- فاطمه
- شنبه ۱۸ بهمن ۹۹
۱) دیوید فاستر والاس یه جستار داره به اسم «به لابستر نگاه کن». مقالهای بوده که برای یه مجلهی مربوط به غذا و آشپزی نوشته و ترجمهای ازش تو کتاب «این هم مثالی دیگر» اومده. ظاهرا بهش سفارش داده بودن بره به یک جشنوارهی لابستر معروف توی آمریکا و گزارشی ازش بنویسه. اولش والاس از موقعیت جغرافیایی اون شهر و ویژگیهای نمایشگاه و اینکه لابستر چه جور موجودیه شروع میکنه تا جلوتر که میرسه به عطر (!) و طعم لابستر و انواعش و نحوهی پختنش. میگه برای اینکه در تازهترین حالت ممکن باشه، روش مرسوم اینه که زنده میندازنش تو قابلمهی آب جوش (روشهای دیگهای هم هست که خیلی بهتر از این نیستن).
از اینجا میره سراغ سوالای اخلاقی و استدلالهایی که آدمها برای این کار میارن. مثلا بعضیا میگن لابسترها به دلایل عصبشناسانه درد رو احساس نمیکنن. ولی والاس یادآوری میکنه که شما هر استدلالی هم بکنی، آخرش نمیتونی تقلای لابستر رو برای بیرون اومدن از قابلمهی روی گاز انکار کنی (ضربه زدنش به در یا چنگ زدنش به دیوارهی قابلمه). حتی اگه این کارش صرفا یه رفتار یا واکنش نسبت به بههمریختن تعادل محیطش باشه و درد و رنجی در کار نباشه، باز چیزیه که وجود داره. پس سوال اینجاس: شمای نوعی که لابستر رو به این شکل میپزی و میخوری، واکنشت به این موضوع چیه؟ آیا اصول اخلاقی خاصی براش داری؟ به رنج اون حیوان فکر میکنی؟ اگه آره، توجیهت چیه؟ اگه نه، چرا نمیخوای بهش فکر کنی؟
اینجا نمیخوام گیاهخواری و این چیزا رو تبلیغ کنم، هدفم فقط فکر کردن به این سوالا بود. اولش خیلی برام مهم نبود چون ما که لابستر نمیخوریم! ولی نویسنده یه جا به اوضاع دامداریها هم اشاره میکنه که باعث شد فکر کنم که تو کشور ما چطوریه؟ منظورم از «کشور ما» اینه که گوشتی که من میخورم چه فرایندی رو طی کرده تا به بشقاب من برسه. خب ما ذبح اسلامی داریم و تصور من اینه که روش مناسبی (به نسبت) برای کشتن حیوانه. اما شرایط نگهداری دامها چی؟ از طرفی این موضوع تا حدی اجتنابناپذیره؛ من که نمیتونم تو آپارتمان مرغ و گوسفند نگه دارم که برا خودشون بچرخن و بعد هم ازشون مصرف کنم. این رو هم نمیپسندم که کلا گوشت نخورم. پس چی بالاخره؟ شاید باید مصرف گوشت رو کمتر (یا متعادلتر) کنم یا اصلا به همین سبک ادامه بدم، اما میدونم که نمیخوام نسبت به این سوالها بیخیال باشم.
نکتهی اون جستار برای من بیشتر از لابسترها، این بود که هر کاری میکنی بدون چرا داری انجامش میدی!
۲) یه جا خوندم که فاستر والاس جستاری که گفتم رو سفارش نگرفته بود. ظاهرا خودش نوشته و فروخته بوده به مجله، اما اینطوری توی نوشتهش بیان کرده که سفارش گرفته! و اینکه کلا آدم زیاد درستی هم نبوده از نظر اخلاقی. چون زیاد دنبالش نرفتم وارد جزئیاتش نمیشم، ولی چون خودم اولش ازش خوشم اومده بود و یکی دو بارم تو پستهای دیگه بهش ارجاع داده بودم (و ممکنه بازم بدم)، خواستم اینورِ قضیه رو هم بگم.
حالا سوال جدیدی پیش میاد: «نبین کی میگه، ببین چی میگه» تا کجا صادقه؟ حرفها و نوشتههای یه آدم چقدر میتونن از شخصیتش جدا باشن؟
جالبه که توی اون جستار، به نظر میاد فاستر والاس به رنج کشیدن حیوانها اهمیت میده (حداقل ابعاد مختلفی از قضیه رو نشون میده و سوالهایی ایجاد میکنه که بهشون فکر کنیم) و این تصور ایجاد میشه که حتما آدم بااخلاقیه که راجع به این موضوع نوشته. اما بعد میبینیم که در واقعیت برای –فکر کنم- نامزد سابقش مزاحمت ایجاد میکرده و رفتار خشونتآمیزی داشته. بیشتر از این حرفا هم دربارهش زده شده و خودشم نیست که دفاعی بکنه، چون چند سال پیش خودکشی کرده! در حالی که اگه اینا رو نشنیده باشی و بشینی نوشتههاشو بخونی به نظر میاد حرفای بهدردبخوری میزنه.
اگه دوست دارین، بیاین راجع بهش صحبت کنیم. به نظرتون چقدر میشه به آثار یه هنرمند (یا تولیدکنندهی هر شکل محتوایی، حتی همین وبلاگها) مستقل از خودش نگاه کرد؟ اون مرزی که دیگه تحریمش میکنین کجاس؟ تا حالا کسی بوده که طرفدارش بوده باشین ولی یه چیزی ازش ببینین و دیگه دنبالش نکنین؟
و هر چیز دیگهای که در این مورد و همینطور دربارهی بحث حیوانات و گیاهخواری به نظرتون میاد :) دنبال یه جواب دقیق و درست نیستم (و به نظرم وجود نداره!) فقط دوست دارم نظرات مختلف رو بشنوم.
پ.ن. ماشالا بهم با این عنوان! بهبه! D:
ویرایش: من این پست رو دیشب که گذاشتم گویا ستارهش روشن نشده. حالا خوبه صندلی داغ نبود وگرنه چقد ضد حال میخوردم :)) الان تاریخش رو آوردم رو امشب و امیدوارم این بار روشن شه.
سلام
تو یه جَوی بودم که پست قبل رو قراره بذارم یه مدت بمونه! از جهاتی چیزایی که توش گفتم خاص بودن برام، جمعبندی یه سری از افکار و اتفاقای اخیر بودن. ولی امروز تصادفی یه لایو دیدم که چند نفر نکاتی رو که از انیمیشن Soul به نظرشون اومده بود میگفتن. خب خیلیا از Soul نوشتن (منم تو این پست برداشتای خودمو نوشته بودم) و نمیخوام الان حرف تکراری بزنم. فقط به یه بخش از نکات جدیدی که شنیدم اشاره میکنم که دربارهی همون آرزو و رویاهای زندگی بود. همزمانیش باعث شد بخوام دنبال پست قبلی بنویسمش.
یکی از افراد توی لایو به این اشاره کرد که وقتی جو گاردنر بعد از اون همه داستان بالاخره اولین اجراشو انجام داد، خب انتظار داشت خیلی حس خوشحالی بیشتری داشته باشه، خیلی خاصتر باشه براش. ولی تموم که شد همه رفتن خونههاشون، حتی مادرش. و وقتی پرسید حالا چی؟ اون یکی نوازنده گفت هیچی فردا هم میایم همین کارو میکنیم! بعد جو رفت خونه و این بار یه هدف جدید داشت: کمک به ۲۲.
ایشون میگفت آرزوهامون گاهی فقط برای پر کردن یه خلائی از وجودمونن. اینه که وقتی هم بهشون میرسیم اونقدری خوشحال نمیشیم، انگار یه طعم گسی داره. اما گاهی آرزوها ارزشمندترن، مثل همون وقتی که جو میخواست برای یکی دیگه کاری بکنه.
شخص دیگهای میگفت ما غیر از آرزومون یه تصویر هم از رسیدن بهش میسازیم. تصور میکنیم به چه حسی قراره منجر بشه و با اون تصویر زندگی میکنیم. یا به تعبیری که اگه فیلمو دیده باشین آشناس؛ از مفهوم آب اقیانوس میسازیم! برا همین وقتی هم بهش میرسیم میبینیم فرق میکنه، دقیقا همون نیست. و باز اون طعم گس رو از رسیدن بهش حس میکنیم. فعالیت اضافی ذهن باعث ایجاد این احساسات منفی میشه!
به این فکر میکنم که چیزایی که ذهنم رو مشغول میکنن چیان اصلا؟ آرزو و رویا؟ فکرایی برای فرار از واقعیت؟ چه نقشی دارم تو داستانهایی که تو سرم میسازم؟ به عبارتی، چه خلاءهایی رو میخوام پر کنم؟
اینم میدونم که اینقدر دنبال ریشه گشتن هم خوب نیست. باز نتیجهش میشه غرق شدن تو افکار و نشخوار فکری. باید تو واقعیت بود. باید بیشتر از فکر کردن کاری کرد، تجربه کرد. (این جملات شاید خیلی بدیهی یا شعاری باشن ولی مجبورم برای خودم تکرارشون کنم!)
راجع به تجربه کردن هم صحبت شد. در اصل همون پیامی که ما هم برداشت کردیم: ۲۲ باید زندگی رو تجربه میکرد تا بتونه جرقهشو پیدا کنه. اما این وسط یه نکتهی جالب هم گفتن که من متوجهش نشده بودم: اون آرایشگره که میگفت دوست داشته دامپزشک بشه، تحمل گربههه رو نداشت! یعنی یه وقتا چیزی رو دوست داریم اما هیچ تجربهای ازش نکردیم که ببینیم واقعا باهاش خوبیم یا نه! فقط یه تصویره تو ذهنمون...

[عکس رو از این پست مهناز کش رفتم :)) ]
نکتهی قشنگ دیگهای که گفته شد این بود که وقتی شرایط جوری شد که جو از بیرون به بدن خودش نگاه میکرد، این منجر به آگاهی و ادراک و شناخت بیشتری از خودش شد. شخص دیگهای هم به وقتی اشاره کرد که جو تازه مربی ۲۲ شده بود، جایی که با گذشتهی خودش مواجه شد تا اینکه رسید بالا سر خودش رو تخت بیمارستان. اینجا اشاره کردن به حدیثی از امام صادق -علیه السلام:
إِنَّکَ قَدْ جُعِلْتَ طَبِیبَ نَفْسِکَ وَ بُیِّنَ لَکَ اَلدَّاءُ وَ عُرِّفْتَ آیَةَ اَلصِّحَّةِ وَ دُلِلْتَ عَلَى اَلدَّوَاءِ فَانْظُرْ کَیْفَ قِیَامُکَ عَلَى نَفْسِکَ
تو را طبیب خودت کردهاند. درد را برایت گفتهاند، نشانهی سلامتى را به تو یاد دادهاند، و به دارو هم تو را راهنمایى کردهاند. اکنون ببین چگونه دربارهی نفسات رفتار میکنى!
طولانیتر از چیزی که میخواستم شد، ولی یه صحبت دیگه هم بود که دلم نمیاد بهش اشاره نکنم. این یکی دربارهی اون موجودات فرشتهمانند یا نگهبانهای اون دنیاهای دیگهس. اسم همه جری بود الا یکیشون؛ تری! تری محاسبهگر بود و خودشیفته (شاید تری بودنش هم به همین علت بود) و میخواست همه چیز دقیق انجام بشه. شمارش باید درست میبود! شده بود مثل همون روح سرگردان که فقط میگفت Make a trade! آخرشم که دنبال این بود مدال بهش بدن! رو اعصاب مای بیننده هم بود :))... اما جریها باهاش مدارا میکردن. اما همین تری هم تو سیستم جا داشت :)
آخیش! اصل کاریا رو گفتم :)) این Soul از اون انیمیشنهاس که باید بیش از یه بار دیدش! و قشنگیش به اینه که هر کی یه چیزایی ازش میگیره که ممکنه به چشم بقیه نیاد. برا همینم حرفایی که تو این لایو شنیدم برام جذاب بودن و گفتم بعضیاشونو اینجا بیارم. مرسی که خوندین :)
میدونی فاطمه، رویاها و تصاویری که تو ذهنت میسازی پنجرههاییان به دنیاهای موازی. جایی که اون چیزی که تو ذهنته اتفاق میافته. اتفاقی که تو دنیای واقعیِ خودت هنوز نیفتاده یا ممکنه هرگز پیش نیاد. رویاها قشنگن، قشنگتر از وضع الان، برا همینه که بهشون فکر میکنیم. اما شبیه این میمونه که پشت فرمون اونقدر محو منظرهی زیبای حاشیهی جاده بشی که جلو رو نبینی و معلوم نیست بعدش چی پیش میاد.
نمیدونم، شایدم مثال خوبی نبود. ولی اینو بپذیر که اون اتفاق شاید هیچوقت پیش نیاد. مخصوصا وقتی خودتم میدونی احتمالش چقدر کمه. پس بیش از این تو ذهنت پرورشش نده.
اگه دنیاهای موازی وجود داشته باشن، اگه اونطور که میگن هر انتخاب ما دو تا شاخه به وجود میاره، به این معنیه که همین الانش هم بیشمار دنیای موازی از تمام انتخابهامون ساخته شده. پس حتما هر کدوم از رویاها بالاخره تو یکی از اون دنیاها واقعی میشن. و حتما حداقل یکیشون هست که از اون مسیر خاص بگذره.
شاید بعد از مرگ هم واقعا اینطوری باشه که بریم یه بُعد بالاتر. و شاید بتونیم به همهی اون دنیاهای موازی اشراف پیدا کنیم. ببینیم اگه تو هر مرحله از زندگی اون انتخابی رو میکردیم که نکردیم چی میشد و مسیرمون به کجا میرفت. شاید همهی ورژنهامون از همهی دنیاهای موازی یهجا جمع بشن و تجربهی همهی انتخابها، بد و خوب رو با هم داشته باشیم.
اگه اینطور باشه میتونی اون مسیر خاص رو هم ببینی. شاید خوشحال شی بابت فاطمهای که اون مسیرو رفته، شایدم متوجه بشی که واقعا مصلحت نبوده. هر چی باشه، الان وقتش نیست. الان باید مسیر خودت رو پیش ببری و کسی چه میدونه، شاید اگه ادامه بدی و صبور باشی تو همین مسیر هم پیش بیاد. اما از چیزی که هنوز واقعی نشده اینقدر تصویر نساز، غیرواقعیترش نکن. برای چیزی که دستِ تو نیست دست و پا نزن. پنجرهی ذهنت رو به اون دنیای موازی ببند و برگرد به واقعیت خودت. جلوت رو نگاه کن و فرصتها و تجربههای توی مسیر خودت رو ببین.
ویژگی کتاب زندگی اینه که نمیتونی ورق بزنی ببینی آخرش چه اتفاقی میفته. قرارم نیست کتابو ببندیم و بازی رو به هم بزنیم! پس چارهای نیست جز اینکه خط به خط باهاش جلو بریم ببینیم چی داره برامون. ولی یه جورایی همینشه که قشنگه :)
پس یادت نره زندگی. یه وقت یادت نره زندهای...
سلام. این چند روز هی مینشستم پیشنویس پستهایی رو مینوشتم که هیچوقت کامل و منتشر نمیشدن. دیگه گفتم حداقل بخشی از حرفامو بیام بنویسم بلکه یه کم ذهنم خالی و مرتب شه بتونم به کارام برسم :/ بعضیاش ممکنه غرهای تکراری باشه، و طبق معمول اگه حوصلهشو ندارین چیز مهمی هم از دست نمیدین ;-) (عنوان پست هم یه جایی این وسط سر و کلهش پیدا میشه! -ستاد کنجکاو سازی :دی)
پریروز (جمعه) متوجه شدم در اون بازهای از سال قرار دارم که همیشه درگیر امتحان و تحویل پروژه بودم. چی شد یادش افتادم؟ یکی از بچههای دکترا که پارسال پروژهی یکی از درسا رو با هم انجام دادیم، این ترم سه تا درس داره که من از شانس زیبام همه رو قبلا پاس کردم. خلاصه چند بار از اول ترم اومده راجع به اون درسا سوال کرده یا تکلیفاشون رو ازم گرفته :)) منم تا جایی که میتونستم کمک میکردم تا جمعه که پیام داد و پروژهی پایانی یکی از درسا رو خواست؛ پروژهای که ترم یک حسابی ازم وقت و انرژی گرفته بود. یه دیتایی استاد بهم داده بود و گفته بود برو با فلان روش شناساییش کن. منم نه اون روش رو بلد بودم نه حتی اون موقع مقدمات یادگیری ماشین رو میدونستم. خلاصه داستانی بود برا خودش. رفتم سراغ عکسای دو سال پیش گالری گوشیم و این عکس، که یادم بیاد در این حد براش وقت میذاشتم که یه بار موقع برگشتن از دانشگاه تو ماشین هم به کارم ادامه دادم! و اینجا دیگه جای نه گفتنه.
این یادآوری باعث شد فکر کنم چطور سالهای قبل هر جور بوده مینشستم پای پروژهها ولی الان اینقدر کند شدم یا همه چیو عقب میندازم؟ جواب سادهست: موعدهای مشخص تحویل، و وابستگی نمرهی اون درس به پروژهش! الان نه موعد مشخصی وجود داره نه نمرهای. بحث الان اعتبار آدمه که البته مهمتر از نمرهس، ولی چون مستقیما با کمیتی سنجیده نمیشه فراموش میشه گاهی! حالا اینطورم نیست هیچ ددلاینی نداشته باشم. سرگروهم سهشنبهی پیش که جلسه داشتیم پرسید کی این کارو تموم میکنی که بریم مرحلهی بعد؟ (کاری که خودمم براش داوطلب شدم!) منم گفتم تا آخر هفته به یه جایی میرسونمش. بعد فقط همون سهشنبه نشستم پاش تا دیروز (شنبه) که پیگیری کرد و گفتم کار داره هنوز :)) دیروز باز کمی کار کردم و امروز که پیشنهاد داد فردا دوباره جلسه بذاریم دیدم بیش از این نمیشه پیچوندش :دی این خیلی خوبه که پیگیر کاره، متاسفانه منم که بدعادت شدم. اممم، از پایاننامه هم بیاید حرف نزنیم فعلا -_-
این روزا بیشتر از قبل دانشگاه میرم. خوبه چون کمی منظمتر و مستمرتر شدم تو کارام. چهار تا آدم میبینم و کلا بودن توی اون محیط باعث میشه بهتر وقت بذارم برای کارم. عیبش هم اینه که گاهی آزمایشگاه شلوغ میشه و تمرکز روی کار، سخت. مثلا دیروز استاد اومده بود نشسته بود به حرف زدن با بچههای شرکت. از کار و مشکلات و اوضاع مملکت شروع شد و رسید به فیلم و سریال و کتاب. که اینجا دیگه منم کمی وارد بحث شدم :)) حالا اینا هیچی، موقعی که میخواست بره و داشت از کنار میزم رد میشد، یهو بهم گفت تو فکر السیدی لپتاپت نیستی واقعا؟! گفتم چرا؟ چی شده؟ دیدم به استیکر کمی برجستهای اشاره میکنه که کنار صفحه کلید لپتاپ چسبوندم. گفت این السیدی رو داغون میکنه که! گفتم والا یه ساله اینجاس اتفاقی نیفتاده :)) (اعتراف میکنم تا حالا بهش فکر نکرده بودم :|) و ادامه دادم که بیشتر خود کلیدهان که جاشون میفته رو السیدی، برا اونم محافظ میذارم (اونم خیلی وقته نمیذارم، السیدیه هم دیگه چیزیش نمیشه :/) بعد که رفت یه حس بدی داشتم، هی فکر میکردم چیزی رو دسکتاپم باز بود یا نه (یادم رفت بعدشم چک کنم!) و استیکره که کوچیکه، چیو داشته میدیده که این به چشمش خورده :)) از همین فکرای وسواسگونه که همهش میاد سراغم :/
دیگه اینکه خیلی حس میکنم روحم خستهس. البته چیز عجیبی نیست چون معمولا این حس رو دارم :/ ولی انگار از همین موقعای پارسال که به شدت درگیر پروژه و امتحانای درسا بودیم، بعدش دیگه استراحتی نکردم. همیشه استرس یا دغدغهی کار و برنامهی بعدی یا انواع درگیریهای ذهنی دیگه وجود داشته، حتی اون زمانهایی که به بهانهی قرنطینه و کرونا هیچکاری نمیکردم. چند وقت پیش پست اینستای یه دوست به شدت روم تاثیر گذاشت و دلتنگم کرد. بعدش که سعی میکردم مدیتیشن کنم که فکرم آروم بشه، وقتی داشتم سعی میکردم کلا به چیزی فکر نکنم، مثلا به اینکه چرا از یه جا به بعد دوستیمون کمرنگ شد، یهو رسیدم به ریشهی این قضیه و ناخودآگاه دستم مشت شد! میخوام بگم این یه سال خیلی خستهکننده بود -خیلی از مسائلشو اینجا هم ننوشتم- و تاثیر بعضی اتفاقا طولانی میشه واقعا. نمیدونم چطور میشه باهاشون کنار اومد. (نمیخوام بازی «کی بدبختتره؟» راه بندازم، میدونم برا همه سال سختی بوده.)
یا مثلا چند روز پیش که میخواستم از بچهها خدافظی کنم و برم، یکی از پسرا با دست تکون دادن جواب خداحافظیم رو داد. این حرکتش روم تاثیر گذاشت و کمی بعد فهمیدم چرا. به خاطر خودش نبود (بچه خوبیه البته، به چشم برادری که ۵ سال کوچیکتره :دی)، یاد کس دیگهای افتادم که اونم یه بار به شکل تقریبا مشابهی خداحافظی کرده بود (اسمهاشونم یکیه :/). خیلی وقته نیست و ازش خبر ندارم و حقیقتش فکرم نکنم دیگه ببینمش. خلاصه که یه چیزایی میمونن یه گوشهی ذهن آدم و یه وقتا آدمو گیر میندازن.
اگه اینجا رو مدتیه که میخونین، احتمالا میدونین بدم میاد از پیامهای ناشناس. از اینکه یه نفر که میشناسدت باهات حرف بزنه ولی ندونی کیه! تو پست سی روز نوشتن هم گفته بودم که یه بار یکی از مخاطبای کانالم رو به خاطر اینکه اسم و آیدی مشکوکی داشت ریموو کردم و بعدش فهمیدم طرف تا قبلش پیام ناشناس هم میداده و حرف میزدم باهاش (اون موقع اوضاع روحیم به هم ریخته بود خیلی. اگه اینجا رو میخونه عذر میخوام ازش). خلاصه خوشم نمیاد. حالا دیشب (شب شهادت) یکی پیام داده بهم که کار دارم باتون، بدون اینکه خودشو معرفی کنه. عکس اول پروفایلش مربوط به شهادت حضرت زهرا بود. جلوتر از خودشم عکس داشت ولی نه عکس نه آیدیش آشنا نبودن برام. وقتی پرسیدم «شما؟» به جای جواب دادن، رو همین پیامم ریپلای کرد و سوال خودشو پرسید :| خلاصه معلوم شد همدانشگاهیه و میخواد باهام آشنا شه، ولی خودشم زیاد منو نمیشناسه :/ اینکه چیز درستی از خودش نمیگفت و هی باید سوال میکردم رو اعصابم بود. همچنین اینکه هکسره رو بلد نبود :| (اگه تا اینجای پست اومدین بهتون تبریک میگم! :دی) فکر کنم تنها هدفم از آشنا شدن باهاش اینه که بفهمم کیه فقط :| با دوستم که حرف میزدم گفت زیادم ذهنتو درگیرش نکن. گفتم بدبختی اینه که مغز من الان منتظر بهانهس که درگیر بشه که به کارام نرسه! خیلی مغز نافرمانی دارم :/
مصاحبه رو هم اینجا نگفتم نه؟ چند هفته پیش یه آگهی جالب به چشمم خورد گفتم بذار رزومه بفرستم ببینم چی میشه. زنگ زدن و قرار مصاحبه گذاشته شد. شب قبل از مصاحبه متوجه شدم برداشتم از یه قسمت آگهی اشتباه بوده و احتمالا خودم نخوام این کارو. دو روز قبلشم دوستی بهم پیشنهاد پروژهی جذابتری رو داد (از مزایای دانشگاه رفتن!). در نتیجهی این دو موضوع تمایلم کم شد ولی گفتم حالا که قرارش هم گذاشته شده برم که تجربه بشه (آخرین بار مهر ۹۸ یه جا رفته بودم مصاحبه). خلاصه اولش خوب بود ولی از یه جایی به بعد با سوالاش گیرم انداخت. بعدم بدون اینکه رفتار حرفهایش رو کنار بذاره برام توضیح داد دنبال چه فردی هستن تا خودم نتیجه بگیرم یا این کار مناسبم نیست یا اگه بهش علاقه دارم باید وقت خوبی براش بذارم. آخرشم گفت بعد از بررسی تماس میگیرن، ولی من همون وقتی که از جلوی نفر بعدی که منتظر نشسته بود رد میشدم و راهمو از بین راهروهای در حال بازسازی پیدا میکردم (یه تیکه رو هم گم شدم :/)، میدونستم که خودم نه وقت دارم نه علاقه :)) فقط یه موضوعی خیلی فکرمو مشغول کرده بود که مفصله، ایشالا بمونه تو یه پست دیگه ازش حرف میزنم. ولی خوشحالم که از این فرصت استفاده کردم با اینکه احتمال میدادم نشه. چون معمولا مغزم خیلی دنبال بهانهس که فرار کنه از این موقعیتا. خستهی نافرمان :))
صحبتای دیگه هم هست که بمونه برای بعد. الان بهتره برم سراغ کاری که فردا براش جلسه داریم. فکر نکنم برسم تمومش کنم ولی حداقل یه کم جلو ببرمش که ضایع نباشه :(
۰) سومین پستم تو این سه روزه ولی نمیخوام حرفا از سرم فرار کنن. اینا همون حرفهای کلیتریان که تو ذهنم بود. پس صرفا وصلشون نکنین به اتفاقهای خاص.
۱) هفتهی پیش جمعه عصر، خواب دیدم کسی یه شعر عاشورایی میخونه و بیت به بیت توضیح میده؛ انگار راجع به فردی بود که دیر به ندای هل من ناصرِ امام (ع) رسیده و حالا در حسرته و نمیدونه چه کار کنه. از شعرش که چیزی یادم نمونده (شاید یکی از قافیههاش پرچم بود؟) اما فکر نمیکنم قرار بود از اون خواب شعرش یادم بمونه -شاعر نیستم که انتظار داشته باشم تو خواب بهم شعر الهام بشه!- فکر کنم معنی خواب برام این بود: نکنه دیر برسم و جا بمونم، نکنه حق رو گم کنم.
۲) چند سال پیش نمیدونم سر چه بحثی، یک نفر بهم گفت بیطرف بودن هم نوعی طرفِ حق نبودنه، باید مشخص کنی کدوموری. با اصل حرفش موافق بودم، اما مشکل اینجا بود که از نظر من خودش هم همچین طرف حق نبود و تفکرات بعضا افراطی داشت. حقبهجانب بودن یعنی همین که فکر کنیم جایی که خودمون ایستادیم حقه و بقیه اشتباه میکنن. و مشکل اینجاس که خیلی اوقات معلوم نیست حق کدوم طرفه و حقیقت چیه. حقیقت به راحتی میتونه پشت ظواهر موجه، خشم و فریاد، یا اخبار مختلف گم بشه. اونقدر که گاهی آدم دلش میخواد از همه چیز فرار کنه، از همهی بحثها و فریادها و شایعات و حتی خود واقعیت.
۳) رویکردم تو اتفاقهای اجتماعی معمولا اینه که سعی میکنم خودم رو از هیجانات و شلوغیها دور نگه دارم. اغلب تو همراه شدن با واکنش بقیه احتیاط میکنم (مثل گذاشتن یه استوری یکسان یا فریاد زدن یه شعار) مگه اینکه خودمم قبولش داشته باشم و صرفا برای همراه شدن نباشه. اینا به معنی اهمیت ندادن نیست، فقط از فریادها میترسم و به نظرم اتفاقها و تصمیمهایی که در پی این هیجانها و بعضا خشونتها میان لزوما نتایج خوبی ندارن (و بله، رویکرد منم ممکنه همیشه درست نباشه).
+ البته اینطورام نیست همیشه بشینم فقط نگاه کنم. مثلا پارسال همین موقعا (!) به دو تا اتفاق واکنش دادم (و بابت هر دو هم حرف شنیدم)!
۴) چند سال پیش یه دختر جوان از اقوام ما به خاطر خطای پزشکی از دنیا رفت. من اگه بیام اون واقعه رو برای شما تعریف کنم احتمالا شما هم ناراحت میشین ولی نه به اندازهی من، چون من اون فرد رو میشناختم.
اینکه یک اتفاق برای یکی ناراحتکنندهتر و دردناکتر از چیزیه که من فکرشو میکنم، خیلی دلایل میتونه داشته باشه. مثلا ممکنه طرف داره زیادی جو میده که به هر دلیلی قضیه رو بزرگ کنه. ولی اینم ممکنه که صرفنظر از دلیل و حواشی مربوط به اون اتفاق، اون شخص نسبت نزدیکتری از من با اون قضیه داشته و این دلیل ناراحتی بیشترشه.
۵) میخوام تلاش کنم تا جای ممکن کلمهی «البته» و مترادفهاش رو از ادبیاتم حذف کنم. حداقل حواسم رو جمع کنم کجاها دارم استفادهش میکنم. حس میکنم خیلی خودم رو توضیح میدم و این تهش منجر به خودسانسوری میشه و وسواس! یعنی وقتی هم کلی در بیانِ حرفم دقت کردهم که یه وقت برداشت اشتباهی ازش نشه، تا کسی چیزی میگه باز به خودم میگیرم که چطور از حرف من چنین برداشتی شد، در حالی که به احتمال ۹۹٪ طرف اصلا با من نبوده. که اینم شاید از همون حقبهجانب بودنه میاد! مثلا فکر میکنم چه دیدگاه خاصی دارم که همه قراره دربارهش نظر بدن =)) (یاد یه دیالوگ تو انیمیشن Soul افتادم که کوپرنیک به ۲۲ میگفت تو مرکز جهان نیستی :)) آره خلاصه).
+ بهتره همین نوشته رو هم تا بیش از این نسبت بهش وسواس به خرج ندادم پست کنم :))
سلام
هلن توی وبلاگش یه چالش شروع کرده به اسم هرزصد که مخفف همون عبارتیه که تو عنوان نوشتم :)) با این هدف که تو ده روز، روزی یه انیمهی سینمایی ببینیم و دربارهش یه یادداشت بنویسیم. (که احتمالا برا من بیشتر از ۱۰ روز طول میکشه :)) )
به چند دلیل دلم خواست من هم انجامش بدم. یکی این که یه مدته تقریبا فیلمی ندیدم و کلی فیلم و سریال جمع شده :/ و خب دقت کردم دلیلش نمیتونه تلف شدن وقتم باشه چون همینطوریشم کلی وقت تلف میکنم در روز :)) گفتم به این بهانه یه کم بهینهتر وقت تلف کنم D: (کلا با فیلم منظورمه، به طرفداران انیمه برنخوره :)) ) بعدم اینکه من میشه گفت اهل انیمه دیدن نیستم پس بهانهای هم شد برای دیدن انیمههای معروف یا اونایی که تعریفشونو شنیدهم.
تو همین پست هر چی ببینم اضافه میکنم و چند خطی دربارهش مینویسم. فقط اینکه انیمههایی که همین الان نشانشده اینور و اونور دارم نهایت تا روز پنجم جواب بدن :)) امیدم به پستهای چالشهای بچههاس و همینطور ممنون میشم اگه انیمهی سینمایی قشنگی سراغ دارین تو کامنتا معرفی کنین :)
*** ویرایش بعد از ۵ ماه D:
بعد از مدتها برگشتم که این پست رو کامل کنم. چون یه مدت فاصله افتاد میخواستم صبر کنم ۴ تا انیمه/انیمیشن باقیمونده رو ببینم بعد یه دفه بیام راجع به همه بنویسم. خودمم متعجبم که ۵ ماه طول کشید که ۴ تا انیمیشن ببینم :)) میتونید از شمارهی ۷ به بعد معرفیهای جدید رو ببینید.
شنبه که سالگرد شهادت سردار سلیمانی بود، میخواستم این پست را با این جمله شروع کنم: «رسیدیم به سالگرد آن یک هفته-ده روز پر از اندوه». آخرش نتوانستم حرفهای پراکندهام را جمع کنم. سه روزِ بعدش هم روزهای شلوغی بودند و خلاصه نشد تا امشب، چند ساعت مانده به سالگرد دومین اتفاق تلخ.
چند روز پیش یادداشتی میخواندم که میگفت درد گاهی عمیق است و گاهی دقیق. درد عمیق گستردهتر از آن است که به اتفاق خاصی وصل باشد، مثل درد وطن یا درد غربت. ولی درد دقیق بر واقعهای خاص متمرکز است مثل درد پایی که به میز خورده؛ میآید و میرود. این دردهای عمیقاند که میمانند...
اما من میگویم دردهای دقیقی هم هستند که نمیروند. جمع میشوند و گسترده و عمیق میشوند و میمانند. بعد مثلا میشوند همان درد وطن.
شنبه رفته بودم به محوطهی امامزادهای نزدیک خانهمان. محرم که رفته بودم، با چنین قابی روبهرو شدم: قبر ۴ نفر از جانباختههای سقوط هواپیما بهعلاوهی عکسی از سردار سلیمانی که آن روبهرو، کمی آنطرفتر از مزار شهدای گمنام نصب شده بود (یکی از سنگ قبرها کامل در عکس نیفتاده چون فردی آنجا نشسته بود و نمیتوانستم آنطرفتر بروم. شنبه عکسی با قاببندی بهتر گرفتم اما ترجیح دادم همین عکس را بگذارم). قابی که برایم معادل شده با چکیدهای از اندوه و بغض بابت حوادث آن یک هفته؛ دو درد دقیق که به عمق درد بزرگتری اضافه شدند.
فکر میکنم خیلی هم منسجمتر از آنچه شنبه نوشته بودم نشد. دو سه برابر این حرف زده بودم اما چون خودم هم فعلا حوصلهی خواندن بحث و نظر بقیه را ندارم ازش میگذرم. شاید وقتی دیگر و کلیتر بنویسم.
فعلا فقط دلم میخواهد برای آرامش روحشان و خانوادههایشان دعا کنم.
سلام :)
بعد از شنیدن کلی تعریف از انیمیشن Soul (روح) بالاخره من هم دیدمش. از دیدنش لذت بردم و فکر کردم بد نیست کمی دربارهش بنویسم. پایان فیلم رو لو ندادهم، ولی خطر اسپویل در مورد بعضی وقایع وجود داره :) (البته خلاصهای که تو پاراگراف بعدی از داستان فیلم مینویسم چیزیه که توی تریلر هم اومده).

شخصیت اصلی انیمیشن، جو گاردنر، نوازندهی موسیقی جازه که چون تابهحال نتونسته عضو هیچ گروهی بشه، توی مدرسه موسیقی درس میده. تا اینکه بالاخره یه روز نظر یه بند رو جلب میکنه و قرار میشه همون شب باهاشون اجرا داشته باشه. ولی اینقدر خوشحاله که توی مسیر حواسش به اطراف نیست و میفته تو یه چاله و روح از بدنش جدا میشه :) اون [روحش] که نمیخواد حالا که بالاخره زندگی بهش رو کرده به دنیای پس از مرگ (The Great Beyond) بره، از مسیر منتهی به اون دنیا فرار میکنه و میفته تو دنیای پیش از زندگی (The Great Before)؛ جایی که روحهای هنوز به دنیا نیومده آمادهی اومدن به زمین میشن و شخصیتشون شکل میگیره. مرحلهی آخر این آمادگی اینه که ارواح جوان یه جرقه (Spark) پیدا کنن؛ چیزی معادل شوق یا معنای زندگی. توی این دنیا غیر از موجوداتی که مسئول مراقبت از روحهان، ارواح درگذشتهای هم هستن که وظیفه دارن روحهای جوان رو در پیدا کردن جرقهی الهامبخششون راهنمایی کنن. جو برای اینکه شناسایی و به دنیای پس از مرگ برگردونده نشه، خودش رو قاطی این مربیها میکنه و وظیفهی راهنمایی یک روح بهش داده میشه: روح شماره ۲۲ که مدتهاست اینجاست و تا بهحال مربیان زیادی داشته، ولی به هیچ وجه حاضر نیست به زمین بره! از اینجا به بعده که داستان جالب میشه و احتمالا بتونید حدسهایی هم بزنید :)
نمایی از دنیای پیش از زندگی!
به نظرم پیام اصلی فیلم این بود که هر کس به این فکر کنه که معنای زندگی براش چیه؟ اون شوق یا هدفی که به خاطرش به این دنیا اومده چیه؟ در طول فیلم میفهمیم که اون جرقه لزوما یه هدف، مهارت یا علاقهی خاص نیست و حتی میتونه چیزی مثل لذت بردن از دیدن آسمون یا پیادهروی باشه. آدمها میتونن تو مسیر متفاوتی از علایقشون بیفتن ولی باز هم کارشون، آدمها و زندگی رو دوست داشته باشن. همونطور که جایی نوازندهی اصلی گروه این داستان رو برای جو تعریف میکنه: «یه ماهی جوان به ماهی پیری میرسه و میگه من میخوام چیزی که بهش میگن اقیانوس رو پیدا کنم. ماهی پیر میگه اینجا اقیانوسه دیگه! ماهی جوان میگه این؟ این که آبه، من دنبال اقیانوسم!»
(من اینجا یاد داستان مشابهی از دیوید فاستر والاس، نویسندهی آمریکایی، افتادم که ابتدای تنها سخنرانیش نقل میکنه: «دو تا ماهی داشتن شنا میکردن که به ماهی پیرتری میرسن و ماهی پیر بهشون میگه صبح بخیر بچهها، آب چطوره؟ دو تا ماهی به شنا کردن ادامه میدن تا بالاخره یکیشون از اون یکی میپرسه آب دیگه چیه؟!»۱)
مفهوم جالبی که توی فیلم مطرح میشه Zone هست. شاید براتون پیش اومده باشه وقتایی که به حدی از کاری لذت میبرین که حس میکنین اون لحظه انگار از زمین جدا شدین! به تعبیر فیلم شما در اون لحظات توی یک فضای خوشی هستین. (میدونم که فضا ترجمهی دقیقی برای Zone نیست، اما فکر میکنم اینجا معادل مناسبیه و خودمونم گاهی اینو استفاده میکنیم!)
جایی پشت دنیای پیش از زندگی، ۲۲ دنیای پنهانی رو به جو نشون میده که دو دسته روح توش حضور دارن: روحهای توی فضای خوشی و روحهای گمشدهی سرگردان. روحهای توی فضا که توی آسمون این دنیا معلقن، متعلق به جسمهایی هستن که روی زمین غرق کاریان که ازش لذت میبرن. در حالی که روحهای سرگردان که ظاهر ترسناک و تاریکی پیدا کردهن، درگیر وسواسهای فکری و صداهای سرزنشگر درون خودشون شدن و جسمشون در زمین به نوعی داره یه زندگی یکنواخت و بیروح رو تجربه میکنه. ویژگی مشترک این دو دسته اینه که هر دو برای زمانی از جسمشون جدا شدن. و اینجا یکی از روحهای عارفطور (که این توانایی رو دارن ارواح این دنیا رو به جسمشون برگردونن) حرف جالبی میزنه: «تفاوت زیادی بین این دو دسته نیست، در صورتی که چیزی که ازش لذت میبری تبدیل به وسواس بشه، همون لذت میتونه تو رو پایین بکشونه و از زندگی جدات کنه!»

ارواح معلق در فضای Zone!
این انیمیشن از جهاتی شبیه به Inside Out بود (هر دو محصول کمپانیهای پیکسار و دیزنیان و کارگردانشون پیت داکتره)، و من هر دو رو خیلی دوست دارم چون به مفاهیم غیر ملموس جذابی میپردازن! مثلا بعد از دیدن Inside Out نسبت به اینکه چرا دچار احساسات مختلف میشیم یا حافظهمون چطور کار میکنه، یه حسی پیدا میکنیم. درسته که واقعا توی مغز ما موجودات رنگ و وارنگی به عنوان نمایندهی احساساتمون وجود ندارن، اما همین یک دید خوب و شاید جدیدی بهمون میده. توی Soul هم همین قضیه برقراره. و اینجا منظورم بحثهای مربوط به مرگ و زندگی و جهان پیش از تولد نیست، منظورم پیدا کردن یک دید و حس به حالات روحه. روحی که میتونه شوق زندگی داشته باشه، نوعی فاصله گرفتن از جسم مادی رو تجربه کنه، و یا در اثر افکار منفی آسیب ببینه.
من فکر میکنم همهی ما یه ۲۲ی درون داریم! بخشی از وجودمون که گاهی از وارد شدن به جریان زندگی اجتناب میکنه یا میترسه، چون فکر میکنه به قدر کافی خوب نیست، یا فکر میکنه باید یه معنای خیلی خاص پیدا کنه. در حالی که فقط کافیه زندگی کنه! مثل ۲۲ که روی زمین تونست جرقهش رو پیدا کنه، یا مثل جو که در زمان معاشرتش با ۲۲ به مرور موفق شد روابطش رو با آدمها بهبود بده، دید بهتری به زندگی پیدا کنه و بفهمه شوق زندگی میتونه به سادگی بودن در جریان زندگی باشه. به عبارت دیگه، فهمید اقیانوس همین آبیه که توش شنا میکنه :)
۱) ترجمهی متن این سخنرانی دیوید فاستر والاس با عنوان «آب این است» به عنوان اولین جستار در کتاب «این هم مثالی دیگر» اومده (من متن رو عینا نیاوردم). میتونین سخنرانی کامل رو از این لینک هم گوش کنین.
پ.ن. دوستان من این پست رو عینا توی اکانت ویرگولم هم گذاشتم (به عنوان اولین پست). مدتیه به این فکر میکنم که بعضی پستهای وزینترم (نسبت به بقیه دیگه D:) رو اونجا هم بذارم تا شاید لینکش رو به بعضی دوستای دیگهم هم بدم بخونن. حالا هنوز نمیدونم دقیقا میخوام با اون اکانت چی کار کنم، ولی اگه اونجا هستید دوست داشتید بیاین همو دنبال کنیم :))
سلام، امیدوارم که خوب باشین :)
۱) از پست قبل دو تا گزارش باید بدم. اولا یکشنبه با اینکه میدونستم سر دوستم شلوغه و هر روزی ممکنه بتونه برام وقت بذاره جز همون روز، درخواستم رو بهش گفتم و یک «امروز نه»ی قاطع شنیدم! البته گفت فردا اگه اومدی هستم، ولی نه تنها فرداش، بلکه ادامهی هفته رو هم تصمیم گرفتم نرم. چون فقط در مورد همین فرد میدونستم شبش مهمونی شب یلدا داشتن، و اصلا دلم نمیخواست تا چند روز تو جمع افرادی قرار بگیرم که احتمالا اونا هم از تجمعات خونوادگی اومده بودن :/
دوما همون روز بعدازظهر، رفتم یک کتابفروشی که وعده داده بودن یه خطاط جوان به مناسبت یلدا و ولادت حضرت زینب قراره بیاد خطاطی کنه و هدیه بده. رفتم و گفتم که بیزحمت برای من هم بنویسن و باحال بود که چون داشت دیر میشد، بعد از من دیگه سفارش قبول نکردن :)) خلاصه نتیجه این شد (البته بدون قابش):

+ یه جایی از خونه نصبش کردیم که به قول داداشم جای صدق الله العلی العظیمه، نه بسم الله😅
۲) سالهاست چیدمان تقریبا غیرقابل تغییر اتاقم رو مخمه که چرا باید تخت زیر پنجره و دقیقا نقطهی مقابل شوفاژ باشه که من زمستونا یخ بزنم؟ روی زمین خوابیدن رو فقط گاهی بعدازظهرا امتحان میکردم که چون زمین سفته زیاد نخوابم! اما الان چند شبه طبق تئوری «اگه چیزی اذیتت میکنه جاتو عوض کن، تو درخت نیستی!» یه تشک قدیمی آوردم کنار شوفاژ انداختم و شب اونجا میخوابم. یه کم ناهمواره ولی خب جام گرمه!
۲.۵) نکتهی رو اعصاب دیگه، سیم هدستم بود که سمت راست لپتاپ نصب میشه و از اینور میاد به گوشی سمت چپ. توی این مسیر، سیم از وسط کیبرد رد میشه و تو دست و پاس! در همین راستای درخت نبودن، امروز متوجه شدم که خب میتونم هدست رو برعکس روی گوشم بذارم :| لزومی نداره اون سمتش که نوشته راست حتما رو گوش راستم باشه :/ خلاصه این مشکلم حل شد :))
۳) صبح داشتم تو کانتکتهای گوشیم میگشتم و بعضیاشون رو پاک میکردم. من معمولا همه رو به اسم و فامیل، یا عنوان و فامیل (آقا یا خانم یا دکتر فلانی) سیو میکنم. بعضی جاهایی که زیاد پیام میدن مثل بانک رفاه یا اسنپ رو هم ذخیره کردهم. حالا بگذریم از افرادی که یادم نمیاومد کیان، به یه موارد جالبی برخوردم. مثلا دو تا شماره به اسمهای Who و Whooo داشتم. اینا شمارههایی بودن که یه موقعی زنگ زده بودن و من حواسم نبوده، سیو کرده بودم اگه دوباره زنگ زدن بفهمم همون قبلیان! یا یکی به اسم Holiday داشتم؛ کسی که قرار بود کتاب فیزیک هالیدی (Halliday هست البته!) رو ازم بخره (که وقتی بعد از یه هفته بهش پیام دادم که چی شد؟ تازه گفت که منصرف شده :|). در نهایت دیدم یکی رو به اسم Sleep سیو کردم و هر چی فکر کردم یادم نیومد این یکی قضیهش چیه! ایدهای دارین؟ :))
۴) تازگی دو تا شورتکات جدید یاد گرفتم! حتما میدونید که ctrl+V متن کپی شده رو پیست میکنه. حالا اگه پنجره+V رو بگیرید، لیست چیزهایی که اخیرا کپی کردین (Clipboard) رو میاره که به نظرم به دردبخوره. کلیدهای پنجره+نقطه رو هم اگه بگیرید، لیست اموجیها رو میاره! من اصلا نمیدونستم اموجی داره ویندوز، یعنی میدونستم وجود دارن ولی همیشه برام سوال بود که از کجا میان D:
کشف پنجره + چیزای دیگه رو هم به عهدهی خودتون میذارم :))