سلام. امیدوارم که خوب باشین. عیدهای ماه شعبان رو بهتون تبریک میگم :)
بریم سراغ کمی یادداشت دیگه از این اواخر!😅
سلام. امیدوارم که خوب باشین. عیدهای ماه شعبان رو بهتون تبریک میگم :)
بریم سراغ کمی یادداشت دیگه از این اواخر!😅
سلام. حالتون چطوره؟ :)
عرضم به خدمتتون که چهارشنبه ۴ اسفند بالاخره دفاع کردم! در کل با وجود اصلاحاتی که داورا گفتن خوب بودش. نمره رو هنوز نذاشتن تو سایت ولی حدودی که استادم پیشبینی کرد نمرهی خوبیه. چیزای زیادی تو ذهنمه که چند روزه میخوام بنویسم. هر چی رو الان یادم میاد میگم، شاید بعدا بازم پست گذاشتم.
سلام
این روزهای نزدیک دفاع، خیلی وقتا غرهام و اتفاقای روز رو برای خودم تو تلگرام مینویسم. بدون انتشار توی کانال. شاید بعدا بهشون برگردم و یه جمعبندی کنم و خلاصهای از آنچه گذشت رو پست کنم. ولی فعلا میخوام یه چیزی که بهش رسیدم رو بگم.
امروز داشتم بخشهایی از کتاب "هنر ظریف رهایی از دغدغهها" رو دوباره میخوندم. تو فصل سوم کتاب، مارک منسون از تمایل آدما به خاص بودن میگه و حقبهجانب شدنی که به دنبال داره. حالا این قسمتاشو دقیق مرور نکردم، چیزی که دنبالش بودم تو بخش آخر این فصل بود. جایی که میگه این تمایل به خاص بودن، گاهی باعث میشه حتی بخوایم شکست بخوریم ولی معمولی و متوسط نباشیم! چون اگه نمیتونیم خارقالعاده باشیم، عوضش نقش قربانی رو داشتن هم یه خاص بودن و جلب توجهی به همراه داره!
وقتی بار اول این کتابو میخوندم این بخشش برام خیلی جالب بود. خودمو توش دیدم. این که دلم میخواد یا همه چی به بهترین شکلش باشه یا کلا نشه! و حالا این چند روز دوباره مچ خودمو گرفتهم.
تو روزهای اخیر، با وجود مشکلای مختلفی که باعث تاخیر تو تحویل پایاننامهم شدن (چه باعثش خودم بودم چه عوامل دیگه)، دو تا فکر توی سرم در جنگن: از یه طرف میگم تمام تلاشمو میکنم که به موقع کارو کامل کنم و پیگیریها رو انجام بدم، حالا تصمیم دانشکده هر چی شد شد. از طرف دیگه خسته شدم از این همه پیگیری، نامعلوم بودن خیلی چیزها و جزئیاتی که تو کارم به مشکل خوردن و تموم نمیشه. از کارهایی که به شکلی باورنکردنی جور میشه و تا میای امیدوار شی یه ناامیدی جدید دنبالش میاد. از زیاد بودن تصمیمهایی که باید بگیرم و هماهنگیهایی که باید بکنم و استرسی که دائم همراهمه و یه وقتایی تو روز یهو یقهمو میگیره. اینها خستهم کردن برای همین گاهی قایمکی به خودم میگم کاش اصلا اجازه دفاع ندن که فقط تموم شه زودتر.
امروز مچ خودمو سر همین فکرا گرفتم. انگار برای فرار از متوسط بودن و برای اینکه اشکالهای کارم به چشم کسی نیاد، ترجیح میدم شکست بخورم و بعد از این همه کار کردن، کلا ارائهش ندم! بعدم لابد به همه بگم من که کارو رسوندم، مدیر گروه بود که دیر فرم رو امضا کرد، داورا دیر بهم وقت دادن، استادم فلان کرد، چون امیکرون گرفتم دیر شد، و... (که همهی اینا هم بود. ولی خب که چی؟)
دارم سعی میکنم خودمو قانع کنم مهم نیست اگه اونطور که دلم میخواست کار خفنی نشده. مهم نیست اگه نرسم تیکهی آخرشو خوب جمع کنم. مگه همیشه کار همه خفن و کامل میشه؟ خیلی وقتا نمیشه ولی اونا رو کاری که انجام دادن تمرکز میکنن. منم باید ارزش قائل باشم برای بخشای دیگهای که وقت گذاشتم و انجام دادم حتی اگه متوسط باشه.
دارم سعی میکنم از این تجربه استفاده کنم و بپذیرم متوسط بودن چیز بدی نیست. شاید پذیرشش کمک کنه اضطرابم برای بهترین نبودن (که ناشی از کمالگراییه) کمتر بشه و همین کمک کنه بتونم متوسطِ بهتر و بهتری بشم.
[با پذیرفتن این موضوع]... فشار و اضطرابتان از بین میرود و نیازی نخواهید داشت که پیوسته خود را اثبات کنید یا فکر کنید که نالایق هستید. شناختن و پذیرفتن وجود معمولی خودتان در واقع شما را آزاد میکند تا بدون قضاوت یا توقعات بالا به آرزوهایتان برسید.
- هنر ظریف رهایی از دغدغهها
مارک منسون
بعد از حدود ۵ هفته، سلام!
پست طولانیای شده. ولی با این روند پست گذاشتنم حالا حالاها وقت دارین که بخونیدش :))
تو دورهی کارشناسی برای پروژهی یکی دو تا از درسا باید میرفتیم بازار قطعه بخریم. نمیدونم اون موقع فروشگاه اینترنتی کم بود یا میخواستیم برای تجربه خودمون حضوری بریم. از طرفی چون شناخت و تجربه نداشتیم، گزینهمون همون جاهایی بود که استاد یا تیایها بهمون گفته بودن.
واسه پروژهی گروهی یه درس باید میرفتیم از مغازههای یه خیابونی سمت ناصرخسرو قیمت چند مدل بلبرینگ رو در میآوردیم. ما دو تا گروه بودیم، جمعا سه تا دختر و سه تا پسر. یادم نیست دقیقا چی شد که آخرش دو تا از پسرا پیچوندن و سه تا دختر و یه پسر رفتیم اونجا. اگه درست یادم مونده باشه خیابون ناظم الاطبا، یه خیابون کمعرض با مغازههایی که اکثرا بلبرینگ و اینطور چیزای صنعتی داشتن. منطقی بود بیشتر هم آدمای مشاغل صنعتی و کارگاهی اونجا رفت و آمد داشته باشن؛ که یعنی اکثرا آقایون. مغازهها کوچیک بودن و نمیشد چهارتایی بریزیم داخل. فکر کنم هر کدوم یه بارو رفتیم تو مغازهها، ولی در ادامه پسره با یکی از ما که بهتر حرف میزد میرفتن سوال میکردن. شب شده بود و اون زمانی که من و دوستم بیرون منتظر دو نفر دیگه بودیم، آقایون رد میشدن و با تعجب نگاه میکردن که این دخترا اینجا چه کار دارن. من کلی خاطره و لحظه از ماجراهای اون روز یادم مونده. از لحظهای که امتحان کتبی آزمایشگاه تموم شد و اون دو تا پسر گفتن نمیان، تا تاکسی و مترو سوار شدن و صدای «دارو، دارو» وقتی از تقاطع ناصرخسرو میگذشتیم، از خیابون رد شدن من که پسر همکلاسی رو ترسوند، و جدا شدنمون تو ایستگاه متروی امام خمینی. اما بیش از همه، هنوز حس سنگین اون لحظات ایستادن خودم و دوستم تو تاریکیِ ناظم الاطبا رو یادمه. کسی مزاحم ما نشد، کسی چیزی نگفت، ولی انگار اونجا بودن ما برای هر کی رد میشد و برای خودمون چیز غریبی بود.
همون ترم برای پروژهی یه درس دیگه، قرار شد با دوستم بریم پاساژ امجد تو جمهوری که چند تا قطعهی الکترونیکی و رباتیک بخریم. قبلش هم باید میرفتیم یه خیابونی همون طرفا، بدیم طراحیهامون رو برش لیزر بزنن. یکی از پسرا که اون کلاسو نداشت ولی با دوستم دوست بود، گفت باهامون میاد چون اونجا بهتره یه پسر باهامون باشه! (جالبه بگم اینجا هم یه موقعیتی پیش اومد که این دوستمون سر از خیابون رد شدن ما تذکر داد!) اسم اون خیابون مقصد یادم نیست ولی بهمون گفته بودن مرکز برش لیزر و این کاراس. کارگاههای اونجا هم فضای مردونهای داشتن. رفتیم جایی که آشنای یکی از بچهها بود، فایلها رو دادیم. من نشستم تا آماده بشن و اون دو تا (شایدم فقط پسره) رفتن یه قطعهی دیگه بخرن. (من بعدها فهمیدم جاهای دیگهای هم هستن مثلا تو انقلاب که با قیمت مناسب برش لیزر انجام میدن. و اتفاقا دو جای مختلفشو تنها رفتم و با چند خانم هم روبهرو شدم!) بعدش پیاده رفتیم تا امجد. تو چند تا مغازه خرید داشتیم ولی اینو یادم مونده که وارد یکی از مغازهها شدیم که کوچیک و پر از وسیله بود، فکر کنم پیچ و مهره و اینطور چیزا میفروخت. داشتیم دنبال چیزایی که میخواستیم میگشتیم که پیرمرد فروشنده گفت یه نفرتون باشه کافیه، و رسما و من و دوستم رو بیرون کرد و پسره موند داخل! هنوزم متوجه نمیشم چرا اون پسر که فقط قرار بود همراه ما بیاد یهو شد سخنگوی ما؟ چرا ما خودمون تو مغازه حرف نزدیم و سوال نکردیم؟
سلام
دقت کردم دیدم چند روزه خیلی تو ذهنم حرف میزنم و حتی نمینویسم. عیب رویابافی و فکر کردن بیش از حد همینه؛ کاری رو که میخوای تو ذهنت انجام میدی و یه جورایی راضی میشی، در نتیجه احتمالش کمتره بری واقعا شروعش کنی. این چند روزم من دربارهی چندین کار مختلف خیالپردازی میکردم. نمیدونم عاقبتشون چی میشه ولی گفتم بیام چند کلمه بنویسم حداقل.
۱) خب، من به چالش راز دعوت شدهم توسط مهدی، که توش باید یه راز بامزه رو که خجالت میکشیم به کسی بگیم تعریف کنیم. اولش که هیچی به ذهنم نرسید :/ دردانه از زاویهی مجموعهها و تهی بودن اشتراکشون به قضیه نگاه کرده، ولی من اومدم بگم خب اگه خجالت میکشم که اینجا هم نمیتونم بگمش! و اصلا اگه راز رو بگم که دیگه راز نیست و قضیه کنسله :))
بعد چند تا چیز به ذهنم رسید که اونام بامزه نبودن :/ جهت خالی نبودن عریضه اومدم یکیشونو تعریف کنم، حین نوشتن دیدم یه سری از جزئیاتش یادم رفته :)) خلاصهش اینه که چند سال پیش یکی از دوستای صمیمی دانشگاهم یه مدت با یکی از پسرامون بود و انگار دیگه قرار ازدواج داشتن میذاشتن ولی من خبر نداشتم. کلا تو این مواقع گیر نمیدم به دوستام و میذارم خودشون هر وقت جدی شد یا دلشون خواست خبر بدن. خلاصه، یه موقعیتی پیش اومد که من میخواستم از گوشی این دوستم به گوشی خودم زنگ بزنم، و یهو یه اساماس محبتآمیز از اون پسره اومد و من ناخودآگاه تو نوتیفیکیشن خوندمش :)) حالا من هم خجالت کشیده بودم که اینو دیدم چون خب خصوصی بود، هم نمیخواستم به روی دوستم بیارم، هم ازش ناراحت بودم که چرا به من نگفته قضیهشون جدیه :)) بعدها که علنی شد بهش گفتم که چرا زودتر به من نگفتی و اینها، و اون ادعا میکرد خیلی وقت پیش اولین نفر به من گفته! و من هنوزم یادم نمیاد گفته بوده باشه :))
از این خاطرههای بیمزه بازم هست اگه خواستین :))
سلام. از بین همهی پیشنویسهایی که قرار بوده یه روزی پست بشن، امشب این یکی یادم افتاد.
هر کی تو زندگیش یه مشکلی داره بالاخره. ما هیچ وقت درک کاملی از مشکل و گرفتاری همدیگه نداریم حتی اگه مشکلامون مشابه باشه. چون جای همدیگه نبودیم هیچوقت. پس هیچ «درکت میکنم»ی صددرصد نیست.
ولی با اینکه هر کی یه مشکلی داره، گاهی به نظرم میاد اگه مشکلت محسوس باشه که بقیه بتونن ببیننش، سه هیچ جلویی! نوشتن این جمله و فکر کردن به مثالهاش بهم حس گناه میده. یه لحظه هم نمیخوام ناشکری کنم واقعا، فقط یه وقتا حس میکنم ثابت کردن اینکه یه چیز ذهنی مثل اضطراب اذیتم میکنه، خودش اینقدر سخته که افسردهتر و مضطربترم میکنه! مثالی که الان به ذهنم میرسه اینه؛ انگار تو یه موقعیت مشابه اگه یکی مثلا کرونا داشته باشه بهش راحتتر فرصت/ امتیاز/ حق/... میدن تا اگه بگه اختلال اضطراب دارم؛ حتی اگه هر کدوم با نظر متخصص اثبات شده باشن. البته کرونا بحثش جداست ولی متوجه منظورم میشید دیگه، انگار اون جنس مشکلات جدی گرفته نمیشن (حتی خودمونم کمتر جدیشون میگیریم). حداقل این حس من در این مقطعه (بازم امیدوارم کائنات این حرفم رو ناشکری برداشت نکنن و بلایی سرم نیاد).
یا یه چیز دیگه؛ فرض کنین به یکی که پاش درد میکنه بگیم فلانی رو ببین پاش قطع شده، برو خدا رو شکر کن پا داری! منکر شکرگزاری و غر نزدن نیستمها، ولی چنین حرفی درد اون شخص رو یهو از بین نمیبره. یا فکر کنین کسی از سختی یه کار با شما صحبت کنه و شما به خیال اینکه دارید کمکش میکنید، از راحت بودن همون کار برای خودتون بگید. خیلی وقتا این جور حرفا نه تنها مشکل طرف رو حل نمیکنن، یه احساس گناه هم بهش اضافه میکنن.
به همین ترتیب، جملاتی مثل «حال تو دست خودته و اگه خودت بخوای افسرده نخواهیبود» و «ادای حال بدا رو درنیار!» باعث میشه بخوام سرمو بکوبم تو دیوار. همه چیز تحت ارادهی ما نیست، هزااار تا چیز از بچگی تا الان روی ناخودآگاه و ذهنیت ما اثر گذاشته تا به این وضع روحی که الان داریم -هر چی که هست- رسیدیم. قطعا قبول دارم که آدم برای بهبود و رشد و تغییر باید اول خودش بخواد و قدم برداره، ولی معنیش این نیست که مسیر راحتیه و به محض اینکه نیت کنی، ناگهان ناخودآگاهت متحول میشه و تحت تاثیر ارادهی کیهانیت قرار میگیره! برای همین چنین جملاتی بیش از اینکه باعث شه اون شخص انگیزهی تلاش بگیره، ممکنه بدتر بهش حس ناکافی بودن و اراده نداشتن بده. چون واقعا از «اگه خودت بخوای» تا «افسرده نخواهیبود» خیلی راهه.
پس وقتی با یکی حرف میزنیم و اون داره از مشکلش میگه، حواسمون به این چیزا هم باشه. سعی نکنیم مشکلش رو کماهمیت جلوه بدیم. نیایم سریع اولین جوابی که به ذهنمون میرسه، یا کارایی که تو زندگی خودمون جواب دادن رو براش لیست کنیم. راه حلی که به ما کمک کرده ممکنه به اونم کمک کنه، ممکنه هم نکنه. پس اگه نکرد طرف رو نبریم زیر سوال. (و اگه خودمون تو اون موقعیتیم، خودمونو نبریم زیر سوال). اصلا شاید اون فرد الزاما منتظر راه حلی از سمت ما نیست و همین که داریم بهش گوش میکنیم بهترین کمک بهشه. شاید فقط میخواد دربارهی چیزی که اذیتش میکنه حرف بزنه تا با بلند گفتنش خودش بهتر درکش کنه. خودِ این حرف زدن میتونه به قدر کافی براش سخت باشه. جدیش بگیریم، بهش فرصت بدیم. سختترش نکنیم.
این حرفا رو از موضع بالا منبر نمیزنما، از موضع کسی میزنم که خودش تجربه کرده و خسته شده از گفتن حرفای تکراری و شنیدن جوابهای تکراریتر.
+ خیلی دیگه یادم نمیمونه از این مدل حرفا کدوما رو پست کردم کدوما رو نه. ببخشید اگه حتی اینم تکراریه!
بعد از مدتها یه خواب سینمایی دیدم :)) از این خوابهای طولانی با قسمتای مختلفی که ترتیبشون یادم نمونده (مغزم خوب تدوینش نکرده بود :دی). ولی آخرش داستان جالب شد و به محض اینکه بیدار شدم گوشی رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن هر چی یادم مونده بود.
دوستای مختلفیم تو قسمتای مختلف خواب بودن. یه جاش داشتیم درس میخوندیم تو سالن مطالعهای که پذیرایی خونهی بابابزرگم اینا بود و یه کم داستان اونجا پیش رفت. یه جا با یه دوستم رفتیم سفر و دیدیم هتل خیلی گرونه، به جاش رفتیم تو مدرسهای که کلاسهاشو تبدیل به اتاق کرده بود و این یکی شبی صد تومن بود :)) (حتی تو خوابم ذهنم فقیره :دی) یه جا هم با دوست دیگهای تو ماشینی بودیم، انگار یه سفر خانوادگی بود، نمیدونم موضوع چی بود ولی انگار داشتیم سعی میکردیم این بار بهتر باشیم (ایدهای ندارم دفعهی قبلی داستان چی بود)!
خلاصه همهی اینا گذشت تا رسید به صحنهای که انگار من یه کار اشتباه کرده بودم و دوستی منو لو داده بود. یا همچین چیزی که خلاصه من از دست همه عصبانی بودم. جزئیات این سکانس خیلی یادم نمیاد ولی آخرش یکی باید کشته میشد! فکر کنم یه دوست بود و ما سه چهار نفر ناراحت بودیم چون انگار باید خودمون تحویلش میدادیم! صحنهی بعدی اینطوری بود که همهی اون اتفاقات داشت دوباره میافتاد. همهی ما میدونستیم که به طریقی به عقب برگشتیم و داریم دوباره صحنه رو بازی میکنیم. تو موقعیت مشابه متوجه شدم این بار کمتر عصبانیام و با دوستی که منو لو داده بود حرف میزدم. از اون و بقیهی بچهها پرسیدم به نظر شما این بار چیا نسبت به دفعهی قبل تغییر کرده؟ و دربارهش حرف زدیم. به نظر میرسید این بار اوضاع بهتر داره پیش میره و ممکنه شانسی داشته باشیم...
حس کسی رو دارم که وسط اتوبان خاموش کرده و همه دارن ازش جلو میزنن. بعضیا یه بوقی هم میزنن و تیکه میندازن. حرفهاشون و اینکه الان وسط راهم منو مضطرب میکنه و باعث میشه باز خاموش کنم. دلم میخواد همون وسط بزنم زیر گریه اما توانش رو ندارم چون باید زودتر راه بیفتم... کی گفته آخه زندگی یه اتوبانه که فقط توش باید بریم و بریم؟
وقتی موفق بشم روشنش کنم میزنم کنار. نه برای اینکه مناظر اطرافو ببینم و مثلا از مسیر لذت ببرم، فقط میخوام یه کم بشینم و گریه کنم. شاید کمی هم بخوابم! بعدش شاید چشم بچرخونم یه جاده فرعی پیدا کنم. یا اصلا پیاده راه بیفتم ببینم به کجا میرسم. حتی ممکنه برگردم به همین مسیر پر تردد. الان این چیزاش مهم نیست. الان مهم اینه که نمیتونم ماشین رو این وسط ول کنم و تا وقتی هم روشنش نکردم یا پیاده نشدم هلش بدم، نمیتونم بزنم کنار!
+ آبان هم تموم شد. مخصوصا این دو هفتهی اخیر کلی کلمه و حس و فکر منفی داره تو سرم میچرخه. احساس میکنم همهی این تلاشها بیفایدهس. باید از تقلا کردن دست بردارم، کنترل چیزای کوچیکی که میتونم رو به دست بگیرم تا شاید باعث شه چیزای سختترو هم بتونم کنترل کنم. نمیدونم.
تو ویدیویی که دیشب اتفاقی تو اکسپلور اینستا دیدم، جردن پیترسون میگفت (نقل به مضمون): «آدما ریسک نمیکنن چون حداقل این بدبختی که توش هستن رو میشناسن و بدبختی بعدی براشون ناشناختهس. ولی اگه حرکتی نکنی، بعدا بیشتر احساس بدبختی میکنی!» و چقدر من این رو تجربه کردهم!
پ.ن. ممنون که نمیرید تو فاز نصیحت.
سلام. این پست رو یکشنبه میخواستم بذارم. چون تولدم بود و من چند وقت پیش که یه چالشطور راه افتاد برای گذاشتن عکسی که تلسکوپ هابل تو یکی از روزهای تولدمون گرفته، پیش خودم فکر کردم صبر کنم و روز تولدم (یا حداقل تو پست مخصوص به تولدم!) این عکسو بذارم.
۳۱ اکتبر سال ۲۰۰۵ هابل عکس زیر رو از سحابی NGC 281 گرفته که تو کهکشان راه شیری هم هست. تو این ناحیه احتمالا قراره یه ستاره به وجود بیاد، مثل خیلی از سحابیهای دیگه که محل تولد ستارههان. هرچند طبق توضیحات سایت هابل قبل از اینکه این حجم از غبار و گاز یه سحابی بهقدر کافی متراکم بشه تا بتونه یه ستاره تشکیل بده، ممکنه از بین بره. و نوشته در مورد این سحابی هم شاید این اتفاق داره میفته!
ولی خب، کی میدونه؟!
سلام. امیدوارم که خوب باشین. عیدتون هم با تاخیر مبارک باشه :)
تو پست قبل اینقدر حرف و برداشتهای مختلف در مورد آزمایش مارشمالو مطرح شد یه کم گیج شدم. ولی از اونجایی که وقت مطالعهی خاصی دربارهش ندارم، گفتم علی الحساب همون چیزی که از اول میخواستم رو بگم.
یه اتاق هست تو کلاب هاوس با عنوان «تازگیا جالب چی دیدی؟ خوندی؟ شنیدی؟» که هر هفته پنجشنبه شبها آدما توش از چیزای جالبی که یاد گرفتهن یا شنیدهن حرف میزنن. گستردگی مطالبش هم زیاده، میتونه یه خبر باشه یا کتابی که کسی تازه خونده یا هر چیزی. منم گاهی میرم به صحبتا گوش میدم، تازگی بیشتر. اعضاش افراد مختلفیان، خیلیهاشونم پادکسترن یا کانال یوتیوب دارن. میزبانهای جلسه (از جمله علی بندری) همیشه حرف میزنن، بعدشم هر کی بخواد نوبت میگیره و صحبت میکنه. بین اینها چند نفری معمولا پای ثابتن، اسم یکیشون امیرمنصوره. تو این دو سه هفتهی اخیری که گوش میدادم، حرفای این امیرمنصور برام خیلی جالب بوده. پنجشنبهی دو هفته پیش یه بحثی رو مطرح کرد و براش آزمایش مارشمالو رو مثال زد. چند روز بعدشم ویدیوی کاملتری تو کانال یوتیوبش گذاشت. جلوتر میگم قضیه چی بود.