۳۳۱

سلام. از بین همه‌ی پیش‌نویس‌هایی که قرار بوده یه روزی پست بشن، امشب این یکی یادم افتاد.

هر کی تو زندگیش یه مشکلی داره بالاخره. ما هیچ وقت درک کاملی از مشکل و گرفتاری همدیگه نداریم حتی اگه مشکلامون مشابه باشه. چون جای همدیگه نبودیم هیچ‌وقت. پس هیچ «درکت می‌کنم»ی صددرصد نیست.

ولی با اینکه هر کی یه مشکلی داره، گاهی به نظرم میاد اگه مشکلت محسوس باشه که بقیه بتونن ببیننش، سه هیچ جلویی! نوشتن این جمله و فکر کردن به مثال‌هاش بهم حس گناه می‌ده. یه لحظه هم نمی‌خوام ناشکری کنم واقعا، فقط یه وقتا حس می‌کنم ثابت کردن اینکه یه چیز ذهنی مثل اضطراب اذیتم می‌کنه، خودش اینقدر سخته که افسرده‌تر و مضطرب‌ترم می‌کنه! مثالی که الان به ذهنم می‌رسه اینه؛ انگار تو یه موقعیت مشابه اگه یکی مثلا کرونا داشته باشه بهش راحت‌تر فرصت/ امتیاز/ حق/... می‌دن تا اگه بگه اختلال اضطراب دارم؛ حتی اگه هر کدوم با نظر متخصص اثبات شده باشن. البته کرونا بحثش جداست ولی متوجه منظورم می‌شید دیگه، انگار اون جنس مشکلات جدی گرفته نمی‌شن (حتی خودمونم کمتر جدی‌شون می‌گیریم). حداقل این حس من در این مقطعه (بازم امیدوارم کائنات این حرفم رو ناشکری برداشت نکنن و بلایی سرم نیاد).

یا یه چیز دیگه؛ فرض کنین به یکی که پاش درد می‌کنه بگیم فلانی رو ببین پاش قطع شده، برو خدا رو شکر کن پا داری! منکر شکرگزاری و غر نزدن نیستم‌ها، ولی چنین حرفی درد اون شخص رو یهو از بین نمی‌بره. یا فکر کنین کسی از سختی یه کار با شما صحبت کنه و شما به خیال اینکه دارید کمکش می‌کنید، از راحت بودن همون کار برای خودتون بگید. خیلی وقتا این جور حرفا نه تنها مشکل طرف رو حل نمی‌کنن، یه احساس گناه هم بهش اضافه می‌کنن.

به همین ترتیب، جملاتی مثل «حال تو دست خودته و اگه خودت بخوای افسرده نخواهی‌بود» و «ادای حال بدا رو درنیار!» باعث می‌شه بخوام سرمو بکوبم تو دیوار. همه چیز تحت اراده‌ی ما نیست، هزااار تا چیز از بچگی تا الان روی ناخودآگاه و ذهنیت ما اثر گذاشته تا به این وضع روحی که الان داریم -هر چی که هست- رسیدیم. قطعا قبول دارم که آدم برای بهبود و رشد و تغییر باید اول خودش بخواد و قدم برداره، ولی معنیش این نیست که مسیر راحتیه و به محض اینکه نیت کنی، ناگهان ناخودآگاهت متحول می‌شه و تحت تاثیر اراده‌ی کیهانیت قرار می‌گیره! برای همین چنین جملاتی بیش از اینکه باعث شه اون شخص انگیزه‌ی تلاش بگیره، ممکنه بدتر بهش حس ناکافی بودن و اراده نداشتن بده. چون واقعا از «اگه خودت بخوای» تا «افسرده نخواهی‌بود» خیلی راهه.

پس وقتی با یکی حرف می‌زنیم و اون داره از مشکلش می‌گه، حواس‌مون به این چیزا هم باشه. سعی نکنیم مشکلش رو کم‌اهمیت جلوه بدیم. نیایم سریع اولین جوابی که به ذهنمون می‌رسه، یا کارایی که تو زندگی خودمون جواب دادن رو براش لیست کنیم. راه حلی که به ما کمک کرده ممکنه به اونم کمک کنه، ممکنه هم نکنه. پس اگه نکرد طرف رو نبریم زیر سوال. (و اگه خودمون تو اون موقعیتیم، خودمونو نبریم زیر سوال). اصلا شاید اون فرد الزاما منتظر راه حلی از سمت ما نیست و همین که داریم بهش گوش می‌کنیم بهترین کمک بهشه. شاید فقط می‌خواد درباره‌ی چیزی که اذیتش می‌کنه حرف بزنه تا با بلند گفتنش خودش بهتر درکش کنه. خودِ این حرف زدن می‌تونه به قدر کافی براش سخت باشه. جدی‌ش بگیریم، بهش فرصت بدیم. سخت‌ترش نکنیم.

این حرفا رو از موضع بالا منبر نمی‌زنما، از موضع کسی می‌زنم که خودش تجربه کرده و خسته شده از گفتن حرفای تکراری و شنیدن جواب‌های تکراری‌تر.

+ خیلی دیگه یادم نمی‌مونه از این مدل حرفا کدوما رو پست کردم کدوما رو نه. ببخشید اگه حتی اینم تکراریه!

  • فاطمه
  • جمعه ۱۹ آذر ۰۰

ماشین شانس!

بعد از مدت‌ها یه خواب سینمایی دیدم :)) از این خواب‌های طولانی با قسمتای مختلفی که ترتیب‌شون یادم نمونده (مغزم خوب تدوینش نکرده بود :دی). ولی آخرش داستان جالب شد و به محض اینکه بیدار شدم گوشی رو برداشتم و شروع کردم به نوشتن هر چی یادم مونده بود.

دوستای مختلفیم تو قسمتای مختلف خواب بودن. یه جاش داشتیم درس می‌خوندیم تو سالن مطالعه‌ای که پذیرایی خونه‌ی بابابزرگم اینا بود و یه کم داستان اونجا پیش رفت. یه جا با یه دوستم رفتیم سفر و دیدیم هتل خیلی گرونه، به جاش رفتیم تو مدرسه‌ای که کلاس‌هاشو تبدیل به اتاق کرده بود و این یکی شبی صد تومن بود :)) (حتی تو خوابم ذهنم فقیره :دی) یه جا هم با دوست دیگه‌ای تو ماشینی بودیم، انگار یه سفر خانوادگی بود، نمی‌دونم موضوع چی بود ولی انگار داشتیم سعی می‌کردیم این بار بهتر باشیم (ایده‌ای ندارم دفعه‌ی قبلی داستان چی بود)!

خلاصه همه‌ی اینا گذشت تا رسید به صحنه‌ای که انگار من یه کار اشتباه کرده بودم و دوستی منو لو داده بود. یا همچین چیزی که خلاصه من از دست همه عصبانی بودم. جزئیات این سکانس خیلی یادم نمیاد ولی آخرش یکی باید کشته می‌شد! فکر کنم یه دوست بود و ما سه چهار نفر ناراحت بودیم چون انگار باید خودمون تحویلش می‌دادیم! صحنه‌ی بعدی اینطوری بود که همه‌ی اون اتفاقات داشت دوباره می‌افتاد. همه‌ی ما می‌دونستیم که به طریقی به عقب برگشتیم و داریم دوباره صحنه رو بازی می‌کنیم. تو موقعیت مشابه متوجه شدم این بار کمتر عصبانی‌ام و با دوستی که منو لو داده بود حرف می‌زدم. از اون و بقیه‌ی بچه‌ها پرسیدم به نظر شما این بار چیا نسبت به دفعه‌ی قبل تغییر کرده؟ و درباره‌ش حرف زدیم. به نظر می‌رسید این بار اوضاع بهتر داره پیش میره و ممکنه شانسی داشته باشیم...

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳ آذر ۰۰

بوق نزن هموطن!

حس کسی رو دارم که وسط اتوبان خاموش کرده و همه دارن ازش جلو می‌زنن. بعضیا یه بوقی هم می‌زنن و تیکه می‌ندازن. حرف‌هاشون و اینکه الان وسط راهم منو مضطرب می‌کنه و باعث می‌شه باز خاموش کنم. دلم می‌خواد همون وسط بزنم زیر گریه اما توانش رو ندارم چون باید زودتر راه بیفتم... کی گفته آخه زندگی یه اتوبانه که فقط توش باید بریم و بریم؟

وقتی موفق بشم روشنش کنم می‌زنم کنار. نه برای اینکه مناظر اطرافو ببینم و مثلا از مسیر لذت ببرم، فقط می‌خوام یه کم بشینم و گریه کنم. شاید کمی هم بخوابم! بعدش شاید چشم بچرخونم یه جاده فرعی پیدا کنم. یا اصلا پیاده راه بیفتم ببینم به کجا می‌رسم.‌ حتی ممکنه برگردم به همین مسیر پر تردد. الان این چیزاش مهم نیست. الان مهم اینه که نمی‌تونم ماشین رو این وسط ول کنم و تا وقتی هم روشنش نکردم یا پیاده نشدم هلش بدم، نمی‌تونم بزنم کنار!

‌‌

+ آبان هم تموم شد. مخصوصا این دو هفته‌ی اخیر کلی کلمه و حس و فکر منفی داره تو سرم می‌چرخه. احساس می‌کنم همه‌ی این تلاش‌ها بی‌فایده‌س. باید از تقلا کردن دست بردارم، کنترل چیزای کوچیکی که می‌تونم رو به دست بگیرم تا شاید باعث شه چیزای سخت‌ترو هم بتونم کنترل کنم. نمی‌دونم.

تو ویدیویی که دیشب اتفاقی تو اکسپلور اینستا دیدم، جردن پیترسون می‌گفت (نقل به مضمون): «آدما ریسک نمی‌کنن چون حداقل این بدبختی که توش هستن رو می‌شناسن و بدبختی بعدی براشون ناشناخته‌س. ولی اگه حرکتی نکنی، بعدا بیشتر احساس بدبختی می‌کنی!» و چقدر من این رو تجربه کرده‌م!

پ.ن. ممنون که نمی‌رید تو فاز نصیحت.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱ آذر ۰۰

-۲۷-

سلام. این پست رو یک‌شنبه می‌خواستم بذارم. چون تولدم بود و من چند وقت پیش که یه چالش‌طور راه افتاد برای گذاشتن عکسی که تلسکوپ هابل تو یکی از روزهای تولدمون گرفته، پیش خودم فکر کردم صبر کنم و روز تولدم (یا حداقل تو پست مخصوص به تولدم!) این عکسو بذارم.

۳۱ اکتبر سال ۲۰۰۵ هابل عکس زیر رو از سحابی NGC 281 گرفته که تو کهکشان راه شیری هم هست. تو این ناحیه احتمالا قراره یه ستاره به وجود بیاد، مثل خیلی از سحابی‌های دیگه که محل تولد ستاره‌هان. هرچند طبق توضیحات سایت هابل قبل از اینکه این حجم از غبار و گاز یه سحابی به‌قدر کافی متراکم بشه تا بتونه یه ستاره تشکیل بده، ممکنه از بین بره. و نوشته در مورد این سحابی هم شاید این اتفاق داره میفته!

ولی خب، کی می‌دونه؟!

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۲ آبان ۰۰

آزمایش مارشمالو - ادامه

سلام. امیدوارم که خوب باشین. عیدتون هم با تاخیر مبارک باشه :)

تو پست قبل اینقدر حرف و برداشت‌های مختلف در مورد آزمایش مارشمالو مطرح شد یه کم گیج شدم. ولی از اونجایی که وقت مطالعه‌ی خاصی درباره‌ش ندارم، گفتم علی الحساب همون چیزی که از اول می‌خواستم رو بگم.

یه اتاق هست تو کلاب هاوس با عنوان «تازگیا جالب چی دیدی؟ خوندی؟ شنیدی؟» که هر هفته پنجشنبه شب‌ها آدما توش از چیزای جالبی که یاد گرفته‌ن یا شنیده‌ن حرف می‌زنن. گستردگی مطالبش هم زیاده، می‌تونه یه خبر باشه یا کتابی که کسی تازه خونده یا هر چیزی. منم گاهی میرم به صحبتا گوش می‌دم، تازگی بیشتر. اعضاش افراد مختلفی‌ان، خیلی‌هاشونم پادکسترن یا کانال یوتیوب دارن. میزبان‌های جلسه (از جمله علی بندری) همیشه حرف می‌زنن، بعدشم هر کی بخواد نوبت می‌گیره و صحبت می‌کنه. بین این‌ها چند نفری معمولا پای ثابتن، اسم یکی‌شون امیرمنصوره. تو این دو سه هفته‌ی اخیری که گوش می‌دادم، حرفای این امیرمنصور برام خیلی جالب بوده. پنجشنبه‌ی دو هفته پیش یه بحثی رو مطرح کرد و براش آزمایش مارشمالو رو مثال زد. چند روز بعدشم ویدیوی کامل‌تری تو کانال یوتیوبش گذاشت. جلوتر می‌گم قضیه چی بود.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲ آبان ۰۰

آزمایش مارشمالو

سلام

یه چیز جالب شنیده‌م که دوست داشتم اینجا هم تعریفش کنم. ولی قبلش می‌خوام ازتون بپرسم قضیه‌ی تست مارشمالو رو شنیدین؟ همون آزمایشی رو می‌گم که جلوی بچه‌ها یه مارشمالو گذاشتن و گفتن می‌تونی بخوریش ولی اگه یه ربع صبر کنی یه مارشمالوی دیگه هم بهت می‌دیم. و ۲۰ سال بعد زندگی همون بچه‌ها رو بررسی کردن تا ببینن در چه وضعی‌ان و چقدر موفقن.

مخصوصا توضیح کامل‌تر یا لینکی ندادم، شما هم یه لحظه سرچش نکنید چون احتمالا شنیده‌ین درباره‌ش. اگه حالشو دارین، ممنون می‌شم برام بگین دیگه چی ازش تو ذهنتونه؟ یادتونه کجا درباره‌ش خوندین یا شنیدین؟ اگه هم براتون جدیده، از همین خلاصه‌ای که گفتم چه نتیجه‌ای می‌گیرین؟ کلا چی فکر می‌کنین درباره‌ش؟

مچکرم :)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۶ مهر ۰۰

هنوز نمی‌دونم می‌خوام رمزشو بدم یا نه، ولی شما بی‌زحمت برام دعا کنید.

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • جمعه ۲۳ مهر ۰۰

صفحه‌ی پادکست‌ها

سلام

امروز ۳۰ سپتامبر و روز جهانی پادکسته. گفتم به این بهانه یه پست بنویسم برای معرفی چند تا از پادکست‌هایی که دنبال می‌کنم. ولی دیدم دارم وسوسه می‌شم درباره‌ی هر پادکستی که تا حالا حتی یه قسمت ازش گوش دادم بنویسم و این وقت می‌گیره. پس شیطونو لعنت کردم :)) و فکر کردم شاید بهتر باشه یه صفحه برای این کار درست کنم و اونو کم‌کم آپدیت کنم. این هم جنبه‌ی معرفی داره و هم بعدا می‌تونه به کار خودم بیاد.

این لینک اون صفحه‌س: پادکست‌هایی که گوش می‌دم

هنوز هیچی توش نذاشتم و لینکش رو هم جایی اضافه نکردم، ولی اومدم اول در موردش بگم که انگیزه شه برم کم‌کم پرش کنم! شاید بعدا از این صفحات برای کتاب و این چیزا هم درست کنم چون به نظرم آرشیو خوبی می‌شه برام. ضمن اینکه دیگه می‌تونم بدون اینکه لازم باشه برا هر چیز یه پست معرفی بذارم فقط اسمشو با یه توضیح کوتاه تو اون صفحه اضافه کنم که فقط یادم بمونه درباره‌ی چی بود و کِی خوندمش/دیدمش/...

اینکه می‌گم آرشیو، برای اینه که من گاهی میرم سراغ مثلا پادکست‌هایی که دنبال می‌کنم، و اون‌هایی رو که می‌بینم دیگه نمی‌خوام سراغشون برم حذف می‌کنم. چون می‌دونید، پادکست هم از اون چیزاییه که خطر غرق شدن در دنیاش وجود داره! کلی پادکست با محتوای خوب وجود داره و ما فرصت گوش دادن به همه‌شون رو نداریم. لیستی که من تو Castbox دنبال می‌کنم هم پر شده از پادکست‌هایی که مدت‌هاست قراره یه روز برم سراغشون یا مدت‌هاست رغبت نکردم ازشون چیزی گوش بدم. و این لیست‌ها چه در مورد کتاب و فیلم باشه یا پادکست، برای من گاهی تبدیل می‌شن به یه بار ذهنی و به کوهی از کارهای نکرده اضافه می‌شن. کارهایی که شاید اونقدرم اولویت نداشته باشن ولی یادآوری هر روزه‌شون یه حس عقب موندن و نرسیدن به کارها به آدم می‌ده. برای همین گاهی روی کانال‌ها یا صفحاتی که تو هر شبکه و پلتفرمی دنبال می‌کنم همچین مروری انجام می‌دم و یه تعداد رو حذف می‌کنم. حالا در برابر این حذف کردن‌ها یه مقاومتی وجود داره که: «اگه یه روووز خواستم دوباره برم سراغش و اسمش یادم نبود چی؟» برای همین یه آرشیو می‌تونه مفید باشه!

راستی امروز اپلیکیشن شنوتو رو هم نصب کردم که یه اپ ایرانیه برای گوش دادن به موسیقی، کتاب صوتی و پادکست. اون رو هم می‌خوام کم‌کم کشف کنم ببینم چیا داره :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۸ مهر ۰۰

اولین ساعات پاییز ۱۴۰۰

سلام

به نظرم ما بیشتر از اون چه که فکرشو کنیم تحت تاثیر هورمون‌هامون هستیم. اگه یه کم بهش فکر کنیم اونقدرم عجیب نیست. طبیعیه حتی. مثلا می‌گن بدن خودش چرخه‌ی خواب و بیداری داره. در حالت طبیعی صبح‌ها کورتیزول (که بهش هورمون استرس هم می‌گن) در بالاترین حد خودشه که آدم آماده‌ی کار و فعالیت باشه. عوضش شب ملاتونین ترشح می‌شه که آدم استراحت کنه یا بره بخوابه.

در مرحله‌ی بعد سیکل ماهانه رو داریم که طبق مطالعاتِ محدود من ( = یه مطلب که یه بار شانسی به چشمم خورد!) فقط مختص خانوما نیست. و تازه همونم نمی‌فهمم چرا همه فقط PMSش رو می‌بینن. فکر می‌کنین تایمای دیگه چرا حالمون خوبه؟ چون سطح هورمون‌های دیگه‌ای بالاتره. فکر می‌کنیم اون موقع حالت عادیه، در حالی که کلش عادیه! الان جزئیاتش یادم نیست ولی یه ویدیو بود همه‌ی این بالا پایین شدنا رو توضیح می‌داد و می‌گفت چه زمان‌هایی چه انتظاری داشته باشین. می‌گفت کِی حس قدرت بیشتری دارین، کِی سرحال‌ترین و چه زمانی بی‌حوصله‌تر و اینا. خلاصه همه‌ش کار همین هورموناس! بیاین در هر حال دوست‌شون داشته باشیم :دی

بعد از اینم احتمالا یه مرحله‌ی دیگه داریم: چرخه‌ی سالانه! درست مثل طبیعت، بدن و روان ما هم احتمالا با تغییر فصل‌ها یه تغییراتی می‌کنه.

حالا حتی اگه اختلال‌هایی که ممکنه پیش بیان رو حساب نکنیم، آدما بازم صد در صد شبیه هم نیستن. همون‌طور که بعضیا شب بهتر کار می‌کنن و بعضیا صبح، شاید در مورد فصل‌ها هم همین‌طور باشه. مثلا پاییز در اصل برگ‌ریزونه و گویا نقل شده یه عده رفتناشونو می‌ذارن برای پاییز! D: ولی بعضیا هم تو پاییز یه حس سرزندگی دارن، انگار بهار باشه. (مشکل هورمونی هم خودتون دارید :)) )

البته هنوز شواهد کافی واسه اثباتش ندارم! پس فعلا به همین استناد می‌کنیم که کافیه به هر دلیل یه چیز تو ذهنت خاص و قشنگ باشه تا بتونی ازش معنا و انگیزه بگیری. پاییز برای من اینطوریه. (الکی یه ساعت مطالب علمی گفتم :/ )

با اینکه در حال حاضر طبیعتا باید بخوام زمان کندتر بگذره که برسم کارمو به موقع تموم کنم، از تموم شدن تابستون خوشحالم! بی‌صبرانه منتظرم اواخر آبان / اوایل آذر برسه که برم کنار اون برگ‌های قرمز عکس بگیرم! بهار یکی از بچه‌ها رو بردم اونجا رو نشونش دادم (اون موقع سبز بود و گل داشت) و شصت تا عکس از هم گرفتیم! امیدوارم اون موقع هم یکی پیدا شه که حوصله و ذوقشو داشته باشه. نشد هم خیالی نیست، خودم می‌رم!

و البته امیدوارم (و هدف اینه که) قبلش دفاع کرده باشم. روی کاغذ می‌شه و در عمل هم تلاشمو می‌کنم که برسم. فکر کنم باید دوباره یه وقتا برم کتابخونه. حتی شاید قبل از فارغ‌التحصیل شدن یکی دو تا کتاب دیگه از بین اون همه کتاب قرض بگیرم؛ از اون کتابایی که جای دیگه راحت پیدا نمی‌شه. یاد پارسال این موقعا افتاده‌م که گاهی می‌رفتم کتابخونه. یه دفتر برنامه‌ریزی هم خریده بودم برای ۶ ماه دوم سال! الان دیگه برام مهم نیست که بخوام برای نیمه‌ی دوم سال برنامه‌ریزی کنم. دلیلی هم ندارم چون فعلا هدف مشخصه و برنامه‌ی خودشم داره. هر چیز دیگه‌ای فعلا اضافه‌س.

بگذریم. یه مشت از حرفایی رو که تو ذهنم بود با هم زدم و بهتره قبل از اینکه وسواس بگیردم پستش کنم.

اگه امروز ده پونزده سال قبل بود چقدر خوشحال می‌شدیم از اینکه ۱ مهر پنجشنبه‌س و مدرسه رفتن به تعویق میفته :)

فردا (منظورم صبحه) باید یه بیرون برم حتما. شروع پاییز باید یه آیینی داشته باشه بالاخره! آهنگ پیشنهادی‌تون برای گوش دادن حین پیاده‌روی؟

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱ مهر ۰۰

۳۲۲

سلام

من دوباره دچار مشکل در پست گذاشتن شدم :)) کلی از امروز نوشته بودم ولی از اون وقتاییه که حس می‌کنم چرا باید این همه جزئیاتو بگم. پس فکر کردم در حد کلیات بگم!

امروز از خودم راضی بودم!

راضی از اینکه صبح تونستم به اضطراب بازدارنده‌م غلبه کنم و بعد از دو هفته رفتم دانشگاه و یه کار مهم رو انجام دادم. و خدا هم کمک کرد کاره خوب پیش رفت.

و همین‌طور خیلی خوشحالم که اون وسط یه فرصت پیش اومد که توی کاری مشارکت داشته باشم و تشویق و تایید دیگران حس خیلی خوبی بهم داد.

طوری که برگشتنی تو راه با خودم حرف می‌زدم و به خاطر این دو موضوع هم از خدا تشکر می‌کردم هم از خودم :))

و البته امروز تاریخی رو که تو ذهنم برای یه ددلاین داشتم واقعا تعیین کردم. ثبت شدنش یه کم منو ترسوند، مخصوصا که بعدش حس کردم اگه تاریخ دیرتری هم می‌گفتم مشکلی پیش نمی‌اومد. ولی از طرفی خوشحالم که دیرتر نگفتم و مطمئنم اگه درست وقت بذارم می‌تونم از پسش بربیام.

عصر یه اپیزود از پادکست رادیو راه رو گوش می‌دادم، از قسمتایی بود که مجتبی شکوری اومده بود کتاب‌باز. یه جاش صحبت این بود که آدما در شغل‌شون نیاز دارن نتیجه‌ی کارشون دیده بشه. که بهشون به عنوان عضوی از اون کار اهمیت و ارزش داده بشه. و این یکی از عواملیه که به فرد در کارش انگیزه می‌ده.

دیدم امروز شبیهِ همین رو تجربه کردم! تو جمعی که اغلب باهاش حس غریبی دارم (با اون جمع، نه الزاما افرادش)، تو یه کاری کمک کردم و دیده شدم!

البته که این فقط یه حس خوب نسبت به خودمه و باعث نمی‌شه من توی این جمع جایی پیدا کنم. و باز خوشحالم به خاطر اون ددلاین که باعث می‌شه این نوع از حضور من در اون جمع زودتر تموم بشه. و احتمالا ازشون دور هم بشم.

(فکر کنم با اینکه از جزئیات فاکتور گرفتم داره اندازه‌ی همون پیش‌نویس اول پست می‌شه!)

تازگی بدم نمیاد باز تو کانال هم یه چیزایی بنویسم، ولی یه اتفاق بامزه و البته قابل پیش‌بینی افتاده؛ بعد از اینکه کانال رو پرایوت کردم آیدی‌ش رو یکی برداشته :))

آیدی sophies_world@ که کانال من بود، الان شده یه کانالی که توش فایل‌های کتاب صوتی دنیای سوفی قرار داره! جالبش اینه که یه کانال sophie_s_world@ هم هست با همین محتوا دقیقا! طرف حس می‌کنم کمین کرده که همه‌ی آیدی‌های شبیه اینو تصاحب کنه همون فایلا رو بذاره توش :))

حالا من از قبلش هم می‌خواستم اسم کانالو عوض کنم ولی هنوز به نتیجه‌ی غایی نرسیدم! و اصلا آیدی بهانه‌س.

خیلی طولانی شد، قرار بود یه پست سریع باشه. نصفه شبی افتادم به حرف زدن :))

اینطوری کلی نوشتن هم خوبه‌ها! :) راستی می‌تونه یخ‌شکن ۱۱ هم محسوب بشه.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۹ شهریور ۰۰

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب