چالش هزاران رنگ زیر ۱۲۰ دقیقه [تکمیل چالش!]

سلام

هلن توی وبلاگش یه چالش شروع کرده به اسم هرزصد که مخفف همون عبارتیه که تو عنوان نوشتم :)) با این هدف که تو ده روز، روزی یه انیمه‌ی سینمایی ببینیم و درباره‌ش یه یادداشت بنویسیم. (که احتمالا برا من بیشتر از ۱۰ روز طول می‌کشه :)) )

به چند دلیل دلم خواست من هم انجامش بدم. یکی این که یه مدته تقریبا فیلمی ندیدم و کلی فیلم و سریال جمع شده :/ و خب دقت کردم دلیلش نمی‌تونه تلف شدن وقتم باشه چون همینطوری‌شم کلی وقت تلف می‌کنم در روز :)) گفتم به این بهانه یه کم بهینه‌تر وقت تلف کنم D: (کلا با فیلم منظورمه، به طرفداران انیمه برنخوره :)) ) بعدم اینکه من می‌شه گفت اهل انیمه دیدن نیستم پس بهانه‌ای هم شد برای دیدن انیمه‌های معروف یا اونایی که تعریف‌شونو شنیده‌م.

تو همین پست هر چی ببینم اضافه می‌کنم و چند خطی درباره‌ش می‌نویسم. فقط اینکه انیمه‌هایی که همین الان نشان‌شده این‌ور و اونور دارم نهایت تا روز پنجم جواب بدن :)) امیدم به پست‌های چالش‌های بچه‌هاس و همین‌طور ممنون می‌شم اگه انیمه‌ی سینمایی قشنگی سراغ دارین تو کامنتا معرفی کنین :)

*** ویرایش بعد از ۵ ماه D:

بعد از مدت‌ها برگشتم که این پست رو کامل کنم. چون یه مدت فاصله افتاد می‌خواستم صبر کنم ۴ تا انیمه/انیمیشن باقی‌مونده رو ببینم بعد یه دفه بیام راجع به همه بنویسم. خودمم متعجبم که ۵ ماه طول کشید که ۴ تا انیمیشن ببینم :)) می‌تونید از شماره‌ی ۷ به بعد معرفی‌های جدید رو ببینید.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۸ دی ۹۹

درد عمیق

شنبه که سالگرد شهادت سردار سلیمانی بود، می‌خواستم این پست را با این جمله شروع کنم: «رسیدیم به سالگرد آن یک هفته-ده روز پر از اندوه». آخرش نتوانستم حرف‌های پراکنده‌ام را جمع کنم. سه روزِ بعدش هم روزهای شلوغی بودند و خلاصه نشد تا امشب، چند ساعت مانده به سالگرد دومین اتفاق تلخ.

چند روز پیش یادداشتی می‌خواندم که می‌گفت درد گاهی عمیق است و گاهی دقیق. درد عمیق گسترده‌تر از آن است که به اتفاق خاصی وصل باشد، مثل درد وطن یا درد غربت. ولی درد دقیق بر واقعه‌ای خاص متمرکز است مثل درد پایی که به میز خورده؛ می‌آید و می‌رود. این دردهای عمیق‌اند که می‌مانند...

اما من می‌گویم دردهای دقیقی هم هستند که نمی‌روند. جمع می‌شوند و گسترده و عمیق می‌شوند و می‌مانند. بعد مثلا می‌شوند همان درد وطن.

شنبه رفته بودم به محوطه‌ی امامزاده‌ای نزدیک خانه‌مان. محرم که رفته بودم، با چنین قابی روبه‌رو شدم: قبر ۴ نفر از جان‌باخته‌های سقوط هواپیما به‌علاوه‌ی عکسی از سردار سلیمانی که آن روبه‌رو، کمی آن‌طرف‌تر از مزار شهدای گمنام نصب شده بود (یکی از سنگ قبرها کامل در عکس نیفتاده چون فردی آنجا نشسته بود و نمی‌توانستم آن‌طرف‌تر بروم. شنبه عکسی با قاب‌بندی بهتر گرفتم اما ترجیح دادم همین عکس را بگذارم). قابی که برایم معادل شده با چکیده‌ای از اندوه و بغض بابت حوادث آن یک هفته؛ دو درد دقیق که به عمق درد بزرگتری اضافه شدند.

فکر می‌کنم خیلی هم منسجم‌تر از آنچه شنبه نوشته بودم نشد. دو سه برابر این حرف زده بودم اما چون خودم هم فعلا حوصله‌ی خواندن بحث و نظر بقیه را ندارم ازش می‌گذرم. شاید وقتی دیگر و کلی‌تر بنویسم.

فعلا فقط دلم می‌خواهد برای آرامش روح‌شان و خانواده‌هایشان دعا کنم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۷ دی ۹۹

Soul

سلام :)

بعد از شنیدن کلی تعریف از انیمیشن Soul (روح) بالاخره من هم دیدمش. از دیدنش لذت بردم و فکر کردم بد نیست کمی درباره‌ش بنویسم. پایان فیلم رو لو نداده‌م، ولی خطر اسپویل در مورد بعضی وقایع وجود داره :) (البته خلاصه‌ای که تو پاراگراف بعدی از داستان فیلم می‌نویسم چیزیه که توی تریلر هم اومده).

شخصیت اصلی انیمیشن، جو گاردنر، نوازنده‌ی موسیقی جازه که چون تابه‌حال نتونسته عضو هیچ گروهی بشه، توی مدرسه موسیقی درس می‌ده. تا اینکه بالاخره یه روز نظر یه بند رو جلب می‌کنه و قرار می‌شه همون شب باهاشون اجرا داشته باشه. ولی اینقدر خوشحاله که توی مسیر حواسش به اطراف نیست و میفته تو یه چاله و روح از بدنش جدا می‌شه :) اون [روحش] که نمی‌خواد حالا که بالاخره زندگی بهش رو کرده به دنیای پس از مرگ (The Great Beyond) بره، از مسیر منتهی به اون دنیا فرار می‌کنه و میفته تو دنیای پیش از زندگی (The Great Before)؛ جایی که روح‌های هنوز به دنیا نیومده آماده‌ی اومدن به زمین می‌شن و شخصیت‌شون شکل می‌گیره. مرحله‌ی آخر این آمادگی اینه که ارواح جوان یه جرقه (Spark) پیدا کنن؛ چیزی معادل شوق یا معنای زندگی. توی این دنیا غیر از موجوداتی که مسئول مراقبت از روح‌هان، ارواح درگذشته‌ای هم هستن که وظیفه دارن روح‌های جوان رو در پیدا کردن جرقه‌ی الهام‌بخش‌شون راهنمایی کنن. جو برای اینکه شناسایی و به دنیای پس از مرگ برگردونده نشه، خودش رو قاطی این مربی‌ها می‌کنه و وظیفه‌ی راهنمایی یک روح بهش داده می‌شه: روح شماره ۲۲ که مدت‌هاست اینجاست و تا به‌حال مربیان زیادی داشته، ولی به هیچ وجه حاضر نیست به زمین بره! از اینجا به بعده که داستان جالب می‌شه و احتمالا بتونید حدس‌هایی هم بزنید :)

نمایی از دنیای پیش از زندگی!‌

به نظرم پیام اصلی فیلم این بود که هر کس به این فکر کنه که معنای زندگی براش چیه؟ اون شوق یا هدفی که به خاطرش به این دنیا اومده چیه؟ در طول فیلم می‌فهمیم که اون جرقه لزوما یه هدف، مهارت یا علاقه‌ی خاص نیست و حتی می‌تونه چیزی مثل لذت بردن از دیدن آسمون یا پیاده‌روی باشه. آدم‌ها می‌تونن تو مسیر متفاوتی از علایق‌شون بیفتن ولی باز هم کارشون، آدم‌ها و زندگی رو دوست داشته باشن. همون‌طور که جایی نوازنده‌ی اصلی گروه این داستان رو برای جو تعریف می‌کنه: «یه ماهی جوان به ماهی پیری می‌رسه و می‌گه من می‌خوام چیزی که بهش می‌گن اقیانوس رو پیدا کنم. ماهی پیر می‌گه اینجا اقیانوسه دیگه! ماهی جوان میگه این؟ این که آبه، من دنبال اقیانوسم!»

(من اینجا یاد داستان مشابهی از دیوید فاستر والاس، نویسنده‌ی آمریکایی، افتادم که ابتدای تنها سخنرانیش نقل می‌کنه: «دو تا ماهی داشتن شنا می‌کردن که به ماهی پیرتری می‌رسن و ماهی پیر بهشون می‌گه صبح بخیر بچه‌ها، آب چطوره؟ دو تا ماهی به شنا کردن ادامه می‌دن تا بالاخره یکی‌شون از اون یکی می‌پرسه آب دیگه چیه؟!»۱)

مفهوم جالبی که توی فیلم مطرح می‌شه Zone هست. شاید براتون پیش اومده باشه وقتایی که به حدی از کاری لذت می‌برین که حس می‌کنین اون لحظه انگار از زمین جدا شدین! به تعبیر فیلم شما در اون لحظات توی یک فضای خوشی هستین. (می‌دونم که فضا ترجمه‌ی دقیقی برای Zone نیست، اما فکر می‌کنم اینجا معادل مناسبیه و خودمونم گاهی اینو استفاده می‌کنیم!)

جایی پشت دنیای پیش از زندگی، ۲۲ دنیای پنهانی رو به جو نشون می‌ده که دو دسته روح توش حضور دارن: روح‌های توی فضای خوشی و روح‌های گمشده‌ی سرگردان. روح‌های توی فضا که توی آسمون این دنیا معلقن، متعلق به جسم‌هایی هستن که روی زمین غرق کاری‌ان که ازش لذت می‌برن. در حالی که روح‌های سرگردان که ظاهر ترسناک و تاریکی پیدا کرده‌ن، درگیر وسواس‌های فکری و صداهای سرزنش‌گر درون خودشون شدن و جسم‌شون در زمین به نوعی داره یه زندگی یکنواخت و بی‌روح رو تجربه می‌کنه. ویژگی مشترک این دو دسته اینه که هر دو برای زمانی از جسم‌شون جدا شدن. و اینجا یکی از روح‌های عارف‌طور (که این توانایی رو دارن ارواح این دنیا رو به جسم‌شون برگردونن) حرف جالبی می‌زنه: «تفاوت زیادی بین این دو دسته نیست، در صورتی که چیزی که ازش لذت می‌بری تبدیل به وسواس بشه، همون لذت می‌تونه تو رو پایین بکشونه و از زندگی جدات کنه!»

‌ارواح معلق در فضای Zone!

این انیمیشن از جهاتی شبیه به Inside Out بود (هر دو محصول کمپانی‌های پیکسار و دیزنی‌ان و کارگردان‌شون پیت داکتره)، و من هر دو رو خیلی دوست دارم چون به مفاهیم غیر ملموس جذابی می‌پردازن! مثلا بعد از دیدن Inside Out نسبت به اینکه چرا دچار احساسات مختلف می‌شیم یا حافظه‌مون چطور کار می‌کنه، یه حسی پیدا می‌کنیم. درسته که واقعا توی مغز ما موجودات رنگ و وارنگی به عنوان نماینده‌ی احساسات‌مون وجود ندارن، اما همین یک دید خوب و شاید جدیدی بهمون می‌ده. توی Soul هم همین قضیه برقراره. و اینجا منظورم بحث‌های مربوط به مرگ و زندگی و جهان پیش از تولد نیست، منظورم پیدا کردن یک دید و حس به حالات روحه. روحی که می‌تونه شوق زندگی داشته باشه، نوعی فاصله گرفتن از جسم مادی رو تجربه کنه، و یا در اثر افکار منفی آسیب ببینه.

من فکر می‌کنم همه‌ی ما یه ۲۲ی درون داریم! بخشی از وجودمون که گاهی از وارد شدن به جریان زندگی اجتناب می‌کنه یا می‌ترسه، چون فکر می‌کنه به قدر کافی خوب نیست، یا فکر می‌کنه باید یه معنای خیلی خاص پیدا کنه. در حالی که فقط کافیه زندگی کنه! مثل ۲۲ که روی زمین تونست جرقه‌ش رو پیدا کنه، یا مثل جو که در زمان معاشرتش با ۲۲ به مرور موفق شد روابطش رو با آدم‌ها بهبود بده، دید بهتری به زندگی پیدا کنه و بفهمه شوق زندگی می‌تونه به سادگی بودن در جریان زندگی باشه. به عبارت دیگه، فهمید اقیانوس همین آبیه که توش شنا می‌کنه :)

۱) ترجمه‌ی متن این سخنرانی دیوید فاستر والاس با عنوان «آب این است» به عنوان اولین جستار در کتاب «این هم مثالی دیگر» اومده (من متن رو عینا نیاوردم). می‌تونین سخنرانی کامل رو از این لینک هم گوش کنین.

پ.ن. دوستان من این پست رو عینا توی اکانت ویرگولم هم گذاشتم (به عنوان اولین پست). مدتیه به این فکر می‌کنم که بعضی پست‌های وزین‌ترم (نسبت به بقیه دیگه D:) رو اونجا هم بذارم تا شاید لینکش رو به بعضی دوستای دیگه‌م هم بدم بخونن. حالا هنوز نمی‌دونم دقیقا می‌خوام با اون اکانت چی کار کنم، ولی اگه اونجا هستید دوست داشتید بیاین همو دنبال کنیم :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۱ دی ۹۹

درخت نباشیم!

سلام، امیدوارم که خوب باشین :)

۱) از پست قبل دو تا گزارش باید بدم. اولا یکشنبه با اینکه می‌دونستم سر دوستم شلوغه و هر روزی ممکنه بتونه برام وقت بذاره جز همون روز، درخواستم رو بهش گفتم و یک «امروز نه»ی قاطع شنیدم! البته گفت فردا اگه اومدی هستم، ولی نه تنها فرداش، بلکه ادامه‌ی هفته رو هم تصمیم گرفتم نرم. چون فقط در مورد همین فرد می‌دونستم شبش مهمونی شب یلدا داشتن، و اصلا دلم نمی‌خواست تا چند روز تو جمع افرادی قرار بگیرم که احتمالا اونا هم از تجمعات خونوادگی اومده بودن :/

دوما همون روز بعدازظهر، رفتم یک کتاب‌فروشی که وعده داده بودن یه خطاط جوان به مناسبت یلدا و ولادت حضرت زینب قراره بیاد خطاطی کنه و هدیه بده. رفتم و گفتم که بی‌زحمت برای من هم بنویسن و باحال بود که چون داشت دیر می‌شد، بعد از من دیگه سفارش قبول نکردن :)) خلاصه نتیجه این شد (البته بدون قابش):

+ یه جایی از خونه نصبش کردیم که به قول داداشم جای صدق الله العلی العظیمه، نه بسم الله😅

۲) سال‌هاست چیدمان تقریبا غیرقابل تغییر اتاقم رو مخمه که چرا باید تخت زیر پنجره و دقیقا نقطه‌ی مقابل شوفاژ باشه که من زمستونا یخ بزنم؟ روی زمین خوابیدن رو فقط گاهی بعدازظهرا امتحان می‌کردم که چون زمین سفته زیاد نخوابم! اما الان چند شبه طبق تئوری «اگه چیزی اذیتت می‌کنه جاتو عوض کن، تو درخت نیستی!» یه تشک قدیمی آوردم کنار شوفاژ انداختم و شب اونجا می‌خوابم. یه کم ناهمواره ولی خب جام گرمه!

۲.۵) نکته‌ی رو اعصاب دیگه، سیم هدستم بود که سمت راست لپ‌تاپ نصب می‌شه و از این‌ور میاد به گوشی سمت چپ. توی این مسیر، سیم از وسط کیبرد رد می‌شه و تو دست و پاس! در همین راستای درخت نبودن، امروز متوجه شدم که خب می‌تونم هدست رو برعکس روی گوشم بذارم :| لزومی نداره اون سمتش که نوشته راست حتما رو گوش راستم باشه :/ خلاصه این مشکلم حل شد :))

۳) صبح داشتم تو کانتکت‌های گوشیم می‌گشتم و بعضیاشون رو پاک می‌کردم. من معمولا همه رو به اسم و فامیل، یا عنوان و فامیل (آقا یا خانم یا دکتر فلانی) سیو می‌کنم. بعضی جاهایی که زیاد پیام میدن مثل بانک رفاه یا اسنپ رو هم ذخیره کرده‌م. حالا بگذریم از افرادی که یادم نمی‌اومد کی‌ان، به یه موارد جالبی برخوردم. مثلا دو تا شماره به اسم‌های Who و Whooo داشتم. اینا شماره‌هایی بودن که یه موقعی زنگ زده بودن و من حواسم نبوده، سیو کرده بودم اگه دوباره زنگ زدن بفهمم همون قبلیان! یا یکی به اسم Holiday داشتم؛ کسی که قرار بود کتاب فیزیک هالیدی (Halliday هست البته!) رو ازم بخره (که وقتی بعد از یه هفته بهش پیام دادم که چی شد؟ تازه گفت که منصرف شده :|). در نهایت دیدم یکی رو به اسم Sleep سیو کردم و هر چی فکر کردم یادم نیومد این یکی قضیه‌ش چیه! ایده‌ای دارین؟ :))

۴) تازگی دو تا شورتکات جدید یاد گرفتم! حتما می‌دونید که ctrl+V متن کپی شده رو پیست می‌کنه. حالا اگه پنجره+V رو بگیرید، لیست چیزهایی که اخیرا کپی کردین (Clipboard) رو میاره که به نظرم به دردبخوره. کلیدهای پنجره+نقطه رو هم اگه بگیرید، لیست اموجی‌ها رو میاره! من اصلا نمی‌دونستم اموجی داره ویندوز، یعنی می‌دونستم وجود دارن ولی همیشه برام سوال بود که از کجا میان D:

کشف پنجره + چیزای دیگه رو هم به عهده‌ی خودتون می‌ذارم :))

‌‌

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۴ دی ۹۹

کمک گرفتن

سلام

امروز تو سایت ترجمان یه مطلبی می‌خوندم درباره‌ی کمال‌طلبی. نمی‌خوام کلش رو خلاصه‌ش کنم اینجا ولی برای اینکه به حرفم برسم یه مقدمه باید بگم. نویسنده‌ی اون مقاله که روان‌شناسه، معتقده کمال‌طلبی می‌تونه افسردگی رو تقویت کنه. جلوتر می‌گه یکی از عواملی که باعث می‌شه رها شدن از کمال‌طلبی دشوار باشه، اینه که می‌خواید این مسیرو تنها برید و از بقیه کمک نخواید. حالا بماند که نصف نشانه‌هایی که می‌گفت رو کم‌وبیش تو خودم شناسایی کردم، ولی این دیگه آخرش بود! (و جالب اینکه دیشب هم با دوستی در مورد همین چیزا حرف می‌زدیم.)

به مواردی فکر کردم که کمک خواستن از افراد تو انجام کارها برام سخت بوده و سعی کردم بفهمم چرا. مثلا شاید نمی‌خواستم کم بودن توانایی یا دانشم تو اون زمینه مشخص بشه؟! مگه غیر از اینه که هیچکس کامل نیست؟... یا شاید در نظر خودم کارم کم‌اهمیت بوده و نمی‌خواستم مزاحم کسی بشم؟ معنیش اینه که به خودم ارزش نداده‌م؟... شایدم برای اینه که از نه شنیدن اجتناب می‌کنم؟...

در این مورد، مقاله تمرینی پیشنهاد داده. گفته به موقعیت‌هایی فکر کنید که بهتر بوده از بقیه کمک بگیرید اما نگرفتید. اونا رو بنویسید و بعد تو ذهن‌تون بازسازی‌شون کنید. این بار درخواست‌تون رو بیان کنید و به صدای خودتون گوش کنید. حالا بیاید تو زمان حال و به موقعیتی فکر کنید که لازمه از کسی کمک بگیرید و این تمرینو ادامه بدید؛ مثل بازیگری که داره نقش خودش رو تمرین می‌کنه! این باعث می‌شه به تعریف جدیدی از خودتون برسید: کسی که می‌تونه از بقیه کمک بگیره (و این کارو هم می‌کنه)!

هفته‌ی پیش که دانشگاه بودم، یه کاری رو تنهایی و از روی علاقه انجام دادم. بعدا به نظرم اومد شاید اگه از کسی کمک می‌گرفتم نتیجه‌ش بهتر می‌شد. اما از کی می‌تونستم کمک بگیرم؟ تنها کسی که تو این خلوتی دانشگاه به ذهنم اومد، یکی از دوستام بود که معمولا میادش. فکرای بعدیم این‌طوری بودن: اما اون که علاقه نداره به این چیزا و حتی به نظرش ممکنه مسخره باشه! بعدم کلی کار داره چرا باید مزاحمش بشم؟ تازه نتیجه‌شم ممکنه خوب نشه و بعد به خودم بگم دیدی الکی این همه راهو رفتی؟! و...

حالا دارم فکر می‌کنم اگه نتونم برای این کار کوچیک شخصی از دوستم کمک بخوام، کمک گرفتن برای موارد مهم‌تر از آشنا و غریبه باز هم سخت‌تر می‌شه... و اصلا چی شد که اینقدر سخت شد؟! به موقعیت‌هایی فکر می‌کنم که دوست یا غریبه از من کمکی خواستن. غیر از این بوده که حتی در بدترین حالت اگه نمی‌خواستم کمک‌شون کنم بازم محترمانه می‌گفتم نمی‌تونم؟ (از این جهت میگم که مثلا نمی‌ترسم کسی بخواد تلافی رفتارمو بکنه!) و اصلا مگه یادم رفته که خیلی وقتا تو فضاها و موقعیتای مختلف، آدم‌های مختلفی بزرگوارانه کمک یا راهنماییم کردن؟ پس چرا اجازه می‌دم اون یکی دو موردی که به درخواستم با جملات ناراحت‌کننده‌ای جواب داده شده، اینقدر روم اثر بذارن؟ (قبول، جواب و رفتارشون قشنگ نبوده، ولی قرار نیست به همه تعمیمش بدم که!)

پس اولین تمرین، گفتن همین قضیه به دوستم باشه... حتی اگه بگه نه، وقت یا حوصله‌شو ندارم.

پ.ن. غیر از این، امیدوارم فردا اتفاق دیگه‌ای هم که دنبالشم بیفته! اگه زمان‌بندیم درست باشه یه چیز خوب گیرم میاد! اگه شد میام بهتون میگم :)

پ.ن۲. یه کم نوشتن این پستا سخته برام. ولی شاید نوشتن کمک کنه :)

  • فاطمه
  • شنبه ۲۹ آذر ۹۹

کمی وراجی روزمره‌س فقط

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۴ آذر ۹۹

۲۷۱

سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه.

۱) چالش روزی چند ساعت بدون تکنولوژیم تموم شد. یه یادداشت آخرش اضافه کردم که اگه دوست داشتید همون‌جا بخونین.

۲) [خطر اسپویل جزئی] Tenet رو دیدم امروز (فیلم جدید نولان، که بالاخره کیفیتای خوبش داره میاد). من گاهی حس می‌کنم موقع فیلم دیدن به خودم سختی می‌دم :)) با زیرنویس انگلیسی می‌بینم و اون وسط بعضی کلمه‌ها رو چک می‌کنم (حالا نه هر کلمه‌ای که بلدش نباشم) یا بعضی جاها می‌زنم عقب که بهتر بفهمم چی شد. حالا، برای فیلمی مثل تِنت که روایتش غیر خطی و پر از عقب و جلو رفتن تو زمانه، فکر کنم همین عقب زدنای من هم باعث گیجی بیشترم شدن :))

بدم نمیاد تحلیلایی رو که راجع بهش نوشته شده بخونم یا ویدیویی چیزی ببینم، ولی بیشتر دلم می‌خواد اول خودم کمی درباره‌ش بنویسم که برداشت اولیه‌ی خودم رو داشته باشم بعد برم سراغ اونا.

۳) کپی کردن مطالب وبلاگ قبلیم (تو میهن‌بلاگ) هم به پایان رسید. با خوندن نوشته‌های قدیمیم متوجه شدم که از بعضی جهات خیلی رشد کردم و از بعضی جهات هنوز همون‌طوری‌ام! مثلا درسته که یه رفتارایی از خودم نوشته بودم که الان از یادآوری‌شون تعجب می‌کنم (و خدا رو شکر که دیگه اونطوری نیستم!) ولی یه رفتارها یا حساسیت‌هایی رو سال‌هاست که دارم. یا مشکلی رو که فکر می‌کردم تازگی با یه جمع دوستانه پیدا کردم، فهمیدم از همون موقع فارغ‌التحصیل شدن از دبیرستان کم‌وبیش داشتم! واقعا بعضی از این موارد به نظرم جای فکر دارن.

۴) مطمئن نیستم دلم برای دانشگاه رفتن تنگ شده باشه. از آخرین باری که رفتم بیشتر از یک ماه می‌گذره، و گرچه تو خونه نمی‌تونم خوب کار کنم (جالبه که اینو هفت هشت سال پیش هم تو اون یکی وبلاگ نوشته بودم!)، این اواخر هر بار که دانشگاه رفتم هم نتونستم خوب کار کنم! براش می‌تونم چند تایی دلیل بشمرم، هم از عوامل درونی و هم بیرونی، که بیاید فعلا واردش نشیم. ولی کلا یه طورایی برام غم‌انگیزه.

۵) اون کتابایی که گفتم به علاوه‌ی چند جلد کتاب دانشگاهی رو گذاشتم تو اپلیکیشن کنسل (Can Sell!) برای فروش. حالا امروز یه بنده‌خدایی زنگ زد به گوشیم و چرت بعدازظهر منو پاره کرد که بگه فیزیک هالیدی رو می‌خواد. قرار شد آدرسشم برام بفرسته و وقتی فرستاد شماره کارت خواست. من تو پیامم به جز نوشتن شماره کارت، ازش فامیلش رو پرسیدم (نگفته بود) و اسم کتاب رو گفتم که مطمئن شم درست فهمیدم. دیگه جواب نداده از اون موقع :| به نظرتون منصرف شده؟ ینی فقط می‌خواست منو از خواب بپرونه؟ :/

۶) قضیه‌ی این ترک بیان چیه دوباره؟ اگه مشکلی هست بگین ما هم در جریان باشیم و تصمیمی بگیریم.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۳ آذر ۹۹

خداحافظی با «خوشحالم!»

بعد از ماه‌ها پنل میهن‌بلاگ رو باز، و خاکی که رو داشبورد نشسته رو فوت می‌کنم. منوی سمت راست می‌گه ۲۵ تا نظر تایید نشده دارم. یادم نیست دفعه‌ی قبل این عدد چند بود، ولی حدس می‌زنم اگه نظر جدیدی هم اومده باشه تبلیغاتیه. نظرات رو باز می‌کنم ولی هر کار می‌کنم فقط ۳ تا از قدیمی‌ها رو نشونم می‌ده. یادم میاد شنیده بودم که چند وقت پیش برای کامنت‌های میهن‌بلاگ چنین مشکلی پیش اومده.

به هر حال اون سه تا کامنت از آدم‌های واقعی‌ان. یکی‌شون از امین نامیه که چند سال پیش تولدم رو تبریک گفته. فکر کنم از زمان فعالیتم تو فروم کتاب‌های فانتزی می‌شناختمش. (اسم پروفایلش ققنوس بود؟) وبلاگه رو که زدم تا یه مدت سر می‌زد، بعدش نمی‌دونم کجا رفت... کامنت دیگه از مهشاده که راجع به رشته‌ی مهندسی شیمی راهنماییم کرده. تو دبیرستان یه مدت عاشق شیمی شده بودم. یادمه پست‌هاش رو که می‌خوندم صرفا از اسم درس‌های مکانیک سیالات و مقاومت مصالح خوشم اومده بود و وقتی رفتم مکانیک خوشحال بودم اینجا هم اون درسا رو داریم! کاش می‌شد پیداش کنم بهش بگم که آخرِ اون ۴ سال دیگه نه سیالات رو دوست داشتم نه مقاومت رو؛ کنترلی شدم!... طبق عادتم از بیان، اون سه تا کامنت رو تایید می‌کنم و لیست خالی می‌شه. یادم نمی‌مونه کامنت سوم از کی و چی بود. عدد اون بغل شده ۲۲ ولی فقط جنبه‌ی تزئینی داره!... تو صندوق پیام‌ها هم (یه بخش جدا از نظردهی پست‌ها) یه پیام دارم از هولدن، دی ۹۴. نمی‌دونم سر چه پست یا جریانی بوده که لینک یکی از پست‌های خودش رو داده و بعدم دو نقطه خط همیشگیش رو زده. عنوان پیغام هم دو نقطه خطه :)) لینک رو که باز می‌کنم می‌نویسه چنین مطلبی وجود ندارد (چون همه‌ی پست‌های وبلاگش رو پاک کرده).

شروع می‌کنم به مرور پست‌هام و کپی کردن بیشترشون، چون نمی‌دونم نسخه‌ی پشتیبانی که گرفتم چقدر به درد می‌خوره. یادم میاد وقتی می‌خواستم بیام بیان، سعی کردم از نرم‌افزار مهاجر استفاده کنم و اون موقع هیچ پستی رو نتونستم باهاش انتقال بدم. دوباره نصب و امتحانش می‌کنم. این بار نصفه‌نیمه کار می‌کنه و فقط یه سری از پست‌های اول رو انتقال می‌ده (به یه وبلاگ جانبی تو بیان که واسه همین جور تست‌ها ساختمش). برمی‌گردم به همون بک‌آپ گرفتن دستی! و به این فکر می‌کنم که حداقل فرصت همین کپی کردن رو دارم. به بدی حال اون سالِ بلاگفایی‌ها نیست که یهو بی‌خبر وبلاگاشون پرید...

وبلاگ‌نویس‌ها اغلب کوله‌بار نوشته‌هاشون رو دوش‌شونه. بعضیاشون اگه بخوان از وبلاگ یا سرویسی به وبلاگ و سرویس دیگه جابه‌جا بشن، هر چی داشتن برمی‌دارن و با خودشون می‌برن به وبلاگ جدید. بعضیای دیگه مثل من، انگار هر فصل از زندگی‌شون تو یه وبلاگه. یه فصل که تموم می‌شه می‌رن یه جای دیگه از صفر شروع می‌کنن. هرچند اونا هم همیشه نیم‌نگاهی به فصل‌های قبل دارن. تو هر دسته که باشیم، انگار برای ما وبلاگ‌نویس‌ها این سبکِ تلخِ زندگی وبلاگی داره عادی می‌شه. اینکه ماه‌ها و سال‌ها تو یه سرویس بنویسیم، بعد یه روز بی‌خبر یا با‌خبر، ببینیم که اثری از نوشته‌هامون نیست. نوشته‌هایی که خیلی بیشتر از کلمات هستن. پشت‌شون کلی از خاطره‌ها و تجربه‌هامون و تعامل با آدم‌های دیگه‌ی این فضاست. در نهایت ماییم و کوله‌باری از هر اونچه که تونستیم از وبلاگ قبلی نجات بدیم، که باهاش به یه سرویس دیگه کوچ می‌کنیم. ولی هر چقدرم جای جدید به نظرمون خوب باشه، ته دلمون همیشه این ترس هست که نکنه اینجا هم یه روز سروراش خاموش بشه! که بمونیم پشت سیستم، خیره به وبلاگی که دیگه نیست...

با اینکه غم‌انگیزه ولی راستش زیادم دراین‌باره بدبین نیستم. چند باری هم که بحثش شده، گفته‌م که اینقدر درباره‌ی بیان و به طور کلی وبلاگ‌نویسی منفی نباشیم. چون قضیه اینه که [هرچند توجیه خوبی نیست] مگه اصلا جایی رو داریم که بریم و مطمئن باشیم همیشه هست؟ سرویس‌دهنده‌های وبلاگ فارسی که هیچی، حتی در مورد گوگل و فیس‌بوک هم نمی‌تونی همچین چیزی رو با اطمینان بگی. اصلا دنیا رو نگاه کن، هیچ‌جا هیچ قطعیتی وجود نداره! ولی نمی‌گی چون اینطوریه پس زندگی نمی‌کنم، می‌گی؟ (میهن جون برو حال کن چطور فلسفیش کردم)!

اینه که بیشتر از این سختش نمی‌کنم. شاید اگه همچنان تو میهن‌بلاگ می‌نوشتم اوضاع فرق می‌کرد، ولی الان فقط کپی‌هام رو می‌گیرم که فصل قبلیم رو داشته باشم و شاید گاهی بعضی حرفا رو از کوله‌م دربیارم و اینجا هم بذارم. یه اسکرین شات هم می‌گیرم از صفحه‌ی اولش که قیاقه‌شو یادم نره! و میام این پست رو می‌ذارم که با همراه مجازی ۶ سال از زندگیم خداحافظی کرده باشم :)

+ خبرش!

  • فاطمه
  • شنبه ۸ آذر ۹۹

کیبورد

سلام

یک دو سه، کیبورد جدید رو امتحان می‌کنیم!

خب جدید که نمی‌شه گفت البته. داستان از اینجا شروع شد که دیدم واقعا باید یه فکری به حال این وضع بکنم: میز تحریرم کمی بلنده و مدت زیاد که با لپ‌تاپ کار می‌کنم دست درد می‌گیرم. از این میزهای کشویی برای کیبورد داره، ولی اولا سال‌هاست خرت و پرت‌های دیگه رو اونجا می‌ذارم، ثانیا اگه لپ‌تاپو بذارم اونجا این بار چون سطح مانتیور پایین‌تر میاد احتمالا گردن‌درد بگیرم! ولی یادتون باشه گفته بودم خونوادگی خیلی چیزا رو دور نمی‌ریزیم =)) فکر کردم شاید از قدیم یه کیبورد نیمه‌خرابی نگه داشته باشیم! ببینم اگه هست اونو وصل کنم به لپ‌تاپ و بیارم رو این سطح پایین که هم حال دست خوب باشه هم گردن :))

رفتم سراغ داداشم که بره طبقه‌ی بالای کمد دیواری اتاقش رو نگاه کنه. اول که یه تعداد از کادوهایی رو پیدا کردیم که نگه داشتیم یه روزی به کسی بدیم :)) بعد یه کیسه پیدا کرد که گفت توش کتابه. بعدم گفت عه ما که کیبورد بی‌سیم داریم :| یه جعبه آورد که ظاهرا شامل موس و کیبورد بی‌سیم بود. مونده بودیم از کی اینو داشتیم :/ حدس زد احتمالا اون زمان که پی‌سی داشتیم اینو گرفته بودیم ولی چون زود باتری تموم می‌کرده خیلی ازش استفاده نکردیم.

جعبه رو باز کردم دیدم فقط کیبورد توشه. نه موس هست نه دانگل بلوتوث. یک مکان دیگه هم هست تو خونه که خرت و پرت‌های الکترونیکی رو می‌ریزیم اونجا =)) رفتم اونجا رو خالی کردم و به غیر از موس و دانگل (دانگل که نمی‌شه گفت؛ از اینا بود که بالا، سمت چپ این عکسه. خودش اندازه یه موسه :)) )، چند تا جعبه‌ی خالی هارد و چیزای دیگه، و دو تا موس خراب هم پیدا کردم! چیزای دیگه هم بود که خب قابل استفاده‌ن هنوز. اون آشغالا رو ریختم دور، اونجا رو دستمال کشیدم و بقیه‌ی چیزا رو مرتب چیدم. هر چی هم سیم و کابل بود چیدم تو یه جعبه، که بعدا بدونیم کجا دنبال چی بگردیم.

رفتم به داداشم می‌گم دو تا موس خراب پیدا کردم، تازه یکی هم خودم دارم از قبل (کلکسیونر می‌تونستیم بشیم :| )، اینا رو چطور بندازیم دور (از بابت اینکه الکتریکی‌ان)؟ می‌گه اینطوری؛ و ادای اینو درمیاره که ماوس رو از سیمش می‌چرخونه و پرت می‌کنه دور =))

خلاصه اومدم تو موس باتری انداختم، خدا رو شکر کار می‌کرد. کیبورده باتری نیم‌قلمی می‌خورد که رفتم از تو کنترل تلویزیون برداشتم D: و الان دارم با این کیبورد پر سر و صدا تایپ می‌کنم!

حالا فقط امیدوارم زود باتری تموم نکنن. ضمنا باید یه فکری به حال کاغذ و دفترایی که جای کیبورد بودن بکنم :))

راستی اون کیسه‌ی کتابا که گفتم، معلوم شد چند تا از کتابای سال کنکور کارشناسی من بودن -_- فکر کنم بعد از کنکور خودم قرار بود نگه دارم شاید داداشم لازمش بشه، که اونم مدرسه‌شون کتابای دیگه‌ای پیشنهاد داد و خرید. نمی‌دونم چرا بعدش یادم رفت کتابا رو بدم به کسی. خیلی ناراحت شدم، مخصوصا که خیلی هم تمیز نگه‌شون داشته بودم. تقریبا هیچ حلی تو خود کتابا ننوشته‌م و حتی تو بعضیاش جواب تستا رو هم بالای صفحه نوشته‌م که مثلا بعدا شاید خودم بخوام برگردم یا کس دیگه‌ای بتونه استفاده کنه. و الان که کتابا عوض شده و اینا می‌شن برا نظام قدیم، نمی‌دونم اصلا به درد کسی می‌خورن یا نه. می‌شه اگه کسی رو می‌شناسین که فکر می‌کنین درس‌نامه یا تست‌های کتابای تست نظام قدیم ممکنه کمکش کنن بهم بگین؟ به نظرتون امیدی هست الان؟ :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۴ آذر ۹۹

فکرهام بعد از دیدن وست‌ورلد و سایکو-پس

سلام

از دستاوردهام (!) تو آبان این بود که بالاخره فصل سوم وست ورلد رو تموم کردم و در کنارش فصل اول انیمه‌ی سایکو-پس رو هم دیدم. از اونجایی که هر دوشون به موضوعای فلسفی جذابی اشاره دارن و اتفاقا شباهت‌هایی هم دارن، تو فکرم بود یه چیزایی درباره‌شون بنویسم. ولی چون خیلی این روزا تمرکز ندارم یه مطلب منسجم بنویسم، عقب میفتاد. دیگه گفتم فعلا یه بخش از چیزایی که تو ذهنمه رو بنویسم تا بعد.

خب چون ممکنه هر دو یا هیچ‌کدوم رو ندیده باشین، اول یه مختصری از فضای هر کدوم بگم. تو وست‌ورلد یه شرکت اومده یه دنیایی از ربات‌های هوشمند ساخته که کاملا شبیه انسان‌هان. این ربات‌ها میزبان این دنیان و زندگی خودشون رو دارن. آدما هم برای تفریح و اینکه آزادانه هر کاری بخوان انجام بدن، پول می‌دن یه مدت می‌رن به این سرزمین. فصل اول سریال رو این محور می‌چرخه که بعضی از میزبان‌ها کم‌کم به وضعی که توشن آگاه می‌شن، مثلا متوجه می‌شن زندگی‌شون یه حلقه از اتفاقاتیه که هر روز به شکل کم و بیش یکسانی تکرار می‌شه، و به مرور تا حدی درگیر مسئله‌ی اراده و قدرت انتخاب می‌شن. بعد از یه سری اتفاقات، تو فصل سوم چند تا از این میزبان‌ها از وست‌ورلد میان بیرون، به دنیای آدم‌ها. داستان تو آینده‌ای می‌گذره (حدودای سال ۲۰۵۰) که تکنولوژی توش خیلی پیشرفت کرده. شاید مهم‌ترین جنبه‌ش شرکتیه به اسم اینسایت۱، که با استفاده از داده‌های خیلی زیادی یه هوش مصنوعی درست کرده و از این طریق به همه‌ی مردم نظارت داره، آمارشون رو داره، و حتی آینده‌شون رو پیش‌بینی می‌کنه.

انیمه‌ی سایکو پس هم تو آینده‌ای شبیه به این می‌گذره. سیستمی وجود داره به اسم شیبیل که باز آمار همه رو داره و مثلا براشون تعیین می‌کنه بهترین شغلی که می‌تونن داشته باشن چیه و ضمنا می‌تونه با اسکن آدم‌ها وضع روانی‌شون رو مشخص کنه. به این شکل که یه عدد (ضریب جرم) برای هر کس نمایش می‌ده. اگه کسی ضریب جرمش از یه حدی بالاتر بره دستگیر می‌شه (به هدف درمان) یا در موارد حاد کشته می‌شه. هدف هم اینه که جامعه‌ی امنی داشته باشن. یه اداره‌ی امنیت هم هست که شخصیت‌های داستان چند تا از افراد اونجان: بازرس‌ها و مجری‌ها. مجری‌ها در واقع بعضی از مجرم‌های بالقوه‌ای‌ا‌ن که به خاطر ضریب جرم بالاشون دستگیر شده بودن و حالا به بازرس‌ها کمک می‌کنن.۲

یه بحثی که تو این سریال هم خیلی پیش میاد همون قدرت اختیاره. تو چنین دنیایی چقدر آدما می‌تونن علی‌رغم مسیری که شیبیل براشون مناسب می‌دونه، خودشون دنبال رویاهاشون برن؟ چقد می‌تونن هیجانات و احساسات‌شون رو بروز بدن؟ آیا همیشه یه فردی که ضریب جرمش بالا رفته باید کشته بشه یا می‌شه شرایطش رو بررسی کرد؟ مثلا با کسی که بهش حمله شده و از فشار و استرس ضریبش بالا رفته باید چی کار کرد؟ و برعکس، اگه مجرمی پیدا بشه که حتی در حال ارتکاب قتل ضریب جرمش بالا نره و به همین خاطر اسلحه‌های بازرس‌ها اون رو به عنوان هدف تشخیص ندن چه باید کرد؟ آیا بازرس‌ها تو این وضعیت حق انتخابی دارن یا باید به اسلحه‌شون اعتماد کنن؟ اینا موقعیت‌هاییه که تو سریال پیش میاد و ذهن شخصیت‌ها و همین‌طور بیننده رو درگیر می‌کنه. 

 

توی آمار و الگوریتم‌های هوش مصنوعی که طبیعتا با داده‌ها سر و کار دارن، خیلی وقتا داده‌های پرتی (Outliers) وجود دارن که ممکنه کارو سخت کنن. تو هر دوی این سریال‌ها۳ هم این موضوع وجود داره. آدمایی هستن که با نُرم جامعه فرق دارن و با اون سیستم‌ها نمی‌خونن. مثلا تو وست‌ورلد کسایی که اختلال روانی دارن، یا تو سایکو پس کسایی که ضریب جرم‌شون در هر حالتی پایینه. کسایی که نه تنها نمی‌شه درست پیش‌بینی‌شون کرد، بلکه ممکنه تهدیدی برای جامعه باشن. پس یه چالش این سیستم‌ها (یا بهتر بگم تفکر پشت‌شون) که دنبال جامعه‌ای تا جای ممکن یک‌دستن که بشه راحت روش کنترل داشت، اینه که با این افراد چی کار کنن؟ مثلا به شکلی تربیت‌شون کنن که تو سیستم بگنجن؟ یا کلا حذف‌شون کنن؟ یا چی؟!

جالبیِ وست‌ورلد اینه که از جایی که ربات‌ها آگاه شده بودن و می‌خواستن از حلقه‌هایی که براشون تعریف شده بود بیرون بیان، به جایی می‌رسه که انسان‌ها هم خودشون رو تو همین موقعیت پیدا می‌کنن! یه جا که دیتای اینسایت لو رفته و شهر به هم ریخته چون همه از فهمیدنِ اینکه چه اتفاقایی قراره براشون بیفته قاطی کرده‌ن، یکی از شخصیت‌ها می‌گه من پروفایلم رو نخوندم؛ نمی‌دونم آینده‌م چیه ولی براساس تصمیمات خودمه نه چیزی که یه ماشین بگه. توی سایکو پس هم چند بار این حرف تکرار می‌شه که ارزش وجودی آدما به اراده‌شونه، به اینکه خودشون بتونن تصمیم بگیرن و جواب پیدا کنن.

فکر کردن به اینا جالبه. به فرض که همه چی جبری باشه۴، یا اصلا نه، سیستم مشابهی وجود داشته باشه که بتونه آینده‌مون رو پیش‌بینی کنه. آیا واقعا می‌خوایم بدونیم که تو آینده دقیقا چه اتفاقی میفته؟ اگه بدونیم، دیگه رسیدن به موفقیت‌هایی که ازشون خبر داریم لذتی داره؟ آیا می‌تونیم از اتفاق‌های بد اجتناب کنیم یا فقط می‌تونیم نگران‌شون باشیم؟ آگاهی از آینده رو انتخاب‌های الان‌مون چقدر تاثیر می‌ذاره؟ ترجیح می‌دیم بدونیم همه چی تعیین شده یا خوشحال باشیم که اینا تصمیمات خودمونن؟

و سوالات دیگه‌ای از این دست، که شاید مهم‌ترینش این باشه: نمود این همه داستانی که گفتیم تو جوامعِ الان چیه، و ما چطوری بهش نگاه می‌کنیم؟


۱. البته با املای Incite، که مشابهه با لغت Insight به معنی بینش و بصیرت!

۲. می‌خواستم برای جزئیات بیشتر لینک پست راینر از معرفی این انیمه رو بذارم که دیدم پاکش کرده :|

۳. به طور خاص منظورم فصل سوم وست‌ورلد و فصل اول سایکو پسه. ادامه‌ی سایکو پس رو ندیدم هنوز.

۴. من البته به جبر مطلق اعتقاد ندارم. حدیثی هست از امام صادق که می‌گن: نه جبر است و نه اختیار، بلکه امرى است میان این دو.

پ.ن. انتظار داشتم عنوان بهتری به ذهنم برسه برای این پست :|

پ.ن۲. این روزا چند تا چالش راه افتاده، من نرسیدم همه‌ی پستا رو بخونم ولی تو یکی‌شون دیدم دعوت شدم. از دوستایی که منو به چالش‌ها دعوت کردن تشکر می‌کنم و عذر می‌خوام که احتمالا این مدت نرسم بنویسم :)

  • فاطمه
  • شنبه ۱ آذر ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب