با وجود اصلاحاتی که داورا گفتن خوب بودش. نمره رو هنوز نذاشتن تو سایت ولی حدودی که استادم پیش‌بینی کرد نمره‌ی خوبیه. چیزای زیادی تو ذهنمه که چند روزه می‌خوام بنویسم. هر چی رو الان یادم میاد می‌گم، شاید بعدا بازم پست گذاشتم.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۸ اسفند ۰۰

متوسط بودن

سلام
این روزهای نزدیک دفاع، خیلی وقتا غرهام و اتفاقای روز رو برای خودم تو تلگرام می‌نویسم. بدون انتشار توی کانال. شاید بعدا بهشون برگردم و یه جمع‌بندی کنم و خلاصه‌ای از آنچه گذشت رو پست کنم. ولی فعلا می‌خوام یه چیزی که بهش رسیدم رو بگم.

امروز داشتم بخش‌هایی از کتاب "هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها" رو دوباره می‌خوندم. تو فصل سوم کتاب، مارک منسون از تمایل آدما به خاص بودن می‌گه و حق‌به‌جانب شدنی که به دنبال داره. حالا این قسمتاشو دقیق مرور نکردم، چیزی که دنبالش بودم تو بخش آخر این فصل بود. جایی که میگه این تمایل به خاص بودن، گاهی باعث می‌شه حتی بخوایم شکست بخوریم ولی معمولی و متوسط نباشیم! چون اگه نمی‌تونیم خارق‌العاده باشیم، عوضش نقش قربانی رو داشتن هم یه خاص بودن و جلب توجهی به همراه داره!
وقتی بار اول این کتابو می‌خوندم این بخشش برام خیلی جالب بود. خودمو توش دیدم. این که دلم می‌خواد یا همه چی به بهترین شکلش باشه یا کلا نشه! و حالا این چند روز دوباره مچ خودمو گرفته‌م.

تو روزهای اخیر، با وجود مشکلای مختلفی که باعث تاخیر تو تحویل پایان‌نامه‌م شدن (چه باعثش خودم بودم چه عوامل دیگه)، دو تا فکر توی سرم در جنگن: از یه طرف می‌گم تمام تلاشمو می‌کنم که به موقع کارو کامل کنم و پیگیری‌ها رو انجام بدم، حالا تصمیم دانشکده هر چی شد شد. از طرف دیگه خسته شدم از این همه پیگیری، نامعلوم بودن خیلی چیزها و جزئیاتی که تو کارم به مشکل خوردن و تموم نمی‌شه. از کارهایی که به شکلی باورنکردنی جور می‌شه و تا میای امیدوار شی یه ناامیدی جدید دنبالش میاد. از زیاد بودن تصمیم‌هایی که باید بگیرم و هماهنگی‌هایی که باید بکنم و استرسی که دائم همراهمه و یه وقتایی تو روز یهو یقه‌مو می‌گیره. این‌ها خسته‌م کردن برای همین گاهی قایمکی به خودم می‌گم کاش اصلا اجازه دفاع ندن که فقط تموم شه زودتر.

امروز مچ خودمو سر همین فکرا گرفتم. انگار برای فرار از متوسط بودن و برای اینکه اشکال‌های کارم به چشم کسی نیاد، ترجیح می‌دم شکست بخورم و بعد از این همه کار کردن، کلا ارائه‌ش ندم! بعدم لابد به همه بگم من که کارو رسوندم، مدیر گروه بود که دیر فرم رو امضا کرد، داورا دیر بهم وقت دادن، استادم فلان کرد، چون امیکرون گرفتم دیر شد، و... (که همه‌ی اینا هم بود. ولی خب که چی؟)

دارم سعی می‌کنم خودمو قانع کنم مهم نیست اگه اونطور که دلم می‌خواست کار خفنی نشده. مهم نیست اگه نرسم تیکه‌ی آخرشو خوب جمع کنم. مگه همیشه کار همه خفن و کامل می‌شه؟ خیلی وقتا نمی‌شه ولی اونا رو کاری که انجام دادن تمرکز می‌کنن. منم باید ارزش قائل باشم برای بخشای دیگه‌ای که وقت گذاشتم و انجام دادم حتی اگه متوسط باشه.

دارم سعی می‌کنم از این تجربه استفاده کنم و بپذیرم متوسط بودن چیز بدی نیست. شاید پذیرشش کمک کنه اضطرابم برای بهترین نبودن (که ناشی از کمال‌گراییه) کمتر بشه و همین کمک کنه بتونم متوسطِ بهتر و بهتری بشم.

[با پذیرفتن این موضوع]... فشار و اضطرابتان از بین می‌رود و نیازی نخواهید داشت که پیوسته خود را اثبات کنید یا فکر کنید که نالایق هستید. شناختن و پذیرفتن وجود معمولی خودتان در واقع شما را آزاد می‌کند تا بدون قضاوت یا توقعات بالا به آرزوهایتان برسید.

- هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها

مارک منسون

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۸ بهمن ۰۰

اندر مصائب در اقلیت بودن

بعد از حدود ۵ هفته، سلام!

پست طولانی‌ای شده. ولی با این روند پست گذاشتنم حالا حالاها وقت دارین که بخونیدش :))

 

تو دوره‌ی کارشناسی برای پروژه‌ی یکی دو تا از درسا باید می‌رفتیم بازار قطعه بخریم. نمی‌دونم اون موقع فروشگاه اینترنتی کم بود یا می‌خواستیم برای تجربه خودمون حضوری بریم. از طرفی چون شناخت و تجربه نداشتیم، گزینه‌مون همون جاهایی بود که استاد یا تی‌ای‌ها بهمون گفته بودن.

واسه پروژه‌ی گروهی یه درس باید می‌رفتیم از مغازه‌های یه خیابونی سمت ناصرخسرو قیمت چند مدل بلبرینگ رو در می‌آوردیم. ما دو تا گروه بودیم، جمعا سه تا دختر و سه تا پسر. یادم نیست دقیقا چی شد که آخرش دو تا از پسرا پیچوندن و سه تا دختر و یه پسر رفتیم اونجا. اگه درست یادم مونده باشه خیابون ناظم الاطبا، یه خیابون کم‌عرض با مغازه‌هایی که اکثرا بلبرینگ و این‌طور چیزای صنعتی داشتن. منطقی بود بیشتر هم آدمای مشاغل صنعتی و کارگاهی اونجا رفت و آمد داشته باشن؛ که یعنی اکثرا آقایون. مغازه‌ها کوچیک بودن و نمی‌شد چهارتایی بریزیم داخل. فکر کنم هر کدوم یه بارو رفتیم تو مغازه‌ها، ولی در ادامه پسره با یکی از ما که بهتر حرف می‌زد می‌رفتن سوال می‌کردن. شب شده بود و اون زمانی که من و دوستم بیرون منتظر دو نفر دیگه بودیم، آقایون رد می‌شدن و با تعجب نگاه می‌کردن که این دخترا اینجا چه کار دارن. من کلی خاطره و لحظه از ماجراهای اون روز یادم مونده. از لحظه‌ای که امتحان کتبی آزمایشگاه تموم شد و اون دو تا پسر گفتن نمیان، تا تاکسی و مترو سوار شدن و صدای «دارو، دارو» وقتی از تقاطع ناصرخسرو می‌گذشتیم، از خیابون رد شدن من که پسر همکلاسی رو ترسوند، و جدا شدن‌مون تو ایستگاه متروی امام خمینی. اما بیش از همه، هنوز حس سنگین اون لحظات ایستادن خودم و دوستم تو تاریکیِ ناظم الاطبا رو یادمه. کسی مزاحم ما نشد، کسی چیزی نگفت، ولی انگار اونجا بودن ما برای هر کی رد می‌شد و برای خودمون چیز غریبی بود.

همون ترم برای پروژه‌ی یه درس دیگه، قرار شد با دوستم بریم پاساژ امجد تو جمهوری که چند تا قطعه‌ی الکترونیکی و رباتیک بخریم. قبلش هم باید می‌رفتیم یه خیابونی همون طرفا، بدیم طراحی‌هامون رو برش لیزر بزنن. یکی از پسرا که اون کلاسو نداشت ولی با دوستم دوست بود، گفت باهامون میاد چون اونجا بهتره یه پسر باهامون باشه! (جالبه بگم اینجا هم یه موقعیتی پیش اومد که این دوستمون سر از خیابون رد شدن ما تذکر داد!) اسم اون خیابون مقصد یادم نیست ولی بهمون گفته بودن مرکز برش لیزر و این کاراس. کارگاه‌های اونجا هم فضای مردونه‌ای داشتن. رفتیم جایی که آشنای یکی از بچه‌ها بود، فایل‌ها رو دادیم. من نشستم تا آماده بشن و اون دو تا (شایدم فقط پسره) رفتن یه قطعه‌ی دیگه بخرن. (من بعدها فهمیدم جاهای دیگه‌ای هم هستن مثلا تو انقلاب که با قیمت مناسب برش لیزر انجام می‌دن. و اتفاقا دو جای مختلفشو تنها رفتم و با چند خانم هم روبه‌رو شدم!) بعدش پیاده رفتیم تا امجد. تو چند تا مغازه خرید داشتیم ولی اینو یادم مونده که وارد یکی از مغازه‌ها شدیم که کوچیک و پر از وسیله بود، فکر کنم پیچ و مهره و این‌طور چیزا می‌فروخت. داشتیم دنبال چیزایی که می‌خواستیم می‌گشتیم که پیرمرد فروشنده گفت یه نفرتون باشه کافیه، و رسما و من و دوستم رو بیرون کرد و پسره موند داخل! هنوزم متوجه نمی‌شم چرا اون پسر که فقط قرار بود همراه ما بیاد یهو شد سخنگوی ما؟ چرا ما خودمون تو مغازه حرف نزدیم و سوال نکردیم؟

  • فاطمه
  • شنبه ۹ بهمن ۰۰

چالش راز، و سایر موارد

سلام

دقت کردم دیدم چند روزه خیلی تو ذهنم حرف می‌زنم و حتی نمی‌نویسم. عیب رویابافی و فکر کردن بیش از حد همینه؛ کاری رو که می‌خوای تو ذهنت انجام می‌دی و یه جورایی راضی می‌شی، در نتیجه احتمالش کمتره بری واقعا شروعش کنی. این چند روزم من درباره‌ی چندین کار مختلف خیال‌پردازی می‌کردم. نمی‌دونم عاقبت‌شون چی می‌شه ولی گفتم بیام چند کلمه بنویسم حداقل.

۱) خب، من به چالش راز دعوت شده‌م توسط مهدی، که توش باید یه راز بامزه رو که خجالت می‌کشیم به کسی بگیم تعریف کنیم. اولش که هیچی به ذهنم نرسید :/ دردانه از زاویه‌ی مجموعه‌ها و تهی بودن اشتراک‌شون به قضیه نگاه کرده، ولی من اومدم بگم خب اگه خجالت می‌کشم که اینجا هم نمی‌تونم بگمش! و اصلا اگه راز رو بگم که دیگه راز نیست و قضیه کنسله :))

بعد چند تا چیز به ذهنم رسید که اونام بامزه نبودن :/ جهت خالی نبودن عریضه اومدم یکی‌شونو تعریف کنم، حین نوشتن دیدم یه سری از جزئیاتش یادم رفته :)) خلاصه‌ش اینه که چند سال پیش یکی از دوستای صمیمی دانشگاهم یه مدت با یکی از پسرامون بود و انگار دیگه قرار ازدواج داشتن می‌ذاشتن ولی من خبر نداشتم. کلا تو این مواقع گیر نمی‌دم به دوستام و می‌ذارم خودشون هر وقت جدی شد یا دلشون خواست خبر بدن. خلاصه، یه موقعیتی پیش اومد که من می‌خواستم از گوشی این دوستم به گوشی خودم زنگ بزنم، و یهو یه اس‌ام‌اس محبت‌آمیز از اون پسره اومد و من ناخودآگاه تو نوتیفیکیشن خوندمش :)) حالا من هم خجالت کشیده بودم که اینو دیدم چون خب خصوصی بود، هم نمی‌خواستم به روی دوستم بیارم، هم ازش ناراحت بودم که چرا به من نگفته قضیه‌شون جدیه :)) بعدها که علنی شد بهش گفتم که چرا زودتر به من نگفتی و این‌ها، و اون ادعا می‌کرد خیلی وقت پیش اولین نفر به من گفته! و من هنوزم یادم نمیاد گفته بوده باشه :))

از این خاطره‌های بی‌مزه بازم هست اگه خواستین :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲ دی ۰۰

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب