- فاطمه
- دوشنبه ۲۴ آذر ۹۹
سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه.
۱) چالش روزی چند ساعت بدون تکنولوژیم تموم شد. یه یادداشت آخرش اضافه کردم که اگه دوست داشتید همونجا بخونین.
۲) [خطر اسپویل جزئی] Tenet رو دیدم امروز (فیلم جدید نولان، که بالاخره کیفیتای خوبش داره میاد). من گاهی حس میکنم موقع فیلم دیدن به خودم سختی میدم :)) با زیرنویس انگلیسی میبینم و اون وسط بعضی کلمهها رو چک میکنم (حالا نه هر کلمهای که بلدش نباشم) یا بعضی جاها میزنم عقب که بهتر بفهمم چی شد. حالا، برای فیلمی مثل تِنت که روایتش غیر خطی و پر از عقب و جلو رفتن تو زمانه، فکر کنم همین عقب زدنای من هم باعث گیجی بیشترم شدن :))
بدم نمیاد تحلیلایی رو که راجع بهش نوشته شده بخونم یا ویدیویی چیزی ببینم، ولی بیشتر دلم میخواد اول خودم کمی دربارهش بنویسم که برداشت اولیهی خودم رو داشته باشم بعد برم سراغ اونا.
۳) کپی کردن مطالب وبلاگ قبلیم (تو میهنبلاگ) هم به پایان رسید. با خوندن نوشتههای قدیمیم متوجه شدم که از بعضی جهات خیلی رشد کردم و از بعضی جهات هنوز همونطوریام! مثلا درسته که یه رفتارایی از خودم نوشته بودم که الان از یادآوریشون تعجب میکنم (و خدا رو شکر که دیگه اونطوری نیستم!) ولی یه رفتارها یا حساسیتهایی رو سالهاست که دارم. یا مشکلی رو که فکر میکردم تازگی با یه جمع دوستانه پیدا کردم، فهمیدم از همون موقع فارغالتحصیل شدن از دبیرستان کموبیش داشتم! واقعا بعضی از این موارد به نظرم جای فکر دارن.
۴) مطمئن نیستم دلم برای دانشگاه رفتن تنگ شده باشه. از آخرین باری که رفتم بیشتر از یک ماه میگذره، و گرچه تو خونه نمیتونم خوب کار کنم (جالبه که اینو هفت هشت سال پیش هم تو اون یکی وبلاگ نوشته بودم!)، این اواخر هر بار که دانشگاه رفتم هم نتونستم خوب کار کنم! براش میتونم چند تایی دلیل بشمرم، هم از عوامل درونی و هم بیرونی، که بیاید فعلا واردش نشیم. ولی کلا یه طورایی برام غمانگیزه.
۵) اون کتابایی که گفتم به علاوهی چند جلد کتاب دانشگاهی رو گذاشتم تو اپلیکیشن کنسل (Can Sell!) برای فروش. حالا امروز یه بندهخدایی زنگ زد به گوشیم و چرت بعدازظهر منو پاره کرد که بگه فیزیک هالیدی رو میخواد. قرار شد آدرسشم برام بفرسته و وقتی فرستاد شماره کارت خواست. من تو پیامم به جز نوشتن شماره کارت، ازش فامیلش رو پرسیدم (نگفته بود) و اسم کتاب رو گفتم که مطمئن شم درست فهمیدم. دیگه جواب نداده از اون موقع :| به نظرتون منصرف شده؟ ینی فقط میخواست منو از خواب بپرونه؟ :/
۶) قضیهی این ترک بیان چیه دوباره؟ اگه مشکلی هست بگین ما هم در جریان باشیم و تصمیمی بگیریم.
بعد از ماهها پنل میهنبلاگ رو باز، و خاکی که رو داشبورد نشسته رو فوت میکنم. منوی سمت راست میگه ۲۵ تا نظر تایید نشده دارم. یادم نیست دفعهی قبل این عدد چند بود، ولی حدس میزنم اگه نظر جدیدی هم اومده باشه تبلیغاتیه. نظرات رو باز میکنم ولی هر کار میکنم فقط ۳ تا از قدیمیها رو نشونم میده. یادم میاد شنیده بودم که چند وقت پیش برای کامنتهای میهنبلاگ چنین مشکلی پیش اومده.
به هر حال اون سه تا کامنت از آدمهای واقعیان. یکیشون از امین نامیه که چند سال پیش تولدم رو تبریک گفته. فکر کنم از زمان فعالیتم تو فروم کتابهای فانتزی میشناختمش. (اسم پروفایلش ققنوس بود؟) وبلاگه رو که زدم تا یه مدت سر میزد، بعدش نمیدونم کجا رفت... کامنت دیگه از مهشاده که راجع به رشتهی مهندسی شیمی راهنماییم کرده. تو دبیرستان یه مدت عاشق شیمی شده بودم. یادمه پستهاش رو که میخوندم صرفا از اسم درسهای مکانیک سیالات و مقاومت مصالح خوشم اومده بود و وقتی رفتم مکانیک خوشحال بودم اینجا هم اون درسا رو داریم! کاش میشد پیداش کنم بهش بگم که آخرِ اون ۴ سال دیگه نه سیالات رو دوست داشتم نه مقاومت رو؛ کنترلی شدم!... طبق عادتم از بیان، اون سه تا کامنت رو تایید میکنم و لیست خالی میشه. یادم نمیمونه کامنت سوم از کی و چی بود. عدد اون بغل شده ۲۲ ولی فقط جنبهی تزئینی داره!... تو صندوق پیامها هم (یه بخش جدا از نظردهی پستها) یه پیام دارم از هولدن، دی ۹۴. نمیدونم سر چه پست یا جریانی بوده که لینک یکی از پستهای خودش رو داده و بعدم دو نقطه خط همیشگیش رو زده. عنوان پیغام هم دو نقطه خطه :)) لینک رو که باز میکنم مینویسه چنین مطلبی وجود ندارد (چون همهی پستهای وبلاگش رو پاک کرده).
شروع میکنم به مرور پستهام و کپی کردن بیشترشون، چون نمیدونم نسخهی پشتیبانی که گرفتم چقدر به درد میخوره. یادم میاد وقتی میخواستم بیام بیان، سعی کردم از نرمافزار مهاجر استفاده کنم و اون موقع هیچ پستی رو نتونستم باهاش انتقال بدم. دوباره نصب و امتحانش میکنم. این بار نصفهنیمه کار میکنه و فقط یه سری از پستهای اول رو انتقال میده (به یه وبلاگ جانبی تو بیان که واسه همین جور تستها ساختمش). برمیگردم به همون بکآپ گرفتن دستی! و به این فکر میکنم که حداقل فرصت همین کپی کردن رو دارم. به بدی حال اون سالِ بلاگفاییها نیست که یهو بیخبر وبلاگاشون پرید...
وبلاگنویسها اغلب کولهبار نوشتههاشون رو دوششونه. بعضیاشون اگه بخوان از وبلاگ یا سرویسی به وبلاگ و سرویس دیگه جابهجا بشن، هر چی داشتن برمیدارن و با خودشون میبرن به وبلاگ جدید. بعضیای دیگه مثل من، انگار هر فصل از زندگیشون تو یه وبلاگه. یه فصل که تموم میشه میرن یه جای دیگه از صفر شروع میکنن. هرچند اونا هم همیشه نیمنگاهی به فصلهای قبل دارن. تو هر دسته که باشیم، انگار برای ما وبلاگنویسها این سبکِ تلخِ زندگی وبلاگی داره عادی میشه. اینکه ماهها و سالها تو یه سرویس بنویسیم، بعد یه روز بیخبر یا باخبر، ببینیم که اثری از نوشتههامون نیست. نوشتههایی که خیلی بیشتر از کلمات هستن. پشتشون کلی از خاطرهها و تجربههامون و تعامل با آدمهای دیگهی این فضاست. در نهایت ماییم و کولهباری از هر اونچه که تونستیم از وبلاگ قبلی نجات بدیم، که باهاش به یه سرویس دیگه کوچ میکنیم. ولی هر چقدرم جای جدید به نظرمون خوب باشه، ته دلمون همیشه این ترس هست که نکنه اینجا هم یه روز سروراش خاموش بشه! که بمونیم پشت سیستم، خیره به وبلاگی که دیگه نیست...
با اینکه غمانگیزه ولی راستش زیادم دراینباره بدبین نیستم. چند باری هم که بحثش شده، گفتهم که اینقدر دربارهی بیان و به طور کلی وبلاگنویسی منفی نباشیم. چون قضیه اینه که [هرچند توجیه خوبی نیست] مگه اصلا جایی رو داریم که بریم و مطمئن باشیم همیشه هست؟ سرویسدهندههای وبلاگ فارسی که هیچی، حتی در مورد گوگل و فیسبوک هم نمیتونی همچین چیزی رو با اطمینان بگی. اصلا دنیا رو نگاه کن، هیچجا هیچ قطعیتی وجود نداره! ولی نمیگی چون اینطوریه پس زندگی نمیکنم، میگی؟ (میهن جون برو حال کن چطور فلسفیش کردم)!
اینه که بیشتر از این سختش نمیکنم. شاید اگه همچنان تو میهنبلاگ مینوشتم اوضاع فرق میکرد، ولی الان فقط کپیهام رو میگیرم که فصل قبلیم رو داشته باشم و شاید گاهی بعضی حرفا رو از کولهم دربیارم و اینجا هم بذارم. یه اسکرین شات هم میگیرم از صفحهی اولش که قیاقهشو یادم نره! و میام این پست رو میذارم که با همراه مجازی ۶ سال از زندگیم خداحافظی کرده باشم :)
+ خبرش!
سلام
یک دو سه، کیبورد جدید رو امتحان میکنیم!
خب جدید که نمیشه گفت البته. داستان از اینجا شروع شد که دیدم واقعا باید یه فکری به حال این وضع بکنم: میز تحریرم کمی بلنده و مدت زیاد که با لپتاپ کار میکنم دست درد میگیرم. از این میزهای کشویی برای کیبورد داره، ولی اولا سالهاست خرت و پرتهای دیگه رو اونجا میذارم، ثانیا اگه لپتاپو بذارم اونجا این بار چون سطح مانتیور پایینتر میاد احتمالا گردندرد بگیرم! ولی یادتون باشه گفته بودم خونوادگی خیلی چیزا رو دور نمیریزیم =)) فکر کردم شاید از قدیم یه کیبورد نیمهخرابی نگه داشته باشیم! ببینم اگه هست اونو وصل کنم به لپتاپ و بیارم رو این سطح پایین که هم حال دست خوب باشه هم گردن :))
رفتم سراغ داداشم که بره طبقهی بالای کمد دیواری اتاقش رو نگاه کنه. اول که یه تعداد از کادوهایی رو پیدا کردیم که نگه داشتیم یه روزی به کسی بدیم :)) بعد یه کیسه پیدا کرد که گفت توش کتابه. بعدم گفت عه ما که کیبورد بیسیم داریم :| یه جعبه آورد که ظاهرا شامل موس و کیبورد بیسیم بود. مونده بودیم از کی اینو داشتیم :/ حدس زد احتمالا اون زمان که پیسی داشتیم اینو گرفته بودیم ولی چون زود باتری تموم میکرده خیلی ازش استفاده نکردیم.
جعبه رو باز کردم دیدم فقط کیبورد توشه. نه موس هست نه دانگل بلوتوث. یک مکان دیگه هم هست تو خونه که خرت و پرتهای الکترونیکی رو میریزیم اونجا =)) رفتم اونجا رو خالی کردم و به غیر از موس و دانگل (دانگل که نمیشه گفت؛ از اینا بود که بالا، سمت چپ این عکسه. خودش اندازه یه موسه :)) )، چند تا جعبهی خالی هارد و چیزای دیگه، و دو تا موس خراب هم پیدا کردم! چیزای دیگه هم بود که خب قابل استفادهن هنوز. اون آشغالا رو ریختم دور، اونجا رو دستمال کشیدم و بقیهی چیزا رو مرتب چیدم. هر چی هم سیم و کابل بود چیدم تو یه جعبه، که بعدا بدونیم کجا دنبال چی بگردیم.
رفتم به داداشم میگم دو تا موس خراب پیدا کردم، تازه یکی هم خودم دارم از قبل (کلکسیونر میتونستیم بشیم :| )، اینا رو چطور بندازیم دور (از بابت اینکه الکتریکیان)؟ میگه اینطوری؛ و ادای اینو درمیاره که ماوس رو از سیمش میچرخونه و پرت میکنه دور =))
خلاصه اومدم تو موس باتری انداختم، خدا رو شکر کار میکرد. کیبورده باتری نیمقلمی میخورد که رفتم از تو کنترل تلویزیون برداشتم D: و الان دارم با این کیبورد پر سر و صدا تایپ میکنم!
حالا فقط امیدوارم زود باتری تموم نکنن. ضمنا باید یه فکری به حال کاغذ و دفترایی که جای کیبورد بودن بکنم :))
راستی اون کیسهی کتابا که گفتم، معلوم شد چند تا از کتابای سال کنکور کارشناسی من بودن -_- فکر کنم بعد از کنکور خودم قرار بود نگه دارم شاید داداشم لازمش بشه، که اونم مدرسهشون کتابای دیگهای پیشنهاد داد و خرید. نمیدونم چرا بعدش یادم رفت کتابا رو بدم به کسی. خیلی ناراحت شدم، مخصوصا که خیلی هم تمیز نگهشون داشته بودم. تقریبا هیچ حلی تو خود کتابا ننوشتهم و حتی تو بعضیاش جواب تستا رو هم بالای صفحه نوشتهم که مثلا بعدا شاید خودم بخوام برگردم یا کس دیگهای بتونه استفاده کنه. و الان که کتابا عوض شده و اینا میشن برا نظام قدیم، نمیدونم اصلا به درد کسی میخورن یا نه. میشه اگه کسی رو میشناسین که فکر میکنین درسنامه یا تستهای کتابای تست نظام قدیم ممکنه کمکش کنن بهم بگین؟ به نظرتون امیدی هست الان؟ :))
سلام
از دستاوردهام (!) تو آبان این بود که بالاخره فصل سوم وست ورلد رو تموم کردم و در کنارش فصل اول انیمهی سایکو-پس رو هم دیدم. از اونجایی که هر دوشون به موضوعای فلسفی جذابی اشاره دارن و اتفاقا شباهتهایی هم دارن، تو فکرم بود یه چیزایی دربارهشون بنویسم. ولی چون خیلی این روزا تمرکز ندارم یه مطلب منسجم بنویسم، عقب میفتاد. دیگه گفتم فعلا یه بخش از چیزایی که تو ذهنمه رو بنویسم تا بعد.
خب چون ممکنه هر دو یا هیچکدوم رو ندیده باشین، اول یه مختصری از فضای هر کدوم بگم. تو وستورلد یه شرکت اومده یه دنیایی از رباتهای هوشمند ساخته که کاملا شبیه انسانهان. این رباتها میزبان این دنیان و زندگی خودشون رو دارن. آدما هم برای تفریح و اینکه آزادانه هر کاری بخوان انجام بدن، پول میدن یه مدت میرن به این سرزمین. فصل اول سریال رو این محور میچرخه که بعضی از میزبانها کمکم به وضعی که توشن آگاه میشن، مثلا متوجه میشن زندگیشون یه حلقه از اتفاقاتیه که هر روز به شکل کم و بیش یکسانی تکرار میشه، و به مرور تا حدی درگیر مسئلهی اراده و قدرت انتخاب میشن. بعد از یه سری اتفاقات، تو فصل سوم چند تا از این میزبانها از وستورلد میان بیرون، به دنیای آدمها. داستان تو آیندهای میگذره (حدودای سال ۲۰۵۰) که تکنولوژی توش خیلی پیشرفت کرده. شاید مهمترین جنبهش شرکتیه به اسم اینسایت۱، که با استفاده از دادههای خیلی زیادی یه هوش مصنوعی درست کرده و از این طریق به همهی مردم نظارت داره، آمارشون رو داره، و حتی آیندهشون رو پیشبینی میکنه.
انیمهی سایکو پس هم تو آیندهای شبیه به این میگذره. سیستمی وجود داره به اسم شیبیل که باز آمار همه رو داره و مثلا براشون تعیین میکنه بهترین شغلی که میتونن داشته باشن چیه و ضمنا میتونه با اسکن آدمها وضع روانیشون رو مشخص کنه. به این شکل که یه عدد (ضریب جرم) برای هر کس نمایش میده. اگه کسی ضریب جرمش از یه حدی بالاتر بره دستگیر میشه (به هدف درمان) یا در موارد حاد کشته میشه. هدف هم اینه که جامعهی امنی داشته باشن. یه ادارهی امنیت هم هست که شخصیتهای داستان چند تا از افراد اونجان: بازرسها و مجریها. مجریها در واقع بعضی از مجرمهای بالقوهایان که به خاطر ضریب جرم بالاشون دستگیر شده بودن و حالا به بازرسها کمک میکنن.۲
یه بحثی که تو این سریال هم خیلی پیش میاد همون قدرت اختیاره. تو چنین دنیایی چقدر آدما میتونن علیرغم مسیری که شیبیل براشون مناسب میدونه، خودشون دنبال رویاهاشون برن؟ چقد میتونن هیجانات و احساساتشون رو بروز بدن؟ آیا همیشه یه فردی که ضریب جرمش بالا رفته باید کشته بشه یا میشه شرایطش رو بررسی کرد؟ مثلا با کسی که بهش حمله شده و از فشار و استرس ضریبش بالا رفته باید چی کار کرد؟ و برعکس، اگه مجرمی پیدا بشه که حتی در حال ارتکاب قتل ضریب جرمش بالا نره و به همین خاطر اسلحههای بازرسها اون رو به عنوان هدف تشخیص ندن چه باید کرد؟ آیا بازرسها تو این وضعیت حق انتخابی دارن یا باید به اسلحهشون اعتماد کنن؟ اینا موقعیتهاییه که تو سریال پیش میاد و ذهن شخصیتها و همینطور بیننده رو درگیر میکنه.
توی آمار و الگوریتمهای هوش مصنوعی که طبیعتا با دادهها سر و کار دارن، خیلی وقتا دادههای پرتی (Outliers) وجود دارن که ممکنه کارو سخت کنن. تو هر دوی این سریالها۳ هم این موضوع وجود داره. آدمایی هستن که با نُرم جامعه فرق دارن و با اون سیستمها نمیخونن. مثلا تو وستورلد کسایی که اختلال روانی دارن، یا تو سایکو پس کسایی که ضریب جرمشون در هر حالتی پایینه. کسایی که نه تنها نمیشه درست پیشبینیشون کرد، بلکه ممکنه تهدیدی برای جامعه باشن. پس یه چالش این سیستمها (یا بهتر بگم تفکر پشتشون) که دنبال جامعهای تا جای ممکن یکدستن که بشه راحت روش کنترل داشت، اینه که با این افراد چی کار کنن؟ مثلا به شکلی تربیتشون کنن که تو سیستم بگنجن؟ یا کلا حذفشون کنن؟ یا چی؟!
جالبیِ وستورلد اینه که از جایی که رباتها آگاه شده بودن و میخواستن از حلقههایی که براشون تعریف شده بود بیرون بیان، به جایی میرسه که انسانها هم خودشون رو تو همین موقعیت پیدا میکنن! یه جا که دیتای اینسایت لو رفته و شهر به هم ریخته چون همه از فهمیدنِ اینکه چه اتفاقایی قراره براشون بیفته قاطی کردهن، یکی از شخصیتها میگه من پروفایلم رو نخوندم؛ نمیدونم آیندهم چیه ولی براساس تصمیمات خودمه نه چیزی که یه ماشین بگه. توی سایکو پس هم چند بار این حرف تکرار میشه که ارزش وجودی آدما به ارادهشونه، به اینکه خودشون بتونن تصمیم بگیرن و جواب پیدا کنن.
فکر کردن به اینا جالبه. به فرض که همه چی جبری باشه۴، یا اصلا نه، سیستم مشابهی وجود داشته باشه که بتونه آیندهمون رو پیشبینی کنه. آیا واقعا میخوایم بدونیم که تو آینده دقیقا چه اتفاقی میفته؟ اگه بدونیم، دیگه رسیدن به موفقیتهایی که ازشون خبر داریم لذتی داره؟ آیا میتونیم از اتفاقهای بد اجتناب کنیم یا فقط میتونیم نگرانشون باشیم؟ آگاهی از آینده رو انتخابهای الانمون چقدر تاثیر میذاره؟ ترجیح میدیم بدونیم همه چی تعیین شده یا خوشحال باشیم که اینا تصمیمات خودمونن؟
و سوالات دیگهای از این دست، که شاید مهمترینش این باشه: نمود این همه داستانی که گفتیم تو جوامعِ الان چیه، و ما چطوری بهش نگاه میکنیم؟
۱. البته با املای Incite، که مشابهه با لغت Insight به معنی بینش و بصیرت!
۲. میخواستم برای جزئیات بیشتر لینک پست راینر از معرفی این انیمه رو بذارم که دیدم پاکش کرده :|
۳. به طور خاص منظورم فصل سوم وستورلد و فصل اول سایکو پسه. ادامهی سایکو پس رو ندیدم هنوز.
۴. من البته به جبر مطلق اعتقاد ندارم. حدیثی هست از امام صادق که میگن: نه جبر است و نه اختیار، بلکه امرى است میان این دو.
پ.ن. انتظار داشتم عنوان بهتری به ذهنم برسه برای این پست :|
پ.ن۲. این روزا چند تا چالش راه افتاده، من نرسیدم همهی پستا رو بخونم ولی تو یکیشون دیدم دعوت شدم. از دوستایی که منو به چالشها دعوت کردن تشکر میکنم و عذر میخوام که احتمالا این مدت نرسم بنویسم :)
سلام دوستان، امیدوارم که خوب باشین :)
یه کم مشورت میخوام بگیرم ازتون! چند وقته دارم فکر میکنم با یه سری از وسایل اضافه که نیازشون ندارم چی کار کنم. رویکرد خونوادگی ما در مورد وسایل معمولی اغلب اینه که هر چیزی رو نگه داریم شاید روزی به کار بیاد، یا اینقدر ازش استفاده کنیم تا بپوسه :)) (حالا نه به این غلظت و خساست و اینکه فکر کنید هیچی رو نمیبخشیم یا هیچ چیز نویی نمیخریم)! برا همین اگه تجربهها و نظراتون رو در مورد سوالای زیر (و اگه چیز دیگهای به ذهنتون میرسه) بهم بگین ممنون میشم.
۱) تا حالا جنس دست دوم خریدین؟ چیا رو حاضرین دست دوم بخرین؟ مثلا با کتاب یا وسایل الکترونیک دست دوم شاید کسی مشکل نداشته باشه، ولی آیا لباس استفاده شده (حتی اگه در حد نو باشه) میخرید؟ یا چیزی مثل لوازم آرایشی که بدونید یکی دو بار استفاده شدن؟!
۲) تا حالا از وسایلتون چیزی رو فروختین؟ وسایلی که شاید کمی استفاده شده باشن ولی سالمن، و میدونید که لازمشون ندارید. مثلا لباس یا وسایل دکوریای که جای زیادی گرفتن. اصلا با اینا چی کار میکنین؟ لباس رو حالا میشه بخشید، ولی وسایل دیگه چی؟ (اگه میبخشین، به کجا؟)
۳) تا حالا شده کسی هدیهای بهتون بده که کاملا بدون استفاده بمونه براتون؟ مثلا قابی که جایی براش ندارین یا به سلیقهتون نیست، یا لباسی که بعدا دیدین سایزتون نبوده؟ این یکیا رو چی کار میکنین؟ به نظرتون زشته آدم بعد از گذشت چند سال نخواد همهی کادوهاشو نگه داره؟ زشته اگه بعضیاشون رو بفروشه یا ببخشه، به جای اینکه دورشون بندازه یا بذاره یه گوشه خاک بخورن؟
۴) تجربهی استفاده (خرید یا فروش) از سایتها و اپلیکیشنهایی مثل دیوار، شیپور، کُمدا و... رو دارین؟ چطوری بوده؟ تبادل اون کالا بین فروشنده یا خریدار رو چطوری انجام دادین؟ چه جور باشه بهتره؟
(ما تازگی چند تا وسیلهی خونهی یکی از آشناها رو از طریق دیوار فروختیم، و اونجا اینطوری بود که خریدار میومد تو خونه وسایل رو میدید. ولی من الان یه تعداد از وسایل شخصیتر مد نظرمه که هم یکی دو تا نیستن و هم قابل حملن!)
۵) فرض کنین تصمیم به فروش یه وسیلهی استفاده شده گرفتین. تو قیمتگذاری چه چیزایی رو در نظر میگیرین؟
۶) تجربهی فروش گوشی و لپتاپ قدیمی هم اگه داشتین بهم بگین لطفا. از طریق همین سایتها و مستقیم به خریدار بفروشیم بهتره یا به مغازهها بفروشیم؟ به چیا دقت کنیم که سرمون کلاه نره؟!
با تشکر از توجه و پاسخگویی شما :))
سلام!
آقا نزنین منو، این بار نه قراره رمزدار باشه نه اینکه هر روز هی بیام حرف بزنم :)) الان میگم داستان چیه.
من تو یه ماهی که گذشت سعی کردم خیلی کم برم اینستا. خیلی خیلی کم! و خب تونستم، ولی عوضش وبلاگ زیاد میومدم =)) یه دلیلش همون هر روز نوشتن بود، ولی غیر از اونم باز زیاد میومدم. از طرف دیگه این دو روز که تایمر اینستا رو برداشتم دیدم چقدر راحت اون عادت چک کردنش میتونه برگرده -_- حالا من قبلا هم یه وقتا محدودیتای این شکلی میذاشتم. ولی همونطور که به احتمال ۹۹٪ تجربه کردین، کافیه آدم یه روز یه کم بیکار باشه و همون اولِ روز بره سراغ چک کردن اینستا یا یه برنامهی دیگه، و بعد دوپامینه که ترشح میشه و تهش میبینی شب شده و هنوز داری الکی یه صفحه رو رفرش میکنی :))
از این چالشهای دوپامین دیتاکس (Dopamine Detox، اگه خواستین سرچ کنین) قبلا چند جا دیده بودم و بعضی وقتا به روش خودم اجراشون کرده بودم (مثل همین ماه پیش)، ولی امشب که عکس زیر رو تو کانال الی دیدم، فکر کردم این بار اینو انجام بدم. مخصوصا که دیدم فردا اول ماه میلادی هم هست و مثل شنبه میمونه D:
سلام
چند وقت پیش دو تا فیلم دیدم که میخواستم دربارهشون بنویسم و بالاخره امروز پیشنویسم رو کامل کردم. از اونجایی که فیلمها حالت زندگینامهای دارن من داستانشون رو تا حدی توضیح دادم و از نظر خودم اسپویل نیست. ولی اگه میخواین که همه چی براتون جدید باشه، تا بالای عکس اول و بعد بخش آخرو بخونین و بعد تصمیم بگیرین :)) از لحاظ تاریخی هم این پست چیزاییه که صرفا از این فیلمها و یه سرچ مختصر فهمیدم و شامل توضیحای علمی نمیشه تقریبا.
احتمالا اولین بار اسم تسلا رو تو فیزیک دبیرستان دیدم. تا جایی که یادمه تنها چیزی که اونجا به اسمش بود واحد اندازهگیری شدت میدان مغناطیسی بودش! توی دانشگاه خیلی یادم نمیاد به اسمش برخورده باشم با اینکه مباحث مربوط به میدان مغناطیسی و موتور القایی و... رو تو فیزیک ۲ و مبانی برق داشتیم. حتی تو آزمایشگاه مبانی برق یه جلسه به موتور جریان مستقیم و یه جلسه به موتور جریان متناوب اختصاص داشت، ولی بگو بعد از امتحانش یه کلمه یادم مونده باشه :دی
خلاصه گذشت تا فیلم پرستیژ رو دیدم. نمیدونم دیدین یا نه ولی اگه خیلی کلی و بدون اسپویل بخوام بگم، داستان رقابت دو تا شعبدهبازه. این وسط یکیشون برای اینکه اجرای بهتری داشته باشه میره پیش تسلا و ازش میخواد یه دستگاه براش بسازه. چیزی که توی فیلم میبینیم اینه که تسلا با دستیارش اومدن تو یه شهری (کلرادو) و تو کوهها یه کارگاه درست کردن و یکی از آزمایشهاشون هم اینه که جریان برق رو بدون سیم منتقل کنن. یه جا اشارهی کوچیکی هم به دعوای تسلا و ادیسون میشه، ولی داستان تسلا تو این فیلم یه داستان فرعیه و خیلی بهش پرداخته نمیشه.
کمکم بیشتر از اختلاف بین ادیسون و تسلا چیزایی به گوشم میخورد. میشنیدم تسلا خیلی حقش ضایع شده و ایدههاش دزدیده شدن و از اونطرف ادیسون هم همچین مخترع علیه السلامی نبوده :)) ولی خیلی نرفته بودم دنبال قضیه، تا اینکه اخیرا قسمت شد دو تا فیلم در اینباره ببینم: جنگ جریانها (The Current War: Director's Cut) و تسلا (Tesla). (بعدشم دوباره پرستیژ رو به عنوان مکمل دیدم!)
به ترتیب از راست: تسلای واقعی! و تسلا تو فیلمهای جنگ جریانها، تسلا و پرستیژ.
منظور از جنگ جریانها تو عنوان فیلم اول، اختلافیه که اواخر قرن نوزدهم (حدود سال ۱۸۸۰) سر جریان مستقیم (DC) و جریان متناوب (AC) بین توماس ادیسون و جرج وستینگهاوس، و بعدا نیکولا تسلا پیش اومد. وستینگهاوس هم یه مخترع و البته سرمایهدار بود. تسلا اون موقع هنوز جوون بود و کسی نمیشناختش. اول برای ادیسون کار میکرد ولی ادیسون خیلی تحویلش نگرفت (مخصوصا وقتی تسلا از مزایای جریان متناوب میگفت) و پول گندهای رو که وعده داده بود، بهش نداد. (عملا بهش گفت باهات شوخی کرده بودم و تو sense of humor ما آمریکاییها رو درک نمیکنی :| ) پس تسلا اومد بیرون و سعی کرد شرکت خودش رو راه بندازه و با ادیسون رقابت کنه که اونجا هم سرش کلاه گذاشتن و خلاصه بعد از کلی بدبختی آخر سر رفت با وستینگهاوس شریک شد. این دیالوگ قابل تامل برای جاییه که رییس تسلا میخواست اونو اخراج کنه:
Big ideas, but you can't see the real force that moves things. And it's not AC/DC, it's not currents. It's currency! And that's the only motor I'm interested in.
ادیسون که از طریق جریان مستقیم داشت شهرهای آمریکا رو یکییکی روشن میکرد، معتقد بود جریان متناوب به خاطر ریسک برقگرفتگیش کشندهس. اون حتی در حضور خبرنگارا یه اسب رو با این جریان کشت که حرفشو ثابت و وستینگهاوس رو بدنام کنه! این وسط و با این ایده، صندلی الکتریکی هم برای اعدام ساخته شد که سر اینم دعوا بود کار کی بوده. ادیسون اوایل اصلا نمیخواست درگیر چنین اختراعاتی باشه. اما بالاخره یه جا تو جریان همون دعواهاشون، مخفیانه به ساخت این صندلی کمک کرد که آخرشم لو رفت! (جالب اینکه جلوتر، یه جا دستیار ادیسون که میخواست ایدهشون رو برای گروه سرمایهگذارا توضیح بده، اشاره کرد که هر جریانی بالاتر از یه حدی امکان برقگرفتگی رو داره.)
در نهایت تو نمایشگاهی که رقابت نهایی ادیسون و وستینگهاوس محسوب میشد، وستینگهاوس و تسلا برنده شدن و ادیسون تصمیم گرفت بره سراغ اختراعهای دیگهش که مردم اسمش رو دیگه فقط با الکتریسیته نشناسن. البته که ادیسون اختراعای زیادی داشت مثل دستگاه ضبط صدا، ولی این آخریش دوربین بود. یکی از ایدههای تسلا این بود که کنار آبشار نیاگارا نیروگاه برق بسازه. آخر فیلم نشون داد که ادیسون رفته با دوربینش از آبشار فیلم میگیره و برای مردم نمایش میده. به نظرم صحنهی جالبی بود.
فیلم با این جملات تسلای جوان در حال معرفی همین طرحش تموم میشه:
We build monuments to speak to the future, to say, "We were here." "We have lived." A true legacy isn't what we build up to the heavens or carve deep into stone. Rocks will crumble, paper disintegrates, only that which isn't in the physical realm and reaches in both directions can be eternal. Our ideas! They are what we leave behind. And only they are what can push us forward.
به ترتیب از راست: ادیسون واقعی! و ادیسون تو فیلمهای جنگ جریانها و تسلا.
این فیلم بیشتر رو داستان این اختراعات و اختلافات این آدمها متمرکز بود و شاید بیشتر از بقیه زندگینامهی ادیسون بودش. نقش ادیسون رو هم بندیکت کامبربچ بازی کرده. (این بشر چه نقشهای خاصی بازی میکنه :)) از شرلوک بگیر تا آلن تورینگ و اینجا هم ادیسون!) اینجا خیلی ادیسون رو منفی نشون نداده بود، هرچند چرخشش رو میشد دید.
اما فیلم تسلا بیشتر زندگینامهی خود تسلا، روابطش و تلاشهاش برای عملی کردن ایدههاش و جذب سرمایه و متقاعد کردن دیگرانه. در جریان این داستان با خیلی از شخصیتای فیلم قبل هم روبهرو میشیم، مثل ادیسون و وستینگهاوس و سرمایهدار دیگهای که اینا ازش پول میگرفتن. ادیسون تو این فیلم منفیتر نشون داده شده.
فیلم تسلا با این دیالوگ شروع میشه که به نظرم جرقهی هیجانانگیزی تو ذهن میتونه باشه:
He had a black cat named Machek when he was a boy. The cat followed him everywhere. And one day, when he stroked the cat's back, he saw a miracle. A sheet of light crackling under his hand. "Lightning in the sky," his father explained, "is the same thing as the spark shooting from Machek's back."
And Tesla asked himself, "Is nature a gigantic cat? And if so, who strokes its back?"
تو این فیلم بیشتر میبینیم که تسلا چقدر ایده داشته هر چند انگار درست حسابی دنبال ثبتشون نمیرفته یا سرمایهی کافی برای به نتیجه رسوندنشون نداشته. همین میشه که بعضی ایدههاش دزدیده میشن و ظاهرا مارکونی رادیو رو با استفاده از ۱۷ تا از پتنتهای تسلا میسازه!
تسلا انگار بعد از به نتیجه رسیدن اون قضایای جریان متناوب و موتور القایی یه جا از وستینگهاوس جدا میشه دیگه، و میره سراغ ایدههای دیگهش (همین جاهاست که با دستیارش میرن کلرادو). مثلا دنبال ایجاد روشی برای ارتباط بیسیم در سراسر کرهی زمین از طریق امواج بوده که البته اون زمان درست بهش نرسید. (ولی اینکه شما دارین این پست رو میخونین نشون میده الان بهش رسیدیم!)
اینم یکی دیگه از حرفای جالبیه که تسلا میزنه:
My brain is only a receiver. In the universe, there is a core from which we receive all information, inspiration, knowledge, and strength.
من این فیلما رو که دیدم بالاخره یه کم دستم اومد تسلا که بود و چه کرد و اینکه چقدر تاثیر داشته رو تکنولوژیهایی که الان داریم. و اینکه نمیدونم از لحاظ تاریخی چقدر درست و کامل روایت شده بودن، ولی حتی ادیسون رو هم بهتر تونستم درک کنم (نه که همه جا بهش حق بدم).
حالا شما هم اگه صرفا میخواید راجع به تسلا یه فیلم مستندطور ببینید، فیلم تسلا اولین گزینهس. ولی اونقدرم خوب ساخته نشده. اگه یه فیلمی میخواید که در جریان داستان همهی شخصیتها و اختلافهاشون قرار بگیرین، جنگ جریانها رو ببینید. اگه هم فارغ از این داستانا یه فیلم جذاب و هیجانانگیز میخواین (که کارگردانش هم نولان باشه!) پرستیژ پیشنهاد میشه :))
همچنین اگه میخواین در قالب یه ویدیوی کوتاه ضمن شنیدن خلاصهی داستان ادیسون و تسلا، میزان برقگرفتگی جریانهای مستقیم و متناوب رو در عمل ببینید، اینجا رو کلیک کنید! D: (یه ویدیوئه از کانال الکتروبوم تو یوتیوب، که طرف آزمایشای این شکلی انجام میده و همیشهی خدا هم برق میگیردش :)) مخصوصا البته. ایرانی هم هست :دی کاناله رو تازگی پیدا کردم و این ویدیوش رو یه روز یوتیوب بهم پیشنهاد داد.)
۱) کسی که حرف زدن با آدمها و نوشتن رو دوست داره، اما امیدوار بوده به این چالش دعوت نشه چون نمیدونه چطور خودش رو تو چهار جمله معرفی کنه!
۲) در کلنجاری همیشگی بین «بودنِ در لحظه» و «پناه بردن به عالم خیال برای فرار از واقعیت لحظه».
۳) تا حدی دچار کمالطلبی (و تبعاتش) و در تلاش برای غلبه به آن!
۴) دوستدار علم، فلسفه و تکنولوژی -اما بدون عمق قابل توجهی در بیشترشون!- و همچنین آسمان، کتابها، اشیای کوچک، و اِلمانهای مستقیم و غیرمستقیم موجود در این عکس!
این چالش با قوانین سفت و سختش از اینجا شروع شده!
ممنون از دختر دماغ گوجهای، سولویگ، سرکار علیه و یاسمن گلی که منو دعوت کردن.
دعوت میکنم از: خانم ۲۹۱۲، کپو، مهدی و الهه (که اتفاقا قراره به زودی صفحهی دربارهی منش رو هم بهروز کنه!).