سلام. ترکیب غروب سیزده و غروب جمعه‌تون بخیر! :))

نمی‌دونم این مثلا تعطیلات چرا اینطوری گذشت. خیلی چیزا از ذهنم می‌گذشت که فکر می‌کردم مهمه بنویسم‌شون؛ چه اینجا چه برای خودم، چه از روزمره‌هام و چه برنامه‌ریزی‌های لازم. ولی دست و دلم به همین نوشتن هم نمی‌رفت خیلی، چه برسه به کارهای دیگه‌م. امیدوارم از الان بتونم بهتر پیش ببرم همه چی رو.

فردا تولد مامانمه. از آبان به این‌طرف تولد هر کی که شده، چه از نزدیکانم و چه در حد دیدن یه استوری تولد، یاد تولد مزخرف خودم افتادم. باشه، ناشکری نباید بکنم و اینا، درست. ولی می‌خوام یه بار برای همیشه بنویسم و تمومش کنم. وسط دوره‌ای که دلم می‌خواد اسمشو افسردگی بذارم، یه ناراحتی جسمی هم برام پیش اومد که باعثش خودم بودم، با وجود اون همه پیام تبریک که دریافت کردم چند تا از دوستای نزدیکم تولدم رو همون روز یادشون نبود (که واقعا اشکالی نداره فقط چون تو اوضاع خوبی نبودم ناراحتم کرد)، و چیزی رو که قرار بود از طرف خونواده برای خودم بخرم بعد از کلی گشتن پیدا نکرده بودم. با کیکم عکس باحجاب گرفتم که شاید جایی پست کنم ولی تو هیچ‌کدوم خوب نیفتادم و داغونیم از قیافه‌م معلوم بود! هیچی هیچ‌جا پست نکردم. اینجا هم فقط اونایی که پست سی روز نوشتنم رو دنبال می‌کردن فهمیدن روز آخرش تولدم بوده. چند روز بعدش تولد یکی از فالورام بود که تو واقعیت نمی‌شناسمش. صد تا استوری گذاشته بود از تولد خفنی که براش گرفته بودن. به راحتی آنفالوش کردم :))

چند روز بعد حال جسمیم خوب شد. اونایی که یادشون رفته بود کم‌کم تبریک می‌گفتن. کادویی که می‌خواستم رو از دیجی‌کالا سفارش دادم و به دستم رسید. حالم بهتر بود ولی اون حس بد و ناراحتی با کمی چاشنی حسادت تو دلم موند. که غیر از عوامل درونی، شاید مهم‌ترین عامل خارجیش همون اینستا باشه. بالاخره تو سالی که گذشت یه تعداد از دوست و آشناهام و کسایی که دنبال‌شون می‌کنم اعلام موفقیت یا خوشحالی می‌کردن بابت موضوعایی مثل تولد، ازدواج، دفاع از پایان‌نامه، موفقیتای شغلی، اپلای کردن و غیره. اما چیزی که نمی‌دیدیم این بود که برای خیلیا هم تولد گرفته نشد، رابطه‌شون به هم خورد، یا تو درس و دانشگاه و شغلشون به مشکل خوردن. حتی بعضیاشون رو از نزدیک در جریان بودم. اینا رو می‌دونستم اما آخرش به یه جایی رسیدم که دیدم تو این یه سال چقدر برای همه کامنت گذاشتم و آرزوی موفقیت و خوشبختی کردم، اما حتی یه پست تولد هم نذاشتم که متقابلا تبریکی دریافت کنم!! و این خطرناکه؛ وابستگی حال آدم به گذاشتن خوشحالیش در معرض دید بقیه چون اونا هم همین کارو می‌کنن، پناه بردن آدم از مشکلاتش به پلتفرمی که خودشم می‌دونه حالشو بدتر می‌کنه، اینا خوب نیست و حتی تازگی داره منو می‌ترسونه. وقتی می‌بینم دوستم عکس چند خطی رو که همسرش برای تشکر ازش نوشته استوری می‌کنه، می‌ترسم از اینکه چرا باید بعضیا تا این حد چیزای خصوصی زندگی‌شون رو به بقیه نشون بدن.

الان تقریبا دیگه حس بدی در مورد چیزایی که گفتم ندارم. چون باور دارم به اینکه اولا هر کسی نتیجه‌ی تلاشش رو می‌بینه، و دوما آدما از نشدن‌ها و زمین خوردناشون، و از سختی مسیرشون زیاد چیزی به اشتراک نمی‌ذارن. فقط قضیه اینه که گاهی یه سری عوامل و شرایط درونی و بیرونی دست به دست هم میدن که این چیزا یقه‌تو بگیرن و بگن ببین تو چقد بدبختی و هیچی نشدی :))

با این حال دلم خواست بنویسمش. تا حالا هم چند باری اومده بودم ازش بنویسم ولی هر بار فکر می‌کردم مسخره‌س و کسایی که می‌خونن چه فکری می‌کنن راجع بهم! ولی این بار گفتم بذار بنویسم بلکه بارش از رو فکرم برداشته بشه. حتی حالا که تموم شد قرار نیست نتیجه‌ی اخلاقی یا تصمیم خاصی بگیرم! فقط خواستم مکتوب داشته باشمش.

پ.ن. ببخشید که این روزا کمتر سر می‌زنم و کامنت می‌ذارم براتون.