معرفی کتاب میرزا مقنی گورکن

سلام :)‌

این پست در راستای طرح هدیه و مسابقهای که آقای صفایی‌نژاد و نشر صاد به مناسبت روز جهانی کتاب الکترونیک برگزار کرده بودن نوشته شده*. من از بین کتاب‌هایی که به نظرم جالب‌تر اومدن، کتاب میرزا مقنی گورکن رو برای هدیه گرفتن انتخاب کردم و الان می‌خوام معرفیش کنم. این کتاب اولین اثر نویسنده‌ش، آقای علی درزی، هست و شروع نوشتنش از یک مسابقه‌ی داستان‌نویسی بوده که ایشون توش رتبه‌ی اول شده.

از اسم کتاب شروع می‌کنم چون خودم اولش معنی مقنی رو نمی‌دونستم! مُقَنی یعنی چاه‌کن، یا کسی که قنات می‌سازه. میرزا، شخصیت اصلی کتاب، تو روستای جیران هم مقنیه و هم گورکن. انگار کلا تو کار چاه کندنه، چه برای تهیه‌ی آب باشه چه به عنوان قبر. چه برای زندگی، چه برای مرگ! اما عجیب‌تر از این، دختربچه‌ی قرمزپوشیه که سال‌هاست گاهی به خواب میرزا میاد و بهش خبر می‌ده که قراره یکی از اهالی روستا بمیره. میرزا همیشه حس مسئولیت می‌کنه که باید اون فرد رو نجات بده. گاهی هم موفق می‌شه و گاهی نه. اما... اگه نوبت به آدمی برسه که میرزا ازش یه کینه‌ی قدیمی داره، انتخابش چیه؟!

«ببین! اصلا تو فکر کن من همین‌طوری اتفاقی انتخابت کردم، اگه هر کس دیگه‌ای رو هم انتخاب می‌کردم، اونم اتفاقی می‌شد دیگه، درسته؟»

«آره راستم می‌گی! همین‌طوری اتفاقی گند زدی به کل زندگی‌م.»

«واسه هر کسی تو دنیا یه اتفاقی هست که بیفته و گند بزنه به کل زندگی‌ش. خودت رو نگران این موضوع نکن!»

این یکی از مکالمه‌های بین میرزا و دختره بود، وقتی میرزا شاکی شده بود که چرا اون باید این خواب‌ها رو ببینه. قضیه‌ی این خواب‌ها و اینکه اون دختر از کجا اومده یه بخش از داستانه، بخش دیگه‌ای هم به دعوا و دلگیری میرزا از یکی از خان‌های روستا اختصاص داره که علتش رو گرچه از همون اوایل داستان که بحثش پیش میاد می‌شه حدس زد، هر چی داستان جلوتر می‌ره بیشتر در جریان جزئیاتش قرار می‌گیریم.

داستان‌های فرعی و اتفاق‌های دیگه‌ای که تو روستا پیش میاد، ما رو با جو روستای جیران و مردمش آشنا می‌کنه. مردمی که همدیگه رو می‌شناسن و هر اتفاقی می‌افته، جمع می‌شن و راجع بهش صحبت می‌کنن. تو همین مکالمات بعضا طنزآمیز، با طرز فکر، اعتقادات یا خرافه‌هاشون هم آشنا می‌شیم. حتی وقتی یکی می‌میره هم اینا پچ‌پچ و خنده‌های پنهانی‌شون به راهه! اکثرا هم یه ترسی از میرزا به خاطر خواب‌هاش دارن!

یه موردی که اینجا کمی منو اذیت کرد، برخی کلمات و اصطلاحاتی بود که تو گویش‌شون وجود داشت و من متوجه نمی‌شدم. بعضی‌ها رو می‌تونستم حدس بزنم یا با سرچ کردن بفهمم. بعضیاشون هم شماره‌ی پاورقی خورده بودن اما متاسفانه از خود پاورقی خبری نبود (که شاید این مشکل از نسخه‌ی طاقچه بوده).

کتاب توصیف‌های قشنگی داشت. و چیز جالبی که بعضی جاها به چشم می‌خورد، ترکیب خواب و خیال میرزا و واقعیت، یا انتقال روایت از یکی به اون یکی بود. مثل وقتی که میرزا آخر خوابی می‌دید صدایی می‌شنید و بیدار که می‌شد می‌فهمید در واقعیت هم مثلا چیزی افتاده زمین و صدا ایجاد کرده (چیزی که ما هم تجربه‌ش می‌کنیم). یا مثلا اینجا رو خیلی دوست داشتم:

طلعت تلنگری به بینیِ میرزا زد و خندید.

دانه‌ی درشت برف، نوک بینی میرزا نشست. صدای دختری از بالای قبر به گوشش رسید: «خسته نباشی پیرمرد».

دانه‌ی درشت برف و صدای دختر، میرزا را از عالم خاطرات، دوباره به داخل قبر انداخت.

پایان کتاب هم از نظرم غیرقابل پیش‌بینی بود و دوستش داشتم.

من معمولا سراغ کتاب‌هایی که تعریفی ازشون یا اسمی از نویسنده‌شون نشنیدم نمی‌رم، اما از خوندن میرزا مقنی گورکن لذت بردم و به شما هم پیشنهادش می‌کنم :) این صفحه‌ی کتاب در سایت نشر صاد هست که پایینش لینک‌های تهیه‌ی کتاب در اپلیکیشن‌های طاقچه و فراکتاب رو گذاشتن.

* تو روزگاری (!) که اکثر طرح‌های این چنینی تو فضاهایی مثل اینستا انجام می‌شن، جا داره خوشحالی و تشکر خودم رو بابت اینکه این هدیه و در ادامه‌ش مسابقه برای وبلاگ‌نویس‌ها و تو این فضا برگزار شد، اعلام کنم :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۹

پیچ‌های بیان! - ویرایش بیشتر :))

سلام دوستان :)

نمی‌دونم شما هم این روزا با بیان به مشکل خوردین یا نه. برا من که هر روز یه پیچش داره شل می‌شه :/ گفتم اینجا بگم شاید بعضیاش مشترک باشه، یا بعضیاش به مرورگری چیزی مربوط باشه. اگه نکته‌ای به نظرتون اومد ممنون می‌شم راهنمایی کنید.

ویرایش: خیلی خیلی ممنون از کامنت‌ها و راهنمایی‌ها. یه توضیح برا مواردی که حل شدن در ادامه‌ی هر کدوم اضافه کردم.

۱) از دیروز کلا بیان و وبلاگ‌هاش رو با مرورگرای لپ‌تاپ (با یا بدون وی‌پی‌ان) نمی‌تونم درست باز کنم. از این ارورهای امنیتی میده که باید بگی باشه آقا، unsafe بازش کن. این وضعیت برای هر بار باز کردن پنل یا وبلاگا تکرار می‌شه. رو گوشی این مشکل وجود نداره (یه بار فقط پیش اومد یعنی). انگار مشکل از خود بیانه که سرتیفیکیت امنیتیش رو تمدید نکرده برا همین مرورگرها هشدار می‌دن ممکنه اطلاعات‌تون دزدیده بشه و این صحبتا. ولی شایدم مشکل از جای دیگه‌س. برا شما هم این پیش اومده؟

✔ این مسئله ظاهرا حل شده. احتمالا از بالا اقدامی کردن :) به هر صورت دیگه جایی ارور نمیاد و تو موزیلا هم بغل آدرس صفحات علامت قفل برگشته.

۲) چند وقته بعضی وبلاگ‌ها رو که با لپ‌تاپ باز می‌کنم قالبشون برام بالا نمیاد. فقط متن‌ها رو می‌بینم که رفتن یه سمت. انگار کلا css قالب پریده باشه. رو مرورگرهای مختلف امتحان کردم، همینه. برای یکی از این افراد که کامنت گذاشتم گفت برای خودش مشکلی نداره. الان دو نمونه‌شون رو تونستم پیدا کنم؛ این وبلاگ و این یکی. قالب اولی روی گوشیم درست میاد، دومی روی گوشی هم نمیاد. تنها اشتراکی که پیدا کردم منبع قالبشون بود. می‌شه ببینید برای شما چطوریه؟

✔ ناگهان (!) به این نتیجه رسیدم که این مشکل هم با همون روشی که تو شماره ۳ بهش رسیدیم حل می‌شه! حتی دیدم وبلاگ‌های بیشتری هم بودن که عکس‌های قالب‌هاشون رو نمی‌دیدم یا فونت‌هاشون درست برام نمی‌اومد، فقط چون قالب‌های اونا اون‌قدری به هم نمی‌ریخت متوجه نشده بودم!

۳) باز چند روزه عکس‌هایی که تو پست‌هاتون می‌ذارین (غیر از عکسایی که تو صندوق بیان آپلود شده‌ن) برام لود نمی‌شن :)) این مشکل رو فقط با کروم و روی لپ‌تاپ دارم. تازه وقتی Open image in new tab رو می‌زنم باز می‌شن ولی تو خود صفحه‌ی پست نه. این دیگه چه جورشه؟ :/

✔ یکی از دوستان لطف کردن این لینک رو فرستادن. خلاصه‌ش اینه که اگه شما هم این مشکل رو تو کروم دارین، تو اون سایتی که هستین رو علامت قفل (یا علامت تعجب؛ اگه secure نباشه!) کنار آدرس کلیک کنید و برین تو site settings. تو لیست پرمیشن‌هایی که میاره، حالت مربوط به Insecure content رو به Allow تغییر بدین.‌

۴) چند روز پیش تو یکی از وبلاگ‌ها دیدم گفته بودن قالب‌های عرفان (روحش شاد) یه باگی داره و در صورتی که برای یه پست تعیین کنیم که نظرا خصوصی باشن، کلا باکس کامنت رو نشون نمی‌ده. اون موقع اهمیتی ندادم، نه راه حلش رو دیدم نه آدرسش رو جایی ذخیره کردم. خیلی کلید اسرار طور، چند روز بعدش که می‌خواستم کامنت‌های اون پست سی روز نوشتن رو خصوصی بذارم متوجه شدم که بله، واقعا همچین مشکلی هست :)) کسی راه حلی داره یا اون پست رو یادشه تو چه وبلاگی بوده؟

✔ ممنون از دوستانی که اون پست و وبلاگ رو بهم گفتن: عدم نمایش فرم ارسال نظر خصوصی. خودم هنوز انجامش ندادم البته.

۵) با صندوق بیان هم مشکل داشتم که اون رو خودم فهمیدم باید چی کار کنم :))

✔ به جای اینکه از توی پنل واردش بشم که هیچی نمیاره، از اول از آدرس box.bayan.ir بازش می‌کنم!

اگه راجع به هر کدوم‌شون راه حلی داشتین، ممنون می‌شم کمک کنین. دیگه اعصابم داره به هم می‌ریزه :))

  • فاطمه
  • شنبه ۱۹ مهر ۹۹

دلخوشی‌های صد (و سی!) کلمه‌ای

سلام

من زیاد پیش میاد که برم تو خودم و بخوام تنها باشم، برا همین یاد گرفته‌م حالم با خودم خوب باشه. تمرین می‌کنم دلخوشی‌های کوچیک رو ببینم و بابت‌شون شکرگزار باشم. می‌تونم وقتی کیک شکلاتی مورد علاقه‌م رو با چایی می‌خورم، مزه‌ش رو واقعا حس کنم! این روزا تلاشم برای بیشتر کردن زمان ورزش و مستمر کردنش خوشحالم می‌کنه. دل‌خوشی امروزم این بود که بعد از چند ماه، درس خوندنم رو در روز به ۴ ساعت رسوندم!! یاد گرفتن چیزای جدید و ربط دادن‌شون به قبلیا سر ذوق میاردَم! دلخوشیم دانشگاهه حتی وقتی اینجور خلوته. دل‌خوشیم اینه که دیگه منتظر خالی شدن وقت دوستی نمی‌مونم و خودم میرم انقلاب. دل‌خوشیم کتاب‌هامن و تو کتاب‌فروشی‌ها گشتن! دل‌خوشیم پاییزه که داره میاد. و البته که از مهم‌ترین دلخوشی‌هام اینجا نوشتنِ حرفامه :)

پ.ن. برای چالش رادیوبلاگی‌ها. ممنون از علیرضا که منو دعوت کرد، ولی خودش نفهمیدیم کجا رفت :)) شما هم بنویسید اگه ننوشتید تا الان :)

+ این پست آقای صفایی‌نژاد: هدیه‌ی روز جهانی کتاب الکترونیک به وبلاگ‌نویس‌ها (+مسابقه!) رو دیدین؟ اگه ندیدین بشتابین! (اگه هم درخواست کتاب دادین و مثل من دو روزه منتظر نشستین، هرزنامه‌تون رو چک کنین احتمالا لینکش رفته اونجا!)

  • فاطمه
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۹

نامه به صد سال بعد

همکاران عزیز، سلام

ظاهرا این سیستم همچنان خراب است. نشان می‌دهد نامه‌هایم ارسال شده‌اند اما نمی‌توانم مطمئن باشم به دست شما رسیده‌اند یا نه. در واقع ترجیح می‌دهم فکر کنم مشکل از دستگاه است نه کم‌لطفی شما، که تا به حال حتی یک بار هم جواب یا پیغامی دریافت نکرده‌ام. یادم هست که از ابتدا این ریسک را پذیرفته بودیم که لپ‌تاپ نجومی حین سفر آسیبی جزئی ببیند، اما فایل راهنما کمکی نکرد و اینجا هم تجهیزاتی که بتوانم به کمک‌شان دستگاه را عیب‌یابی کنم وجود ندارد. (تهِ راه حل این‌ها هم با آن همه ادعای پیشرفت این است که «هاردش سوخته باید عوض شه»!)

تا به حال در اغلب نامه‌هایم به موضوع پاراگراف قبل اشاره کرده‌ام که در صورت دریافت بدانید مشکل چه بوده و تلاشی برای حل آن کنید. اما اولین بار است از شک‌هایم می‌نویسم؛ نکند همه‌ی ماموران گروه اول دچار این مشکل شده باشند و هیچ گزارشی ازشان به شما نرسیده باشد؟ اگر در گروه‌های بعدی این مشکل رفع نشده باشد، چه؟ آن تعداد ماموریت بی‌بازگشت و این همه سال تحمل دنیاهای قدیمی و کسل‌کننده چه فایده داشته؟ از طرفی وقتی می‌بینم آدم‌های این زمان هم معتقدند باید از تاریخ درس گرفت اما تاریخ باز هم تکرار می‌شود، می‌گویم نکند مطالعات ما هم بی‌فایده باشد؟

ما همیشه تصور می‌کردیم مشکل این است که تاریخ در طول سال‌ها تحریف شده، به همین علت هم از سال ۱۴۹۹ به زمان‌های مختلف آمدیم تا عین اتفاق‌ها را ثبت کنیم (می‌دانم، بدون اجازه‌ی دخالت در وقایع). اما متاسفم که به عنوان جمع‌بندیِ همه‌ی گزارش‌های قبلی باید بگویم آنقدرها هم شدنی نبود. حداقل در این زمان، به محض اینکه اتفاقی می‌افتد از سمت رسانه‌های مختلف طوری پوشش داده می‌شود که فقط در صورتی می‌توانی مطمئن باشی خبر واقعی چه بوده که در آن محل بوده باشی. (که متاسفم، این جزو وظایف تعریف‌شده‌ی من نبود!)

اینجا (یا بهتر بگویم؛ این‌زمان!) همان‌طور که در کتابخانه‌هایمان ثبت شده، هنوز تعداد زیادی جنگ و تنش و تبعیض و ناعدالتی -و حتی چند ماهی‌ست که یک همه‌گیری- وجود دارد و کسی تصور درستی از یک دنیای منظم، امن و قانون‌مند ندارد (تصورات‌شان زیادی ایدئال است). اما راستش اوضاع آنقدرها هم که در کتاب‌هایمان نوشته‌اند سیاه نیست. دوستی‌ها و همدلی‌ها به‌قدری پررنگ هستند که اوایل شک می‌کردم اطرافیانم جاسوسی چیزی باشند! هنوز تفاوت‌های زیادی بین آدم‌ها و ربات‌ها وجود دارد، چه در ظاهر و چه در روحیات. مثلا آدم‌ها مقید نیستند تمام دستورات را موبه‌مو اطاعت کنند و از بعضی جهات آزادی‌های بیشتری دارند. حتی گاهی کارهایی مثل پیچاندن مدرسه و دانشگاه را برای حفظ روحیه لازم می‌دانند! من ابتدا از این همه کمبود قانون سرسام گرفته بودم، چه برسد به بی‌قانونی‌ها. اما به مرور سعی کردم کمتر سخت بگیرم و تا حدی که قوانین‌شان اجازه می‌دهد به خودم آزادی بدهم. در واقع تحت تاثیر همین جَو هم بود که تصمیم گرفتم این نامه‌ی آخرم باشد.

بله درست خواندید، این آخرین باری است که برایتان می‌نویسم. مدت زیادی است به این فکر می‌کنم که در این ماموریت مادام‌العمر به قدر کافی انجام وظیفه کرده‌ام و در این ۵۰ سال حتی یک بار هم خبری از شما دریافت نکرده‌ام. علتش هر چه باشد، چرا باید همچنان احساس وظیفه کنم؟ (شاید بهتر بود گروهی از ربات‌ها را برای چنین ماموریتی برنامه‌ریزی می‌کردید!) اما برای اینکه خیلی هم عذاب وجدان نگیرم، سعی می‌کنم به عنوان آخرین تلاشْ پیغام متفاوت و شاید مفیدتری به دست‌تان برسانم.

همان‌طور که قبلا هم گفته‌ام، موقعی که اینجا ساکن شدم شکل اولیه‌ی اینترنت تازه به وجود آمده بود. چیزی بدریخت، کند و غیر کاربر پسند (احتمالا فقط برای من)! حتی با وجود پیشرفت‌هایی که در این نیم قرن کرده، اصلا قابل مقایسه با شبکه‌های سراسری و سریع ما نیست. به هر صورت برای این‌ها که عادی و نعمت‌گونه است و من هم کم‌کم به آن عادت کرده‌ام. مانند همه‌ی چیزهای دیگرِ این زندگی ابتدایی که به‌شان عادت کرده‌ام. هر چه نباشد تقریبا دو برابر عمری را که در زمان خودم سپری کرده‌ام اینجا گذرانده‌ام! البته که به برکت تکنولوژی جوان‌ساز پوست (شاید تنها چیزی که شانس آوردم در طول سفر خراب نشد!) اینجا همه فکر می‌کنند ۲۵ سالم است.

بگذریم، از اینترنت گفتم که به شبکه‌های اجتماعی برسم (شکل کاملا بدوی شبکه‌های ارتباطی مغزی ما). قبلا هم گفته بودم که در چند تا از آنها اکانت ساخته‌ام تا در دل این جامعه‌ی مجازی باشم! بین آنها وبلاگ معقول‌تر از بقیه به نظرم آمد. پس تصمیم گرفتم برای آخرین نامه از دنبال‌کننده‌های وبلاگم کمک بگیرم. می‌دانید، ما پیشرفت‌های زیادی داشته‌ایم اما چیزهای ارزشمندی را هم از دست داده‌ایم. و درست است که بیشتر تصور این آدم‌ها از صد سال آینده از فیلم‌های علمی تخیلی سرچشمه گرفته، اما ساکنین واقعی این زمان آنها هستند و فکر کردم بهتر از من می‌توانند پیام‌هایی برای هم‌نسل‌هایمان بفرستند. شاید فقط درس گرفتن از تاریخ برای بهتر زندگی کردن کافی نباشد.

این کار را دارم در قالب یک چالش وبلاگی انجام می‌دهم تا توجیهی داشته باشد. چون مطمئن باشید کسی باورش نمی‌شود بتوان برای صد سال بعد نامه فرستاد (بگذریم از اینکه خودم هم به شک افتاده‌ام)! تا به حال چند نامه جمع شده و خواندن‌شان برای من که لذت‌بخش بوده. همه را همراه نامه‌ی خودم می‌فرستم. اگر اصلا به دستتان رسید، امیدوارم به حرف‌هایشان فکر کنید و بعد هم آنها را به دست صاحبان‌شان برسانید.

تاکید می‌کنم این آخرین باری‌ست که چیزی می‌فرستم پس به خودتان زحمت جواب دادن ندهید! چون بعد از زدن دکمه‌ی "ارسال"، برنامه‌ام این است که این دستگاه خراب را برای همیشه خاموش کنم. و بعد می‌خواهم سفر کنم. این بار نه به قصد تحقیق و تهیه‌ی گزارش درباره‌ی وقایع تاریخی این دوره و نه برای مردم‌شناسی، بلکه برای حضور در خود این تاریخ و همراه شدن با آدم‌های همین زمان. حالا که اینجا و در این زمان دور گیر افتاده‌ام، می‌خواهم این چند سال آخر را واقعا زندگی کنم. چون مگر چقدر دیگر قرار است عمر کنم؟ قطعا به صد سال نمی‌رسد!

ارادتمند شما، مامور شماره ۷

۲۶ شهریور ۱۳۹۹


پ.ن. پست شروع چالش اینجاس. اگر شرکت کردید بهم بگید که نامه‌تون رو اضافه کنم :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۶ شهریور ۹۹

چالش: نامه به صد سال بعد :)

سلام :)

یکی از بیشترین چالش‌هایی که این مدت دیده‌م انواع نامه نوشتن بوده. نامه به خودمون تو گذشته یا آینده، نامه به شخصیتی از یه کتاب یا فیلم، و... کلا نامه‌نویسی کار جالبی هم هست، مخصوصا که این روزا دیگه زیاد کسی انجامش نمی‌ده. حالا این بار من می‌خوام یه چالشی رو پیشنهاد بدم و خوشحال می‌شم اگه همراهی کنین :)

تو کامنتای این پست به ذهنم رسید که بیایم برای صد سال بعد نامه بنویسیم!

خب، به احتمال قوی هیچ‌کدوم‌مون سال ۱۴۹۹ شمسی (مصادف با 2120 میلادی :دی) زنده نخواهیم بود :)) پس بیاید یه یادگاری از خودمون برای کسی تو اون زمان بذاریم! مخاطب این نامه می‌تونه یه شخص به‌خصوص باشه که می‌دونیم اون موقع داره زندگی می‌کنه، یا افرادی باشن که صد سال دیگه دارن تاریخ این دوره یا اصلا پدیده‌ی وبلاگ‌نویسی یا نامه‌نویسی این دوران رو بررسی می‌کنن و به نامه‌ی ما می‌رسن، یا هر ایده‌ی دیگه‌ای که ممکنه به ذهن‌تون برسه!

به نظرم پتانسیل اینو داره که نوشته‌های خلاقانه و متفاوتی ازش دربیاد. پس اگه دوست داشتین شما هم بهش فکر کنین.

از همه‌تون دعوت می‌کنم شرکت کنید، مخصوصا از مهدی و هلن که تو همون پست که ایده رو گفتم اعلام آمادگی و حمایت کردن :)) و همین‌طور از سین دال، تسنیم، نارا، free bird، فائزه، جوزفین، فانوس‌بان، آقای سربه‌راه، رفیق نیمه‌راه و بقیه‌ی دوستان :)

شما هم لطفا هر موقع که نوشتین از چند نفر دعوت کنین. و حتی چون ممکنه نوشتنش زمان ببره، خوب می‌شه اگه همینطوری هم معرفیش کنین که بقیه هم آشنا بشن. خودمم دارم بهش فکر می‌کنم و ایشالا تو یه پست جداگونه می‌نویسمش ؛-)

راستی اگه شرکت کردین یه کامنتم بذارین که نامه‌های همه رو جمع کنیم اینجا، یه جا بفرستیم برای صد سال بعد :))

شرکت‌کننده‌ها:

نوشته‌های من (مهدی) - درباره‌ی نوشتن (سین دال) - حس شاعرانه (عینک) - فانوس (فانوسبان) - بی‌قفس (free bird) - کلام فضا (آرتمیس) - خودم :دی - روزنوشت‌های یک کرم کتاب (مه‌سیما بانو) - زندگی من و تو (فائزه) - I want to smile (موچی)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۱ شهریور ۹۹

از این پستای وراجی‌طور

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۹

به بهانه‌ی روز وبلاگ‌نویسی

سلام

این پست رو می‌خواستم ده روز پیش با عنوان «به بهانه‌ی تولد دو سالگی اینجا» بنویسم. ولی خوب شد که اون موقع حسش نبود کاملش کنم، به نظرم برا الان مناسب‌تره.

اولا این روز خجسته رو به همه‌تون تبریک می‌گم :)

و اما بعد! بی‌مقدمه بگم؛ هر چند وقت یه بار می‌بینیم تو این فضا یه صحبتایی می‌شه که چرا بلاگستان بی‌رونق شده و خیلیا می‌رن یا کمتر می‌نویسن، از طرف دیگه گاهی این صحبت رو هم می‌شنویم که چرا محتواهای معمولی و شاید کم‌ارزش زیاد شده (مثلا روزانه‌نویسی، پست‌های کوتاهِ توییت مانند، فن بلاگ‌ها).

من می‌خوام نظر خودم رو بگم فقط. البته من که کاره‌ای نیستم حالا، ولی خودم وبلاگ‌نویسی رو از یه وبلاگ طرفداری از یه نویسنده شروع کردم. اغلب خبر کپی می‌کردم می‌ذاشتم توش! بعدا یه وبلاگ طرفداری از یه گروه موسیقی هم با دوستم زدیم یه مدتی. بعدشم با دوست دیگه‌ای یه وبلاگ آنتی یه نویسنده‌ی معروفی رو زدیم (بذارید نگم کی :دی)! این وسطا اولین وبلاگ شخصیم رو هم زدم که توش روزانه نویسی‌هام رو می‌ذاشتم. اینا رو برای این گفتم که بگم اون جو وبلاگ‌های طرفداری و عکس و خبر کپی کردن بعد از یه مدت از بین رفت، ولی هنوز اینجام و هرچند معمولی، هنوز می‌نویسم و یاد می‌گیرم. و آره، شاید هنوز روزانه‌نویسی می‌کنم و تهش چهار تا معرفی کتاب بهش اضافه شده، ولی وبلاگای قبلیم رو که می‌بینم، می‌فهمم که به نسبت خودم بهتر شدم.

ببینید اگه بخوایم تو وبلاگ‌ها فقط محتوای فاخر و ادبی یا تحلیل‌هایی بخونیم که روشون فکر شده معلومه که کم‌رونق می‌شه. (چون مگه چقدر از وبلاگ‌نویس‌ها نویسنده، منتقد یا متفکر به اون معنان و مگه خود اونا چقدر توانایی تولید محتوا دارن؟) از طرفی اگه بخوایم پر رونق باشه، باید وجود انواع وبلاگ‌ها رو بپذیریم. من فکر می‌کنم اینجا یه نمونه از جامعه‌س، پر از بلاگرهایی با تفکرات، دغدغه‌ها و توانایی‌های مختلف.

اگه گاهی دو دستگی دیده می‌شه، خب چیزیه که تو جامعه هم فراوونه. اصلا منظورم این نیست که پس اینجا هم دو دسته شیم دعوا کنیم! می‌خوام بگم ریشه‌ش جای دیگه‌س. اتفاقا شاید بشه از همین محیط شروع به اصلاحش کنیم، فقط شرطش اینه که خودمون نشیم یه دسته‌ی سوم که خودشونم با اون افراد دیگه دعوا دارن!

یا مثلا همون آدمایی که تو یه بازه‌ی سنی ممکنه به شدت از چیزی یا کسی طرفداری کنن، اینجا هم تو وبلاگاشون از همون دغدغه می‌نویسن. و من به نظرم این زیباست! اینکه اجازه بدیم همین‌جا بنویسن تا کم‌کم با سبک‌های دیگه‌ی نوشتن هم آشنا بشن. مثل من که به مرور یاد گرفتم به جای اینکه صرفا قسمتی از متن کتابی رو که دوست دارم پست کنم، به زبون خودم خلاصه‌ش کنم یا نظرمو درباره‌ش بگم.

نهایتش من می‌تونم اون سبک وبلاگ‌هایی که دوست ندارم رو دنبال نکنم، به جای اینکه بشینم گیر بدم که چرا از چیزی می‌نویسن که من خوشم نمیاد.

و این که اینجا به نظر من کم‌رونق نیست واقعا. بیان با همه‌ی مشکلاتی که داره اتفاقا خوب تونسته بلاگر‌ها رو جمع کنه دور هم. البته این نظر شخصیمه، به عنوان کسی که قبل از اینکه بیاد بَیان مدت زیادی تو سرویس‌های دیگه‌ای می‌نوشته. حالا شاید اون دوستانی که میگن بَیان یا کلا وبلاگ‌نویسی کم‌رونق شده دارن با بازه‌ای مقایسه‌ش می‌کنن که من تجربه نکردم.

ولی من که راضی‌ام از بازه‌ای که الان دارم تجربه می‌کنم :)

+ چون اخیرا دقت کردم تو وبلاگای مختلف هی زوم می‌کنم تا نوشته‌ها رو راحت‌تر بخونم، برداشتم سایز فونتای وبلاگ خودمو بزرگ کردم :)) اگه زیاد بزرگ شده بهم بگین (یا اینکه این بار شما زوم اوت کنین :دی).

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۶ شهریور ۹۹

نامه‌ی شماره ۱۱ *

۱۵ شهریور ۱۳۹۹

دوست عزیز، سلام

یک ماه و نیم از آخرین باری که برات نامه نوشتم می‌گذره. امیدوارم حالت خوب باشه. من هم خوبم. غیر از اینکه دلم می‌خواست از خودم خبری بدم و باهات حرف بزنم، به خاطر پنج‌شنبه هم بود که یادت افتادم. با دوستم تو یه کتاب‌فروشی بودیم و اون می‌خواست کتاب مزایای منزوی بودن رو بخره. قبلا بهش گفته بودم می‌تونم بهش قرض بدم ولی ظاهرا می‌خواست خودش اونو داشته باشه. به هر حال اینم باعث شد یادم بیفته خیلی وقته برات ننوشتم. چون حتما یادته که این نامه نوشتن‌ها بعد از خوندن اون کتاب شروع شد.

در واقع اون روز برای دوچرخه‌سواری رفته بودیم و بعدش هم چرخی تو یک کتاب‌فروشی زدیم. قرار گذاشتن‌مون خیلی یک‌دفعه‌ای شد. چند روزی بود حس می‌کردم حوصله‌م از کارهایی که همیشه به عنوان استراحت انجام می‌دم سر رفته. مثل کتاب خوندن یا کمی ورزش. برای همین از دنبال‌کننده‌های کانال و اینستاگرامم خواستم بگن اونا چه فعالیت‌هایی رو پیشنهاد می‌دن. کلی ایده جمع شد و من هم هدفم بیشتر کارهایی بود که بتونم به تنهایی انجام‌شون بدم، چون همیشه نمی‌تونی وایسی که یه پایه پیدا بشه تو رو از بی‌حوصلگی نجات بده! اما قشنگیش اینجا بود که بعد از به اشتراک گذاشتن جواب‌ها، صحبتی با دوستم پیش اومد و یک‌دفعه دیدم برای روز بعدش قرار گذاشتیم! که واقعا بابتش خوشحالم.

حالا که صحبتش شد، بگم که بعضی از اون ایده‌هایی که جمع شد جدید بودن و تا حالا سراغ‌شون نرفته‌م، اما بعضی هم کارهایی بودن که خودم هم گاهی مشغول‌شون می‌شم، اما انگار که گند زدم بهشون، چون براشون برنامه ریختم و هدف‌مندشون کرده‌م! تنوع سر جاشه اما دیگه جنبه‌ی استراحت ندارن انگار. راجع بهش فکر کردم که چرا اینطور شده. همزمان رفته بودم سراغ فایلی که توش یادداشت‌ها و پیش‌نویس پست‌های وبلاگم رو می‌نویسم. داشتم پیش‌نویس‌هایی رو می‌خوندم که خیلی وقته نوشته‌م ولی پست نکردم! بین‌شون یادداشتی به چشمم خورد که تو پیدا کردن جواب بهم کمک کرد.

دیدم اخیرا مدام متوجه می‌شم که دارم یه تعداد کار رو موازی با هم پیش می‌برم و هر بار هم به خیال خودم اصلاحش می‌کنم ولی باز جور دیگه‌ای تکرار می‌شه! این موضوع رو توی این ۶ ماه قرنطینه فهمیدم، از وقتی که به خاطر کمی آزاد شدن وقتم تصمیم گرفتم برم سراغ کارهایی که خیلی وقت بود بهشون نمی‌رسیدم. می‌خواستم از این فرصت استفاده کرده باشم ولی کم‌کم فهمیدم نمی‌شه چند تا هندونه رو با هم برداشت چون ذهن آدم یه ظرفیت مشخصی داره و اینطوری نمی‌تونم به تمرکز و عمق خوبی توی اون کارها برسم. فهمیدم مهمه توانایی اینو پیدا کنم که اولویت‌بندی کنم. پس یه روز نشستم کارهای مختلفی رو که اون مدت مشغول‌شون بودم نوشتم و بهشون اولویت دادم. اما بعد چی شد؟ خب همون‌طور که گفتم، یه جور دیگه دوباره درگیر موازی‌کاری شدم. این بار کارها یه کم اولویت داشتن اما بازم زیاد بودن.

می‌دونی این خوبه که آدم برای یاد گرفتن یه مهارت یا بیشتر کردن اطلاعاتش در مورد موضوعی که دوست داره برنامه‌ریزی کنه. اما نباید طوری بشه که کلی از وقتش رو با اون کارها بگیره و خودش رو گول بزنه که اینا چون اولویت اولش نیستن، حکم استراحت دارن. این اشتباه من بود. قضیه اینه که انگار می‌ترسم دیگه فرصت این رو پیدا نکنم که چیزایی که دوست دارم رو یاد بگیرم، یا وقتی فرصتش باشه دیگه بهشون علاقه نداشته باشم. اینجا کمال‌طلبی هم سر و کله‌ش پیدا می‌شه که دلم می‌خواد همه رو با هم پیش ببرم. می‌بینم که نمی‌شه، اما سختمه از بین‌شون یکی رو انتخاب کنم و بقیه رو از جلوی چشمم بردارم!

راستش یکی از تجربه‌های خوب این روزهام عضو شدن تو گروهیه که همدیگه رو نمی‌شناسیم ولی اهداف مشابهی داریم. اینکه می‌بینم بقیه هم با مشکلاتی مثل همین کمال‌طلبی و موازی‌کاری دست و پنجه نرم می‌کنن، دلگرمم می‌کنه که تنها نیستم. که شاید بیشتر از جنبه‌ی آکادمیک بتونیم تو این جنبه به هم کمک کنیم و تجربیات‌مون رو به هم منتقل کنیم.

خلاصه که انگار این ۶ ماه باعث شد این‌جور ویژگی‌هام رو بهتر بشناسم. یه مدت هم افتاده بودم دنبال مباحث توسعه‌ی فردی. چه می‌دونم، خلاصه‌ی کتاب‌ها، ویدیو‌های یوتیوب، پادکست‌ها و پست‌های مرتبط. چیزای خیلی خوبی هم یاد گرفتم اما حالا می‌فهمم تو این موضوع هم باید بیشتر از وقتی که برای یاد گرفتن می‌ذاری، تمرین کنی و بهشون عمل کنی. وگرنه به قول یکی از همون ویدیو‌ها، مثل این می‌مونه که نشسته باشی تو خونه و راجع به مهارت‌های اجتماعی شدن فقط کتاب بخونی، بدون اینکه بری بیرون و سعی کنی بین آدما باشی و باهاشون ارتباط برقرار کنی!

این قرنطینه یه چیز دیگه هم برام داشته. مامان دیروز بهم می‌گفت این مدت یه جنبه‌ی دیگه‌ای از من رو شناخته! گفت تا حالا فکر می‌کرده همه‌ش سرم تو کتابه ولی اخیرا متوجه جنبه‌ی شوخ طبعیم و اینکه حواسم به خونواده هست هم شده. این رو با شوخی داشت می‌گفت ولی بازم حرفش منو کمی ترسوند! یادم افتاد تا قبل از این اوضاع، مدت زیادی بود که اغلب از صبح می‌رفتم دانشگاه و شب که خسته می‌رسیدم خونه حوصله‌ی هیچ کاری نداشتم. حتی بخش زیادی از سال ۹۶ که کلاس خاصی نداشتم، بازم برای انجام کارهام یا خوندن برای کنکور می‌رفتم کتابخونه. من حتی بیشتر سال پیش‌دانشگاهیم رو هم تو مدرسه گذروندم و معمولا تا شب همون‌جا درس می‌خوندم. و حالا باورت می‌شه منی که آدمِ تو خونه موندن و تو خونه درس خوندن نبودم، توی این ۶ ماه شاید فقط ۵ یا ۶ بار دانشگاه رفتم؟ هنوزم نمی‌شه گفت بازدهی کار کردنم توی خونه بالاس یا خیلی با اعضای خونواده وقت می‌گذرونم (هر کی کارهای خودش رو داره)، ولی خب، همین که یکی دو هفته‌س با مامان سر ناهار سریال می‌ذاریم، یا اینکه توی این مدت بیشتر با مامان برای خرید یا با بابا برای پیاده‌روی بیرون رفتم خودش پیشرفتیه، مگه نه؟ و جالبه که همزمان متوجه این هم شدم که چقدر گاهی نیاز دارم با خودم تنها باشم. اما تقریبا تونسته‌م بین‌شون تعادل برقرار کنم.

حالا که به سال ۹۶ اشاره شد اینم بگم. به جز این که اون موقع کرونا و تو خونه موندنی نبود، یه سری شباهت‌ها بین امسال و اون سال وجود داره. غیر از دو اتفاق تلخ مشابه، اونم سالی بود که خودم باید مسیرمو می‌رفتم و براش برنامه می‌ریختم، تنها. می‌دونی چی شد که یادش افتادم؟ دیروز رفته بودم سراغ یه دفتری که توش گاهی شعرایی رو که دوست دارم می‌نویسم یا طرحی می‌کشم. دیدم یه مدت تو سال‌های ۹۵ و ۹۶، چقدر وقت می‌ذاشتم و ماندالا می‌کشیدم. می‌دونی، کاریه که گرچه تمرکز و حوصله می‌خواد، به فکر آدم استراحت می‌ده. فکر کردم شاید بد نباشه کمی برگردم به ۹۶ ببینم دیگه چی کار می‌کردم! ۹۶ی که یه زمان فکر می‌کردم فقط سال سختی بوده و از فکر کردن به حس‌های بدی که توش تجربه کردم فرار می‌کردم، ولی بعدا که دقیق‌تر نگاه کردم دیدم کلی از تجربه‌های خوبم هم تو اون سال اتفاق افتاده‌ن. (البته می‌دونم الان می‌خوای بگی از اشتباهاتت هم باید درس بگیری. نگران نباش، اونا رو هم زیاد مرور کردم این مدت.)

بیشتر از این خسته‌ت نکنم. یه عالمه حرف دیگه هم تو سرم بود ولی نمی‌خوام حوصله‌ت سر بره. سعی می‌کنم دیگه اینقدر بین نامه‌ها فاصله نیفته. خوبه که می‌دونم اینا رو می‌خونی حتی اگه جواب ندی.

دوست‌دارت، فاطمه


* اولیش اینجاس. ۹ تای دیگه شخصی‌تر از این بوده‌ن که منتشر بشن :)

  • فاطمه
  • شنبه ۱۵ شهریور ۹۹

قاب دلخواه خانه‌ی من

سلام،

فکر کنم نفر آخری‌ام که تو این چالش شرکت کرده. حس اینایی رو دارم که دارن می‌دون دنبال اتوبوسی که از ایستگاه راه افتاده :))

من خیلی تو خونه و اتاقم گشتم و فکر کردم چه قابی رو به عنوان قاب دلخواه انتخاب کنم. اول به گلدون‌ها فکر کردم ولی دیدم اونا رو با اینکه دوست دارم ولی اون قاب منتخبم نیستن. بعد خواستم از کتاب‌خونه یا میزم عکس بگیرم که بخشای مورد علاقه‌ی اتاقم هستن. اما حس خوبی نداشتم از اون همه خورده ریز و یه مقدار نامرتب بودن کتاب‌ها به خاطر محدودیت جا. بعد به قطعه‌ی کوچیک دیوار سمت چپ کتاب‌خونه فکر کردم. کنجی که خیلی جلوی چشم نیست و هر بار فکر می‌کنم یه سری عکس یا یادداشت می‌تونم اونجا بزنم. تو این هفته هم دلم می‌خواست یه کتیبه‌ی کوچیک داشتم و اونجا می‌زدم. ولی هنوز خالیه پس عکس گرفتن از اونجا هم فایده نداشت.

با اینکه از اول دنبال این بودم از یه چیزی توی خونه عکس بگیرم نه از منظره‌ای که از پنجره معلومه، در نهایت فکر کردم شاید بهترین قاب همین قابی باشه که از پنجره‌ی پذیرایی می‌بینم:

این جایی که عکس رو ازش گرفته‌م، جاییه که خیلی وقتا نشستم کف زمین و ازش به آسمون نگاه کردم. از وقتی که هنوز این ساختمون روبه‌رویی و چندتای دیگه ساخته نشده بودن که دید رو محدود کنن. تو این سال‌ها شاید با گلدونایی که اتفاقا کنار همین پنجره بودن خیلی انس نداشتم ولی با خود پنجره و آسمون پشتش چرا. صبح‌ها و شب‌های زیادی اولین و آخرین کارم این بوده بیام از این پنجره آسمون رو نگاه کنم. آسمون‌های ابری، برف و بارون، غروب‌ها و ماه‌های کامل زیادی رو از اینجا دیدم. مشتری و زحل و مریخ رو از پشت همین پنجره سعی کردم پیدا کنم! خیلی وقت‌ها گوشی هم دستم بوده که عکس یا تایم‌لپس بگیرم و گاهی هم فقط نشستم و نگاه کردم.

همیشه دلم می‌خواست پنجره‌ی اتاق خودم دید بهتری به بیرون داشت و همچین فضایی رو تو اتاق خودم داشتم. ولی در نهایت اینقدر این قاب رو دوست دارم که از فضاهای دوست‌داشتنی اتاق خودم جلو افتاد و ترجیح دادم یکی از عکس‌هایی که از اینجا داشتم رو بذارم :)

مرسی از بلاگردون که این چالش رو به مناسبت روز جهانی عکاسی راه انداخت، و ممنون از دوستایی که منو دعوت کردن :)

پ.ن. صندوق بیان چشه باز؟ :/

+ این شبا ما رم دعا کنید لطفا.

  • فاطمه
  • جمعه ۷ شهریور ۹۹

معضلات نوشتن

سلام

قبل از هر چیز برا بچه‌های کنکوری آرزوی موفقیت می‌کنم. شاید اگه این پست رو فعلا نخونین بهتر باشه، احتمالا الان به این نیاز ندارین غرهای یکی رو بشنوین :))

کلی حرف و پیش‌نویس دارم که حال مرتب کردن‌شون رو ندارم. به خودم می‌گم شاید مشکلم همین وسواس مرتب منظم کردنه! هنوز سراغ اون برگه آ۴ـی که نکته‌های وبینار دو ماه پیش رو توش نوشتم نرفتم که چیزایی که باید رو سرچ کنم و همه رو مرتب یه جا بنویسم. چک‌نویس مربوط به جلسه‌ی اسکایپی دیروز هم می‌دونم سرنوشتش همینه. هنوز یادداشت‌هایی که از اون لایو اینستاگرام برداشته بودم رو منتقل نکردم به فایل ورد مربوطش. همین‌طور نکته‌هایی که حین گوش دادن یه مجموعه پادکست می‌نوشتم رو فقط کپی کردم تو اون فایل ورد و حوصله نمی‌کنم دوباره بخونم و مرتب‌شون کنم. و اصلا نمی‌دونم چه اصراریه! فکر کنم برا همینه که خوندن کتابی که پارسال از یکی از بچه‌ها قرض گرفتم هنوز تموم نشده، چون علاوه بر یه کم سنگین بودنش، اصرار دارم حالا که کتاب مال خودم نیست و موضوعش رو دوست دارم، خلاصه‌ی هر فصلش رو بنویسم. و چون هنوز خلاصه‌ی آخرین قسمتی رو که خوندم ننوشته‌م، نمی‌رم بقیه‌ش رو بخونم!

نمی‌دونم، باید یه جوری این وسواس ثبت کردن همه چی رو ترک کنم واقعا. احتمالا اگه یه جا هم به درد می‌خورد، موقع جزوه نوشتن‌ها بود. تازه همون‌شم شک دارم الان.

یکشنبه عصر اینقدر باز فکرم مشغول شده بود که دفترمو برداشتم دو صفحه ذهنم رو تخلیه کردم. قبل از خواب رفتم سراغش و سعی کردم فرض کنم دارم حرفای یکی دیگه رو می‌خونم و حالا باید کمکش کنم! ۴ صفحه نشستم باهاش حرف زدم تا آروم شد و رفت خوابید!

بعد دوشنبه صبح با سردرد و گردن‌دردی بیدار شدم که با وجود قرص خوردن تا همین امروز که چهارشنبه باشه هی میومد و می‌رفت. آخرشم نفهمیدم ناشی از چی بود؛ به خاطر ورزش شنبه بود یا بد خوابیدن یا زیاد نگاه کردن تو لپ‌تاپ یا هر سه گزینه. فقط یاد گرفتم نباید زیاد کله‌مو تکون بدم! خلاصه نتیجه این شد که نتونستم خوب به کارهام برسم، چون همه‌شون به زل زدن تو لپ‌تاپ احتیاج دارن.

اون جلسه‌ی اسکایپی که گفتم، خروجیش (به جز سردردِ دوباره!) این شد که فعلا باید بریم یه سری مطالب تئوری بخونیم تا یه کم هم‌سطح‌تر بشیم. قسمت مسخره‌ش اینجاس که من ظاهرا باید سیگنال بلد باشم به خاطر یکی دو درس مرتبطی که گذروندم، ولی می‌دونم اون‌قدر عمیق یادش نگرفته‌م. شاید چون بیشتر تمرکزم رو جزوه نوشتن بوده تا اینکه برم از چهار تا منبع دیگه مطالب رو بیشتر دنبال کنم :)) و خب نمی‌فهمم بعضی همکلاسی‌هام کی وقت کردن (قبل کرونا و قرنطینه) کورس‌های سیگنال اپنهایم و شبکه عصبی اندرو ان‌جی رو کامل ببینن :/ دیگه جزوه نوشتن اینقدر وقت نمی‌گرفت که بگم اونا به جاش می‌رفتن کورس اضافه می‌دیدن! شاید دلیلش اینه که می‌تونن این مدل ویدیوها رو بدون وسوسه شدن به خلاصه‌برداری ببینن :))

البته در واقع الان باید خوشحال باشم؛ هم بودن تو این پروژه جور شده و هم موضوعش بیشتر از چیزی که اول فکر می‌کردم برام جذابه! ولی بذارین بگم قضیه چیه. یه ویدیو بود می‌گفت وقتی کارهاتون اینقد زیاده که استرس می‌گیرین یه جورایی دچار افسردگی می‌شین و یه مدت هیچ کار نمی‌کنین. بعدتر فکر می‌کنین این بار دیگه با یه برنامه‌ریزی بهتر جلو می‌رم و حتی چند تا کار جدید هم ممکنه تعریف کنین که در نهایت باز به همون استرس بابت زیاد بودن کارها منجر می‌شه! و من فکر کنم یه جایی تو همین چرخه‌م الان :)) با این حال هنوزم فکر می‌کنم رفتن تو این پروژه کار درستی بوده.

حالا بیشتر هدفم حرف زدن بود ولی برای اینکه مثلا یه جمع‌بندی بکنیم، می‌تونیم بگیم نوشتن خیلی جاها خوبه و حتی می‌تونه به مرتب شدن ذهن‌مون کمک کنه. ولی باید مراقب باشیم دچار وسواس در نوشتن همه چیز هم نشیم! مثلا من الان می‌تونم یه ویدیویی چیزی باز کنم و دستامو ببندم که نتونم بنویسم :)) ممنون می‌شم اگه راه حل انسانی‌تری دارین ارائه بدین :))

‌ 

پ.ن. پیشاپیش از اینکه ممکنه کامنتا رو دیر جواب بدم عذر می‌خوام؛ چند روزه دارم سعی می‌کنم زمان وبلاگ و اینستاگرام رفتنم رو محدود کنم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۹ مرداد ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب