«از حموم اومدم جلو کولر نشستم، فکر کردم چاییدم!» - ورژن من :))

سلام :)

آقا من کلا سرفه زیاد می‌کنم! برا همین با اینکه از اول این هفته حس می‌کردم سرفه‌هام بیشتر شده، چون خیلی هم شدید نبود اهمیت خاصی نمی‌دادم. جمعه آبریزش بینی داشتم و دو روز پیش گلاب به روتون دل‌درد و دل‌پیچه. اولی رو گذاشتم به حساب پیاده‌روی و دوش گرفتن بعدش (شما بعد از پیاده‌رویِ زیاد آبریزش بینی پیدا نمی‌کنید؟ من همیشه اینطوری می‌شم!) و دومی رو گذاشتم به حساب استرسی که اون روز بابت نمی‌دونم چه کاری داشتم (هرچند دل‌دردم کمی بیشتر از مواقع دیگه‌ای بود که استرس می‌گیرم). خلاصه انگار مشکل جدی‌ای نداشتم و زندگی‌مو می‌کردم.

دیروزم رفتم دانشگاه و همون صبح فهمیدم واکسیناسیون دانشجوهای ارشد دانشگاه شروع شده. ثبت‌نام کردم و برای امروز نوبت بهم رسید! بعد در طول روز خبردار شدم یکی از دوستام که هفته‌ی قبل سه‌شنبه پیش هم بودیم، از چهارشنبه علایم شدید پیدا کرده و تستش مثبت شده :/ تازه اینجا به طور جدی درباره‌ی همه‌ی اون علایمی که خودم داشتم نگران شدم و فکر کنم تلقین باعث شد سرفه‌هام بدتر هم بشه :/

خلاصه امروز صبح رفتم دکتر. مسئول پذیرش مقاومت می‌کرد و هر چی علایمم رو می‌گفتم و می‌گفتم که با یکی که تستش مثبت شده در ارتباط بودم، می‌گفت این علایم رو الانم داری؟ سرفه‌ی تنها که چیزی نیست! خلاصه بالاخره راضی شد و گفت برو اتاق ۱. تا اومدم برم داخل دیدم نفر قبلی هنوز اونجاس. همون آقاهه بود که موقع ورود اسم‌هامون رو می‌نوشت روی کاغذ (سیستم نوبت‌دهی پیشرفته :دی) و بنده‌خدا فقط از صداش می‌شد فهمید کرونا داره. وقتی اومد بیرون رفتم رو صندلی بغلیش نشستم. برخورد خانم دکتره خیلی بهتر بود، همه چیزو گفتم و گفت آره اینا علایم کروناس. تست ننوشت ولی گواهی گرفتم ازش شاید لازم شه :)) چند تا دارو هم نوشت و گفت الان که ۴ روز گذشته احتمالا دیگه علامت جدیدی نشون ندی و کم‌کم اینا هم بهتر می‌شن. اگه مشکل جدیدی پیش اومد اون موقع دوباره باید ویزیت بشی.

وقتی اومدم خونه به دو نفری که دیروز باهاشون در ارتباط بودم پیام دادم که حواسشون به خودشون باشه اگه خدایی نکرده علامتی دیدن. به نظرم باید گفت حتما. یعنی درک می‌کنم یه موقع آدم اینقدر حال خودش بد می‌شه که حواسش دیگه به این موضوع نیست. ولی همون دوست من اصلا چهارشنبه هم نه، جمعه که خودش دیروز می‌گفت حالش بهتر شده، خوب بود یه خبر می‌داد به نظرم. نمی‌دونم.

خلاصه اینطور که معلومه منم کرونا گرفتم! (پارسالیه اینقدر خفیف بود که اگه تست بابام مثبت نشده بود متوجهش نمی‌شدم). الان حالم خوبه و ناراحتیم بیشتر بابت نوبت واکسنمه که پرید. نوبت به اون خوبی، همین روز اول! تا نوبت ما شد واکسن بزنیم کرونا گرفتیم :)) به نظرتون اگه بهشون بگم یه فایزر برام کنار بذارن قبول می‌کنن؟ =))

(حالا این شوخیا رو می‌کنم، ولی خدا رو شکر به موقع فهمیدم که الان نباید واکسن بزنم.)

 

نکته‌ی اخلاقی این پست؟ ماسک بزنید، علایم‌تون رو جدی بگیرید و اگه کرونا گرفتید به کسایی که باهاشون در ارتباط بودید بگید!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۶ شهریور ۰۰

من منچستر یونایتد را دوست دارم!

بچه که بودم هم‌بازی‌ها و هم‌سن‌های اطرافم (غیر از مدرسه) بیشتر پسر بودن تا دختر. اون‌موقعا با پسرعموم کلی فوتبال بازی می‌کردیم. برادرم که بزرگتر شد اونم بهمون اضافه شد. داییم هم خیلی فوتبالی بود و هست. هم خود فوتبالو باهاش بازی می‌کردیم هم فیفا و این چیزا. خونه‌ی خودمون هم با برادرم و پسر همسایه‌مون که ازمون کوچیک‌تر بود همین بساط بازی‌های مختلف فوتبالی رو داشتیم. یه وقتا هم می‌رفتیم تو پیاده‌روی جلوی خونه‌مون و پسرای دیگه هم بهمون اضافه می‌شدن. نمی‌دونم منِ تک دختر چی می‌گفتم اون وسط، دروازه می‌ایستادم بیشتر :)) ولی در کل از بچگی تا اواسط نوجوونیم فوتبال برام خیلی پررنگ بود.

تو همون بچگی تحت تاثیر داییم پرسپولیسی شدم! یادم نیست چرا منچستر یونایتد رو هم دوست داشتم، شاید اونم به خاطر داییم بود. (البته من طرفدار نصف تیم‌های اروپایی بوده‌م تو بازه‌های مختلف :دی). اون موقع‌ها انگار دیوید بکهام تازه از منچستر رفته بود. یادمه داییم تعریف می‌کرد تو رختکن دعوا شده و الکس فرگوسن کفش پرت کرده خورده تو سر بکهام :)) تو منچستر بازیکنای دیگه‌ای رو هم می‌شناختم از جمله یه رونالدو نامی که همه‌ش با رونالدوی برزیلی اشتباه می‌گرفتمش! یادمه یه بارم تلویزیون یه فیلم سینمایی نشون داد که از اونجا فهمیدم یه سالی هواپیمای تیم منچستر سقوط کرده و چند تا از بازیکناش مردن. اسم فیلم رو نتونستم پیدا کنم ولی یه سکانس محو یادمه از اینکه پسر فوتبالیستِ داستان شب رفته بود ورزشگاه (شاید الد ترافورد؟) و ارواح تیمِ اون سال منچستر رو می‌دید که اومده بودن بهش انگیزه بدن یا همچین چیزی.

تو سال‌های مقطع راهنمایی جو رفت به سمت کراش زدن ملت رو بازیگرا، خواننده‌ها و فوتبالیستا :)) کریستیانو رونالدو هم معروف‌تر شده بود و اسمش رو بیشتر می‌شنیدم. اون وسط فهمیدم یکی از دوستام هم مثل من فوتبالیه و طرفدار منچستر و رونالدو. سوم راهنمایی که تموم شد، خیلی از دوستای نزدیکم قرار بود برن دبیرستانِ همون مجموعه و من قرار بود مدرسه‌م رو عوض کنم. یه روز ظهر تو تابستون طبق معمول داشتم اخبار ورزشی شبکه ۳ رو می‌دیدم که شنیدم می‌گه کریس رونالدو رفت رئال مادرید! برام باورنکردنی بود! باید راجع بهش با یکی صحبت می‌کردم. گوشیم رو برداشتم زنگ بزنم به همون دوستِ فوتبالی تا بپرسم اونم خبرو شنیده؟ ولی جواب نداد.

البته ارتباط‌مون قطع نشده بود. چند ماه بعد، یه روز وسط امتحانای ترم اول، با همین دوست قرار گذاشتیم بریم مدرسه‌ی راهنمایی و همدیگه رو ببینیم. بهم گفت فلان روز بعد از امتحان خودش و بقیه‌ی دوستام میان. اون روز بعد از امتحانم سریع با سرویس برگشتم خونه و مامانم از اونجا منو رسوند مدرسه‌ی راهنماییم. فکر می‌کردم دیر رسیده‌م و نکنه معطل شده باشن، ولی دیدم هنوز نیومده‌ن. یه کم تو حیاط و ساختمون (که حالا کوچیکیش نسبت به مدرسه‌ی جدیدم به چشم میومد) گشتم، چند تا از دوستای سال پایینی و معلما رو دیدم و خلاصه تجدید خاطره کردم. با فکر کنم مدیرمون که سلام علیک می‌کردم بهش گفتم قراره بچه‌ها هم از دبیرستان بیان (راهنمایی و دبیرستان اون مجموعه چند خیابونی فاصله داشتن). مدیر بهم گفت اونجا امروز قرار بوده به بچه‌ها آش بدن، شاید برای همینه که دیر کردن. باز کمی چرخیدم تا شاید آش خوردن‌شون تموم شه و بیان، ولی خبری نشد. به‌قدر کافی صبر کرده بودم و نمی‌خواستم مامانم رو که تو ماشین بود بیشتر از این منتظر بذارم. رفتم.

چیزی که یادمه اینه که دوستم اون روز جواب اس‌ام‌اس و زنگم رو نداد. چند وقت بعدش با یکی دیگه از بچه‌ها که صحبت می‌کردم بحث اون روز رو پیش کشیدم، اونم جواب درستی بهم نداد که چرا نیومده بودن. دیگه ازشون پیگیر نشدم ولی هضم این موضوع که منو پیچونده بودن یا به سادگی یادشون رفته بود (شاید به خاطر آش!)، برام خیلی سخت بود و مدت‌ها طول کشید تا بتونم ازش بگذرم.

این خاطره ربطی به فوتبال نداشت، ولی تو ذهنم وصل شده به اون روزی که فاطمه‌ی ۱۴ ساله وایساده جلوی تلویزیون و منتظره دوستش جواب تلفن‌شو بده که بهش بگه باورش نمی‌شه رونالدو از منچستر رفته!

امروز (درواقع دیروز!) که خبر برگشتن کریس رونالدو به منچستر یونایتد اومد، یاد همه‌ی این خاطره‌ها از بچگی تا اون سال افتادم و با اینکه خیلی وقته اندازه‌ی اون سال‌ها فوتبالی نیستم، شنیدن این خبر خوشحالم کرد.

به هر حال بعد از ده-دوازده سال دیگه برام بدیهیه که فوتبال همینه. هوادار یه تیم نمی‌تونه انتظار داشته باشه بازیکنی که دوسش داره همیشه تو اون تیم بمونه. ربطی به هم ندارن؛ ولی گذر این سال‌ها بهم یاد داد تو روابط دوستی هم باید انتظارهای واقع‌بینانه داشته باشم، و از طرفی لازمه یه جاهایی هم بی‌خیال شم و گیر الکی ندم برای حفظ یه رابطه.

به هر صورت رونالدو هم برگشت منچستر، ولی ما نفهمیدیم اون سال چرا بچه‌ها سر قرار نیومدن :))

+ عنوان؛ اسم کتابی از مهدی یزدانی خرم. که البته نخوندمش :)) (هرچند حس می‌کنم پستم بیشتر شبیه دوست داشتن کریس رونالدوئه تا منچستر D: 🤦‍♀️)

 

پ.ن. راستی الان یادم افتاد که امروز وبلاگم سه ساله می‌شه!🎉😁🎈

  • فاطمه
  • شنبه ۶ شهریور ۰۰

۳۰۹

سلام علیکم :)

۱) گاهی پیش میاد که یه سری دوستی‌ها رو بین آدما می‌بینم (چه تو دنیای حقیقی چه مجازی) و یه کم دلم می‌گیره از اینکه بین اونا نیستم یا من تو همچین گروهی نیستم. شاید خیلی وقتاش لوس بازیه، چون نمی‌خوام ناشکری کنم و دوستای خوبی دارم منم. اما خب گاهی یه چیزی پیش میاد و فکر می‌کنم بهش. که مثلا اینا کجا با هم دوست شدن و من چرا حس می‌کنم به اون جمع تعلق ندارم؟ یا از کِی چند تا از دوستام شدن یه گروه کوچکتر و دیگه من و بقیه رو تو بیرون رفتناشون حساب نکردن؟ و...

بعد می‌دونید چی می‌شه؟ یهو یه چیزی پیش میاد که بهم نشون بده دارم زر می‌زنم :)) مثلا یادم نمی‌ره پارسال یه شب تو آذرماه از شنیدن یه حرفی خیلی ناراحت بودم و درباره‌ش توی کانال نوشتم. فرداش یکی از دوستان که خیلی کم می‌شناختمش بهم پیام داد، حالم رو پرسید، عکسایی که گرفته بود رو نشونم داد و حرف زدیم. یا همین چند روز پیش که فائزه‌ی بامحبت این پست رو گذاشت که به مخاطباش حال خوب هدیه بده، و هدیه‌ش به من یه کانال بود با یادگاری‌هایی از جنس عکس و آهنگ و نوشته‌های قشنگ. (موارد دیگه هم زیاد بوده، این دو نمونه‌ی وبلاگی به طور خاص الان تو ذهنم بود.) اینجور وقتا به خودم می‌گم بیشتر حواسم باشه که محبت و حال خوب انتقال بدم به دوستام :)

۲) گفتم کانال؛ اگه تو کانال دنیای سوفی بودید خبر دارید که چند هفته‌س غیرفعال و خصوصیش کردم. ولی خبر ندارید (!) که چند روز بعدش رفتم یه کانال دیگه زدم که توش از کارها و برنامه‌های روزانه‌م می‌نویسم. یه جور بولت ژورنال تلگرامی :)) ۲ نفر بیشتر عضو نداره که هر دوشون خودمم :دی ولی یه جوری رفتار می‌کنم انگار دارم واسه 2k عضو و مخاطب می‌نویسم :)) این کانال موقته و شخصی، ولی فکر کنم بعضی چیزایی که توش می‌نویسم بعدا اینجا یا تو کانال دیگه‌ای عمومی بشن.

۳) تو یکی از این برچسب‌های زرد پنل بیان که برای یادداشت نوشتنه، از مدت‌ها پیش یه سری آدرس سایت و وبلاگ کپی کرده بودم که درباره‌ی چیزایی مثل بک‌آپ گرفتن، ایجاد تغییرات خاصی تو قالب و چیزای دیگه بودن. چند روز پیش اومدم ادیتش کنم و وقتی از محیط ادیت اومدم بیرون کلا اون برگه پاک شد :/ نمی‌دونم من رو چیز اشتباهی زده بودم یا باگ بیان بود. ولی یه مشت آدرس به‌دردبخور پرید :/

+ حالا واقعا به‌دردبخور بودن؟ بوکمارک‌های مرورگر، saved messages تلگرام، پست‌های ذخیره شده تو اینستا و... پر شده‌ن از صفحات و پست‌هایی که ممکنه یه روووز به درد بخورن. سراغ چندتاشون رفتم تا حالا؟ شما هم اینجوری هستین یه سری صفحه رو فقط سیو کنین که ایشالا یه روزی بخونیدشون؟ :))

۴) سریال خاتون رو کسی اینجا می‌بینه؟ اوضاع ایران رو تو زمان جنگ جهانی دوم روایت می‌کنه و برای من که خیلی جذابه. حالا فعلا کاری به داستانش ندارم و شاید بعدا بیشتر درباره‌ش نوشتم. ولی جذاب‌ترین نکته‌ش به نظرم نقش سروش صحته که کتاب‌فروشی داره! بهترین انتخاب :)) قشنک آدم حس می‌کنه سروش صحت و اجدادش همه کتاب‌باز بودن :))

۵) بسیار راضی‌ام از اینکه چند هفته‌س برای اینستا تایمر گذاشتم و فوقش جمعه‌ها بیشتر توش می‌گردم. اکسپلورم تقریبا از اخبار روز و حواشیش پاکه! حتی استوری خیلی‌ها رو هم دیگه باز نمی‌کنم :)) توییتر هم که مدت‌هاس ندارم. سرم تو برف نیست ولی دارم سعی می‌کنم مراقب روانم باشم. شما هم مراقب خودتون باشین :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳ شهریور ۰۰

۳۰۸

۱)

درخشان‌ترین ستاره‌ی صورت فلکی ارابه‌ران، اسمش سروشه. تو عربی بهش می‌گن عیوق. تو ادبیات به معنای دوری مسافت یا بلندی آسمان و کمال به کار رفته. اما دو تا افسانه هم درباره‌ش هست. یه افسانه اینه که هر کس نگاهش به این ستاره بیفته تشنگیش برطرف می‌شه. افسانه‌ی دیگه برعکسه، می‌گه عیوق ستاره‌ی تشنگیه و هرکس این ستاره در طالعش واقع شده باشه سرنوشتش اینه که از تشنگی هلاک خواهد شد... این بیت از ترکیب‌بند معروف محتشم کاشانی هم احتمالا به همین افسانه اشاره داره:

زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد

فریاد العطش ز بیابان کربلا...

[منابع: ۱ و ۲]

+ قطعا منظور این نیست که تشنگی امام حسین و خانواده و اصحاب‌شون رو با افسانه‌ها و ستاره‌شناسی توجیه کنم! فقط وقتی این موضوع به گوشم خورد، این بیت برام معنی عمیق‌تری پیدا کرد.

۲)

دقت کردین این‌همه می‌گیم باید شعور حسینی داشته باشیم و بفهمیم هدف امام حسین (ع) از قیامش چی بوده و حالا باید چطور اون راه رو ادامه بدیم، بعدش بازم بعضا برداشت‌های مختلفی از هدف امام حسین می‌کنیم، مصداق‌هایی که خودمون می‌خوایم رو پیدا می‌کنیم و نتیجه‌های متناقضی می‌گیریم که ظاهرا همه بر یه اساسن؟ انگار هر کدوم داریم سعی می‌کنیم حرف و نظر و فکر خودمون رو با امام حسین توجیه کنیم! وگرنه مگه می‌شه حرفایی که به نظر با هم در تضاد میان، همه‌شون حرف امام حسین هم باشن؟!

مگه اینکه در خوش‌بینانه‌ترین حالت بپذیریم حرف ما بخشی از حقیقته و همه‌ی حقیقت پیش ما نیست. در نتیجه اینقدر اصرار نداشته باشیم که فقط برداشت من درسته و بقیه غلط می‌گن. (این البته کافی نیست ولی برای شروع خوبه).

۳)

فکر نمی‌کردم امسال بتونم نرم هیئتی جایی. همه چی تو ذهنم منطقی بود که چرا نباید برم، ولی بازم شک داشتم که بتونم! شاید چون عادت کرده‌م و حس می‌کنم اینجوری محرم یه چیزیش کمه؛ هرچقدرم که به جاش مطالعه کنم یا پای پخش زنده‌ی روضه‌ها بشینم. بعد یه شب که خیلی حالم بد بود، فکر کردم به خاطر اینه که گریه کردنام تو روضه‌ها بیشتر برا خودمه. نه که اصلا برای روضه نباشه ولی انگار از اون فرصت استفاده می‌کنیم که به حال خودمونم گریه کنیم و یه کم سبک بشیم. نمی‌دونم این خوبه یا نه، ولی کم‌وبیش هست.

+ ولی تونستم! یعنی تقریبا :) امروز (عاشورا) عصر، همسایه‌ها تو حیاط یه روضه‌ی کوتاه و جمع‌وجور با حفظ فاصله و این‌ها داشتن که در کل شاید نیم ساعت شد. امسال همینو رفتیم فقط.

۴)

پارسال تو دهه‌ی اول محرم یه روایت‌طور نوشتم از چند تا خاطره و درگیری ذهنی و این‌جور چیزا. امسال یادش افتادم، رفتم سراغش و مرتب منظمش کردم. خواستم شب هفتم منتشرش کنم. بعد خواستم شب عاشورا بذارمش. و نمی‌دونم چرا هنوز پست نشده. ایشالا پستش می‌کنم به زودی.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۰۰

برای ارشا (و خیلی‌های دیگه)

سلام

آدم‌هایی که کار داوطلبانه یا شغلی رو انتخاب می‌کنن که می‌دونن خطرناکه به نظرم خیلی خاصن. اینکه دائم خودت رو در معرض خطر قرار بدی و هر روز کاری رو انجام بدی که می‌دونی حتی ممکنه تو رو بکشه، به خاطر معنایی که برات داره. حالا یا کاریه که ازش لذت می‌بری یا به یه شکلی برات ارزش داره. این به نظرم چیز با ارزشیه، و همیشه فکر می‌کنم بهترین حالتش اینه که این آدما موقع انجام همون کار جون‌شون رو از دست بدن. شاید سنگدلانه به نظر بیاد ولی انگار تو این موقعیته که اگه مرگ اتفاق بیفته بیشترین معناشو پیدا می‌کنه و رفتن باشکوهی رو می‌سازه.

مثلا آتش‌نشانی رو در نظر بگیرید که موقع ماموریت کشته می‌شه، سربازی که در جنگ جونش رو از دست میده، یا پرستاری که با وجود پاندمی به کارش ادامه می‌ده و در اثر همون بیماری از دنیا میره.

شاید روی اختیار داشتن یا نداشتن این افراد در انجام کارشون بشه کلی بحث کرد، اما فقط به همین نوع کارها (که گاهی برچسب مقدس هم می‌خورن) محدود نمی‌شه. مثلا می‌شه اشاره کنیم به کوهنوردی که حین کوهنوردی دچار حادثه می‌شه و می‌میره، یا... بدلکاری که به خاطر حادثه‌ای موقع انجام کارش جونش رو از دست میده.

با ارشا اقدسی اولین بار تو برنامه «خندوانه» و با اجرای هیجان‌انگیزش برای مسابقه‌ی لباهنگ آشنا شدم. آخرین بار هم تو سریال «حالا برعکس» (یه مجموعه‌ی طنز از مشتقات خندوانه) دیدمش. تو اون قسمت خاص، عوامل برنامه از انجام یه کارایی می‌ترسیدن و تهیه‌کننده برای اینکه بهشون روحیه بده یه ویدیو براشون فرستاد: فیلمی که توش ارشا به رامبد جوان می‌گفت بیا بریم ماشین چپ کنیم :)) و رامبد می‌ترسید اما ارشا به زور بردش و این کارو کردن :)) از این شعارا هم داشتن: بترس و انجامش بده! که خلاصه تهش خیلی معجزه‌وار رو همه تاثیر گذاشت :دی

غیر از همین فیلم و سریالا ارشا اقدسی رو زیاد دنبال نمی‌کردم، ولی شخصیتش به نظرم جذاب بود و الان می‌بینم خیلیای دیگه هم چنین حسی داشتن. دیگه آدم از خدا چی می‌خواد وقتی جوری زندگی کنه که هم موقع بودنش آدما دوستش داشته باشن هم وقتی می‌میره؟

روحش شاد باشه.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۵ مرداد ۰۰

۳۰۶

سلام. چند روزه که هی میام یه‌کم اینجا حرف بزنم، کلی هم می‌نویسم بعد بی‌خیال پست کردنش می‌شم. ببینیم این یکی سرنوشتش چی می‌شه!

خیلی وقته سعی کرده‌م راجع به اتفاقای دانشگاه کمتر بنویسم ولی الان می‌خوام یه کم از این چیزا حرف بزنم. برا همین شاید طولانی و حوصله‌سربر بشه :))

این روزا تنها انگیزه‌م برای تموم کردن پایان‌نامه‌م اینه که فقط تموم بشه! غیر از حجم زیادی که از کار مونده و بخش‌هاییش که نیاز به کمک گرفتن داره، مشکل اصلی اینه که حوصله‌ش رو ندارم و ضمنا برای یه قسمت‌هاییش نمی‌تونم تصمیم قطعی بگیرم. واقعا مسخره‌س ولی کلی گزینه پیش رومه و نمی‌تونم یکی رو انتخاب کنم، انجامش بدم و فوقش اگه نتیجه نداد عوضش کنم. مدام باید پروپوزالم رو به خودم یادآوری کنم که تازه گزینه‌هام محدود بشن. (شاید بپرسین پس نقش استاد راهنما چیه، که این بحثش مفصله فعلا واردش نمی‌شم!)

دلیل حوصله نداشتنم هم واضحه: زیاد کشش دادم و یه بازه‌ای فقط بار ذهنیِ وجود داشتنش رو حمل کردم بدون اینکه کاری براش بکنم. حالا دلایل این کار نکردن می‌خوان موجه باشن یا غیر موجه، به هر حال فرایندش طولانی و فرسایشی شده.

گاهی به سرم می‌زنه کاش کرونا بگیرم که به خاطرش بتونم یه ترم اضافه تمدید کنم :)) بعد می‌گم غلط نکن، تمومش کن بره. چون همینم دیگه، تا ددلاین در چند قدمیم نباشه کار نمی‌کنم :/ ضمن اینکه خیلی هم دست من نیست که طوری کرونا بگیرم که به جای این ترم، خودم حذف نشم! D:

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۰۰

Some kind of peace

سلام، امیدوارم حال همگی خوب باشه.

یه خدا قوت و خسته نباشید مخصوص هم به کنکوریا می‌گم، ایشالا نتیجه‌ی تلاشتون رو به بهترین شکل بگیرین :)

چند ماه پیش می‌خواستم این پست رو بذارم و آلبوم جدید الافور آرنالدز (البته فکر کنم آرنالدس درسته :/) رو معرفی کنم. نوشتنش رو هم شروع کردم ولی عقب افتاد و یادم رفت تا الان که بالاخره تصمیم گرفتم کاملش کنم. (و اینکه چون شاید یه مدت کمتر بتونم این‌طرفا بیام، خوبه که یه پست نسبتا به درد بخور این بالا باشه :)) )

جدیدترین آلبوم Olafur Arnalds که پاییز ۲۰۲۰ منتشر شد، Some kind of peace هست و ۱۰ تا قطعه داره که ۷ تاش بی‌کلامه. اولش به خاطر قطعه‌ی آخر آلبوم بود که خواستم این پست رو بذارم ولی حالا تا اینجاییم، کمی از چیزایی که درباره‌ی بعضی آهنگای دیگه‌ش فهمیدم هم می‌نویسم. شاید برای شما هم جالب باشه :)

خب قبل از هر چیز، هم می‌تونید آلبوم رو تو اسپاتیفای گوش کنید و هم آهنگا رو اینجا آپلود کردم براتون:

1. Loom

2. Woven Song

3. Spiral

4. Still / Sound

5. Back to the Sky [Lyrics]

6. Zero

7. New Grass

8. The Bottom Line [Lyrics]

9. We Contain Multitudes

10. Undone [Lyrics]

نکته‌ی دیگه اینکه خود الافور درباره‌ی آلبوم و هر قطعه یه چیزایی گفته که می‌تونید اینجا تو توضیحات آلبوم کامل بخونیدش. منم در ادامه هر جا که به حرفاش ارجاع دادم منظورم همین توضیحات بوده.

  • فاطمه
  • شنبه ۱۲ تیر ۰۰

مترو نوشت

قطار ساعت ۹:۱۲ را از دست داده‌ام اما عوضش وقت دارم چند صفحه‌ای از شب‌های روشن را که از قبل روی اپ طاقچه باز کرده‌ام بخوانم. ایستگاه به خلوتی همیشه نیست. دختر جوانی دو صندلی آن‌طرف‌تر از من نشسته (در واقع قبل از آمدن من اینجا بود)، خانم دیگری نزدیک ما ایستاده و دو زن مسن هم روی صندلی‌هایی دورتر از ما نشسته‌اند. سمتی که آقایان می‌نشینند هم شلوغ‌تر از همیشه است. اگر پیش خودتان گفته‌اید این که تازه خلوت است، باید بگویم اینجا یکی از ایستگاه‌های خط جدید مترو است و چون هم تازه افتتاح شده و هم در مرکز شهر نیست، فعلا ایستگاه خلوتی به شمار می‌آید و در این روزهای کرونایی آدم از اینجا آمدن خیلی نگران نمی‌شود.

آن دو زن مسن با صدای بلندی با هم صحبت می‌کنند و نمی‌توانم روی کتاب تمرکز کنم. ناگهان صدایی شبیه یک شعرخوانی همراه با دست زدن‌های بعد از هر بیت هم بلند می‌شود. اول فکر می‌کنم شاید بلندگوی ایستگاه است که رادیو پخش می‌کند، ولی کم‌کم می‌بینم شعرش سخیف‌تر از آن است که از رادیو پخش شود. مربوط به انتخابات است و انگار در جمع هواداران یک جریان برای تمسخر جریان دیگر خوانده شده است. تمام هم نمی‌شود. سر برمی‌گردانم ببینم از کجا می‌آید، مرد مسنی را روی اولین صندلی آن سمت راهروی پله‌برقی‌ها می‌بینم که گوشی‌اش را به گوشش نزدیک کرده تا بهتر بشنود. حدس می‌زنم صدا از آن‌جاست. احتمالا متوجه نیست که صدای گوشی‌اش به گوش حداقل نیمی از افراد داخل ایستگاه هم می‌رسد. کسی هم کاری بهش ندارد.

بی‌خیال کتاب خواندن شده‌ام. به روبه‌رویم نگاه می‌کنم، به مسیر ریل‌ها. از سرم می‌گذرد اگر بپرم پایین، اگر بپرم جلوی قطار... از آن فکرها می‌شود که هرچه بخواهم بهش فکر نکنم بیشتر خودش را آویزان مغزم می‌کند. به خودم می‌گویم پنجره‌ی بغل میزم در آزمایشگاه کم بود، اینجا هم اضافه شد. تصور نکنید قصد خودکشی دارم، ولی اینجور فکرها گاهی به سر آدم می‌افتند دیگر. به فکرم می‌رسد که اگر الان بپرم جلوی قطار لپ‌تاپم چه می‌شود؟ نکند کسی کیف و وسایلم را بدزدد؟! یاد فیلم سوفی و دیوانه می‌افتم و امیر جعفری که رفته بود خودش را بیندازد جلوی مترو. هیچ وسیله‌ای همراه خودش نداشت، جز گوشی‌اش که آن هم به نظرم اضافه بود. الکی که نیست، آدم باید فکر همه چیز را بکند. اما خب، هر جوری که آدم بمیرد بالاخره یک سری وسیله ازش یک جایی باقی می‌ماند.

اما در کل ایده‌ی جلوی مترو پریدن را دوست ندارم. تصور کنید راننده‌ی مترو هستید و مثل هر روز آمده‌اید سر کار. حتی شاید از سرعت گرفتن در تاریکی تونل‌ها در سکوت و تنهایی خودتان لذت هم می‌برید! بعد که طبق روال دارید در یک ایستگاه توقف می‌کنید یک‌دفعه ببینید یک جسم سنگین کوبیده شد به شیشه و مغزش پاشید روی آن. افتضاح است! یادم هست یک بار یک راننده‌ی مترو آمده بود تلویزیون و می‌گفت خودش یا یکی از همکارانش چنین تجربه‌ای داشته و چند شب نمی‌توانسته بخوابد. آدم خوب است خودش را جای بقیه بگذارد و اگر می‌خواهد خودش را هم بکشد، روشی را انتخاب کند که آن لحظه‌ی آخر بقیه را زهره‌ترک نکند. گفتم که، باید فکر همه چیز را کرد.

به ساعت ایستگاه نگاه می‌کنم. ۹:۳۲ است و طبق زمان‌بندی جدولی که به دیوار زده‌اند باید الان مترو برسد. سعی می‌کنم از بین سر و صداها به انتهای تونل گوش بدهم بلکه صدای نزدیک شدن قطار را بشنوم. بالاخره شعرخوانی هم تمام می‌شود، شاید پیرمرد خودش بی‌خیال شده و قطعش کرده است. کمی بعد صدای قطار از دور می‌آید. دو زنِ این سمت ایستگاه، برای اینکه در صدای قطار که هر لحظه بلندتر می‌شود بتوانند صدای هم را بشنوند تقریبا داد می‌زنند.

از ۹:۳۵ چند ثانیه‌ای گذشته که قطار با سرعت سر می‌رسد. یک لحظه چهره‌ی آرام راننده را می‌بینم. همه چیز امن و امان است. قطار جلویمان توقف می‌کند و سوار می‌شویم. آن‌قدری خلوت هست که همه بتوانیم با فاصله بنشینیم. به این فکر می‌افتم به جای ادامه دادن کتاب، چند خطی درباره‌ی سر و صدای آدم‌های تو ایستگاه در گوشی‌ام بنویسم. شاید بعدا با کم و زیاد کردن چند کلمه بتواند تبدیل به یک پست شود!

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲ تیر ۰۰

یادآوری به موقع

سلام :)

دوشنبه صبح، تقریبا همه‌ی استرسی که بابت رفتن به دندون‌پزشکی داشتم، بعد از معاینه‌ی اولیه و وقتی قرار شد برم عکس بگیرم و برگردم از بین رفت. دو ماه پیش بخشی از پر کردگی دندونم شکسته بود و تو این مدت چند بار دیگه هم تیکه‌هایی ازش شکست ولی همچنان نمی‌رفتم که دوباره پُرش کنم! در واقع بخش زیادی از نگرانی اون روزم بابت این بود که نکنه دکتره گیر بده که چرا زودتر نیومدی! اما نه تنها گیر نداد، بلکه توی عکس یه پوسیدگی دیگه پیدا کرد و تشخیص داد که ترمیم اون واجب‌تره :/

دو سال پیش که تو همین بهار چند نوبت برای عصب‌کشی و ترمیم چند تا از دندونام می‌رفتم دندون‌پزشکی، یادمه که یه بار بعد از تموم شدن کار مستقیم و به تنهایی رفتم نمایشگاه کتاب! یه بارم بعد از پر کردن یک یا دو دندونم برگشتم دانشگاه که به کلاس هوش مصنوعی برسم. دوشنبه اما مستقیم برگشتم خونه و اینقدر بی‌حوصله و خسته بودم که کار خاصی نکردم و بعدازظهر هم بیشتر از معمول خوابیدم.

حالا نمی‌دونم، شاید به خاطر گرما بود یا مثلا تو آمپول‌های بی‌حسی جدیدا چیزی می‌ریزن :)) اما به‌نظرم دلیلش بیشتر اینه که دو سال پیش اون کارها رو دوست داشتم و براشون انگیزه داشتم. اما دوشنبه (مثل خیلی از روزهای دیگه‌ی این اواخر) اشتیاقی برای کارهای زیادم نداشتم و دندون‌پزشکی رفتن بهانه‌ی خوبی به نظر میومد که مثلا تا شنبه به خودم استراحت بدم، نه؟ (تازه شنبه می‌خوام دوباره برم برای پر کردن اون دندون اصلیه!)

اما یه کار مفیدی که اون روز انجام دادم، دیدن ویدیوی جدید مهرسا شرع الاسلام بود. مهرسا در زمینه‌ی نوروساینس و مغز و تفکر و... تولید محتوا می‌کنه. من از طریق کانال لادن باهاش آشنا شدم و گاهی به صفحه‌ش یه سری می‌زنم. موضوع این ویدیو تلاش هوشمندانه بود و توش از این می‌گه که در یادگیری یه علم یا مهارت، صرفِ تلاش کردن (هرچقدرم زیاد) باعث نمی‌شه تو اون زمینه به حد بالایی برسیم. موضوع رو از دیدگاه نوروساینس بررسی می‌کنه و میگه اینجا با سه تا مولکول سر و کار داریم: دوپامین، سروتونین و استیل کولین.

دوپامین در حین یادگیری قراره کمک کنه که با داشتن یه حس خوب انگیزه‌مون حفظ بشه و تو مسیر بمونیم.

سروتونین وقتی ترشح می‌شه که یه تمرین یا مرحله از کار انجام شده و ما پاداش گرفتیم.

استیل کولین هم تو شکل‌گیری مسیرهای جدید عصبی که به یادگیری منجر می‌شن موثره.

پس، تلاش هوشمندانه فقط این نیست که یه زمانی رو در روز یا هفته برای تمرین و یاد گرفتن یه مهارت بذاریم. اولا باید اون کار برامون یه معنایی داشته باشه که در طول یادگیری بهمون انگیزه بده. دوما مهمه که پاداش دریافت کنیم، حتی شده خودمون در حد نوشتن قدم‌هایی که تا اینجا اومدیم و تشویق خودمون، به خودمون پاداش بدیم! و سوما برای اینکه به مغزمون بفهمونیم این کار ارزشش رو داره که به خاطرش انرژی بذاره و مسیرهای جدیدی شکل بده، باید نشون بدیم این کار جدید واقعا برامون مهمه. این رو با کار عمیق و تمرکز کردن روی اون تمرین یا مطالعه، و همین‌طور با ارتباط دادن اون موضوع با چیزای دیگه‌ی روزمره می‌تونیم به مغز بفهمونیم.

دارم به کارهایی که تو این مقطع مشغول‌شونم فکر می‌کنم. از پایان‌نامه و پروژه‌ی اون یکی آزمایشگاه بگیر، تا کاری مثل خوندن کتابای چالش طاقچه و نوشتن یادداشت‌های ماهانه براشون. از خودم می‌پرسم این کارها شخصا برام معنا و ارزش دارن یا به هر دلیلی مجبور به انجام‌شونم؟ اون معنا و ارزش‌ها چیان؟ چقدر خودمو تشویق می‌کنم یا درباره‌ی پیشرفت‌هام با بقیه صحبت می‌کنم که اجازه بدم از طرف اونا هم تشویق بشم، به جای اینکه فقط بذارم با سوال‌هاشون حالمو بگیرن؟ چقدر برای کارهام وقت جدی می‌ذارم و موقع انجام دادن‌شون تمرکز دارم؟

به نظرم بحث بیشتر از فقط expert شدن تو یه زمینه‌ی خاصه. داریم درباره‌ی ادامه دادن مسیری حرف می‌زنیم که روز اول برامون جذاب بوده، ولی حالا که واردش شدیم و طبیعتا یه وقتا خسته می‌شیم، نیاز داریم به خودمون یادآوری کنیم که چرا این مسیرو می‌خواستیم طی کنیم. نیاز داریم پیشرفت‌هامونو از اول تا اینجا به خاطر بیاریم و بابتش به خودمون تبریک بگیم. (حتی شاید در مواردی بعد از یه بازنگری متوجه بشیم دیگه لزومی نداره اون مسیرو ادامه بدیم).

برگردم به استرسی که اول پست اشاره کردم. یکی از مشکلاتم که باعث اضطراب و عقب انداختن کارهام می‌شه این تفکره که طرف مقابل نگه چرا زودتر انجامش ندادی یا مطرحش نکردی؟ حالا این هم تو مسائل پزشکیه هم تو مثلا ارتباط با استاد راهنمام و هر چیز مشابه دیگه‌ای. (به قول یکی از بلاگرها، مشکلاتمو به جای حل کردن حمل می‌کنم)! و بدیهیه که هر چی یه کار بیشتر عقب میفته اون اضطراب تشدید می‌شه و مقابله باهاش سخت‌تر. بنابراین خوشحالم که دندون‌پزشکیه رو رفتم و بیشتر از این به تعویق ننداختمش. جا داره به خودم یه پاداش بدم حقیقتا... البته چیزی غیر از استراحت تا شنبه :))

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۶ خرداد ۰۰

زنان نامرئی - بی‌پلاس

سلام

چند روز پیش اپیزود جدید پادکست بی‌پلاس رو گوش می‌دادم که خلاصه‌ی کتاب زنان نامرئی رو می‌گفت. این کتاب به‌طور کلی می‌خواد بگه تو خیلی از تصمیم‌گیری‌هایی که تا به حال تو جوامع انجام شده، اغلب اوقات نیازها و خواسته‌های زن‌ها دیده نشده. قصد و غرضی هم پشتش نبوده، دلیلش فقط این بوده که تصمیم‌گیرنده‌ها خیلی وقتا مرد بودن یا داده‌هایی که اساس تصمیم‌گیری‌ها بودن از تجربه‌ی مردها اومده بوده و همین باعث شده نیاز زن‌ها دیده نشه. در مورد این سوگیری داده‌ها و شکاف اطلاعاتی، کتاب مثال‌های زیادی در محیط‌های شهری و روستایی، فضاهای کاری (حتی شرکتایی مثل گوگل و اپل)، استانداردهای ساختمان‌سازی یا طراحی اتومبیل، آزمایش‌های پزشکی و دارویی، و... در جوامع مختلف می‌زنه.

برخلاف برخی افراد* که صرفا دنبال برابر بودن همه چیز برای زن و مرد هستن، یه عده دیگه از جمله نویسنده‌ی این کتاب می‌گن اتفاقا باید تفاوت‌های زن و مرد رو بپذیریم و ببینیم. نویسنده اینجا در مورد لزوم تفکیک داده‌ها براساس جنسیت حرف می‌زنه که اون شکاف اطلاعاتی پر بشه، و معتقده تفاوت در نیازها و خواسته‌های زن‌ها و مردها باید دیده بشه تا بعد منجر به برابری هر دو گروه در برخورداری از امکانات و فرصت‌ها بشه.

گرچه با کلیت حرف کتاب موافقم، کامنت یه نفر باعث شد در مورد بعضی مثال‌هاش بخوام بیشتر فکر کنم. یکی از مثال‌های کتاب در مورد دمای فضای داخلی اداراته. میگه دمای استاندارد ساختمان‌ها براساس استاندارد مردانه تعیین شده در حالی که زن‌ها به خاطر متابولیسم متفاوت‌شون دمای بدن‌شون کمی از مرد‌ها پایین‌تره. در نتیجه -این رو علی بندری براساس مشاهدات خودش چه در داخل چه خارج کشور اضافه کرد- تو یه فضای اداری خیلی وقتا خانوما یه شال یا لباس اضافه همراهشون دارن (خب خدا رو شکر به خاطر حجاب این مشکلمونم حل شد :دی).

اون فرد تو کامنتش نوشته بود این که نشد حرف! اصولا دمای یه محیط باید مطابق با نیازِ گرمایی‌ترین عضو حاضر در اونجا تنظیم بشه و بقیه اگه سردشون شد لباس اضافه بپوشن (چون برعکسش که نمی‌شه :دی). نوشته بود اگه اینطوری بخوایم فکر کنیم، جامعه رو می‌شه صد جور به گروه‌های مختلف تقسیم کرد (مثلا براساس سن و سال به جای جنسیت) و همیشه گروهی وجود داره که نیازش در نظر گرفته نشده یا در اولویت نیست.

این صحبت شاید تا حدی در مورد بعضی مثال‌های کتاب صدق کنه. اما فکر می‌کنم هدف این نیست که بیایم یکی‌یکی مثال‌ها رو بررسی کنیم ببینیم درستن یا نه. هدف اینه که نسبت به کلیت این موضوع آگاه‌تر بشیم و ببینیم که رد پاش تو خیلی موارد جزئی و روزمره دیده می‌شه.

موضوعی که از اواسط پادکست ذهنم رو مشغول کرد، مشکلی بود که خودم تازگی باهاش مواجه شده‌م. تو دانشکده‌ی ما نه اینکه مسئولین بخوان خانم‌ها رو نادیده بگیرن، بلکه به خاطر تعداد کم دخترها ناخودآگاه اون شکاف اطلاعاتی شکل گرفته و احتمالا اونا از مسائلی که ذهن ما رو درگیر کرده صرفا خبر ندارن. مثلا همین الان یکی دو تا مشکل در مورد سرویس بهداشتی و نمازخونه‌ی خانوما وجود داره که حل کردنش نباید اونقدرا سخت باشه اما انجام نمی‌شه. قطعا یه دلیلش کوتاهی و بی‌حواسی مسئول‌هاس، ولی به عقیده‌ی من اینکه خود ما هم به جز یکی دو بار پیگیریِ نصفه نیمه کار دیگه‌ای نکردیم خیلی موثره. اغلب فقط بین خودمون غر می‌زنیم و نمی‌ریم ببینیم که مسئله رو با کدوم مسئول باید مطرح یا بهش یادآوری کنیم.

خلاصه که جوگیر شدم و می‌خوام فردا با یه آفتابه برم جلوی دفتر رئیس دانشکده تحصن کنم =)))

اگه شما هم از این مثال‌های کوچیک دور و برتون دیدین و براش کاری انجام دادین بگین. شاید جایی تذکری دادین یا تو یه تصمیم‌گیری سعی کردین اون تفکیک اطلاعات رو داشته باشین، یا هر چیز دیگه. ولی می‌خوام این یه بار نشینیم مشکلاتی رو که همه می‌دونیم وجود داره لیست کنیم. راجع به اونایی بگیم که شاید جزئی باشن، ولی برای حل‌شون حداقل یه تلاشی کردیم.

منم ایشالا نتیجه‌ی تحصن و پیگیریم رو بهتون خواهم گفت :))

* می‌خواستم بگم برخی فمنیست‌ها، ولی دیدم تعریف دقیق فمنیست یا گرایش‌های مختلفش رو نمی‌دونم. و اصلا چه اهمیتی داره اسم تفکرایی که دارم می‌نویسم چیه.

پ.ن. احتمالا این کتاب رو برای اون ماهی که چالش طاقچه درباره‌ی فمنیسم و زنانه بخونم.

پ.ن۲. همزمان شدن این پست با مناظره‌ها و بحث‌های حقوق زنان که همیشه اینجور وقتا بیشتر مطرح می‌شه اتفاقیه! فقط می‌خواستم خلاصه‌ی مطالب پادکست و کتاب رو بنویسم و کاری به اون داستانا نداشتم.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۶ خرداد ۰۰

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب