۲۹۶

سلام، نماز روزه‌هاتون قبول باشه. دیدم چند روزه پست نذاشتم، همین‌طوری اومدم از این روزا یه کم تعریف کنم و حرف بزنیم :)

۱) به عنوان اولین کتاب چالش طاقچه، همون یادداشتم درباره‌ی کتاب کمدی‌های کیهانی رو تو ویرگول منتشر کردم. البته یه کم تغییرش دادم که مطابق ترجمه‌ای بشه که تو طاقچه موجوده (ترجمه‌ی نشر چشمه)، چون در نهایت باید به اون لینک می‌دادیم و خودشونم گفته بودن اگه از کتاب عکس می‌ذارین از اپ طاقچه باشه. (این وسط برام جالب بود که ترتیب داستان‌ها تو دو تا ترجمه متفاوته!) خلاصه امروز بالاخره پستم تایید شد و کد تخفیف ۶۰ درصد رو برام فرستادن! (کاش صحبت کنیم به جاش یه ماه اشتراک رایگان طاقچه بی‌نهایت بدن D:) اما چیزی که ازش خوشم اومد نوع برخورد تیم طاقچه و کامنت گذاشتن‌شون برای همه‌ی یادداشت‌ها بود. کامنتشون بهم انگیزه داد که ماه‌های بعد هم ادامه بدم! شاید بگین بالاخره اونا هم از این خوش‌برخوردی منافع خودشون رو دارن، ولی نمی‌شه منکر تاثیر و انگیزه دادن همین تشویق‌های کوچیک شد. کاش تو کارای دیگه هم این وجود داشته باشه.

گفته بودم که تو این چالش برای هر ماه یه موضوع مشخص شده و برای هر موضوع چند تا کتاب هم خودشون پیشنهاد دادن. من خیلی دلم می‌خواست کتاب‌هایی غیر از اونایی که پیشنهاد داده شده بخونم و درباره‌شون بنویسم. اما غیر از اینکه خودم کتابای زیادی نمی‌شناسم، این محدودیت هم وجود داره که اون کتاب باید تو طاقچه باشه. البته که بعضی کتابای پیشنهاد شده هم برام جذابن. حالا ببینیم در ادامه چی می‌شه :)

۲) هر سال اول ماه رمضون با خودم تصمیم می‌گیرم که: دیگه امسال تو افطار و سحر پرخوری نمی‌کنم، کل روز رو نمی‌خوابم، شبا میرم پیاده‌روی، و روزه بودن باعث نمی‌شه نتونم بشینم پای کار و درسم! بالاخره یه کم در طول روز و یه کم در طول شب یه مقدار که می‌تونم وقت بذارم برای کارام!

ولی در عمل؟ :)))

خب بذارین مثبت باشیم! دارم کمتر می‌خوابم و در طول روز هم می‌تونم بشینم پای کارهام... که البته باید یکی دو ساعت از بیدار شدنم بگذره که لود بشم :/ بعدم باید خودمو با وعده‌هایی مثلِ «فقط نیم ساعت بشین پاش» مجبور به همون نیم ساعت کار کنم :/ (راستش روزه بودن در مورد این موضوع بهانه‌س بیشتر). در مورد پرخوری هم اصلا کی گفته من قبلا پرخوری می‌کردم؟ خیلی هم سالم و به اندازه دارم می‌خورم ^_^

‌‌

۳) من با این که خیلی چایی‌دوست هستم، در حالت عادی قبل و بعد غذا چای نمی‌خورم. غیر از بحث سلامتیش، اینطوری عادت کردم اصلا. اما تو ماه رمضون همه چی عوض می‌شه: روزه‌ی من با چای شروع و با چای تموم می‌شه :)) اگه آب رو در نظر نگیریم، آخرین چیزی که سحر می‌خورم یه لیوان چاییه، از اون‌طرفم با چایی شیرین باید افطار کنم!

حالا افطارش به نظرم زیاد اشکال نداره چون یه کم فاصله میفته تا غذا خوردن، اما مشکل اصلی سحریه. نمی‌دونم چه مرضیه که بعد از این که هر چی معده‌ی بدبختم جا داشت غذا و خوردنی ریختم توش، باااید یه لیوان چایی‌مو هم بخورم! نه چون بخوام بشوره ببره، چون فکر می‌کنم معتادم و اگه چایی نخورم در طول روز سردرد می‌گیرم :/

حالا باز کاش این فرضیه براساس تجربه‌ی شخصیم بود. ولی از تجربه‌ی پدرم اومده که چند سال پیش یه بار (فقطم یه بار!) که روزه بود عصرش سردرد گرفت و حدس زد به خاطر چایی نخوردن سحرشه. منم چون کلا زیاد پتانسیل سردرد گرفتن دارم اینقدر خواستم پیشگیری کنم که عادتم شده :/

خلاصه که خدا آخر و عاقبت همه‌مونو به خیر کنه :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲ ارديبهشت ۰۰

همین که این پست رو باز کنید بیگ بنگ اتفاق میفته!

سلام!

اگه ادعا کنم جهان همین الان و از همین لحظه‌ای که این پست جلوتون باز شده، شروع شده،

هر چیزی که اطرافتونه در همین لحظه در جهان به وجود اومده،

و تمام خاطره‌هاتون هم تو همین لحظه تو ذهن‌تون خلق شدن،

در این صورت چی می‌گید؟ :))

دیشب که یه لایو با موضوع علم، شبه علم و خرافه می‌دیدم، این ادعا رو به عنوان یه مثال از ادعاهای غیرقابل ردی که می‌شه آورد زد. بحثش رو این مثالِ خاص نبود و ازش رد شد. ولی برام جالب بود و فکرمو مشغول کرد که چطور می‌شه همچین ادعاهایی رو رد کرد. اصلا رد کردنش مهمه؟ یا حتی اگه از یه منظر دیگه بهش نگاه کنیم ممکنه واقعیت داشته باشه؟!

من الان طرفدار این ادعا نیستما :)) یعنی قرار نیست ازش دفاع کنم. فقط دوست داشتم بدونم نظر شما چیه :)

 

+ به نظرم میاد مثال معروفی باشه ولی چیزی ازش پیدا نکردم. اگه عنوان خاصی داره که می‌دونید بگید بهم.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۰ فروردين ۰۰

قورباغه (۲)

دیشب خواب دیدم یه جعبه‌ای که انگار توش یه خنجر قیمتی بود ازمون دزدیده شده. ماجراهای قبلش الان یادم نیست. فقط از اینجا یادمه که به یه نحوی دزده رو پیدا کرده بودم و وارد خونه‌ش شده بودم. حالا دزده کی بود؟ سحر دولتشاهی :| تو ورودی یه اتاقی بودم که فضاش تقریبا تاریک بود. جعبه‌هه رو یه میزی بود کنار دیوار و سحر دولتشاهی وسط اتاق وایساده بود. نمی‌تونستم به میز نزدیک بشم چون سحر دولتشاهی هی میومد سمتم و مجبور بودم هی بیام عقب که نرسه بهم. ازش می‌ترسیدم چون می‌دونستم گرد قورباغه رو داره*. اگه می‌پاشید بهم دیگه هر چی می‌گفت گوش می‌دادم. همه چی خراب می‌شد. سر همین حفظ فاصله و نرسیدن به جعبه، این قسمت خواب خیلی دلهره‌آور شده بود. بعد یهو یادم افتاد که نمی‌دونم از کجا، ولی خودمم از اون گرد دارم!! بهش نزدیک شدم و گرد رو فوت کردم تو صورتش. همون‌طوری که مهران غفوریان فوت کرد تو صورت نوید محمدزاده. منتظر بودم اثرشو بذاره که مثلا بهش بگم ساکت بشین یه کناری که من جعبه‌مو بردارم برم! ولی اونم فهمیده بود چی کار کردم. دیوونه شده بود و هی جیغ می‌کشید. انگار مقاومت می‌کرد. بعد متوجه شدم انگار داره دنبال یه ماده‌ای می‌گرده که اثر اون رو خنثی کنه. دیگه خوابم ادامه پیدا نکرد و بیدار شدم :/

ولی فکر کنم این ماده‌ی خنثی کننده ایده‌ی خوبیه برا فصل دوی سریال قورباغه :))

* اگه قورباغه رو ندیدین، تو این سریال از ترکیب یه گیاهِ نمی‌دونم کجایی با پوست قورباغه‌ی یه جای دیگه‌ای (که اینا هر کدوم خودشون توهم‌زان) به یه ماده‌ای رسیدن که کافیه به پوستت بخوره که تا ۲۴ ساعت هر کی هر حرفی بهت بزنه انجامش بدی :)) اسم اینو گذاشتن قورباغه.

حالا اینجا کار به خود سریال ندارم ولی معلومه تاثیرشو رو ذهنم گذاشته که خوابشو دیدم!

+ اون بارم یه خواب قورباغه‌ای دیده بودم :/

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۶ فروردين ۰۰

بعد از پنج ماه

سلام. ترکیب غروب سیزده و غروب جمعه‌تون بخیر! :))

نمی‌دونم این مثلا تعطیلات چرا اینطوری گذشت. خیلی چیزا از ذهنم می‌گذشت که فکر می‌کردم مهمه بنویسم‌شون؛ چه اینجا چه برای خودم، چه از روزمره‌هام و چه برنامه‌ریزی‌های لازم. ولی دست و دلم به همین نوشتن هم نمی‌رفت خیلی، چه برسه به کارهای دیگه‌م. امیدوارم از الان بتونم بهتر پیش ببرم همه چی رو.

فردا تولد مامانمه. از آبان به این‌طرف تولد هر کی که شده، چه از نزدیکانم و چه در حد دیدن یه استوری تولد، یاد تولد مزخرف خودم افتادم. باشه، ناشکری نباید بکنم و اینا، درست. ولی می‌خوام یه بار برای همیشه بنویسم و تمومش کنم. وسط دوره‌ای که دلم می‌خواد اسمشو افسردگی بذارم، یه ناراحتی جسمی هم برام پیش اومد که باعثش خودم بودم، با وجود اون همه پیام تبریک که دریافت کردم چند تا از دوستای نزدیکم تولدم رو همون روز یادشون نبود (که واقعا اشکالی نداره فقط چون تو اوضاع خوبی نبودم ناراحتم کرد)، و چیزی رو که قرار بود از طرف خونواده برای خودم بخرم بعد از کلی گشتن پیدا نکرده بودم. با کیکم عکس باحجاب گرفتم که شاید جایی پست کنم ولی تو هیچ‌کدوم خوب نیفتادم و داغونیم از قیافه‌م معلوم بود! هیچی هیچ‌جا پست نکردم. اینجا هم فقط اونایی که پست سی روز نوشتنم رو دنبال می‌کردن فهمیدن روز آخرش تولدم بوده. چند روز بعدش تولد یکی از فالورام بود که تو واقعیت نمی‌شناسمش. صد تا استوری گذاشته بود از تولد خفنی که براش گرفته بودن. به راحتی آنفالوش کردم :))

چند روز بعد حال جسمیم خوب شد. اونایی که یادشون رفته بود کم‌کم تبریک می‌گفتن. کادویی که می‌خواستم رو از دیجی‌کالا سفارش دادم و به دستم رسید. حالم بهتر بود ولی اون حس بد و ناراحتی با کمی چاشنی حسادت تو دلم موند. که غیر از عوامل درونی، شاید مهم‌ترین عامل خارجیش همون اینستا باشه. بالاخره تو سالی که گذشت یه تعداد از دوست و آشناهام و کسایی که دنبال‌شون می‌کنم اعلام موفقیت یا خوشحالی می‌کردن بابت موضوعایی مثل تولد، ازدواج، دفاع از پایان‌نامه، موفقیتای شغلی، اپلای کردن و غیره. اما چیزی که نمی‌دیدیم این بود که برای خیلیا هم تولد گرفته نشد، رابطه‌شون به هم خورد، یا تو درس و دانشگاه و شغلشون به مشکل خوردن. حتی بعضیاشون رو از نزدیک در جریان بودم. اینا رو می‌دونستم اما آخرش به یه جایی رسیدم که دیدم تو این یه سال چقدر برای همه کامنت گذاشتم و آرزوی موفقیت و خوشبختی کردم، اما حتی یه پست تولد هم نذاشتم که متقابلا تبریکی دریافت کنم!! و این خطرناکه؛ وابستگی حال آدم به گذاشتن خوشحالیش در معرض دید بقیه چون اونا هم همین کارو می‌کنن، پناه بردن آدم از مشکلاتش به پلتفرمی که خودشم می‌دونه حالشو بدتر می‌کنه، اینا خوب نیست و حتی تازگی داره منو می‌ترسونه. وقتی می‌بینم دوستم عکس چند خطی رو که همسرش برای تشکر ازش نوشته استوری می‌کنه، می‌ترسم از اینکه چرا باید بعضیا تا این حد چیزای خصوصی زندگی‌شون رو به بقیه نشون بدن.

الان تقریبا دیگه حس بدی در مورد چیزایی که گفتم ندارم. چون باور دارم به اینکه اولا هر کسی نتیجه‌ی تلاشش رو می‌بینه، و دوما آدما از نشدن‌ها و زمین خوردناشون، و از سختی مسیرشون زیاد چیزی به اشتراک نمی‌ذارن. فقط قضیه اینه که گاهی یه سری عوامل و شرایط درونی و بیرونی دست به دست هم میدن که این چیزا یقه‌تو بگیرن و بگن ببین تو چقد بدبختی و هیچی نشدی :))

با این حال دلم خواست بنویسمش. تا حالا هم چند باری اومده بودم ازش بنویسم ولی هر بار فکر می‌کردم مسخره‌س و کسایی که می‌خونن چه فکری می‌کنن راجع بهم! ولی این بار گفتم بذار بنویسم بلکه بارش از رو فکرم برداشته بشه. حتی حالا که تموم شد قرار نیست نتیجه‌ی اخلاقی یا تصمیم خاصی بگیرم! فقط خواستم مکتوب داشته باشمش.

پ.ن. ببخشید که این روزا کمتر سر می‌زنم و کامنت می‌ذارم براتون.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۳ فروردين ۰۰

چالش‌های کتابی!

۱) ممنون از دردانه که منو به چالش هفت‌سین کتاب دعوت کرد. دور اول که کتابام رو نگاه کردم فقط سه تا عنوان پیدا کردم که با سین شروع می‌شدن :/ تو دلم گفتم ببین دردانه هم به کی امید داشت :)) رفتم سراغ طاقچه، اونجا هم چند تا کتاب داشتم که با سین شروع می‌شن ولی به جز یکی که هنوز تموم نشده، بقیه رو معلوم نیست کی بخوام بخونم. حس کردم اینا حساب نیستن. پس دست به دامن کتاب‌های قدیمی‌تر و مال نوجوونیم شدم که تو ردیف پشتی‌ان. به کمک اونا لیست رو کامل کردم! (اون عروسک گاو و تخم مرغ رنگی هم برای اینن که هفت‌سین یه کم بیشتر حس و حال عید داشته باشه :)) )

۱) سیر زمان – امسال (پارسال!) با دوستم قرار گذاشتیم برای تولدامون به هم کتاب هدیه بدیم، ولی اینطوری که به هم بگیم چه کتابی می‌خوایم! این یکی از هدیه‌هامه. (من تو تخفیف نمایشگاه براش کتاب خریدم، اون با تخفیف سی‌بوک :دی)

۲) سه‌شنبه‌ها با موری - اینم که تو هفت‌سین همه هست :)) (متاسفانه سلام بر ابراهیم رو من نداشتم!)

۳) ساده – کتاب شعر سید تقی سیدیه. با امضای خودش از نمایشگاه کتاب ۹۸ :))

۴) سرگذشت رستم – راهنمایی که بودم این کتابو یه دوستی بهم هدیه داد.

۵) سیرک مرگبار – از این فرصت استفاده کنم و بگم که چقدر مجموعه‌ی بچه‌های بدشانس رو دوست داشتم. یه سالن خزندگان هم داره ولی گفتم به کتابای دیگه هم فرصت نشستن تو هفت‌سین رو بدم!

۶) سرزمین پدری – خیلی سال پیش یه بار بابام برای تولدم سه جلد کتاب از نشر افق برام خرید که این یکی‌شونه. از داستاناشون تقریبا چیزی یادم نیست ولی به نظرم دوست‌شون داشتم. حس خوبی بهشون دارم و دلم می‌خواد دوباره بخونم‌شون.

۷) سگ‌ها لطیفه نمی‌گویند – اینم از اون قدیمیاس که تو کتاب‌خونه‌ی برادرم پیداش کردم. لوییس سکر هم واقعا عالیه!

+ سوء تفاهم (آلبر کامو) - اونی که گفتم تو طاقچه دارم و هنوز کامل نخوندمش.

اگه دوست داشتین شما هم شرکت کنین و به دردانه خبر بدین :)

۲) چالش کتاب‌خونی طاقچه امسال به این صورته که هر ماه یه کتاب با موضوعاتی که مشخص کردن می‌خونیم و بعد درباره‌ش یه یادداشت تو ویرگول می‌نویسیم. جزئیاتش رو می‌تونید تو وبلاگ خودشون بخونین. من تا جایی که بتونم می‌خوام شرکت کنم. در واقع می‌خوام سعی کنم تو کتابایی که قبلا خوندم بگردم ببینم کدوماش به موضوعاتی که گفتن می‌خوره :))

۳) هلن هم توی گودریدز یه گروه کتاب‌خونی مخصوص بلاگرها زده که فعالیتش با چالش گریزی به سوی کتاب عیدانه شروع شده. منِ جوگیرم عضوش شدم و امیدوارم حداقل یه کتاب رو بتونم تموم کنم تو تعطیلات :)) اگه دوست دارید بدونید قضیه‌ی گروه و چالشش چیه پست خودش رو بخونید.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۳ فروردين ۰۰

«۹ لبخند ۹۹» یا «پروژه‌ی زنده ماندن»

سلام. سال نوی همگی مبارک باشه🌺 امیدوارم سال خیلی خوبی براتون باشه همراه با سلامتی و آرامش، و به هر چی می‌خواین برسین.

در این که ۹۹ سال سختی بود حرفی نیست. یه سری سختی‌های همگانی وجود داشت و احتمالا هر کی هم مشکلات شخصی خودشو داشته. ولی خب چاره‌ای نبود جز ادامه دادن و چنگ انداختن به چیزایی که بتونن کمک‌مون کنن تو این شرایط.

تو این پست می‌خوام ۹ لبخند ۹۹ رو بنویسم (چالشی که از اینجا شروع شده)، ولی خیلی از مواردش به اتفاق‌های خاص برنمی‌گردن. بیشتر می‌خوام در این قالب به بعضی از همون دستاویزهای زنده موندنِ امسالم اشاره کنم! کارهایی که باعث می‌شدن حالم بهتر بشه و یه لبخندی بزنم.

۱) نوشتن و ثبت کردن. همون‌طور که تو پست قبل هم گفتم، امسال مطالبی با موضوعای برنامه‌ریزی، ایجاد عادت‌های جدید و غیره رو زیاد دنبال می‌کردم و از اون‌طرف نوشتن و ثبت کردن کارهام و همین‌طور نوشتن از درگیری‌های ذهنیم حالم رو بهتر می‌کردن. یه بخشیش رو هم آوردم تو وبلاگ، مثلا چالش‌های ۳۰ روز نوشتن و ۳۰ روز شکرگزاری در همین راستا بودن. علاوه بر اینکه نوشتن ذهن رو سبک می‌کنه، این کار باعث می‌شد حس کنم دارم به مغزم و به زندگیم نظم می‌دم. (حتی اگه در عمل پیشرفت قابل توجهی هم نمی‌کردم!)

۲) کتاب‌باز و پادکست‌ها. فصل‌های قبلی برنامه‌ی کتاب‌باز رو کم‌وبیش می‌دیدم ولی فصل اخیر رو امسال بیشتر دنبال کردم و پای صحبت مهموناش نشستم. روزهایی که مجتبی شکوری و حسین فروتن میومدن رو تقریبا مرتب دنبال می‌کردم و حرفای خود سروش صحت هم اغلب برام جالب بود و نکته داشت. احساس می‌کنم همه‌ی حرفایی که این چند وقت تو این برنامه و همینطور تو پادکست‌هایی که امسال سراغ‌شون رفتم شنیدم، بدون اینکه بتونم دقیق مشخص کنم چطور و کجا، تاثیرشون رو روم گذاشته‌ن.

۳) عکاسی. من دوربین اینا ندارم و با دوربین معمولی گوشیم عکس می‌گیرم (گاهی هم به گوشی مامان یا برادرم دستبرد می‌زنم!) اما عکس گرفتن رو دوست دارم، معمولا براش وقت می‌ذارم و تلاش می‌کنم خوب دربیاد. این کار لحظاتی رو خلق می‌کنه که خواه‌ناخواه روی اون کار تمرکز می‌کنم و برام لذت‌بخش هم هست. امسال از این لحظات زیاد داشتم. چه وقتایی که برای چالش قرنطینگاری عکس می‌گرفتم (به روم نیارید که هنوز تمومش نکردم!)، چه وقت‌هایی که مثل همیشه جایی چیز خاصی نظرم رو جلب می‌کرد. به خصوص امسال روزهای زیادی بود که ساعت‌هایی رو تنها دانشگاه بودم، و بعضی صبح‌ها برا خودم تو محوطه‌ی دانشگاه می‌چرخیدم و عکس می‌گرفتم.

۳.۵) اوایل سال و تو قرنطینه، دو تا پازل ۵۰۰ و ۱۰۰۰ تیکه درست کردم که بعد هم قابشون کردیم و یکی‌شون رو زدم تو اتاقم. تو ماه‌های بعد چیدمان قاب‌های دیوار اتاقم رو عوض کردم، و در نهایت خیلی خودشیفته‌طور یکی از عکسایی که خودم گرفته (و ادیت کرده) بودم رو چاپ کردم و بهشون اضافه کردم! این ترکیب جدید قاب‌های اتاقم هم از عوامل لبخند بود و هست :)

۴) پیاده‌روی و ورزش. نمی‌تونم بگم تو کل سال، ولی بازه‌هایی بود که مرتب ورزش می‌کردم یا پیاده‌روی می‌رفتم. فکر نکنم لازم باشه بگم که فعالیت بدنی چقدر تو بهبود حال روحی آدم اثر داره. این یکی از فعالیت‌هاییه که تصمیم دارم تو سال جدید جدی‌تر پیگیرش باشم.

۵) دوستام، مخصوصا دو نفرشون. خب امسال رفت و آمدها کمتر شده بود ولی دو تا از دوستام رو نسبتا زیاد می‌دیدم. یکی‌شون که تو دانشگاه بود، با اون یکی هم گاهی بیرون می‌رفتیم و حرف می‌زدیم. امسال بیشترین درد دل‌هام رو با این دو نفر کردم. موقعیت‌هایی هم پیش میومد که از دست هر دو حرص بخورم :)) ولی جفتشون هم درد بودن هم درمان! که اصلا شاید طبیعیه. دوست صمیمیت کسیه که هر چقدرم ازش حرص بخوری، کافیه یه کم ازش فاصله بگیری که دلت براش تنگ بشه و دفعه‌ی بعد که می‌بینیش اصلا ناراحتیت رو فراموش کنی!

+ طبیعتا منظورم هر ناراحتی‌ای و همه‌جوره موندن تو روابط نیست. امسال دوستایی هم بودن که رابطه‌م باهاشون خیلی کمرنگ‌تر شد. حالا یا سر ناراحتی‌ها بود یا صرفا فاصله باعث شد بفهمم اون‌قدری هم که فکر می‌کردم صمیمی نبودیم.

۶) امسال وارد یه پروژه‌ی گروهی شدم توی دانشگاه. اولش شک داشتم ولی الان واقعا از تصمیمم راضی‌ام. از خیلی جهات خوب بود برام، مهم‌ترینش این که فرصتی شد تو زمینه‌ی مورد علاقه‌م کار کنم ببینم باهاش چند چندم.

۷) برگ جمع کردن! پاییز گیر داده بودم به جمع کردن برگ‌های کوچیک رنگی! جمع کردن و بعد خشک کردن‌شون برام لذت‌بخش بود. دوست دارین کلکسیونم رو ببینین؟ :))

۸) نمی‌دونم نوشتن این درسته یا نه، ولی یه چیز قشنگی که امسال بیشتر تجربه‌ش کردم حرف زدن با خدا بود. این مدلی که نصفه شب بشینی دعا کنی و غر بزنی به جون خدا و گریه کنی و بعدش حس کنی سبک شدی!

۹) و البته یکی از بهترین اتفاقای لبخندآورِ امسال به دنیا اومدن پسرخاله‌م بود :)

بازم چیزایی تو ذهنم هست ولی اصل کاری‌ها همینا بودن. و در آخر، تو این ساعت پایانی ۳۰ اسفند که معلوم نیست تو کدوم سال می‌گنجه (یکی نوشته بود هزار و سیصد و چهارصد که می‌گن همین چند ساعته D:)، می‌خوام بگم:

مهم‌ترین چیزی که از ۹۹ یاد گرفتم این بود که در نهایت فقط خودمم که می‌تونم به خودم کمک کنم حالم بهتر باشه. قبلا هم می‌دونستم ولی شاید امسال بهتر از همیشه فهمیدمش! از الان می‌دونم ۱۴۰۰ هم قرار نیست سال آسونی باشه. اما فرقش با پارسال این موقع اینه که شاید یه‌کم تیکه‌پاره باشم، ولی مجهزتر هم هستم! :)

پ.ن. این «پروژه‌ی زنده ماندن» رو نمی‌دونم اولین بار تو وبلاگی جایی دیده‌م یا همینطوری به ذهن خودم رسیده :)) خواستم بگم اگه از جایی هم برداشتم خودم خبر ندارم D:

  • فاطمه
  • شنبه ۳۰ اسفند ۹۹

آماده‌سازی برای ۱۴۰۰ :)

سلام

آخر ساله و خیلیا به فکر برنامه‌ریزی و هدف‌گذاری برای سال بعد هستن. تو این پست می‌خوام یه کم در مورد همین چیز و تصمیمات خودم بنویسم. پست قرار نیست آموزشی باشه، صرفا تجربیات منه و چیزهایی که یاد گرفتم.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۵ اسفند ۹۹

ختم قرآن آخر سال

سلام به همگی. عید مبعث مبارک‌تون ^_^

راستش تو یکی دو هفته‌ی اخیر دو تا از آشناها به خاطر کرونا فوت کردن (نزدیک نبودن زیاد)، و امروز داشتم فکر می‌کردم که تو این یه سال چقدر از اقوام و آشناهای دور و نزدیک خودمون و دوستای حقیقی و مجازی‌مون به خاطر کرونا یا دلایل دیگه از بین‌مون رفتن. بعد فکر کردم کاش بشه تو این هفته‌ی آخر سال یه ختم قرآنی چیزی بگیریم و ثوابش رو هدیه کنیم به روح عزیزایی که دیگه بین‌مون نیستن.

فکر کردم اینجا مطرحش کنم ببینم چه تعداد مایل به همراهی‌ان. تا حالا تو وبلاگم از این برنامه‌ها نداشتم و نمی‌دونم چه‌جور می‌شه. فقط فکر کردم اگه جمعی باشه خیلی بهتره.

حالا خودم نظرم رو ختم قرآنه و اینکه هر کس هر اندازه‌ای که می‌تونه در طول هفته‌ی آینده بخونه انتخاب کنه که ایشالا تا شب جمعه‌ی هفته‌ی دیگه حداقل یه دور ختم قرآن رو داشته باشیم. ولی اگه پیشنهاد دیگه‌ای دارین، مثلا یه تعداد از یه سوره‌ی خاص یا هر پیشنهاد دیگه‌ای، بگین حتما.

بی‌زحمت فعلا تو کامنتا نظراتونو بگین که ببینم چقدر استقبال می‌شه و چه ختمی می‌خوایم بگیریم. بعد امشب یا فردا صبح پست رو ویرایش می‌کنم یا دوباره می‌ذارم که اون‌موقع لطف کنین بگین چی یا چه بخش‌هایی رو می‌خونین.

پیشاپیش ممنون از همراهی‌تون :)

 

ویرایش:

خب مرسی از کسایی که کامنت گذاشتن. اونایی که نظر دادن همه با ختم قرآن موافق بودن پس همین رو پیش می‌گیریم :)

الزامی نیست هر کی حتما یه جزء بخونه، می‌تونین کمتر هم بخونین. فقط برای این که تقسیم‌بندیش راحت‌تر بشه، طبق تقسیم‌بندی اکثر قرآن‌ها که هر جزء می‌شه ۲ حزب و هر حزب خودش ۴ قسمته، بیاین کوچیکترین مقدار رو بگیریم هر یک‌چهارم حزب (که دو سه صفحه بیشتر نیست).

پس اگه دوست دارین شرکت کنین، لطفا شماره‌ی جزء مورد نظر یا حزب‌های اون جزئی که می‌خواین رو کامنت کنین.

+ اگه تقسیم بندی قرآن‌تون به این صورت نیست، بگین چه تعداد حزب یا بخش‌های کوچکتر رو می‌خواین بخونین که من بهتون بگم از کجا تا کجا می‌شه.

+ یادتون باشه هر مقداری رو که مشخص می‌کنین تا جمعه‌ی هفته‌ی بعد (۲۹ اسفند) بخونین.

جزءهای باقی‌مونده:

جزء ۱ جزء ۱۱ جزء ۲۱
جزء ۲ جزء ۱۲ جزء ۲۲
جزء ۳ جزء ۱۳ جزء ۲۳
جزء ۴ جزء ۱۴ جزء ۲۴
جزء ۵ جزء ۱۵ جزء ۲۵
جزء ۶ جزء ۱۶ جزء ۲۶
جزء ۷ جزء ۱۷ جزء ۲۷
جزء ۸ جزء ۱۸ جزء ۲۸
جزء ۹ جزء ۱۹ جزء ۲۹
جزء ۱۰ جزء ۲۰ جزء ۳۰

دوستان همه‌ی جزءها انتخاب شدن و ایشالا تا آخر هفته‌ی آینده خونده می‌شن.

ممنونم از همگی بابت همراهی‌تون. ان شاء الله خدا روح همه‌ی رفتگان رو قرین رحمتش قرار بده🙏

پ.ن. راستی اگه دوست داشتین تو وبلاگاتون هم اطلاع‌رسانی کنین :)

پ.ن۲. اگه نکته‌ای هم به ذهنتون رسید که حس می‌کنین باید اضافه بشه بهم بگین، مرسی.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۱ اسفند ۹۹

کلمه‌ی بوق‌لازم!

سلام

تازگی کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها رو تموم کردم و یادم افتاد می‌خواستم درباره‌ی یه مسئله‌ای بنویسم. هیچ ربطی هم به مطالب خود کتاب نداره :))

خب احتمالا می‌دونین که «هنر ظریف رهایی از دغدغه‌ها» ترجمه‌ی نشر میلکان هست از عنوان اصلیِ The Subtle Art of Not Giving a F**k نوشته‌ی مارک منسن. ترجمه‌های دیگه هم عناوین مشابهی دارن مثل «هنر ظریف بی‌خیالی» یا «هنر ظریف اهمیت ندادن». از کتاب‌های دیگه‌ی این نویسنده هم Everything is F**ked هست که با عناوینی مثل «اوضاع خیلی خراب است» یا «همه چیز به فنا رفته» ترجمه شده.

با مارک منسن خیلی قبل از شناختن کتاب‌هاش، از طریق وبسایتش آشنا شده بودم. یه پست ازش خونده بودم که اینقدر برام نکته داشت که خلاصه‌شو تو دفترم نوشتم. این کتابم که ازش خوندم حرفای خوبی داشت که آدم می‌تونه فکر کنه بهشون. اما این باعث نمی‌شه با ادبیاتش مشکل نداشته باشم :)) نه تنها تو عنوان و متن کتاباش، تو ویدیوهای یوتیوبش هم با نرخ ده بار در دقیقه از کلمه‌ی ف** استفاده می‌کنه که باعث می‌شه من اعصابم خرد بشه و هیچ ویدیوییش رو تا آخر نبینم!

اعصابم خرد می‌شه چون اون کلمه همچنان برای من تابوئه. نمی‌گم تا حالا نگفتمش (انگار الانم که ستاره گذاشتم کسی نفهمیده چیه!)، ولی اینکه تیکه‌کلام بعضی آدما می‌شه و به راحتی به زبون میارنش رو درک نمی‌کنم. اینکه میاد رو عنوان یه کتاب می‌شینه رو که اصلا درک نمی‌کنم. و گاهی به نظرم میاد دلیل اینکه خیلیا چنین الفاظی رو مدام به کار می‌برن اینه که باحال به نظر بیان و جلب توجه کنن. حالا می‌خواد یه آدم عادی تو یه جمع کوچیک دوستانه باشه، یا آدم شناخته‌شده‌ای که سعی می‌کنه با مخاطبش صمیمی باشه. (همین الان یه تحلیل رائفی‌پور-طوری به ذهنم رسید: همون‌طور که یه زمانی سینمای هالیوود رو مروج سیگار کشیدن می‌دونستن، الان هم بعضی سریال‌ها دارن این کلمات رو عادی‌سازی می‌کنن D:) 

اینم بگم که خودم اونقدرم مودب و پاستوریزه نیستم، ما هم بالاخره تو جمع دوستامون گاهی یه سری الفاظ رو به کار می‌بریم یا شوخیایی می‌کنیم =)) ولی از نظرم جمع‌های دوستانه فرق داره با جایی مثل وبلاگ، کتاب یا رسانه‌ای که مخاطبش ممکنه هر کسی از هر سن یا فرهنگی باشه. (بی‌ادبانه‌ترین کلمه‌ای که تا حالا تو وبلاگم نوشتم فکر کنم چسناله بوده باشه :دی)

فرض کنیم این کلمه تو یه فرهنگ‌هایی پذیرفته‌شده و عادیه. البته با توجه به مشاهدات شخصی من (!) که تو بعضی برنامه‌هاشون موقع گفتن این کلمه بوق می‌ذارن یا اصلا چرا راه دور بریم، عنوان بعضی کتاب‌ها مثل همین The subtle art... یا کتابای گری جان بیشاپ که یه حرف از اون کلمه رو با ستاره جایگزین می‌کنن (چون روشون نمی‌شده کامل بنویسنش؟ D:)، فکر نمی‌کنم اونقدرم عادی باشه. ولی فرض کنیم هست. حالا چون برا اونا عادیه ما هم باید فکر کنیم با گفتنش داریم تابوشکنیِ درستی می‌کنیم؟

اون دو تا کتاب مارک منسن رو دو نفر دیگه هم ترجمه کردن که عنوان‌هاشون رو تو این عکس می‌تونید ببینید (با عرض معذرت). احتمالا به نظرشون با انتخاب دقیق‌ترین معادل‌های ممکن، در ترجمه امانت‌دار بودن و با سانسور نکردن یه حرکت خاصی کردن. و این براشون می‌ارزیده به این که کتابشون فقط اینترنتی یا تو انقلاب فروخته بشه یا دانلود بشه. خب یه عده هم می‌خرن چون بالاخره بدون سانسوره. ولی من شخصا حاضر نیستم همچین عنوانایی تو کتابخونه‌م وجود داشته باشن.

من تا وقتی متن کامل انگلیسی رو نخونم، نمی‌تونم قضاوت کنم ترجمه‌ای که خودم خوندم فقط ورژن مودبانه‌ای بوده یا سانسور هم داشته. اما اگه فقط از روی عنوان بخوام قضاوت کنم، به نظرم عنوان‌هایی مثل «هنر ظریف اهمیت ندادن» یا «همه چیز به فنا رفته» ترجمه‌های غیر امانت‌دارانه‌ای نیستن. حتی اونقدرا غیر دقیق هم نیستن. حداقل این یه مورد اسمش سانسور نیست.

از طرفی من فکر می‌کنم واقعا بعضی جاها سانسور لازمه. احتمالا این که خیلی در مقابل سانسور جبهه گرفته می‌شه (حداقل بخشیش)، نتیجه‌ی سانسورهای بیش از حدِ لازم و رو اعصابیه که تو فیلما و کتابا و غیره باهاش روبه‌روییم. مخصوصا وقتی که از سانسور فراتر میره و به تغییراتی می‌رسه از جنس اضافه کردن آباژور به صحنه یا قضیه‌ی عموی سوباسا =))

 

بچه که بودم یاد گرفته بودم نشون دادن انگشت شست فحشه. چیزی که الان خیلی عادیه و نشونه‌ای شده برای لایک یا تایید. الانم شاید من پیر یا حساس شدم و برای نسل جدید یا خیلی از هم‌نسل‌هام این چیزا معانی ملایم‌تری دارن. با این وجود اگه بچه‌م یه روز این کلمه رو به کار ببره دهنشو... اممم، یعنی تو دهنش فلفل می‌ریزم :))

نظر شما چیه؟ فرض کنین فیلتری مثل وزارت ارشاد وجود نداره. فکر می‌کنین موقع ترجمه و دوبله و غیره باید یه فیلتر عرف و فرهنگ وجود داشته باشه؟ یا باید این کارا رو کاملا امانت‌دارانه انجام داد و فوقش براش محدودیت سنی گذاشت و بقیه‌شو سپرد دست مخاطبا؟

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۹ اسفند ۹۹

یه کاری می‌کنن آدم هم صداشونو ضبط کنه هم آخرش حرفاشونو صورت‌جلسه کنه و امضا بگیره! -_-

پریشب، بعد از رد و بدل کردن چند پیام با مدیر گرایش‌مون راجع به درس‌هایی که ترم‌های قبل گفته بودن چون توی کارشناسی پاس کردیم دیگه نمی‌خواد تو ارشد برداریم و حالا بعد از بررسی‌هایی که معلوم نیست کِی انجام شده نظرشون عوض شده (و البته به نتیجه نرسیدن بحث)، و بعد از مطرح کردن موضوع با دوستان دیگه‌ای که حدس می‌زدم ممکنه این مشکل رو داشته باشن (که نداشتن، اما چندتاشون تایید کردن که اونا هم شنیده بودن مدیر گرایش همچین حرفی زده)، و بعد از تلاش برای نادیده گرفتن پیام‌های حاوی غر و بد و بیراه یکی از همکلاسی‌ها (تنها کسی که شرایطش مشابه منه و در واقع صحبت خودش با استاد باعث شد متوجه این موضوع بشیم، اما الان من رو فرستاده بود جلو و خودش فقط فحش می‌داد)، عصبانی و ناراحت و مضطرب رفتم که بخوابم.

قبل از خواب با یکی تو ذهنم راجع به همین قضیه حرف می‌زدم. ازم پرسید بدترین حالتی که ممکنه پیش بیاد چیه؟ براش گفتم اینکه مجبور شم به خاطر این دو تا درس هفت ترمه بشم (و یه سری جزئیات دیگه). بعد اضافه کردم ولی نه، این بدترین حالت نیست. اگه چاره‌ی دیگه‌ای نباشه بالاخره باهاش کنار میام و پایان‌نامه و پروژه‌ها و برنامه‌های دیگه‌م رو تنظیم می‌کنم. سخت‌ترین چیز بلاتکلیفیِ الانه که نمی‌دونم چه اتفاقی قراره بیفته. و تصور کلی دوندگی که باید تو هفته‌ی بعد بکنم. و برنامه‌ریزی و جمع کردن حواسم برای کارای دیگه‌ای که اونا هم باید تو هفته‌ی بعد انجام بشن.

گفتم احساس سادگی می‌کنم که از اول رو حرف مدیر گرایش حساب کردم، اونم وقتی دو ترم بعدش با پیشنهاد خود من به راحتی یکی از درس‌های جدول دروس اصلی رو تغییر داد (چون به هر حال «اصلی»تر از چند تا درس دیگه‌ای بود که اصلا ارائه نمی‌شدن). و حالا می‌ترسم نکنه زیر اونم بزنه و مجبور شم یه درس سومی هم بردارم! و اینکه بدم میاد از اون پسره که این قضیه رو بهم گفت و الان خودش کاری نمی‌کنه و فقط با فحش دادناش اعصاب منو خوردتر می‌کنه. متنفرم از اینکه هر ترم موقع انتخاب واحد به هر کی که می‌گفتیم فلان مشکلو درست کنین، می‌گفت فلان واحد مسئوله و ما بهشون گفتیم! آخرشم نفهمیدیم به کجا باید بگیم که آقا جان، گرایش جدید که ایجاد می‌کنین درسته که ممکنه نقص‌هایی داشته باشه ولی خب فیدبک که می‌دیم رسیدگی کنین دیگه!

گوش داد بهم و نپرید تو حرفم. آخرش با لبخندی که از پشت ماسکش معلوم بود (!)، گفت تو اشتباه نکردی، اونا قانون درست و ثابتی ندارن و حرف خودشون یادشون می‌ره. آفرین که داری تلاش می‌کنی و پیگیر قضیه‌ای و به همین راحتی نمی‌ری زیر بار برداشتن درس اضافه. یه کم دوندگی داره ولی درست می‌شه.

(خیلی بچه‌ی خوبیه. می‌شینه همون‌جا بهم گوش می‌ده و وقتی که خودم بخوام حرف می‌زنه!)

آخرش فکر کردم اگه این وسط بمیرم چی می‌شه؟ دیگه هیچ‌کدوم از اینا اهمیتی نخواهند داشت...

ولی این فکر آرومم نکرد و باعث نشد به بی‌اهمیتی دغدغه‌هام پی ببرم. به جاش یادم انداخت خیلی وقت بود به مردن یا محو شدن فکر نکرده بودم. و این منو ترسوند، چون هر بار فکر کردم که «اگه من و این دغدغه‌ها کلا نبودیم اوضاع برای بقیه خیلی هم فرقی نمی‌کرد» یه جورایی به فکر فرار از مشکلات بودم.

ولی الان نه. اگه بشینم و فقط غر بزنم هیچی درست نمی‌شه. اون وقت باید کاری رو بکنم که بقیه تصمیم‌شو گرفتن.

الان وقت محو شدن نیست.

(نمی‌دونم اینو کدوم‌مون گفتیم. شاید هر دو، همزمان.)

  • فاطمه
  • جمعه ۱۵ اسفند ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب