«۹ لبخند ۹۹» یا «پروژه‌ی زنده ماندن»

سلام. سال نوی همگی مبارک باشه🌺 امیدوارم سال خیلی خوبی براتون باشه همراه با سلامتی و آرامش، و به هر چی می‌خواین برسین.

در این که ۹۹ سال سختی بود حرفی نیست. یه سری سختی‌های همگانی وجود داشت و احتمالا هر کی هم مشکلات شخصی خودشو داشته. ولی خب چاره‌ای نبود جز ادامه دادن و چنگ انداختن به چیزایی که بتونن کمک‌مون کنن تو این شرایط.

تو این پست می‌خوام ۹ لبخند ۹۹ رو بنویسم (چالشی که از اینجا شروع شده)، ولی خیلی از مواردش به اتفاق‌های خاص برنمی‌گردن. بیشتر می‌خوام در این قالب به بعضی از همون دستاویزهای زنده موندنِ امسالم اشاره کنم! کارهایی که باعث می‌شدن حالم بهتر بشه و یه لبخندی بزنم.

۱) نوشتن و ثبت کردن. همون‌طور که تو پست قبل هم گفتم، امسال مطالبی با موضوعای برنامه‌ریزی، ایجاد عادت‌های جدید و غیره رو زیاد دنبال می‌کردم و از اون‌طرف نوشتن و ثبت کردن کارهام و همین‌طور نوشتن از درگیری‌های ذهنیم حالم رو بهتر می‌کردن. یه بخشیش رو هم آوردم تو وبلاگ، مثلا چالش‌های ۳۰ روز نوشتن و ۳۰ روز شکرگزاری در همین راستا بودن. علاوه بر اینکه نوشتن ذهن رو سبک می‌کنه، این کار باعث می‌شد حس کنم دارم به مغزم و به زندگیم نظم می‌دم. (حتی اگه در عمل پیشرفت قابل توجهی هم نمی‌کردم!)

۲) کتاب‌باز و پادکست‌ها. فصل‌های قبلی برنامه‌ی کتاب‌باز رو کم‌وبیش می‌دیدم ولی فصل اخیر رو امسال بیشتر دنبال کردم و پای صحبت مهموناش نشستم. روزهایی که مجتبی شکوری و حسین فروتن میومدن رو تقریبا مرتب دنبال می‌کردم و حرفای خود سروش صحت هم اغلب برام جالب بود و نکته داشت. احساس می‌کنم همه‌ی حرفایی که این چند وقت تو این برنامه و همینطور تو پادکست‌هایی که امسال سراغ‌شون رفتم شنیدم، بدون اینکه بتونم دقیق مشخص کنم چطور و کجا، تاثیرشون رو روم گذاشته‌ن.

۳) عکاسی. من دوربین اینا ندارم و با دوربین معمولی گوشیم عکس می‌گیرم (گاهی هم به گوشی مامان یا برادرم دستبرد می‌زنم!) اما عکس گرفتن رو دوست دارم، معمولا براش وقت می‌ذارم و تلاش می‌کنم خوب دربیاد. این کار لحظاتی رو خلق می‌کنه که خواه‌ناخواه روی اون کار تمرکز می‌کنم و برام لذت‌بخش هم هست. امسال از این لحظات زیاد داشتم. چه وقتایی که برای چالش قرنطینگاری عکس می‌گرفتم (به روم نیارید که هنوز تمومش نکردم!)، چه وقت‌هایی که مثل همیشه جایی چیز خاصی نظرم رو جلب می‌کرد. به خصوص امسال روزهای زیادی بود که ساعت‌هایی رو تنها دانشگاه بودم، و بعضی صبح‌ها برا خودم تو محوطه‌ی دانشگاه می‌چرخیدم و عکس می‌گرفتم.

۳.۵) اوایل سال و تو قرنطینه، دو تا پازل ۵۰۰ و ۱۰۰۰ تیکه درست کردم که بعد هم قابشون کردیم و یکی‌شون رو زدم تو اتاقم. تو ماه‌های بعد چیدمان قاب‌های دیوار اتاقم رو عوض کردم، و در نهایت خیلی خودشیفته‌طور یکی از عکسایی که خودم گرفته (و ادیت کرده) بودم رو چاپ کردم و بهشون اضافه کردم! این ترکیب جدید قاب‌های اتاقم هم از عوامل لبخند بود و هست :)

۴) پیاده‌روی و ورزش. نمی‌تونم بگم تو کل سال، ولی بازه‌هایی بود که مرتب ورزش می‌کردم یا پیاده‌روی می‌رفتم. فکر نکنم لازم باشه بگم که فعالیت بدنی چقدر تو بهبود حال روحی آدم اثر داره. این یکی از فعالیت‌هاییه که تصمیم دارم تو سال جدید جدی‌تر پیگیرش باشم.

۵) دوستام، مخصوصا دو نفرشون. خب امسال رفت و آمدها کمتر شده بود ولی دو تا از دوستام رو نسبتا زیاد می‌دیدم. یکی‌شون که تو دانشگاه بود، با اون یکی هم گاهی بیرون می‌رفتیم و حرف می‌زدیم. امسال بیشترین درد دل‌هام رو با این دو نفر کردم. موقعیت‌هایی هم پیش میومد که از دست هر دو حرص بخورم :)) ولی جفتشون هم درد بودن هم درمان! که اصلا شاید طبیعیه. دوست صمیمیت کسیه که هر چقدرم ازش حرص بخوری، کافیه یه کم ازش فاصله بگیری که دلت براش تنگ بشه و دفعه‌ی بعد که می‌بینیش اصلا ناراحتیت رو فراموش کنی!

+ طبیعتا منظورم هر ناراحتی‌ای و همه‌جوره موندن تو روابط نیست. امسال دوستایی هم بودن که رابطه‌م باهاشون خیلی کمرنگ‌تر شد. حالا یا سر ناراحتی‌ها بود یا صرفا فاصله باعث شد بفهمم اون‌قدری هم که فکر می‌کردم صمیمی نبودیم.

۶) امسال وارد یه پروژه‌ی گروهی شدم توی دانشگاه. اولش شک داشتم ولی الان واقعا از تصمیمم راضی‌ام. از خیلی جهات خوب بود برام، مهم‌ترینش این که فرصتی شد تو زمینه‌ی مورد علاقه‌م کار کنم ببینم باهاش چند چندم.

۷) برگ جمع کردن! پاییز گیر داده بودم به جمع کردن برگ‌های کوچیک رنگی! جمع کردن و بعد خشک کردن‌شون برام لذت‌بخش بود. دوست دارین کلکسیونم رو ببینین؟ :))

۸) نمی‌دونم نوشتن این درسته یا نه، ولی یه چیز قشنگی که امسال بیشتر تجربه‌ش کردم حرف زدن با خدا بود. این مدلی که نصفه شب بشینی دعا کنی و غر بزنی به جون خدا و گریه کنی و بعدش حس کنی سبک شدی!

۹) و البته یکی از بهترین اتفاقای لبخندآورِ امسال به دنیا اومدن پسرخاله‌م بود :)

بازم چیزایی تو ذهنم هست ولی اصل کاری‌ها همینا بودن. و در آخر، تو این ساعت پایانی ۳۰ اسفند که معلوم نیست تو کدوم سال می‌گنجه (یکی نوشته بود هزار و سیصد و چهارصد که می‌گن همین چند ساعته D:)، می‌خوام بگم:

مهم‌ترین چیزی که از ۹۹ یاد گرفتم این بود که در نهایت فقط خودمم که می‌تونم به خودم کمک کنم حالم بهتر باشه. قبلا هم می‌دونستم ولی شاید امسال بهتر از همیشه فهمیدمش! از الان می‌دونم ۱۴۰۰ هم قرار نیست سال آسونی باشه. اما فرقش با پارسال این موقع اینه که شاید یه‌کم تیکه‌پاره باشم، ولی مجهزتر هم هستم! :)

پ.ن. این «پروژه‌ی زنده ماندن» رو نمی‌دونم اولین بار تو وبلاگی جایی دیده‌م یا همینطوری به ذهن خودم رسیده :)) خواستم بگم اگه از جایی هم برداشتم خودم خبر ندارم D:

  • فاطمه
  • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

آماده‌سازی برای ۱۴۰۰ :)

سلام

آخر ساله و خیلیا به فکر برنامه‌ریزی و هدف‌گذاری برای سال بعد هستن. تو این پست می‌خوام یه کم در مورد همین چیز و تصمیمات خودم بنویسم. پست قرار نیست آموزشی باشه، صرفا تجربیات منه و چیزهایی که یاد گرفتم.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹

ختم قرآن آخر سال

سلام به همگی. عید مبعث مبارک‌تون ^_^

راستش تو یکی دو هفته‌ی اخیر دو تا از آشناها به خاطر کرونا فوت کردن (نزدیک نبودن زیاد)، و امروز داشتم فکر می‌کردم که تو این یه سال چقدر از اقوام و آشناهای دور و نزدیک خودمون و دوستای حقیقی و مجازی‌مون به خاطر کرونا یا دلایل دیگه از بین‌مون رفتن. بعد فکر کردم کاش بشه تو این هفته‌ی آخر سال یه ختم قرآنی چیزی بگیریم و ثوابش رو هدیه کنیم به روح عزیزایی که دیگه بین‌مون نیستن.

فکر کردم اینجا مطرحش کنم ببینم چه تعداد مایل به همراهی‌ان. تا حالا تو وبلاگم از این برنامه‌ها نداشتم و نمی‌دونم چه‌جور می‌شه. فقط فکر کردم اگه جمعی باشه خیلی بهتره.

حالا خودم نظرم رو ختم قرآنه و اینکه هر کس هر اندازه‌ای که می‌تونه در طول هفته‌ی آینده بخونه انتخاب کنه که ایشالا تا شب جمعه‌ی هفته‌ی دیگه حداقل یه دور ختم قرآن رو داشته باشیم. ولی اگه پیشنهاد دیگه‌ای دارین، مثلا یه تعداد از یه سوره‌ی خاص یا هر پیشنهاد دیگه‌ای، بگین حتما.

بی‌زحمت فعلا تو کامنتا نظراتونو بگین که ببینم چقدر استقبال می‌شه و چه ختمی می‌خوایم بگیریم. بعد امشب یا فردا صبح پست رو ویرایش می‌کنم یا دوباره می‌ذارم که اون‌موقع لطف کنین بگین چی یا چه بخش‌هایی رو می‌خونین.

پیشاپیش ممنون از همراهی‌تون :)

 

ویرایش:

خب مرسی از کسایی که کامنت گذاشتن. اونایی که نظر دادن همه با ختم قرآن موافق بودن پس همین رو پیش می‌گیریم :)

الزامی نیست هر کی حتما یه جزء بخونه، می‌تونین کمتر هم بخونین. فقط برای این که تقسیم‌بندیش راحت‌تر بشه، طبق تقسیم‌بندی اکثر قرآن‌ها که هر جزء می‌شه ۲ حزب و هر حزب خودش ۴ قسمته، بیاین کوچیکترین مقدار رو بگیریم هر یک‌چهارم حزب (که دو سه صفحه بیشتر نیست).

پس اگه دوست دارین شرکت کنین، لطفا شماره‌ی جزء مورد نظر یا حزب‌های اون جزئی که می‌خواین رو کامنت کنین.

+ اگه تقسیم بندی قرآن‌تون به این صورت نیست، بگین چه تعداد حزب یا بخش‌های کوچکتر رو می‌خواین بخونین که من بهتون بگم از کجا تا کجا می‌شه.

+ یادتون باشه هر مقداری رو که مشخص می‌کنین تا جمعه‌ی هفته‌ی بعد (۲۹ اسفند) بخونین.

جزءهای باقی‌مونده:

جزء ۱ جزء ۱۱ جزء ۲۱
جزء ۲ جزء ۱۲ جزء ۲۲
جزء ۳ جزء ۱۳ جزء ۲۳
جزء ۴ جزء ۱۴ جزء ۲۴
جزء ۵ جزء ۱۵ جزء ۲۵
جزء ۶ جزء ۱۶ جزء ۲۶
جزء ۷ جزء ۱۷ جزء ۲۷
جزء ۸ جزء ۱۸ جزء ۲۸
جزء ۹ جزء ۱۹ جزء ۲۹
جزء ۱۰ جزء ۲۰ جزء ۳۰

دوستان همه‌ی جزءها انتخاب شدن و ایشالا تا آخر هفته‌ی آینده خونده می‌شن.

ممنونم از همگی بابت همراهی‌تون. ان شاء الله خدا روح همه‌ی رفتگان رو قرین رحمتش قرار بده🙏

پ.ن. راستی اگه دوست داشتین تو وبلاگاتون هم اطلاع‌رسانی کنین :)

پ.ن۲. اگه نکته‌ای هم به ذهنتون رسید که حس می‌کنین باید اضافه بشه بهم بگین، مرسی.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۱ اسفند ۹۹

کلمه‌ی بوق‌لازم!

سلام

تازگی کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها رو تموم کردم و یادم افتاد می‌خواستم درباره‌ی یه مسئله‌ای بنویسم. هیچ ربطی هم به مطالب خود کتاب نداره :))

خب احتمالا می‌دونین که «هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها» ترجمه‌ی نشر میلکان هست از عنوان اصلیِ The Subtle Art of Not Giving a F**k نوشته‌ی مارک منسن. ترجمه‌های دیگه هم عناوین مشابهی دارن مثل «هنر ظریف بی‌خیالی» یا «هنر ظریف اهمیت ندادن». از کتاب‌های دیگه‌ی این نویسنده هم Everything is F**ked هست که با عناوینی مثل «اوضاع خیلی خراب است» یا «همه چیز به فنا رفته» ترجمه شده.

با مارک منسن خیلی قبل از شناختن کتاب‌هاش، از طریق وبسایتش آشنا شده بودم. یه پست ازش خونده بودم که اینقدر برام نکته داشت که خلاصه‌شو تو دفترم نوشتم. این کتابم که ازش خوندم حرفای خوبی داشت که آدم می‌تونه فکر کنه بهشون. اما این باعث نمی‌شه با ادبیاتش مشکل نداشته باشم :)) نه تنها تو عنوان و متن کتاباش، تو ویدیوهای یوتیوبش هم با نرخ ده بار در دقیقه از کلمه‌ی ف** استفاده می‌کنه که باعث می‌شه من اعصابم خرد بشه و هیچ ویدیوییش رو تا آخر نبینم!

اعصابم خرد می‌شه چون اون کلمه همچنان برای من تابوئه. نمی‌گم تا حالا نگفتمش (انگار الانم که ستاره گذاشتم کسی نفهمیده چیه!)، ولی اینکه تیکه‌کلام بعضی آدما می‌شه و به راحتی به زبون میارنش رو درک نمی‌کنم. اینکه میاد رو عنوان یه کتاب می‌شینه رو که اصلا درک نمی‌کنم. و گاهی به نظرم میاد دلیل اینکه خیلیا چنین الفاظی رو مدام به کار می‌برن اینه که باحال به نظر بیان و جلب توجه کنن. حالا می‌خواد یه آدم عادی تو یه جمع کوچیک دوستانه باشه، یا آدم شناخته‌شده‌ای که سعی می‌کنه با مخاطبش صمیمی باشه. (همین الان یه تحلیل رائفی‌پور-طوری به ذهنم رسید: همون‌طور که یه زمانی سینمای هالیوود رو مروج سیگار کشیدن می‌دونستن، الان هم بعضی سریال‌ها دارن این کلمات رو عادی‌سازی می‌کنن D:) 

اینم بگم که خودم اونقدرم مودب و پاستوریزه نیستم، ما هم بالاخره تو جمع دوستامون گاهی یه سری الفاظ رو به کار می‌بریم یا شوخیایی می‌کنیم =)) ولی از نظرم جمع‌های دوستانه فرق داره با جایی مثل وبلاگ، کتاب یا رسانه‌ای که مخاطبش ممکنه هر کسی از هر سن یا فرهنگی باشه. (بی‌ادبانه‌ترین کلمه‌ای که تا حالا تو وبلاگم نوشتم فکر کنم چسناله بوده باشه :دی)

فرض کنیم این کلمه تو یه فرهنگ‌هایی پذیرفته‌شده و عادیه. البته با توجه به مشاهدات شخصی من (!) که تو بعضی برنامه‌هاشون موقع گفتن این کلمه بوق می‌ذارن یا اصلا چرا راه دور بریم، عنوان بعضی کتاب‌ها مثل همین The subtle art... یا کتابای گری جان بیشاپ که یه حرف از اون کلمه رو با ستاره جایگزین می‌کنن (چون روشون نمی‌شده کامل بنویسنش؟ D:)، فکر نمی‌کنم اونقدرم عادی باشه. ولی فرض کنیم هست. حالا چون برا اونا عادیه ما هم باید فکر کنیم با گفتنش داریم تابوشکنیِ درستی می‌کنیم؟

اون دو تا کتاب مارک منسن رو دو نفر دیگه هم ترجمه کردن که عنوان‌هاشون رو تو این عکس می‌تونید ببینید (با عرض معذرت). احتمالا به نظرشون با انتخاب دقیق‌ترین معادل‌های ممکن، در ترجمه امانت‌دار بودن و با سانسور نکردن یه حرکت خاصی کردن. و این براشون می‌ارزیده به این که کتابشون فقط اینترنتی یا تو انقلاب فروخته بشه یا دانلود بشه. خب یه عده هم می‌خرن چون بالاخره بدون سانسوره. ولی من شخصا حاضر نیستم همچین عنوانایی تو کتابخونه‌م وجود داشته باشن.

من تا وقتی متن کامل انگلیسی رو نخونم، نمی‌تونم قضاوت کنم ترجمه‌ای که خودم خوندم فقط ورژن مودبانه‌ای بوده یا سانسور هم داشته. اما اگه فقط از روی عنوان بخوام قضاوت کنم، به نظرم عنوان‌هایی مثل «هنر ظریف اهمیت ندادن» یا «همه چیز به فنا رفته» ترجمه‌های غیر امانت‌دارانه‌ای نیستن. حتی اونقدرا غیر دقیق هم نیستن. حداقل این یه مورد اسمش سانسور نیست.

از طرفی من فکر می‌کنم واقعا بعضی جاها سانسور لازمه. احتمالا این که خیلی در مقابل سانسور جبهه گرفته می‌شه (حداقل بخشیش)، نتیجه‌ی سانسورهای بیش از حدِ لازم و رو اعصابیه که تو فیلما و کتابا و غیره باهاش روبه‌روییم. مخصوصا وقتی که از سانسور فراتر میره و به تغییراتی می‌رسه از جنس اضافه کردن آباژور به صحنه یا قضیه‌ی عموی سوباسا =))

 

بچه که بودم یاد گرفته بودم نشون دادن انگشت شست فحشه. چیزی که الان خیلی عادیه و نشونه‌ای شده برای لایک یا تایید. الانم شاید من پیر یا حساس شدم و برای نسل جدید یا خیلی از هم‌نسل‌هام این چیزا معانی ملایم‌تری دارن. با این وجود اگه بچه‌م یه روز این کلمه رو به کار ببره دهنشو... اممم، یعنی تو دهنش فلفل می‌ریزم :))

نظر شما چیه؟ فرض کنین فیلتری مثل وزارت ارشاد وجود نداره. فکر می‌کنین موقع ترجمه و دوبله و غیره باید یه فیلتر عرف و فرهنگ وجود داشته باشه؟ یا باید این کارا رو کاملا امانت‌دارانه انجام داد و فوقش براش محدودیت سنی گذاشت و بقیه‌شو سپرد دست مخاطبا؟

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۹ اسفند ۹۹

یه کاری می‌کنن آدم هم صداشونو ضبط کنه هم آخرش حرفاشونو صورت‌جلسه کنه و امضا بگیره! -_-

پریشب، بعد از رد و بدل کردن چند پیام با مدیر گرایش‌مون راجع به درس‌هایی که ترم‌های قبل گفته بودن چون توی کارشناسی پاس کردیم دیگه نمی‌خواد تو ارشد برداریم و حالا بعد از بررسی‌هایی که معلوم نیست کِی انجام شده نظرشون عوض شده (و البته به نتیجه نرسیدن بحث)، و بعد از مطرح کردن موضوع با دوستان دیگه‌ای که حدس می‌زدم ممکنه این مشکل رو داشته باشن (که نداشتن، اما چندتاشون تایید کردن که اونا هم شنیده بودن مدیر گرایش همچین حرفی زده)، و بعد از تلاش برای نادیده گرفتن پیام‌های حاوی غر و بد و بیراه یکی از همکلاسی‌ها (تنها کسی که شرایطش مشابه منه و در واقع صحبت خودش با استاد باعث شد متوجه این موضوع بشیم، اما الان من رو فرستاده بود جلو و خودش فقط فحش می‌داد)، عصبانی و ناراحت و مضطرب رفتم که بخوابم.

قبل از خواب با یکی تو ذهنم راجع به همین قضیه حرف می‌زدم. ازم پرسید بدترین حالتی که ممکنه پیش بیاد چیه؟ براش گفتم اینکه مجبور شم به خاطر این دو تا درس هفت ترمه بشم (و یه سری جزئیات دیگه). بعد اضافه کردم ولی نه، این بدترین حالت نیست. اگه چاره‌ی دیگه‌ای نباشه بالاخره باهاش کنار میام و پایان‌نامه و پروژه‌ها و برنامه‌های دیگه‌م رو تنظیم می‌کنم. سخت‌ترین چیز بلاتکلیفیِ الانه که نمی‌دونم چه اتفاقی قراره بیفته. و تصور کلی دوندگی که باید تو هفته‌ی بعد بکنم. و برنامه‌ریزی و جمع کردن حواسم برای کارای دیگه‌ای که اونا هم باید تو هفته‌ی بعد انجام بشن.

گفتم احساس سادگی می‌کنم که از اول رو حرف مدیر گرایش حساب کردم، اونم وقتی دو ترم بعدش با پیشنهاد خود من به راحتی یکی از درس‌های جدول دروس اصلی رو تغییر داد (چون به هر حال «اصلی»تر از چند تا درس دیگه‌ای بود که اصلا ارائه نمی‌شدن). و حالا می‌ترسم نکنه زیر اونم بزنه و مجبور شم یه درس سومی هم بردارم! و اینکه بدم میاد از اون پسره که این قضیه رو بهم گفت و الان خودش کاری نمی‌کنه و فقط با فحش دادناش اعصاب منو خوردتر می‌کنه. متنفرم از اینکه هر ترم موقع انتخاب واحد به هر کی که می‌گفتیم فلان مشکلو درست کنین، می‌گفت فلان واحد مسئوله و ما بهشون گفتیم! آخرشم نفهمیدیم به کجا باید بگیم که آقا جان، گرایش جدید که ایجاد می‌کنین درسته که ممکنه نقص‌هایی داشته باشه ولی خب فیدبک که می‌دیم رسیدگی کنین دیگه!

گوش داد بهم و نپرید تو حرفم. آخرش با لبخندی که از پشت ماسکش معلوم بود (!)، گفت تو اشتباه نکردی، اونا قانون درست و ثابتی ندارن و حرف خودشون یادشون می‌ره. آفرین که داری تلاش می‌کنی و پیگیر قضیه‌ای و به همین راحتی نمی‌ری زیر بار برداشتن درس اضافه. یه کم دوندگی داره ولی درست می‌شه.

(خیلی بچه‌ی خوبیه. می‌شینه همون‌جا بهم گوش می‌ده و وقتی که خودم بخوام حرف می‌زنه!)

آخرش فکر کردم اگه این وسط بمیرم چی می‌شه؟ دیگه هیچ‌کدوم از اینا اهمیتی نخواهند داشت...

ولی این فکر آرومم نکرد و باعث نشد به بی‌اهمیتی دغدغه‌هام پی ببرم. به جاش یادم انداخت خیلی وقت بود به مردن یا محو شدن فکر نکرده بودم. و این منو ترسوند، چون هر بار فکر کردم که «اگه من و این دغدغه‌ها کلا نبودیم اوضاع برای بقیه خیلی هم فرقی نمی‌کرد» یه جورایی به فکر فرار از مشکلات بودم.

ولی الان نه. اگه بشینم و فقط غر بزنم هیچی درست نمی‌شه. اون وقت باید کاری رو بکنم که بقیه تصمیم‌شو گرفتن.

الان وقت محو شدن نیست.

(نمی‌دونم اینو کدوم‌مون گفتیم. شاید هر دو، همزمان.)

  • فاطمه
  • جمعه ۱۵ اسفند ۹۹

مادام پیلینسکا و راز شوپن

از یکی دو سال پیش که معرفی کوتاهی از کتاب مادام پیلیسنکا و راز شوپن (نوشته‌ی اریک امانوئل اشمیت) خوانده بودم، اسمش رفته بود در لیست کتاب‌هایی که می‌خواهم بخوانم. هرچند اصرار و عجله‌ای برای خریدنش نداشتم، تا حدود دو ماه پیش و در باغ کتاب. یکی دو ساعت بعد از یک مصاحبه‌ی کاری بود و قرار بود دوستم را آنجا ببینم. در بخش کتاب‌فروشی که می‌گشتیم چشمم به کتاب مادام پیلینسکا و راز شوپن خورد (از نشر چترنگ). برخلاف آنچه فکر می‌کردم کم‌حجم بود، پس به خودم اجازه دادم با وجود چندین کتاب خوانده‌نشده‌ی منتظر در کتاب‌خانه‌ام بخرمش.

مصاحبه‌ی آن روز صبح گرچه اولین تجربه‌ام نبود، اما تجربه‌ی خاصی به شمار می‌آمد. به خاطر بعضی سوالات، بعد از بیرون آمدن از آن شرکت فکرم به شدت مشغول شده بود؛ به مسیرم، مهارت‌هایم و علایقم فکر می‌کردم. و شاید چون همان شب شروع به خواندن کتاب کردم، حین خواندنش (حتی در روزهای بعد) چند بار صحبت‌ها یا حس‌هایی از مصاحبه‌ی آن روز به خاطرم می‌‌آمدند. یک‌جا به ذهنم رسید از آن کتاب‌هایی است که انگار در موقعیت درستی پیدایش کرده‌ام. الان فکر می‌کنم کتابی‌ست که احتمالا هر وقت خوانده شود، خواننده می‌تواند بسته به وضعیت فکری و روحی‌اش با آن ارتباط برقرار کند.

[پیشنهاد می‌کنم هنگام خواندن ادامه‌ی پست، این قطعه از شوپن را هم بشنوید: (متاسفانه نمی‌دانم نوازنده‌اش کیست.)]

Chopin - 3 Nocturnes, Op. 9 No. 2 in E Flat Major🎧

  • فاطمه
  • جمعه ۸ اسفند ۹۹

راه حل: غرفه‌ی بازیافت

۱) دو سه ماه پیش مشخصات چند تا از کتاب‌های دانشگاهیم رو وارد اپلیکیشن کنسل کردم که به عنوان کتاب دست دوم بفروشم. بعد از چند روز، یه آقایی بهم زنگ زد و گفت کتاب فیزیک هالیدی رو می‌خواد. آدرسش رو برام پیامک کرد و هزینه‌ی ارسال با پیک رو پرسید و شماره کارت خواست. اما فرستادن کتاب چند روزی عقب افتاد تا بتونیم روزی رو هماهنگ کنیم که اون خونه باشه. خبری ازش نشد تا چند روز بعد که من پیام دادم و پیگیر شدم. به ابهامم راجع به آدرسش جواب داد و گفت فلان وقتِ روز بهتره و منم گفتم پس هر موقع مناسب بود یه پیام بدین و گفت باشه. اما خبر نهایی رو نداد و دیگه کلا چیزی نگفت. یکی دو هفته بعد که شخص دیگه‌ای بهم پیام داد برای همون کتاب، از نفر اول که پرسیدم بالاخره کتاب رو می‌خواد یا نه، گفت نه!

۲) پسر دومیه که تو واتس‌اپ پیام داده بود، خیلی بیشتر درباره‌ی کتاب سوال می‌کرد. از فهرست و بعضی صفحات عکس خواست که با ویرایش جدید مقایسه کنه. به نظرم اومد این جدی‌تره، عکس‌ها رو براش می‌فرستادم و سوالاش رو جواب می‌دادم. اما آخرین باری که عکس دو صفحه از کتاب رو برای مقایسه خواست، بعدش دیگه چیزی نگفت. فردا شبش بهش پیام دادم که کتاب اون چیزی بود که می‌خواسته؟ سین کرد و جواب نداد. بعد از اونم دیگه هیچ‌وقت پیامی نداد!

۳) دیشب یکی به اسم پابلو (!) تو تلگرام پیام داده که کتاب شیمی عمومی رو می‌خواد. صبح براش عکس‌هایی که لازم بود رو فرستادم و توضیحاتی درباره‌ی کتاب دادم. گفت که بهتون اطلاع میدم! (دیشب هم که چیزی راجع به کتاب گفتم ولی هنوز عکسا رو نفرستاده بودم، همینو گفت و نمی‌دونم چرا علامت تعجب می‌ذاشت.) منتظرم ببینم اینم اومده بوده دور بزنه بره یا واقعا میاد اطلاع بده (چه کتابو بخواد چه نه).

۴) اگه یادتون باشه ۱۲ جلد کتاب کنکور هم پیدا کرده بودم که قدیمی بودن و دیگه به درد کسی نمی‌خورد. بعد از اینکه اونا رم چند وقت تو کنسل گذاشتم و مطمئن شدم واقعا کسی نمی‌خوادشون، بردیم دادیم به غرفه‌ی بازیافت کاغذ نزدیک خونه‌مون. در مقابل ۱۰ هزار تومن دریافت کردیم که هزینه‌ی دو بار تاکسی گرفتنم تا دانشگاه شد!

۵) چند وقت پیش یه شخصی بهم پیام داد جهت آشنایی (آخرای این پست کمی بهش اشاره کردم ولی الان باز خلاصه میگم) که از بچه‌های دانشگاه بود ولی به قول خودش من رو فقط در حد اسم و رشته می‌شناخت. من هم که کلا ندیده بودمش تا حالا. زیاد تو چت از خودش چیزی نمی‌گفت و می‌خواست که حضوری همدیگه رو ببینیم. بعد از چند روز که دوباره مطرح کرد و منم قبول کردم که حضوری صحبت کنیم، گفت که فعلا تهران نیست و هر وقت اومد خبر میده :| بالاخره بعد از ده روز خبر داد که اومده تهران و (بعد از اینکه گفتم نه فردای همون شب نمی‌تونم! و فلان روزها برام مناسبه، و اون گفت شنبه خبر میدم و یکشنبه خبر داد!) بالاخره قرار رو گذاشتیم؛ روز، ساعت و... مکان. پرسید بیام همون دانشکده برق؟ (ظاهرا رشته رو هم نمی‌دونست :/) و من گفتم برق نیستم ولی همون‌جا مناسبه. اینجا بود که محو شد تا دو سه ساعت بعد که اومد گفت فردا کاری داره و ممکنه نرسه بیاد و بهم خبر میده! صبحش که یک ساعت قبل از قرارمون ازش پیگیری کردم (با بیان اینکه باید بتونم برنامه‌های دیگه‌م رو تنظیم کنم)، جواب داد که کارش طول کشیده و بعید می‌دونه برسه بیاد. اون ببخشیدی رو که دیشب گفته بود هم دیگه نگفت. سعی کردم مودب بمونم چون ممکن بود بعدتر عذرخواهی کنه و دوباره بخواد قراری بذاریم (ناسلامتی اون همه رو صحبت حضوری تاکید داشت). گفتم برخورد جدی رو می‌ذارم برا اون موقع! الان ده روز می‌گذره، هیچ پیام دیگه‌ای نداده و من پشیمونم از اینکه همون روز حداقل بهش نگفتم که چقدر به نظرم بی‌شخصیته :)

۶) نمی‌دونم من زیاد آدما رو جدی می‌گیرم یا ملت بی‌ادب شدن که وقتی از درخواست‌شون منصرف می‌شن هیچی نمی‌گن. حقیقتا دلم می‌خواد به هر سه نفر پیام بدم و بگم من که از محو شدن‌تون متوجه تغییر نظرتون شدم ولی درستش این بود شما که از اول پیام داده بودین، حداقل به احترام وقتی که من براتون گذاشتم این عوض شدن نظر رو خودتون می‌گفتین.

۷) عذاب وجدانم می‌گه شاید همه‌ی اینا به نوعی جواب کار خودت باشه: تابستون یکی از بچه‌های دانشگاه راجع به یه موضوع آکادمیک از من (و احتمال میدم از چند نفر دیگه) سوالی پرسید. من هم گفتم با استاد صحبت می‌کنم و خبر میدم. راستش بنا به دلایلی کلا نتونستم با استاد هم صحبت کنم چه برسه که به اون فرد خبر بدم. اونم دیگه پیگیر نشد، شاید جوابش رو از بقیه گرفته بود. به عذاب وجدانم می‌گم قبول، ولی این موقعیت یه کم با اونای دیگه فرق داشت. مدل سوال طوری بود که انگار استاد گفته بوده از چند نفر بپرسه ببینن چی می‌شه و الزاما به جواب تک‌تک ما وابسته نبوده. درخواست هم از طرف من نبود که خبر ندادنم به اندازه‌ی خبر ندادن اون افراد بی‌شعورانه باشه. با این حال درسته، من وقتی میگم خبر میدم باید خبر بدم. ولی لطفا دیگه دست از سرم بردار.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۳۰ بهمن ۹۹

شام با آدری هپبورن

مقدمه!

چند وقت پیش با دوستم صحبت این شد که برای تولد هم کتاب بخریم. اوایل بهمن که نمایشگاه مجازی کتاب (همراه با بن و تخفیف‌هاش!) برگزار شد، حدود یک ماه مونده بود به تولدش. ازش لیست کتابایی که می‌خواست رو گرفتم و دوتاشون رو انتخاب کردم: سیرک شبانه (که قبلا معرفیش رو تو یکی از اپیزودهای پادکست گالینگور شنیده بودم) و شام با آدری هپبورن. جالب اینکه بین اون همه کتابی که از انتشارات مختلف خریده بودم، شام با آدری هپبورن اولین کتابی بود که به دستم رسید. دوست داشتم قبل از اینکه به دوستم بدم‌شون حداقل یکی‌شون رو بخونم و این افتخار نصیب آدری هپبورن شد :))

توی کانالم به این موضوع کمی اشاره کرده بودم و دو تا از دوستان گفته بودن بعدا کتابو معرفی کن. دیشب داشتم فکر می‌کردم تو کانال معرفیش رو بذارم یا همون وبلاگ؟ بعد یاد کتاب دیگه‌ای افتادم که تو دام کمال‌طلبیم افتاده و یه ماهه پست معرفیش کامل نشده :)) فکر کردم خوبی کانال اینه که چون نمی‌خوام توش پست طولانی بذارم، مجبور می‌شم معرفی جمع‌وجوری بنویسم و زیاد کل کتابو تعریف نکنم :)) بعد می‌تونم همون رو عینا توی وبلاگ بذارم که همه‌ی معرفی‌هام اینجا هم باشن. کلک خوبیه!

حالا هم دارم فکر می‌کنم برای نوشتن درباره‌ی هر چیز اگه یه محدودیت کلمه در نظر بگیرم شاید کمک‌کننده باشه. مثلا الان این همه مقدمه چه کارکردی داشت؟ :))

معرفی کتاب شام با آدری هپبورن (The Dinner List)

(نوشته‌ی ربکا سرل، ترجمه‌ی میلاد بابانژاد و الهه مرادی، نشر نون)

موقعیتی فراهم شده که سابرینا می‌تونه تو شب تولدش با پنج نفری که خودش انتخاب کرده شام بخوره: پدرش (که در کودکی اون و مادرشو ترک کرده و چند سالی هست مرده)، نامزد سابقش (که طی داستان می‌فهمیم چه ماجراهایی از سر گذروندن)، بهترین دوستش (که از زمان دانشگاه با هم هم‌خونه بودن)، استاد فلسفه‌ش تو دانشگاه، و البته هنرپیشه‌ی مورد علاقه‌ش: آدری هپبورن. (سبک داستان رئالیسم جادوییه پس خیلی سخت نگیرین که چطور این قرار شام اتفاق افتاده!)

توی این جمع شش نفره و در بحث‌هایی که بیشتر با هدایت آدری هپبورن و استاد سابرینا شکل می‌گیره، سابرینا در تلاشه چیزهایی رو بفهمه. زخمایی سر باز می‌کنن و خاطراتی به یادش میان. این فرصت فراهم می‌شه که دو طرف هر رابطه (سابرینا و پدرش / نامزدش / دوستش) حرفاشونو بزنن و بالاخره به نقطه‌ای برسن که سابرینا بتونه از بعضی مسائل بگذره، طرف مقابلش رو ببخشه و البته سهم خودش رو هم در روابطش و اتفاقایی که افتاده بپذیره.

چیزی که کتاب رو برام جذاب می‌کرد علاوه بر اینکه کنجکاو بودم ببینم صحبتاشون چطوری پیش میره و بالاخره آخرش چی می‌شه، این بود که هر چی صحبت‌ها و همین‌طور روایت گذشته (یه فصل درمیون) جلوتر می‌رفت به لایه‌‌های جدید و حتی غافلگیری‌هایی می‌رسید که نشون می‌داد داستان به این سادگی هم نبوده.

+ با رابطه‌ی سابرینا و دوستش همذات‌پنداری کردم. رابطه‌ای صمیمی که گرچه فاصله گرفتن مکانی و فکری با گذشت سال‌ها اون رو تحت تاثیر قرار داده بود، اما معلوم بود هنوز دوستی و محبت بین‌شون باقیه. دلخوری‌ها، توقعات و احساسات سابرینا رو نسبت به دوستش درک می‌کردم و بعضا تجربه کرده‌م.

+ بریده‌ی پایین و چند خط بعدش رو هم به معرفی توی کانال اضافه می‌کنم:

جسیکا می‌گوید: «این دختر همیشه این حس رو داشت که همه چیز خودبه‌خود قراره کار کنه و جواب بده، و قرار نیست براش هیچ تلاشی کرد. انگار که قصه‌ی عشقشون اون‌قدر افسانه‌ای و بزرگه که نیازی نداره هر روز براش تلاش کنه. اما رابطه یعنی همین دیگه. هر روز باید تلاش کنی تا بتونی رابطه‌ات رو حفش کنی.»

نکته‌ای که کتاب برام داشت اولا حرف تو همین پاراگراف بود؛ اینکه باید برای بهبود روابط‌مون -هر رابطه‌ای که برامون مهمه- تلاش کنیم. و دوما (شاید به موازات اولی) یادآوری اینکه وقتی چیزی تو روابطم ناراحتم می‌کنه سهم خودم رو هم ببینم. نه اونقدر که بگم همه چی تقصیر من بود، ولی حق‌به‌جانب هم نباشم :)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۷ بهمن ۹۹

فاطمه پاسخ می‌دهد :))

سلام. این چالش از اینجا شروع شده و مهناز منو دعوت کرده. هم بامزه بود، هم خیلی سخت نبود برا همین تونستم زود بنویسمش :)

از اون چالشا هم هست که می‌تونه به صفحه‌ی درباره‌ی من اضافه بشه.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۱ بهمن ۹۹

(رمز داره و کمی شخصیه)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • شنبه ۱۸ بهمن ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب