۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «social network» ثبت شده است

بازگشت!

سلام، امیدوارم که خوب باشین.

پنج ماه پیش کانال تلگرامم رو پاک کردم چون لازم داشتم فاصله‌ی جدی بگیرم از اون فضا. ولی چند روز پیش دلم خواست دوباره یه کانال عمومی داشته باشم! که خب این یکی هم به اندازه‌ی قبلی (و حتی بیشتر) می‌تونه موقت باشه و زود به تاریخ بپیونده :)) ولی گفتم لینکش رو اینجا بذارم اگه کسی خواست. هرچند خودم همچنان ترجیح می‌دم تعداد محدودی کانال (و صفحه و غیره) رو دنبال کنم و سعی کنم رودروایسی رو در مقوله‌ی فالو کردن بذارم کنار. و این رو به بقیه هم توصیه می‌کنم.

هفته‌ی پیش، بعد از ۵ ماه به اینستاگرام هم برگشتم! البته این مدت دی‌اکتیو نبودم و چند باری پیش اومد بین پست‌های سیو شده یا تو پیج خاصی دنبال چیزی بگردم (اونم با اینستاگرام وب)، اما فید رو اصلا چک نمی‌کردم. این برام تجربه‌ی خوبی بود، چون خیلی وقت بود فکر می‌کردم نتونم فاصله بگیرم از اینستا. فوقش تایم کمی در روز، ولی می‌رفتم که یه وقت استوری یا خبری رو از دست ندم! اما الان فهمیدم چیز خاصی رو هم از دست نداده‌م و اخبار مهم (چه اخبار جامعه چه در مورد دوستای نزدیکم) بالاخره از جاهای دیگه به گوشم رسیده‌ن. الان که برگشته‌م هم چندان انگیزه‌ی فعالیت یا وسوسه‌ی مدام چک کردنش رو ندارم. ظاهرا اعتیادم تا حد خوبی ترک شده (البته خودم که می‌دونم چه چیزایی جایگزینش شدن :دی)!

یه زمانی (سال ۲۰۱۴ بود فکر کنم) اینستا رو ساختم چون ذوق عکاسی داشتم و اونجا رو یه جور وبلاگ می‌دیدم برای به اشتراک‌گذاشتن عکس‌ها. از اون موقع تا حالا خیلی فضاش تغییر کرده که خب تعجبی هم نداره. اما من به شناختی از خودم رسیدم و می‌دونم که نمی‌تونم و نمی‌خوام که تمام و کمال با این فضا و چیزی که از آدم می‌خواد (یا بقیه‌ی کاربراش از آدم می‌خوان) همراه بشم. این بحث مفصلیه و اصلا حرف این نیست که بگم من چقدر متفاوتم و اینا، نه. فقط اینکه برای مدت زیادی چیزهایی تو این فضا منو اذیت می‌کرد، اما ترکش نمی‌کردم چون می‌ترسیدم چیزی رو از دست بدم (همون فومو که می‌گن). الان دیگه می‌دونم اگه یه مدت نباشم یا همه‌ی مطالب جدید رو نبینم واقعا چیز مهمی رو از دست نمی‌دم.

اینا تو ذهنم بود و دلم می‌خواست کمی درباره‌ش بنویسم.

پ.ن. ممنون از کامنت‌ها و دلگرمی‌ها برای پست قبلی.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۱ اسفند ۰۱

بعد از پنج ماه

سلام. ترکیب غروب سیزده و غروب جمعه‌تون بخیر! :))

نمی‌دونم این مثلا تعطیلات چرا اینطوری گذشت. خیلی چیزا از ذهنم می‌گذشت که فکر می‌کردم مهمه بنویسم‌شون؛ چه اینجا چه برای خودم، چه از روزمره‌هام و چه برنامه‌ریزی‌های لازم. ولی دست و دلم به همین نوشتن هم نمی‌رفت خیلی، چه برسه به کارهای دیگه‌م. امیدوارم از الان بتونم بهتر پیش ببرم همه چی رو.

فردا تولد مامانمه. از آبان به این‌طرف تولد هر کی که شده، چه از نزدیکانم و چه در حد دیدن یه استوری تولد، یاد تولد مزخرف خودم افتادم. باشه، ناشکری نباید بکنم و اینا، درست. ولی می‌خوام یه بار برای همیشه بنویسم و تمومش کنم. وسط دوره‌ای که دلم می‌خواد اسمشو افسردگی بذارم، یه ناراحتی جسمی هم برام پیش اومد که باعثش خودم بودم، با وجود اون همه پیام تبریک که دریافت کردم چند تا از دوستای نزدیکم تولدم رو همون روز یادشون نبود (که واقعا اشکالی نداره فقط چون تو اوضاع خوبی نبودم ناراحتم کرد)، و چیزی رو که قرار بود از طرف خونواده برای خودم بخرم بعد از کلی گشتن پیدا نکرده بودم. با کیکم عکس باحجاب گرفتم که شاید جایی پست کنم ولی تو هیچ‌کدوم خوب نیفتادم و داغونیم از قیافه‌م معلوم بود! هیچی هیچ‌جا پست نکردم. اینجا هم فقط اونایی که پست سی روز نوشتنم رو دنبال می‌کردن فهمیدن روز آخرش تولدم بوده. چند روز بعدش تولد یکی از فالورام بود که تو واقعیت نمی‌شناسمش. صد تا استوری گذاشته بود از تولد خفنی که براش گرفته بودن. به راحتی آنفالوش کردم :))

چند روز بعد حال جسمیم خوب شد. اونایی که یادشون رفته بود کم‌کم تبریک می‌گفتن. کادویی که می‌خواستم رو از دیجی‌کالا سفارش دادم و به دستم رسید. حالم بهتر بود ولی اون حس بد و ناراحتی با کمی چاشنی حسادت تو دلم موند. که غیر از عوامل درونی، شاید مهم‌ترین عامل خارجیش همون اینستا باشه. بالاخره تو سالی که گذشت یه تعداد از دوست و آشناهام و کسایی که دنبال‌شون می‌کنم اعلام موفقیت یا خوشحالی می‌کردن بابت موضوعایی مثل تولد، ازدواج، دفاع از پایان‌نامه، موفقیتای شغلی، اپلای کردن و غیره. اما چیزی که نمی‌دیدیم این بود که برای خیلیا هم تولد گرفته نشد، رابطه‌شون به هم خورد، یا تو درس و دانشگاه و شغلشون به مشکل خوردن. حتی بعضیاشون رو از نزدیک در جریان بودم. اینا رو می‌دونستم اما آخرش به یه جایی رسیدم که دیدم تو این یه سال چقدر برای همه کامنت گذاشتم و آرزوی موفقیت و خوشبختی کردم، اما حتی یه پست تولد هم نذاشتم که متقابلا تبریکی دریافت کنم!! و این خطرناکه؛ وابستگی حال آدم به گذاشتن خوشحالیش در معرض دید بقیه چون اونا هم همین کارو می‌کنن، پناه بردن آدم از مشکلاتش به پلتفرمی که خودشم می‌دونه حالشو بدتر می‌کنه، اینا خوب نیست و حتی تازگی داره منو می‌ترسونه. وقتی می‌بینم دوستم عکس چند خطی رو که همسرش برای تشکر ازش نوشته استوری می‌کنه، می‌ترسم از اینکه چرا باید بعضیا تا این حد چیزای خصوصی زندگی‌شون رو به بقیه نشون بدن.

الان تقریبا دیگه حس بدی در مورد چیزایی که گفتم ندارم. چون باور دارم به اینکه اولا هر کسی نتیجه‌ی تلاشش رو می‌بینه، و دوما آدما از نشدن‌ها و زمین خوردناشون، و از سختی مسیرشون زیاد چیزی به اشتراک نمی‌ذارن. فقط قضیه اینه که گاهی یه سری عوامل و شرایط درونی و بیرونی دست به دست هم میدن که این چیزا یقه‌تو بگیرن و بگن ببین تو چقد بدبختی و هیچی نشدی :))

با این حال دلم خواست بنویسمش. تا حالا هم چند باری اومده بودم ازش بنویسم ولی هر بار فکر می‌کردم مسخره‌س و کسایی که می‌خونن چه فکری می‌کنن راجع بهم! ولی این بار گفتم بذار بنویسم بلکه بارش از رو فکرم برداشته بشه. حتی حالا که تموم شد قرار نیست نتیجه‌ی اخلاقی یا تصمیم خاصی بگیرم! فقط خواستم مکتوب داشته باشمش.

پ.ن. ببخشید که این روزا کمتر سر می‌زنم و کامنت می‌ذارم براتون.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۳ فروردين ۰۰

روزی چند ساعت بدون تکنولوژی (چالش شخصی)

سلام!

آقا نزنین منو، این بار نه قراره رمزدار باشه نه اینکه هر روز هی بیام حرف بزنم :)) الان می‌گم داستان چیه.

من تو یه ماهی که گذشت سعی کردم خیلی کم برم اینستا. خیلی خیلی کم! و خب تونستم، ولی عوضش وبلاگ زیاد میومدم =)) یه دلیلش همون هر روز نوشتن بود، ولی غیر از اونم باز زیاد میومدم. از طرف دیگه این دو روز که تایمر اینستا رو برداشتم دیدم چقدر راحت اون عادت چک کردنش می‌تونه برگرده -_- حالا من قبلا هم یه وقتا محدودیتای این شکلی می‌ذاشتم. ولی همون‌طور که به احتمال ۹۹٪ تجربه کردین، کافیه آدم یه روز یه کم بیکار باشه و همون اولِ روز بره سراغ چک کردن اینستا یا یه برنامه‌ی دیگه، و بعد دوپامینه که ترشح می‌شه و تهش می‌بینی شب شده و هنوز داری الکی یه صفحه رو رفرش می‌کنی :))

از این چالش‌های دوپامین دیتاکس (Dopamine Detox، اگه خواستین سرچ کنین) قبلا چند جا دیده بودم و بعضی وقتا به روش خودم اجراشون کرده بودم (مثل همین ماه پیش)، ولی امشب که عکس زیر رو تو کانال الی دیدم، فکر کردم این بار اینو انجام بدم. مخصوصا که دیدم فردا اول ماه میلادی هم هست و مثل شنبه می‌مونه D:

  • فاطمه
  • شنبه ۱۰ آبان ۹۹

در ستایش وبلاگ

سلام،

این حرفی که می‌خوام بزنم چیز واضحیه، ولی به عنوان مقدمه‌ی این پست گفتنش بد نیست. بر همگان واضح و مبرهنه که یه تاثیر منفی شبکه‌های اجتماعی‌ای مثل اینستاگرام، اینه که چون ملت اغلب ابعاد خوب زندگی‌شون رو به نمایش می‌ذارن، اونجا بیشتر موفقیت دیگران رو می‌بینیم بدون اینکه مسیرشون رو دیده باشیم. حالا اگه حواسمون به این قضیه نباشه، این می‌تونه باعث یه جور حس شکست در مورد خودمون بشه. چون داریم با یه تعداد زیادی دستاورد و اتفاق خوب بمباران می‌شیم و ذهنمون ناخودآگاه شروع می‌کنه به مقایسه کردن دستاوردهای خودمون با بقیه. و تازه این وسط ممکنه ما تو این مقطع از زندگی‌مون، تو مسیری باشیم که قرار نباشه زود نتیجه بده.

البته اشتباه برداشت نشه، من علاقه ندارم شکست‌های افراد رو ببینم. چیزی که دوست دارم ببینم و بشنوم، اون روند و تجربیاتیه که طرف تو مسیرش به دست آورده. طبیعت اینستا جوریه که خیلی در جریان این مسیر، افکار و تجربیات آدما قرار نمی‌گیریم. و منظورم از افکار، بیان عقاید نیست که اتفاقا این یه مورد رو به وفور می‌بینیم! می‌دونین، عقیده‌ای که ممکنه کسی بیانش کنه یه چیزیه که بالاخره بهش رسیده. ولی چقدر دیدین یکی بیاد از شک‌های راه رسیدن به این عقیده صحبت کنه؟

البته یه دسته افراد هستن که تو همه‌ی شبکه‌های اجتماعی پیدا می‌شن (معمولا هم پرمخاطبن) که به هر دلیل راجع به این چیزا حرف می‌زنن. ممکنه تخصصش رو داشته باشن، یا بیزنس‌شون باشه، یا یه راهی رو شروع کردن که دوست دارن تجربه‌شون رو با آدما به اشتراک بذارن و متقابلا از تجربیات بقیه استفاده کنن. (تو همون اینستا هم هست چنین پیج‌هایی. حتی من تو آشفته‌بازار یوتیوب دو تا کانال پیدا کردم و جالبه می‌بینم دو نفر از جاهای دیگه‌ی دنیا، با زبون و فرهنگ متفاوت، بعضا به مسائل مشابهی فکر می‌کنن.)

حالا اینا رو چرا دارم می‌گم؟

چند روزه تو همین فضای وبلاگ به پست‌هایی برمی‌خورم که بعد از خوندن‌شون می‌خوام بگم جانا سخن از زبان ما می‌گویی! یعنی خودم در عجبم که چطور فقط تو همین چند روز، چند نفر از همون دغدغه‌هایی نوشتن که مشابه‌شون رو دارم. از ترس‌ها، شک‌ها و تناقض‌هایی که ممکنه در مورد خیلی مسائل ذهنمون رو درگیر کنه ولی صحبت کردن در موردشون، مخصوصا با کسایی که می‌شناسیم، برامون راحت نباشه. و چون متقابلا برای بقیه هم راحت نیست، گاهی آدم فکر می‌کنه چه تنهاس، یا شاید مشکلی داره!

اصلا شاید یه علتی که تو وبلاگ این حرفا رو می‌نویسیم این باشه که اغلب مخاطب‌هامون ما رو تو دنیای واقعی نمی‌شناسن و ترس از قضاوت شدن توسط آدمایی که در واقعیت باهاشون ارتباط داریم کمتر می‌شه، ضمن اینکه فرصت داریم هر چی تو ذهنمون هست رو بنویسیم و هر چقدر لازم باشه شرح بدیم. اینجا جای نوشتنه و مخاطبا اومدن که بخونن، نه که صرفا دنبال یه نتیجه‌گیری باشن. (البته که هدف از نوشتن و وبلاگ‌نویسی فقط بیان این مسائل نیست، ولی من دارم در مورد این جنبه‌ش صحبت می‌کنم.)

تو این چند تا پستی که خوندم، برای بعضی‌ها کامنت گذاشتم و منم از حس خودم گفتم. با یه نفر هم بعد از خوندن پست کانالش در مورد اون مسئله صحبت کردیم. و نگم که چقدر سبک می‌شدم از اینکه تو هر مورد می‌فهمیدم من تنها کسی نیستم که اینطور به قضیه نگاه می‌کنه. البته که ممکنه آدم اشتباهاتی داشته باشه ولی راه فهمیدن و اصلاح کردن‌شون همینه دیگه، که یه موقعیتی فراهم باشه که بتونه بدون ترس درباره‌شون صحبت کنه.

حالا نمی‌خوام از این حرف‌ها نتیجه بگیرم که وبلاگ چه خوبه یا باید حواس‌مون به محتوایی که داریم به خورد مغزمون می‌دیم باشه :)) اینا درست، ولی بیشتر می‌خوام تشکر کنم ازتون که هستید و می‌نویسید و می‌خونید. به خصوص از اونایی که این چند روز پستاشون رو خوندم. شاید برا خودتونم سخت بود گفتن بعضی حرفا، ولی باعث شدین حداقل یکی از مخاطباتون حس بهتری نسبت به خودش پیدا کنه :)

راستش قرار بود تو این پست راجع به احوالات این روزها که به نوعی به یکی از همون مسائل هم مربوط می‌شه حرف بزنم. ولی دیگه طولانی می‌شه، می‌ذارم یه وقت دیگه. حرف زیاده حالا :)

  • فاطمه
  • شنبه ۳۱ خرداد ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب