درباره‌ی کالای دست دوم

سلام دوستان، امیدوارم که خوب باشین :)

یه کم مشورت می‌خوام بگیرم ازتون! چند وقته دارم فکر می‌کنم با یه سری از وسایل اضافه که نیازشون ندارم چی کار کنم. رویکرد خونوادگی ما در مورد وسایل معمولی اغلب اینه که هر چیزی رو نگه داریم شاید روزی به کار بیاد، یا اینقدر ازش استفاده کنیم تا بپوسه :)) (حالا نه به این غلظت و خساست و اینکه فکر کنید هیچی رو نمی‌بخشیم یا هیچ چیز نویی نمی‌خریم)! برا همین اگه تجربه‌ها و نظراتون رو در مورد سوالای زیر (و اگه چیز دیگه‌ای به ذهنتون می‌رسه) بهم بگین ممنون می‌شم.

۱) تا حالا جنس دست دوم خریدین؟ چیا رو حاضرین دست دوم بخرین؟ مثلا با کتاب یا وسایل الکترونیک دست دوم شاید کسی مشکل نداشته باشه، ولی آیا لباس استفاده شده (حتی اگه در حد نو باشه) می‌خرید؟ یا چیزی مثل لوازم آرایشی که بدونید یکی دو بار استفاده شدن؟!

۲) تا حالا از وسایل‌تون چیزی رو فروختین؟ وسایلی که شاید کمی استفاده شده باشن ولی سالمن، و می‌دونید که لازم‌شون ندارید. مثلا لباس یا وسایل دکوری‌ای که جای زیادی گرفتن. اصلا با اینا چی کار می‌کنین؟ لباس رو حالا می‌شه بخشید، ولی وسایل دیگه چی؟ (اگه می‌بخشین، به کجا؟)

۳) تا حالا شده کسی هدیه‌ای بهتون بده که کاملا بدون استفاده بمونه براتون؟ مثلا قابی که جایی براش ندارین یا به سلیقه‌تون نیست، یا لباسی که بعدا دیدین سایزتون نبوده؟ این یکیا رو چی کار می‌کنین؟ به نظرتون زشته آدم بعد از گذشت چند سال نخواد همه‌ی کادوهاشو نگه داره؟ زشته اگه بعضیاشون رو بفروشه یا ببخشه، به جای اینکه دورشون بندازه یا بذاره یه گوشه خاک بخورن؟

۴) تجربه‌ی استفاده (خرید یا فروش) از سایت‌ها و اپلیکیشن‌هایی مثل دیوار، شیپور، کُمدا و... رو دارین؟ چطوری بوده؟ تبادل اون کالا بین فروشنده یا خریدار رو چطوری انجام دادین؟ چه جور باشه بهتره؟

(ما تازگی چند تا وسیله‌ی خونه‌ی یکی از آشناها رو از طریق دیوار فروختیم، و اونجا اینطوری بود که خریدار میومد تو خونه وسایل رو می‌دید. ولی من الان یه تعداد از وسایل شخصی‌تر مد نظرمه که هم یکی دو تا نیستن و هم قابل حملن!)

۵) فرض کنین تصمیم به فروش یه وسیله‌ی استفاده شده گرفتین. تو قیمت‌گذاری چه چیزایی رو در نظر می‌گیرین؟

۶) تجربه‌ی فروش گوشی و لپ‌تاپ قدیمی هم اگه داشتین بهم بگین لطفا. از طریق همین سایت‌ها و مستقیم به خریدار بفروشیم بهتره یا به مغازه‌ها بفروشیم؟ به چیا دقت کنیم که سرمون کلاه نره؟!

با تشکر از توجه و پاسخ‌گویی شما :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۰ آبان ۹۹

روزی چند ساعت بدون تکنولوژی (چالش شخصی)

سلام!

آقا نزنین منو، این بار نه قراره رمزدار باشه نه اینکه هر روز هی بیام حرف بزنم :)) الان می‌گم داستان چیه.

من تو یه ماهی که گذشت سعی کردم خیلی کم برم اینستا. خیلی خیلی کم! و خب تونستم، ولی عوضش وبلاگ زیاد میومدم =)) یه دلیلش همون هر روز نوشتن بود، ولی غیر از اونم باز زیاد میومدم. از طرف دیگه این دو روز که تایمر اینستا رو برداشتم دیدم چقدر راحت اون عادت چک کردنش می‌تونه برگرده -_- حالا من قبلا هم یه وقتا محدودیتای این شکلی می‌ذاشتم. ولی همون‌طور که به احتمال ۹۹٪ تجربه کردین، کافیه آدم یه روز یه کم بیکار باشه و همون اولِ روز بره سراغ چک کردن اینستا یا یه برنامه‌ی دیگه، و بعد دوپامینه که ترشح می‌شه و تهش می‌بینی شب شده و هنوز داری الکی یه صفحه رو رفرش می‌کنی :))

از این چالش‌های دوپامین دیتاکس (Dopamine Detox، اگه خواستین سرچ کنین) قبلا چند جا دیده بودم و بعضی وقتا به روش خودم اجراشون کرده بودم (مثل همین ماه پیش)، ولی امشب که عکس زیر رو تو کانال الی دیدم، فکر کردم این بار اینو انجام بدم. مخصوصا که دیدم فردا اول ماه میلادی هم هست و مثل شنبه می‌مونه D:

  • فاطمه
  • شنبه ۱۰ آبان ۹۹

سی روز نوشتن - پایان

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • جمعه ۹ آبان ۹۹

جنگ جریان‌ها

سلام

چند وقت پیش دو تا فیلم دیدم که می‌خواستم درباره‌شون بنویسم و بالاخره امروز پیش‌نویسم رو کامل کردم. از اون‌جایی که فیلم‌ها حالت زندگی‌نامه‌ای دارن من داستان‌شون رو تا حدی توضیح دادم و از نظر خودم اسپویل نیست. ولی اگه می‌خواین که همه چی براتون جدید باشه، تا بالای عکس اول و بعد بخش آخرو بخونین و بعد تصمیم بگیرین :)) از لحاظ تاریخی هم این پست چیزاییه که صرفا از این فیلم‌ها و یه سرچ مختصر فهمیدم و شامل توضیحای علمی نمی‌شه تقریبا.

احتمالا اولین بار اسم تسلا رو تو فیزیک دبیرستان دیدم. تا جایی که یادمه تنها چیزی که اونجا به اسمش بود واحد اندازه‌گیری شدت میدان مغناطیسی بودش! توی دانشگاه خیلی یادم نمیاد به اسمش برخورده باشم با اینکه مباحث مربوط به میدان مغناطیسی و موتور القایی و... رو تو فیزیک ۲ و مبانی برق داشتیم. حتی تو آزمایشگاه مبانی برق یه جلسه به موتور جریان مستقیم و یه جلسه به موتور جریان متناوب اختصاص داشت، ولی بگو بعد از امتحانش یه کلمه یادم مونده باشه :دی

خلاصه گذشت تا فیلم پرستیژ رو دیدم. نمی‌دونم دیدین یا نه ولی اگه خیلی کلی و بدون اسپویل بخوام بگم، داستان رقابت دو تا شعبده‌بازه. این وسط یکی‌شون برای اینکه اجرای بهتری داشته باشه می‌ره پیش تسلا و ازش می‌خواد یه دستگاه براش بسازه. چیزی که توی فیلم می‌بینیم اینه که تسلا با دستیارش اومدن تو یه شهری (کلرادو) و تو کوه‌ها یه کارگاه درست کردن و یکی از آزمایش‌هاشون هم اینه که جریان برق رو بدون سیم منتقل کنن. یه جا اشاره‌ی کوچیکی هم به دعوای تسلا و ادیسون می‌شه، ولی داستان تسلا تو این فیلم یه داستان فرعیه و خیلی بهش پرداخته نمی‌شه.

کم‌کم بیشتر از اختلاف بین ادیسون و تسلا چیزایی به گوشم می‌خورد. می‌شنیدم تسلا خیلی حقش ضایع شده و ایده‌هاش دزدیده شدن و از اون‌طرف ادیسون هم همچین مخترع علیه السلامی نبوده :)) ولی خیلی نرفته بودم دنبال قضیه، تا اینکه اخیرا قسمت شد دو تا فیلم در این‌باره ببینم: جنگ جریان‌ها (The Current War: Director's Cut) و تسلا (Tesla). (بعدشم دوباره پرستیژ رو به عنوان مکمل دیدم!)

به ترتیب از راست: تسلای واقعی! و تسلا تو فیلم‌های جنگ جریان‌ها، تسلا و پرستیژ.

منظور از جنگ جریان‌ها تو عنوان فیلم اول، اختلافیه که اواخر قرن نوزدهم (حدود سال ۱۸۸۰) سر جریان مستقیم (DC) و جریان متناوب (AC) بین توماس ادیسون و جرج وستینگ‌هاوس، و بعدا نیکولا تسلا پیش اومد. وستینگ‌هاوس هم یه مخترع و البته سرمایه‌دار بود. تسلا اون موقع هنوز جوون بود و کسی نمی‌شناختش. اول برای ادیسون کار می‌کرد ولی ادیسون خیلی تحویلش نگرفت (مخصوصا وقتی تسلا از مزایای جریان متناوب می‌گفت) و پول گنده‌ای رو که وعده داده بود، بهش نداد. (عملا بهش گفت باهات شوخی کرده بودم و تو sense of humor ما آمریکایی‌ها رو درک نمی‌کنی :| ) پس تسلا اومد بیرون و سعی کرد شرکت خودش رو راه بندازه و با ادیسون رقابت کنه که اونجا هم سرش کلاه گذاشتن و خلاصه بعد از کلی بدبختی آخر سر رفت با وستینگ‌هاوس شریک شد. این دیالوگ قابل تامل برای جاییه که رییس تسلا می‌خواست اونو اخراج کنه:

Big ideas, but you can't see the real force that moves things. And it's not AC/DC, it's not currents. It's currency! And that's the only motor I'm interested in.

ادیسون که از طریق جریان مستقیم داشت شهرهای آمریکا رو یکی‌یکی روشن می‌کرد، معتقد بود جریان متناوب به خاطر ریسک برق‌گرفتگیش کشنده‌س. اون حتی در حضور خبرنگارا یه اسب رو با این جریان کشت که حرفشو ثابت و وستینگ‌هاوس رو بدنام کنه! این وسط و با این ایده، صندلی الکتریکی هم برای اعدام ساخته شد که سر اینم دعوا بود کار کی بوده. ادیسون اوایل اصلا نمی‌خواست درگیر چنین اختراعاتی باشه. اما بالاخره یه جا تو جریان همون دعواهاشون، مخفیانه به ساخت این صندلی کمک کرد که آخرشم لو رفت! (جالب اینکه جلوتر، یه جا دستیار ادیسون که می‌خواست ایده‌شون رو برای گروه سرمایه‌گذارا توضیح بده، اشاره کرد که هر جریانی بالاتر از یه حدی امکان برق‌گرفتگی رو داره.)

در نهایت تو نمایشگاهی که رقابت نهایی ادیسون و وستینگ‌هاوس محسوب می‌شد، وستینگ‌هاوس و تسلا برنده شدن و ادیسون تصمیم گرفت بره سراغ اختراع‌های دیگه‌ش که مردم اسمش رو دیگه فقط با الکتریسیته نشناسن. البته که ادیسون اختراعای زیادی داشت مثل دستگاه ضبط صدا، ولی این آخریش دوربین بود. یکی از ایده‌های تسلا این بود که کنار آبشار نیاگارا نیروگاه برق بسازه. آخر فیلم نشون داد که ادیسون رفته با دوربینش از آبشار فیلم می‌گیره و برای مردم نمایش میده. به نظرم صحنه‌ی جالبی بود.

فیلم با این جملات تسلای جوان در حال معرفی همین طرحش تموم می‌شه:

We build monuments to speak to the future, to say, "We were here." "We have lived." A true legacy isn't what we build up to the heavens or carve deep into stone. Rocks will crumble, paper disintegrates, only that which isn't in the physical realm and reaches in both directions can be eternal. Our ideas! They are what we leave behind. And only they are what can push us forward.

به ترتیب از راست: ادیسون واقعی! و ادیسون تو فیلم‌های جنگ جریان‌ها و تسلا.

این فیلم بیشتر رو داستان این اختراعات و اختلافات این آدم‌ها متمرکز بود و شاید بیشتر از بقیه زندگی‌نامه‌ی ادیسون بودش. نقش ادیسون رو هم بندیکت کامبربچ بازی کرده. (این بشر چه نقش‌های خاصی بازی می‌کنه :)) از شرلوک بگیر تا آلن تورینگ و اینجا هم ادیسون!) اینجا خیلی ادیسون رو منفی نشون نداده بود، هرچند چرخشش رو می‌شد دید.

اما فیلم تسلا بیشتر زندگی‌نامه‌ی خود تسلا، روابطش و تلاش‌هاش برای عملی کردن ایده‌هاش و جذب سرمایه و متقاعد کردن دیگرانه. در جریان این داستان با خیلی از شخصیتای فیلم قبل هم روبه‌رو می‌شیم، مثل ادیسون و وستینگ‌هاوس و سرمایه‌دار دیگه‌ای که اینا ازش پول می‌گرفتن. ادیسون تو این فیلم منفی‌تر نشون داده شده.

فیلم تسلا با این دیالوگ شروع می‌شه که به نظرم جرقه‌ی هیجان‌انگیزی تو ذهن می‌تونه باشه:

He had a black cat named Machek when he was a boy. The cat followed him everywhere. And one day, when he stroked the cat's back, he saw a miracle. A sheet of light crackling under his hand. "Lightning in the sky," his father explained, "is the same thing as the spark shooting from Machek's back."

And Tesla asked himself, "Is nature a gigantic cat? And if so, who strokes its back?"

تو این فیلم بیشتر می‌بینیم که تسلا چقدر ایده داشته هر چند انگار درست حسابی دنبال ثبت‌شون نمی‌رفته یا سرمایه‌ی کافی برای به نتیجه رسوندن‌شون نداشته. همین می‌شه که بعضی ایده‌هاش دزدیده می‌شن و ظاهرا مارکونی رادیو رو با استفاده از ۱۷ تا از پتنت‌های تسلا می‌سازه!

تسلا انگار بعد از به نتیجه رسیدن اون قضایای جریان متناوب و موتور القایی یه جا از وستینگ‌هاوس جدا می‌شه دیگه، و می‌ره سراغ ایده‌های دیگه‌ش (همین جاهاست که با دستیارش می‌رن کلرادو). مثلا دنبال ایجاد روشی برای ارتباط بی‌سیم در سراسر کره‌ی زمین از طریق امواج بوده که البته اون زمان درست بهش نرسید. (ولی این‌که شما دارین این پست رو می‌خونین نشون می‌ده الان بهش رسیدیم!)

 اینم یکی دیگه از حرفای جالبیه که تسلا می‌زنه:

My brain is only a receiver. In the universe, there is a core from which we receive all information, inspiration, knowledge, and strength.

من این فیلما رو که دیدم بالاخره یه کم دستم اومد تسلا که بود و چه کرد و اینکه چقدر تاثیر داشته رو تکنولوژی‌هایی که الان داریم. و اینکه نمی‌دونم از لحاظ تاریخی چقدر درست و کامل روایت شده بودن، ولی حتی ادیسون رو هم بهتر تونستم درک کنم (نه که همه جا بهش حق بدم).

حالا شما هم اگه صرفا می‌خواید راجع به تسلا یه فیلم مستندطور ببینید، فیلم تسلا اولین گزینه‌س. ولی اونقدرم خوب ساخته نشده. اگه یه فیلمی می‌خواید که در جریان داستان همه‌ی شخصیت‌ها و اختلاف‌هاشون قرار بگیرین، جنگ جریان‌ها رو ببینید. اگه هم فارغ از این داستانا یه فیلم جذاب و هیجان‌انگیز می‌خواین (که کارگردانش هم نولان باشه!) پرستیژ پیشنهاد می‌شه :))

هم‌چنین اگه می‌خواین در قالب یه ویدیوی کوتاه ضمن شنیدن خلاصه‌ی داستان ادیسون و تسلا، میزان برق‌گرفتگی جریان‌های مستقیم و متناوب رو در عمل ببینید، اینجا رو کلیک کنید! D: (یه ویدیوئه از کانال الکتروبوم تو یوتیوب، که طرف آزمایشای این شکلی انجام می‌ده و همیشه‌ی خدا هم برق می‌گیردش :)) مخصوصا البته. ایرانی هم هست :دی کاناله رو تازگی پیدا کردم و این ویدیوش رو یه روز یوتیوب بهم پیشنهاد داد.)

  • فاطمه
  • شنبه ۳ آبان ۹۹

این من هستم:

۱) کسی که حرف زدن با آدم‌ها و نوشتن رو دوست داره، اما امیدوار بوده به این چالش دعوت نشه چون نمی‌دونه چطور خودش رو تو چهار جمله معرفی کنه!

۲) در کلنجاری همیشگی بین «بودنِ در لحظه» و «پناه بردن به عالم خیال برای فرار از واقعیت لحظه».

۳) تا حدی دچار کمال‌طلبی (و تبعاتش) و در تلاش برای غلبه به آن!

۴) دوست‌دار علم، فلسفه و تکنولوژی -اما بدون عمق قابل توجهی در بیشترشون!- و هم‌چنین آسمان، کتاب‌ها، اشیای کوچک، و اِلمان‌های مستقیم و غیرمستقیم موجود در این عکس!

این چالش با قوانین سفت و سختش از اینجا شروع شده!

ممنون از دختر دماغ گوجه‌ای، سولویگ، سرکار علیه و یاسمن گلی که منو دعوت کردن.

دعوت می‌کنم از: خانم ۲۹۱۲، کپو، مهدی و ‌الهه (که اتفاقا قراره به زودی صفحه‌ی درباره‌ی من‌ش رو هم به‌روز کنه!).

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۰ مهر ۹۹

معرفی کتاب میرزا مقنی گورکن

سلام :)‌

این پست در راستای طرح هدیه و مسابقهای که آقای صفایی‌نژاد و نشر صاد به مناسبت روز جهانی کتاب الکترونیک برگزار کرده بودن نوشته شده*. من از بین کتاب‌هایی که به نظرم جالب‌تر اومدن، کتاب میرزا مقنی گورکن رو برای هدیه گرفتن انتخاب کردم و الان می‌خوام معرفیش کنم. این کتاب اولین اثر نویسنده‌ش، آقای علی درزی، هست و شروع نوشتنش از یک مسابقه‌ی داستان‌نویسی بوده که ایشون توش رتبه‌ی اول شده.

از اسم کتاب شروع می‌کنم چون خودم اولش معنی مقنی رو نمی‌دونستم! مُقَنی یعنی چاه‌کن، یا کسی که قنات می‌سازه. میرزا، شخصیت اصلی کتاب، تو روستای جیران هم مقنیه و هم گورکن. انگار کلا تو کار چاه کندنه، چه برای تهیه‌ی آب باشه چه به عنوان قبر. چه برای زندگی، چه برای مرگ! اما عجیب‌تر از این، دختربچه‌ی قرمزپوشیه که سال‌هاست گاهی به خواب میرزا میاد و بهش خبر می‌ده که قراره یکی از اهالی روستا بمیره. میرزا همیشه حس مسئولیت می‌کنه که باید اون فرد رو نجات بده. گاهی هم موفق می‌شه و گاهی نه. اما... اگه نوبت به آدمی برسه که میرزا ازش یه کینه‌ی قدیمی داره، انتخابش چیه؟!

«ببین! اصلا تو فکر کن من همین‌طوری اتفاقی انتخابت کردم، اگه هر کس دیگه‌ای رو هم انتخاب می‌کردم، اونم اتفاقی می‌شد دیگه، درسته؟»

«آره راستم می‌گی! همین‌طوری اتفاقی گند زدی به کل زندگی‌م.»

«واسه هر کسی تو دنیا یه اتفاقی هست که بیفته و گند بزنه به کل زندگی‌ش. خودت رو نگران این موضوع نکن!»

این یکی از مکالمه‌های بین میرزا و دختره بود، وقتی میرزا شاکی شده بود که چرا اون باید این خواب‌ها رو ببینه. قضیه‌ی این خواب‌ها و اینکه اون دختر از کجا اومده یه بخش از داستانه، بخش دیگه‌ای هم به دعوا و دلگیری میرزا از یکی از خان‌های روستا اختصاص داره که علتش رو گرچه از همون اوایل داستان که بحثش پیش میاد می‌شه حدس زد، هر چی داستان جلوتر می‌ره بیشتر در جریان جزئیاتش قرار می‌گیریم.

داستان‌های فرعی و اتفاق‌های دیگه‌ای که تو روستا پیش میاد، ما رو با جو روستای جیران و مردمش آشنا می‌کنه. مردمی که همدیگه رو می‌شناسن و هر اتفاقی می‌افته، جمع می‌شن و راجع بهش صحبت می‌کنن. تو همین مکالمات بعضا طنزآمیز، با طرز فکر، اعتقادات یا خرافه‌هاشون هم آشنا می‌شیم. حتی وقتی یکی می‌میره هم اینا پچ‌پچ و خنده‌های پنهانی‌شون به راهه! اکثرا هم یه ترسی از میرزا به خاطر خواب‌هاش دارن!

یه موردی که اینجا کمی منو اذیت کرد، برخی کلمات و اصطلاحاتی بود که تو گویش‌شون وجود داشت و من متوجه نمی‌شدم. بعضی‌ها رو می‌تونستم حدس بزنم یا با سرچ کردن بفهمم. بعضیاشون هم شماره‌ی پاورقی خورده بودن اما متاسفانه از خود پاورقی خبری نبود (که شاید این مشکل از نسخه‌ی طاقچه بوده).

کتاب توصیف‌های قشنگی داشت. و چیز جالبی که بعضی جاها به چشم می‌خورد، ترکیب خواب و خیال میرزا و واقعیت، یا انتقال روایت از یکی به اون یکی بود. مثل وقتی که میرزا آخر خوابی می‌دید صدایی می‌شنید و بیدار که می‌شد می‌فهمید در واقعیت هم مثلا چیزی افتاده زمین و صدا ایجاد کرده (چیزی که ما هم تجربه‌ش می‌کنیم). یا مثلا اینجا رو خیلی دوست داشتم:

طلعت تلنگری به بینیِ میرزا زد و خندید.

دانه‌ی درشت برف، نوک بینی میرزا نشست. صدای دختری از بالای قبر به گوشش رسید: «خسته نباشی پیرمرد».

دانه‌ی درشت برف و صدای دختر، میرزا را از عالم خاطرات، دوباره به داخل قبر انداخت.

پایان کتاب هم از نظرم غیرقابل پیش‌بینی بود و دوستش داشتم.

من معمولا سراغ کتاب‌هایی که تعریفی ازشون یا اسمی از نویسنده‌شون نشنیدم نمی‌رم، اما از خوندن میرزا مقنی گورکن لذت بردم و به شما هم پیشنهادش می‌کنم :) این صفحه‌ی کتاب در سایت نشر صاد هست که پایینش لینک‌های تهیه‌ی کتاب در اپلیکیشن‌های طاقچه و فراکتاب رو گذاشتن.

* تو روزگاری (!) که اکثر طرح‌های این چنینی تو فضاهایی مثل اینستا انجام می‌شن، جا داره خوشحالی و تشکر خودم رو بابت اینکه این هدیه و در ادامه‌ش مسابقه برای وبلاگ‌نویس‌ها و تو این فضا برگزار شد، اعلام کنم :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۳ مهر ۹۹

پیچ‌های بیان! - ویرایش بیشتر :))

سلام دوستان :)

نمی‌دونم شما هم این روزا با بیان به مشکل خوردین یا نه. برا من که هر روز یه پیچش داره شل می‌شه :/ گفتم اینجا بگم شاید بعضیاش مشترک باشه، یا بعضیاش به مرورگری چیزی مربوط باشه. اگه نکته‌ای به نظرتون اومد ممنون می‌شم راهنمایی کنید.

ویرایش: خیلی خیلی ممنون از کامنت‌ها و راهنمایی‌ها. یه توضیح برا مواردی که حل شدن در ادامه‌ی هر کدوم اضافه کردم.

۱) از دیروز کلا بیان و وبلاگ‌هاش رو با مرورگرای لپ‌تاپ (با یا بدون وی‌پی‌ان) نمی‌تونم درست باز کنم. از این ارورهای امنیتی میده که باید بگی باشه آقا، unsafe بازش کن. این وضعیت برای هر بار باز کردن پنل یا وبلاگا تکرار می‌شه. رو گوشی این مشکل وجود نداره (یه بار فقط پیش اومد یعنی). انگار مشکل از خود بیانه که سرتیفیکیت امنیتیش رو تمدید نکرده برا همین مرورگرها هشدار می‌دن ممکنه اطلاعات‌تون دزدیده بشه و این صحبتا. ولی شایدم مشکل از جای دیگه‌س. برا شما هم این پیش اومده؟

✔ این مسئله ظاهرا حل شده. احتمالا از بالا اقدامی کردن :) به هر صورت دیگه جایی ارور نمیاد و تو موزیلا هم بغل آدرس صفحات علامت قفل برگشته.

۲) چند وقته بعضی وبلاگ‌ها رو که با لپ‌تاپ باز می‌کنم قالبشون برام بالا نمیاد. فقط متن‌ها رو می‌بینم که رفتن یه سمت. انگار کلا css قالب پریده باشه. رو مرورگرهای مختلف امتحان کردم، همینه. برای یکی از این افراد که کامنت گذاشتم گفت برای خودش مشکلی نداره. الان دو نمونه‌شون رو تونستم پیدا کنم؛ این وبلاگ و این یکی. قالب اولی روی گوشیم درست میاد، دومی روی گوشی هم نمیاد. تنها اشتراکی که پیدا کردم منبع قالبشون بود. می‌شه ببینید برای شما چطوریه؟

✔ ناگهان (!) به این نتیجه رسیدم که این مشکل هم با همون روشی که تو شماره ۳ بهش رسیدیم حل می‌شه! حتی دیدم وبلاگ‌های بیشتری هم بودن که عکس‌های قالب‌هاشون رو نمی‌دیدم یا فونت‌هاشون درست برام نمی‌اومد، فقط چون قالب‌های اونا اون‌قدری به هم نمی‌ریخت متوجه نشده بودم!

۳) باز چند روزه عکس‌هایی که تو پست‌هاتون می‌ذارین (غیر از عکسایی که تو صندوق بیان آپلود شده‌ن) برام لود نمی‌شن :)) این مشکل رو فقط با کروم و روی لپ‌تاپ دارم. تازه وقتی Open image in new tab رو می‌زنم باز می‌شن ولی تو خود صفحه‌ی پست نه. این دیگه چه جورشه؟ :/

✔ یکی از دوستان لطف کردن این لینک رو فرستادن. خلاصه‌ش اینه که اگه شما هم این مشکل رو تو کروم دارین، تو اون سایتی که هستین رو علامت قفل (یا علامت تعجب؛ اگه secure نباشه!) کنار آدرس کلیک کنید و برین تو site settings. تو لیست پرمیشن‌هایی که میاره، حالت مربوط به Insecure content رو به Allow تغییر بدین.‌

۴) چند روز پیش تو یکی از وبلاگ‌ها دیدم گفته بودن قالب‌های عرفان (روحش شاد) یه باگی داره و در صورتی که برای یه پست تعیین کنیم که نظرا خصوصی باشن، کلا باکس کامنت رو نشون نمی‌ده. اون موقع اهمیتی ندادم، نه راه حلش رو دیدم نه آدرسش رو جایی ذخیره کردم. خیلی کلید اسرار طور، چند روز بعدش که می‌خواستم کامنت‌های اون پست سی روز نوشتن رو خصوصی بذارم متوجه شدم که بله، واقعا همچین مشکلی هست :)) کسی راه حلی داره یا اون پست رو یادشه تو چه وبلاگی بوده؟

✔ ممنون از دوستانی که اون پست و وبلاگ رو بهم گفتن: عدم نمایش فرم ارسال نظر خصوصی. خودم هنوز انجامش ندادم البته.

۵) با صندوق بیان هم مشکل داشتم که اون رو خودم فهمیدم باید چی کار کنم :))

✔ به جای اینکه از توی پنل واردش بشم که هیچی نمیاره، از اول از آدرس box.bayan.ir بازش می‌کنم!

اگه راجع به هر کدوم‌شون راه حلی داشتین، ممنون می‌شم کمک کنین. دیگه اعصابم داره به هم می‌ریزه :))

  • فاطمه
  • شنبه ۱۹ مهر ۹۹

دلخوشی‌های صد (و سی!) کلمه‌ای

سلام

من زیاد پیش میاد که برم تو خودم و بخوام تنها باشم، برا همین یاد گرفته‌م حالم با خودم خوب باشه. تمرین می‌کنم دلخوشی‌های کوچیک رو ببینم و بابت‌شون شکرگزار باشم. می‌تونم وقتی کیک شکلاتی مورد علاقه‌م رو با چایی می‌خورم، مزه‌ش رو واقعا حس کنم! این روزا تلاشم برای بیشتر کردن زمان ورزش و مستمر کردنش خوشحالم می‌کنه. دل‌خوشی امروزم این بود که بعد از چند ماه، درس خوندنم رو در روز به ۴ ساعت رسوندم!! یاد گرفتن چیزای جدید و ربط دادن‌شون به قبلیا سر ذوق میاردَم! دلخوشیم دانشگاهه حتی وقتی اینجور خلوته. دل‌خوشیم اینه که دیگه منتظر خالی شدن وقت دوستی نمی‌مونم و خودم میرم انقلاب. دل‌خوشیم کتاب‌هامن و تو کتاب‌فروشی‌ها گشتن! دل‌خوشیم پاییزه که داره میاد. و البته که از مهم‌ترین دلخوشی‌هام اینجا نوشتنِ حرفامه :)

پ.ن. برای چالش رادیوبلاگی‌ها. ممنون از علیرضا که منو دعوت کرد، ولی خودش نفهمیدیم کجا رفت :)) شما هم بنویسید اگه ننوشتید تا الان :)

+ این پست آقای صفایی‌نژاد: هدیه‌ی روز جهانی کتاب الکترونیک به وبلاگ‌نویس‌ها (+مسابقه!) رو دیدین؟ اگه ندیدین بشتابین! (اگه هم درخواست کتاب دادین و مثل من دو روزه منتظر نشستین، هرزنامه‌تون رو چک کنین احتمالا لینکش رفته اونجا!)

  • فاطمه
  • يكشنبه ۳۰ شهریور ۹۹

نامه به صد سال بعد

همکاران عزیز، سلام

ظاهرا این سیستم همچنان خراب است. نشان می‌دهد نامه‌هایم ارسال شده‌اند اما نمی‌توانم مطمئن باشم به دست شما رسیده‌اند یا نه. در واقع ترجیح می‌دهم فکر کنم مشکل از دستگاه است نه کم‌لطفی شما، که تا به حال حتی یک بار هم جواب یا پیغامی دریافت نکرده‌ام. یادم هست که از ابتدا این ریسک را پذیرفته بودیم که لپ‌تاپ نجومی حین سفر آسیبی جزئی ببیند، اما فایل راهنما کمکی نکرد و اینجا هم تجهیزاتی که بتوانم به کمک‌شان دستگاه را عیب‌یابی کنم وجود ندارد. (تهِ راه حل این‌ها هم با آن همه ادعای پیشرفت این است که «هاردش سوخته باید عوض شه»!)

تا به حال در اغلب نامه‌هایم به موضوع پاراگراف قبل اشاره کرده‌ام که در صورت دریافت بدانید مشکل چه بوده و تلاشی برای حل آن کنید. اما اولین بار است از شک‌هایم می‌نویسم؛ نکند همه‌ی ماموران گروه اول دچار این مشکل شده باشند و هیچ گزارشی ازشان به شما نرسیده باشد؟ اگر در گروه‌های بعدی این مشکل رفع نشده باشد، چه؟ آن تعداد ماموریت بی‌بازگشت و این همه سال تحمل دنیاهای قدیمی و کسل‌کننده چه فایده داشته؟ از طرفی وقتی می‌بینم آدم‌های این زمان هم معتقدند باید از تاریخ درس گرفت اما تاریخ باز هم تکرار می‌شود، می‌گویم نکند مطالعات ما هم بی‌فایده باشد؟

ما همیشه تصور می‌کردیم مشکل این است که تاریخ در طول سال‌ها تحریف شده، به همین علت هم از سال ۱۴۹۹ به زمان‌های مختلف آمدیم تا عین اتفاق‌ها را ثبت کنیم (می‌دانم، بدون اجازه‌ی دخالت در وقایع). اما متاسفم که به عنوان جمع‌بندیِ همه‌ی گزارش‌های قبلی باید بگویم آنقدرها هم شدنی نبود. حداقل در این زمان، به محض اینکه اتفاقی می‌افتد از سمت رسانه‌های مختلف طوری پوشش داده می‌شود که فقط در صورتی می‌توانی مطمئن باشی خبر واقعی چه بوده که در آن محل بوده باشی. (که متاسفم، این جزو وظایف تعریف‌شده‌ی من نبود!)

اینجا (یا بهتر بگویم؛ این‌زمان!) همان‌طور که در کتابخانه‌هایمان ثبت شده، هنوز تعداد زیادی جنگ و تنش و تبعیض و ناعدالتی -و حتی چند ماهی‌ست که یک همه‌گیری- وجود دارد و کسی تصور درستی از یک دنیای منظم، امن و قانون‌مند ندارد (تصورات‌شان زیادی ایدئال است). اما راستش اوضاع آنقدرها هم که در کتاب‌هایمان نوشته‌اند سیاه نیست. دوستی‌ها و همدلی‌ها به‌قدری پررنگ هستند که اوایل شک می‌کردم اطرافیانم جاسوسی چیزی باشند! هنوز تفاوت‌های زیادی بین آدم‌ها و ربات‌ها وجود دارد، چه در ظاهر و چه در روحیات. مثلا آدم‌ها مقید نیستند تمام دستورات را موبه‌مو اطاعت کنند و از بعضی جهات آزادی‌های بیشتری دارند. حتی گاهی کارهایی مثل پیچاندن مدرسه و دانشگاه را برای حفظ روحیه لازم می‌دانند! من ابتدا از این همه کمبود قانون سرسام گرفته بودم، چه برسد به بی‌قانونی‌ها. اما به مرور سعی کردم کمتر سخت بگیرم و تا حدی که قوانین‌شان اجازه می‌دهد به خودم آزادی بدهم. در واقع تحت تاثیر همین جَو هم بود که تصمیم گرفتم این نامه‌ی آخرم باشد.

بله درست خواندید، این آخرین باری است که برایتان می‌نویسم. مدت زیادی است به این فکر می‌کنم که در این ماموریت مادام‌العمر به قدر کافی انجام وظیفه کرده‌ام و در این ۵۰ سال حتی یک بار هم خبری از شما دریافت نکرده‌ام. علتش هر چه باشد، چرا باید همچنان احساس وظیفه کنم؟ (شاید بهتر بود گروهی از ربات‌ها را برای چنین ماموریتی برنامه‌ریزی می‌کردید!) اما برای اینکه خیلی هم عذاب وجدان نگیرم، سعی می‌کنم به عنوان آخرین تلاشْ پیغام متفاوت و شاید مفیدتری به دست‌تان برسانم.

همان‌طور که قبلا هم گفته‌ام، موقعی که اینجا ساکن شدم شکل اولیه‌ی اینترنت تازه به وجود آمده بود. چیزی بدریخت، کند و غیر کاربر پسند (احتمالا فقط برای من)! حتی با وجود پیشرفت‌هایی که در این نیم قرن کرده، اصلا قابل مقایسه با شبکه‌های سراسری و سریع ما نیست. به هر صورت برای این‌ها که عادی و نعمت‌گونه است و من هم کم‌کم به آن عادت کرده‌ام. مانند همه‌ی چیزهای دیگرِ این زندگی ابتدایی که به‌شان عادت کرده‌ام. هر چه نباشد تقریبا دو برابر عمری را که در زمان خودم سپری کرده‌ام اینجا گذرانده‌ام! البته که به برکت تکنولوژی جوان‌ساز پوست (شاید تنها چیزی که شانس آوردم در طول سفر خراب نشد!) اینجا همه فکر می‌کنند ۲۵ سالم است.

بگذریم، از اینترنت گفتم که به شبکه‌های اجتماعی برسم (شکل کاملا بدوی شبکه‌های ارتباطی مغزی ما). قبلا هم گفته بودم که در چند تا از آنها اکانت ساخته‌ام تا در دل این جامعه‌ی مجازی باشم! بین آنها وبلاگ معقول‌تر از بقیه به نظرم آمد. پس تصمیم گرفتم برای آخرین نامه از دنبال‌کننده‌های وبلاگم کمک بگیرم. می‌دانید، ما پیشرفت‌های زیادی داشته‌ایم اما چیزهای ارزشمندی را هم از دست داده‌ایم. و درست است که بیشتر تصور این آدم‌ها از صد سال آینده از فیلم‌های علمی تخیلی سرچشمه گرفته، اما ساکنین واقعی این زمان آنها هستند و فکر کردم بهتر از من می‌توانند پیام‌هایی برای هم‌نسل‌هایمان بفرستند. شاید فقط درس گرفتن از تاریخ برای بهتر زندگی کردن کافی نباشد.

این کار را دارم در قالب یک چالش وبلاگی انجام می‌دهم تا توجیهی داشته باشد. چون مطمئن باشید کسی باورش نمی‌شود بتوان برای صد سال بعد نامه فرستاد (بگذریم از اینکه خودم هم به شک افتاده‌ام)! تا به حال چند نامه جمع شده و خواندن‌شان برای من که لذت‌بخش بوده. همه را همراه نامه‌ی خودم می‌فرستم. اگر اصلا به دستتان رسید، امیدوارم به حرف‌هایشان فکر کنید و بعد هم آنها را به دست صاحبان‌شان برسانید.

تاکید می‌کنم این آخرین باری‌ست که چیزی می‌فرستم پس به خودتان زحمت جواب دادن ندهید! چون بعد از زدن دکمه‌ی "ارسال"، برنامه‌ام این است که این دستگاه خراب را برای همیشه خاموش کنم. و بعد می‌خواهم سفر کنم. این بار نه به قصد تحقیق و تهیه‌ی گزارش درباره‌ی وقایع تاریخی این دوره و نه برای مردم‌شناسی، بلکه برای حضور در خود این تاریخ و همراه شدن با آدم‌های همین زمان. حالا که اینجا و در این زمان دور گیر افتاده‌ام، می‌خواهم این چند سال آخر را واقعا زندگی کنم. چون مگر چقدر دیگر قرار است عمر کنم؟ قطعا به صد سال نمی‌رسد!

ارادتمند شما، مامور شماره ۷

۲۶ شهریور ۱۳۹۹


پ.ن. پست شروع چالش اینجاس. اگر شرکت کردید بهم بگید که نامه‌تون رو اضافه کنم :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۶ شهریور ۹۹

چالش: نامه به صد سال بعد :)

سلام :)

یکی از بیشترین چالش‌هایی که این مدت دیده‌م انواع نامه نوشتن بوده. نامه به خودمون تو گذشته یا آینده، نامه به شخصیتی از یه کتاب یا فیلم، و... کلا نامه‌نویسی کار جالبی هم هست، مخصوصا که این روزا دیگه زیاد کسی انجامش نمی‌ده. حالا این بار من می‌خوام یه چالشی رو پیشنهاد بدم و خوشحال می‌شم اگه همراهی کنین :)

تو کامنتای این پست به ذهنم رسید که بیایم برای صد سال بعد نامه بنویسیم!

خب، به احتمال قوی هیچ‌کدوم‌مون سال ۱۴۹۹ شمسی (مصادف با 2120 میلادی :دی) زنده نخواهیم بود :)) پس بیاید یه یادگاری از خودمون برای کسی تو اون زمان بذاریم! مخاطب این نامه می‌تونه یه شخص به‌خصوص باشه که می‌دونیم اون موقع داره زندگی می‌کنه، یا افرادی باشن که صد سال دیگه دارن تاریخ این دوره یا اصلا پدیده‌ی وبلاگ‌نویسی یا نامه‌نویسی این دوران رو بررسی می‌کنن و به نامه‌ی ما می‌رسن، یا هر ایده‌ی دیگه‌ای که ممکنه به ذهن‌تون برسه!

به نظرم پتانسیل اینو داره که نوشته‌های خلاقانه و متفاوتی ازش دربیاد. پس اگه دوست داشتین شما هم بهش فکر کنین.

از همه‌تون دعوت می‌کنم شرکت کنید، مخصوصا از مهدی و هلن که تو همون پست که ایده رو گفتم اعلام آمادگی و حمایت کردن :)) و همین‌طور از سین دال، تسنیم، نارا، free bird، فائزه، جوزفین، فانوس‌بان، آقای سربه‌راه، رفیق نیمه‌راه و بقیه‌ی دوستان :)

شما هم لطفا هر موقع که نوشتین از چند نفر دعوت کنین. و حتی چون ممکنه نوشتنش زمان ببره، خوب می‌شه اگه همینطوری هم معرفیش کنین که بقیه هم آشنا بشن. خودمم دارم بهش فکر می‌کنم و ایشالا تو یه پست جداگونه می‌نویسمش ؛-)

راستی اگه شرکت کردین یه کامنتم بذارین که نامه‌های همه رو جمع کنیم اینجا، یه جا بفرستیم برای صد سال بعد :))

شرکت‌کننده‌ها:

نوشته‌های من (مهدی) - درباره‌ی نوشتن (سین دال) - حس شاعرانه (عینک) - فانوس (فانوسبان) - بی‌قفس (free bird) - کلام فضا (آرتمیس) - خودم :دی - روزنوشت‌های یک کرم کتاب (مه‌سیما بانو) - زندگی من و تو (فائزه) - I want to smile (موچی)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۱ شهریور ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب