حس کسی رو دارم که وسط اتوبان خاموش کرده و همه دارن ازش جلو میزنن. بعضیا یه بوقی هم میزنن و تیکه میندازن. حرفهاشون و اینکه الان وسط راهم منو مضطرب میکنه و باعث میشه باز خاموش کنم. دلم میخواد همون وسط بزنم زیر گریه اما توانش رو ندارم چون باید زودتر راه بیفتم... کی گفته آخه زندگی یه اتوبانه که فقط توش باید بریم و بریم؟
وقتی موفق بشم روشنش کنم میزنم کنار. نه برای اینکه مناظر اطرافو ببینم و مثلا از مسیر لذت ببرم، فقط میخوام یه کم بشینم و گریه کنم. شاید کمی هم بخوابم! بعدش شاید چشم بچرخونم یه جاده فرعی پیدا کنم. یا اصلا پیاده راه بیفتم ببینم به کجا میرسم. حتی ممکنه برگردم به همین مسیر پر تردد. الان این چیزاش مهم نیست. الان مهم اینه که نمیتونم ماشین رو این وسط ول کنم و تا وقتی هم روشنش نکردم یا پیاده نشدم هلش بدم، نمیتونم بزنم کنار!
+ آبان هم تموم شد. مخصوصا این دو هفتهی اخیر کلی کلمه و حس و فکر منفی داره تو سرم میچرخه. احساس میکنم همهی این تلاشها بیفایدهس. باید از تقلا کردن دست بردارم، کنترل چیزای کوچیکی که میتونم رو به دست بگیرم تا شاید باعث شه چیزای سختترو هم بتونم کنترل کنم. نمیدونم.
تو ویدیویی که دیشب اتفاقی تو اکسپلور اینستا دیدم، جردن پیترسون میگفت (نقل به مضمون): «آدما ریسک نمیکنن چون حداقل این بدبختی که توش هستن رو میشناسن و بدبختی بعدی براشون ناشناختهس. ولی اگه حرکتی نکنی، بعدا بیشتر احساس بدبختی میکنی!» و چقدر من این رو تجربه کردهم!
پ.ن. ممنون که نمیرید تو فاز نصیحت.
- فاطمه
- دوشنبه ۱ آذر ۰۰
- ۰۰:۲۰