چالش مرام‌نامه‌ی وبلاگ من

سلام :)

این چالش نوشتن مرام‌نامه یا به نوعی منشور اخلاقی وبلاگ‌مون از وبلاگ آقای سر به هوا راه شروع شده و ممنونم ازشون که منو هم دعوت کردن.

صفر. اولش تمایل زیادی به نوشتن این مرام‌نامه نداشتم چون فکر می‌کردم چارچوب تعیین کردن برای یک صفحه‌ی اجتماعی زیاد معنا نداره. هر کسی که اینجا رو باز کنه الزاما نمیاد اول این مطلب رو بخونه یا ممکنه بخشیش به نظرش منطقی نیاد و اونم بخواد طبق نظر خودش عمل کنه. پس در نهایت هر بندی که الان می‌نویسم چیز صد در صدی نیست، صرفا خواست یا تلاش منه.

یک. مهم‌ترین قانونی که من برای وبلاگم دارم اینه که آدرسش رو به هیچ‌کس از آدمایی که در دنیای واقعی که می‌شناسم ندم. اینجا خیلی وقتا برام شبیه یه دفترچه خاطرات می‌مونه یا جایی که از افکاری توش می‌نویسم که شاید دلم نخواد هر کی می‌شناسم ازشون خبر داشته باشه. (معدود بلاگرهایی هستن که در واقعیت می‌شناسم‌شون ولی آشنایی با اونا هم اول مجازی بوده.) با توجه به بند صفر نمی‌تونم بگم راضی نیستم کسی که منو می‌شناسه اینجا رو بخونه، چون به هر حال یه جای مخفی نیست که تنها راه رسیدن بهش آدرس دادن من باشه :)) ولی ترجیح می‌دم این اتفاق نیفته.

دو. به هر کسی که اولین بار برام کامنتی گذاشته باشه یا ببینم دنبالم کرده سر می‌زنم و اگه از مطالبش خوشم بیاد منم دنبالش می‌کنم. اما متقابلا توقع ندارم که دنبال بشم. خوبه همین‌جا ازتون بخوام اگه به هر دلیلی علاقه‌ای به ادامه‌ی خوندن اینجا ندارید بدون رودروایسی قطع دنبال کنید، واقعا ناراحت نمی‌شم. حتی تو فکرمه خودم هم به زودی یه همچین مروری رو همه‌ی وبلاگ‌هایی که تو لیست دنبال شده‌هام هستن داشته باشم.

سه. دنبال کننده‌های خاموش خیلی اذیتم نمی‌کنن (طبق بند صفر!) اما هر چی کمتر باشه بهتره :)

چهار. کامنت‌های ناشناس در حالت کلی برام جالب نیستن. چرا به جاش با یه اسم الکی کامنت نمی‌ذارید؟ من که نمیام (و نمی‌تونم!) از رو آی‌پی‌تون بگردم ببینم کی بودید :))

پنج. بیشتر اوقات روم نمی‌شه از کسی که پست رمزدار گذاشته رمز بخوام، تصورم اینه که شاید واقعا پستش شخصیه و من نباید بخونم! شاید برا همینه که خودمم خیلی پست رمزدار نمی‌ذارم یا بعد از یکی دو روز رمزدارش می‌کنم.

شش. تا جای ممکن همه‌ی کامنت‌ها رو جواب می‌دم. یه استثنائش کامنت‌هاییه که آخر صحبتم با شخصی بودن و فرضا طرف فقط یه اموجی گذاشته و اگه بخوام جواب بدم این کار می‌تونه تا بی‌نهایت ادامه پیدا بکنه :))

هفت. گاهی وقتا پست‌هایی رو که جاهای دیگه خوندم و خوشم اومده تو قسمت پیوندهای روزانه می‌ذارم. اگر دوست داشتید یه نگاهی به اون قسمت هم داشته باشید :)

همین دیگه. کسی رو هم دعوت نمی‌کنم چون به نظرم نفر آخری‌ام که نوشتم :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۲ تیر ۹۹

تنها در بالکن

     وارد خونه که شدیم، بابا دو تا کارتن نیمه‌پر روی زمین رو نشونم داد. شروع به جمع کردن وسیله‌های باقی‌مونده و پر کردن کارتن‌ها کردیم. من رفتم سراغ یه سری کتاب و جزوه که از عنوان‌های مرتبط با فیزیک و نجوم‌شون معلوم بود مال کدوم خاله‌ن! چند تا پلاستیک از کف زمین برداشتم و کتابا رو توی اونا گذاشتم تا بین وسایل دیگه آسیب نبینن. بعد باید دور کارتن‌ها رو طناب می‌پیچیدیم. کمک بابا کردم هرچند بیشتر کار رو اون انجام داد. اون وسط رفتم سمت پنجره و پرده‌ای که آخرش هم کسی نخرید رو زدم کنار و دیدم پشتش بالکنه! با خودم فکر کردم واقعا تا حالا متوجه نشده بودم اینجا بالکن داره؟ یادم نمی‌اومد. به هر حال مگه چقدر اینجا می‌اومدیم؟ یه چیزی کف بالکن توجهم رو جلب کرد. پنجره کثیف بود و اول نفهمیدم چیه. دقت کردم و پرهاش رو تشخیص دادم. بعد بخشی از استخون‌هاش رو... و به معنای واقعی کلمه دلم گرفت. معلوم نبود چند وقته کلاغ بیچاره مرده. اصلا چی شده که افتاده اینجا؟...

     سعی کردم به خاطر بیارم از کی شروع به جمع کردن وسایل این خونه کردیم. تابستون بود یا دیرتر که فرش‌ها رو آوردیم خونه و من آدرس جایی که باید برن رو نوشتم روی چند تا کاغذ آ-چهار که بزنیم بهشون؟ آخرین بار کی یکی‌شون اومده بود تهران و توی این خونه مونده بود، نه پیش ما یا دایی این‌ها؟ بار آخری که ما و دایی اینا اومدیم اینجا پیش بقیه و هر کدوم یه چیزی برای شام آوردیم کی بود؟... کار کارتن‌ها تموم شده بود و رفته بودن کنار دیوار، پیش سه تا کارتن دیگه، تا اینا رو هم بعدا بفرستیم اون شهر. به خونه‌ی خالی نگاه کردم. تقریبا چیزی باقی نمونده بود ولی اگه چشمام رو می‌بستم می‌تونستم میز کوچیک ناهار خوری و مبل‌ها رو ببینم. تلویزیون کوچیک روی اپن که این اواخر خراب شده بود رو ببینم. تخت یه نفره‌ی توی تنها اتاق‌خواب و ترازوی دیجیتالی که برای همه‌مون جذابیت داشت رو ببینم. می‌تونستم اعضای خانواده رو ببینم و صدای حرف زدن‌شون رو بشنوم، و برم چایی بریزم که با کیکی که یه نفر درست کرده بخوریم... کاش نیومده بودم. کاش بیشتر اومده بودم! چقدر توی اون لحظات شاکر بودم؟ نمی‌دونم.

     دستامون رو شستیم، ماسک و دستکش‌ها رو زدیم و هر کدوم یکی از وسایل دست و پا گیری رو که دیگه برای کسی استفاده‌ای نداشت، برداشتیم که موقع رفتن بندازیم دور. به این فکر کردم که خاطراتم از این خونه خیلی هم زیاد نبودن، ولی گاهی خاطرات چقدر می‌تونن وزن داشته باشن.

‌‌

پ.ن. روز بیست و هشتم. این کاملا ممکنه که جنبه‌های مختلفی از یه اتفاق حس‌های مختلفی ایجاد کنن. دارم یاد می‌گیرم این حس‌های متفاوت رو کنار هم بپذیرم.
پ.ن۲. نمی‌دونم چرا این آهنگ رو گذاشتم. اولش فقط به خاطر کلاغش بود. ولی کلا حس غریبی بهم میده.
  • فاطمه
  • دوشنبه ۹ تیر ۹۹

در جستجوی نقطه‌ی تعادل در تعامل با خانواده!

سلام

عجب عنوانی شد :)) خب خیلی بی‌مقدمه، یکی از مشکلات من اینه که خیلی وقتا نمی‌تونم چیزی که تو ذهنمه رو درست به خونواده‌م منتقل کنم. مثلا چند روز پیش درگیر این بودم که برا یکی از آزمایشگاه‌های دانشکده رزومه بفرستم که تو یه پروژه باهاشون همکاری کنم. داشتم تو خونه از پیچیده بودن این پروژه‌ی خاص و نگرانی بابت وارد شدن به گروهی که تو این زمینه کار کرده‌ن (و من نکردم) می‌گفتم. بعد مامانم گفت بیشتر نگرانه که به تزم نرسم. نمی‌دونستم چی بگم و ادامه ندادم. (خب به تز نرسم مادر من. این همه سال فقط چسبیدیم به درس چی شد!)

یا دیشب داشتم می‌گفتم خسته شدم از این اوضاعِ همه‌ش خونه موندن و درس و این کارا. گفت برو دانشگاه خب، دو روز تو هفته برو که زودتر تموم بشه. گفتم منظورم این نیست که از خود این کار خسته‌م و می‌خوام تموم بشه، فقط از اینکه ۴ ماهه فکر و ذکرم این شده خسته‌م. دلم یه استراحت چند روزه می‌خواد. گفت مسافرت مثلا؟ گفتم آره. و بحث تموم شد همین‌جا! یا امروز، وسط یه صحبت دیگه که من خیر سرم خواستم گوش شنوا باشم، یه دفه نمی‌دونم چی شد که باز به خونه موندن من گیر داده شد.

می‌فهمم نگرانن و این چیزا. ولی اولا آیا باید برم روبه‌روشون بشینم درس بخونم که ثابت شه بیکار نمی‌گردم تو خونه، و هفته‌ی بعد یه امتحان با کلی مبحث حفظی دارم؟ ثانیا نمی‌دونم چطور باید توضیح بدم مشکلم با پیش بردن تز چیه.

 

چند روز پیش مشاور بهم می‌گفت از حرفات معلومه کمال‌طلبی؛ اهمال‌کاری (یا Procrastination خودمون) همون کمال‌طلبی منفیه. می‌خوای حتما کارت به یه نقطه‌ی خوب برسه بعد بری پیش استادت. یا صفر یا یک! راست هم می‌گفت. استرس جلو نبودن کارم باعث می‌شه هی نرم همین قسمتو هم با استاد چک کنم، و افتادم تو یه سیکل معیوب که عقب افتادن کار باعث استرس بیشتر، و استرس باعث بیشتر عقب افتادن کار می‌شه! اون نقطه‌ی خوب هیچ‌وقت نمیاد با این روند. (البته در موردش صحبت کردیم و الان بحثم این موضوع نیست.)

حالا من اگه موفق هم بشم اینا رو تو خونه توضیح بدم، تهش می‌گن: کمال‌طلب نباش و برو با استادت حرف بزن! مشابهش رو شنیدم قبلا، می‌گن خیلی فلان‌جوری، نباش! (خب تا اینجاش رو که خودم می‌دونم!) بیشترین راهکاری که ارائه میدن اینه که پوستت رو کلفت کن! کسی راهکاری واسه استرس‌های جمع شده نداره (تازه اگه تقویتش نکنن). یادمه ترمای اول کارشناسی یه بار داشتم تو خونه می‌گفتم شاید فردا فلان کلاس رو نرم که بشینم برا میان‌ترم کلاس بعدیش بخونم. به شوخی یه چیزی گفتن که اذیتم کرد و هنوزم یادم نرفته. انگار که باید همیشه ایده‌آل باشم و از برنامه عقب نیفتم.

آخر هفته‌ی گذشته، دو سه روزی که بابا و مامانم برای چهلم بابابزرگم رفته بودن، طبیعتا یه وقتا حس استقلال داشتم و یه وقتایی احساس نگرانی یا تنهایی می‌کردم. مخصوصا که خیلی اوقات برادرم تو اتاقش بود پای کارهای خودش، یا خواب بود (ساعت خواب‌مون تقریبا برعکسه)! گاهی این تنهاییه خوب بود و برا خودم خوش بودم، گاهی نه. کلی هم به تناقض می‌خوردم! مثلا بساط درس خوندن رو برده بودم پای میز ناهارخوری که فضای بیشتری داشته باشم. خوب بود دیگه ظاهرا؛ وقتی همه هستن از این می‌نالم که میز خودم کوچیکه و اینجا هم رفت‌وآمد تمرکزمو به هم می‌زنه. وقتی نیستن می‌تونم راحت برم بشینم پای اون میز، ولی خب نیستن! یا مثلا فردای چهلم که برادرم با دوستاش رفته بود بیرون، منم دوستم رو دعوت کردم چند ساعت بیاد پیشم. بعد عذاب وجدان داشتم که وقتی مامان و بابام به خاطر یه مسئله‌ی ناراحت‌کننده نیستن، من دوستم رو دعوت کرده‌م. ولی خب هیچ‌وقت این موقعیت پیش نمی‌اومد و من می‌خواستم اون همه باری رو که مهمونش بودم جبران کنم. خلاصه این جور نوساناتی داشتم.

همه‌ش اینجور مواقع یاد منحنی پرتو (Pareto Front) میفتم تو بهینه‌سازی چند هدفه؛ وقتی دو تا تابع مغایر داشته باشی (یعنی ماکزیمم یکی‌شون معادل مینیمم اون یکی باشه و برعکس) و دنبال یه نقطه‌ی بهینه باشی، به یه چیزی اون وسطا باید رضایت بدی.

اینجا اون دو تا تابع احتمالا یکی‌شون همراهی با خونواده‌س و اون یکی مستقل بودن. چه از این نظر که به‌طور فیزیکی همه جا پیش‌شون باشی یا نه، چه از لحاظ فکری و مسیری که می‌خوای بری و اینا.

هیچ‌وقت دوست نداشتم از حرصایی که تو خونه می‌خورم بنویسم. چون واقعا به خاطر خیلی چیزا بابت خونواده‌م شکرگزارم و تصور می‌کنم غر زدن از بعضی رفتارهایی که پیش میاد ناشکریه. فقط انگار آدم باید یاد بگیره که نسبت به بعضی حرفا حتی از طرف خونواده‌ش بی‌توجه باشه و راهی که فهمیده درسته رو ادامه بده. و  ضمنا بهترین استفاده‌ای که می‌تونه رو از هر موقعیت ببره.

پ.ن. نموداره رو می‌شد با روش بهتری کشید یا از جایی آورد، ولی می‌خواستم بخش drawing تو Google Keep رو امتحان کنم! با ماوس بهتر از این نمی‌شد درش آورد دیگه :))

  • فاطمه
  • جمعه ۶ تیر ۹۹

مثلا رصد :))

سلام

دیروز صبح خیلی خجسته فقط با گوشی و یه عینک آفتابی رفتم رصد خورشیدگرفتگی! شب قبلش حوصله‌ی هیچ کاری نداشتم از جمله اینکه درباره‌ی چطور دیدن خورشیدگرفتگی یا عکس گرفتن از خودش یا تصویرش بخونم. فقط می‌دونستم نباید مستقیم بهش نگاه کرد. (یادمه بچه بودیم از این عینکای مخصوص داشتیم که حتی نمی‌دونم اصل بود یا الکی!) خلاصه با خودم فکر کردم عینک آفتابی می‌زنم، فقط هم از تو دوربین گوشی بهش نگاه می‌کنم!!

حالا بماند که کسوف کامل نبود و نمی‌شد خوب عکس گرفت، و بماند که چند بار قایمکی به خود خورشید هم نگاه کردم :/ (پیش خودم گفتم خورشیدش مثل همون حالت عادیه که چشم رو می‌زنه و اصلا نمی‌شه بیشتر از یه لحظه بهش نگاه کرد. پس یه نگاه حلاله :| )

وقتی برگشتم پایین و تازه نشستم استوری‌های با این موضوع رو دیدم، فهمیدم اولا اگه در حد یه مقوا می‌بردم سوراخ می‌کردم می‌شد تصویرش رو بندازم جایی! دوما دیدنِ خورشیدگرفتگی با عینک آفتابی هم خوب نیست :)) حتی یکی نوشته بود کلا اگه برید در معرض خورشیدگرفتگی دچار نمی‌دونم نوسانات الکترومغناطیس می‌شید می‌پکید :دی

خلاصه فعلا که بیناییم رو دارم و زنده‌م، ولی شما از من یاد نگیرید :/

اما تو عکس‌ها دیدم بدون اینکه کاری کنم، لنز دوربین اون تصویر مد نظر رو تشکیل داده ^_^ اگه درباره‌ی نحوه‌ی ایجادش چیزی می‌دونین یه توضیح می‌دین؟ کمی سرچ کردم ولی به نتیجه نرسیدم.

نمی‌دونم چرا اینا رو نوشتم با این روش فوقِ غیرِ علمی‌م! فکر کنم فقط می‌خواستم قضیه‌ی اون تصویره رو بفهمم چیه.

راستی برای دوستایی که اون دفعه از دیدن ماه کنار مشتری و زحل جا موندن، ظاهرا ۱۵ تیر بازم می‌شه دیدشون. البته من از این ویدیو که هدفش عکاسی نجومیه فهمیدم، ولی فکر کنم همینطوری هم بشه دید. الانشم من هر شب اون دو تا چیزی رو که به نظرم مشتری و زحلن می‌بینم هنوز، فقط ماه بین‌شون نیست که اونم میاد ایشالا تا دو هفته دیگه :))

پ.ن. ولادت حضرت معصومه مبارک باشه :) 🌸

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲ تیر ۹۹

در ستایش وبلاگ

سلام،

این حرفی که می‌خوام بزنم چیز واضحیه، ولی به عنوان مقدمه‌ی این پست گفتنش بد نیست. بر همگان واضح و مبرهنه که یه تاثیر منفی شبکه‌های اجتماعی‌ای مثل اینستاگرام، اینه که چون ملت اغلب ابعاد خوب زندگی‌شون رو به نمایش می‌ذارن، اونجا بیشتر موفقیت دیگران رو می‌بینیم بدون اینکه مسیرشون رو دیده باشیم. حالا اگه حواسمون به این قضیه نباشه، این می‌تونه باعث یه جور حس شکست در مورد خودمون بشه. چون داریم با یه تعداد زیادی دستاورد و اتفاق خوب بمباران می‌شیم و ذهنمون ناخودآگاه شروع می‌کنه به مقایسه کردن دستاوردهای خودمون با بقیه. و تازه این وسط ممکنه ما تو این مقطع از زندگی‌مون، تو مسیری باشیم که قرار نباشه زود نتیجه بده.

البته اشتباه برداشت نشه، من علاقه ندارم شکست‌های افراد رو ببینم. چیزی که دوست دارم ببینم و بشنوم، اون روند و تجربیاتیه که طرف تو مسیرش به دست آورده. طبیعت اینستا جوریه که خیلی در جریان این مسیر، افکار و تجربیات آدما قرار نمی‌گیریم. و منظورم از افکار، بیان عقاید نیست که اتفاقا این یه مورد رو به وفور می‌بینیم! می‌دونین، عقیده‌ای که ممکنه کسی بیانش کنه یه چیزیه که بالاخره بهش رسیده. ولی چقدر دیدین یکی بیاد از شک‌های راه رسیدن به این عقیده صحبت کنه؟

البته یه دسته افراد هستن که تو همه‌ی شبکه‌های اجتماعی پیدا می‌شن (معمولا هم پرمخاطبن) که به هر دلیل راجع به این چیزا حرف می‌زنن. ممکنه تخصصش رو داشته باشن، یا بیزنس‌شون باشه، یا یه راهی رو شروع کردن که دوست دارن تجربه‌شون رو با آدما به اشتراک بذارن و متقابلا از تجربیات بقیه استفاده کنن. (تو همون اینستا هم هست چنین پیج‌هایی. حتی من تو آشفته‌بازار یوتیوب دو تا کانال پیدا کردم و جالبه می‌بینم دو نفر از جاهای دیگه‌ی دنیا، با زبون و فرهنگ متفاوت، بعضا به مسائل مشابهی فکر می‌کنن.)

حالا اینا رو چرا دارم می‌گم؟

چند روزه تو همین فضای وبلاگ به پست‌هایی برمی‌خورم که بعد از خوندن‌شون می‌خوام بگم جانا سخن از زبان ما می‌گویی! یعنی خودم در عجبم که چطور فقط تو همین چند روز، چند نفر از همون دغدغه‌هایی نوشتن که مشابه‌شون رو دارم. از ترس‌ها، شک‌ها و تناقض‌هایی که ممکنه در مورد خیلی مسائل ذهنمون رو درگیر کنه ولی صحبت کردن در موردشون، مخصوصا با کسایی که می‌شناسیم، برامون راحت نباشه. و چون متقابلا برای بقیه هم راحت نیست، گاهی آدم فکر می‌کنه چه تنهاس، یا شاید مشکلی داره!

اصلا شاید یه علتی که تو وبلاگ این حرفا رو می‌نویسیم این باشه که اغلب مخاطب‌هامون ما رو تو دنیای واقعی نمی‌شناسن و ترس از قضاوت شدن توسط آدمایی که در واقعیت باهاشون ارتباط داریم کمتر می‌شه، ضمن اینکه فرصت داریم هر چی تو ذهنمون هست رو بنویسیم و هر چقدر لازم باشه شرح بدیم. اینجا جای نوشتنه و مخاطبا اومدن که بخونن، نه که صرفا دنبال یه نتیجه‌گیری باشن. (البته که هدف از نوشتن و وبلاگ‌نویسی فقط بیان این مسائل نیست، ولی من دارم در مورد این جنبه‌ش صحبت می‌کنم.)

تو این چند تا پستی که خوندم، برای بعضی‌ها کامنت گذاشتم و منم از حس خودم گفتم. با یه نفر هم بعد از خوندن پست کانالش در مورد اون مسئله صحبت کردیم. و نگم که چقدر سبک می‌شدم از اینکه تو هر مورد می‌فهمیدم من تنها کسی نیستم که اینطور به قضیه نگاه می‌کنه. البته که ممکنه آدم اشتباهاتی داشته باشه ولی راه فهمیدن و اصلاح کردن‌شون همینه دیگه، که یه موقعیتی فراهم باشه که بتونه بدون ترس درباره‌شون صحبت کنه.

حالا نمی‌خوام از این حرف‌ها نتیجه بگیرم که وبلاگ چه خوبه یا باید حواس‌مون به محتوایی که داریم به خورد مغزمون می‌دیم باشه :)) اینا درست، ولی بیشتر می‌خوام تشکر کنم ازتون که هستید و می‌نویسید و می‌خونید. به خصوص از اونایی که این چند روز پستاشون رو خوندم. شاید برا خودتونم سخت بود گفتن بعضی حرفا، ولی باعث شدین حداقل یکی از مخاطباتون حس بهتری نسبت به خودش پیدا کنه :)

راستش قرار بود تو این پست راجع به احوالات این روزها که به نوعی به یکی از همون مسائل هم مربوط می‌شه حرف بزنم. ولی دیگه طولانی می‌شه، می‌ذارم یه وقت دیگه. حرف زیاده حالا :)

  • فاطمه
  • شنبه ۳۱ خرداد ۹۹

بادبادک

... یک تکه کاغذ از دفترچه‌ی یادداشتم کندم و نخ را از سوراخی در وسط این تکه کاغذ رد کردم و همچه که دوباره سر نخ را در دست گرفتم دخترک داد زد و پرید که قاصد را بگیرد ولی قاصد در طول نخ بادبادک رفت و رفت و رفت و با هر وزش باد و تکان بادبادک، این تکان از نخ به انگشت‌ها و به تمام تن من منتقل می‌شد، و حتی حس کردم لحظه‌ای را که قاصد بالاخره به بادبادک رسید و با آن تماس پیدا کرد، و من سراپا به لرزه درآمدم، چون که ناگهان بادبادک خدا بود و من پسر خدا بودم و این نخ، روح‌القدس بود که انسان را با خداوند پیوند می‌دهد و هم‌کلام می‌کند. ...

📚 تنهایی پر هیاهو - بهومیل هرابال

‌‌
پ.ن. برام جالب شد وقتی دیدم دفعه‌ی قبل که از این کتاب نقل قول گذاشته بودم، آخر اون پست هم لینک یکی از آهنگای چاوشی رو داده بودم!
+ این چالش جدید که باید تصور کنیم اگه یه آهنگ قرار بود شکل یه انسان باشه چه شکلی می‌شد، انصافا چیز سختیه و تخیل قوی می‌طلبه...! خیلی آهنگا به خاطراتم گره خوردن و ناخودآگاه خودم یا شخصی تو اون زمان رو برام تداعی می‌کنن. گاهی وقتا هم شبیه این پست، یه آهنگ تو ذهنم به بخشی از یه کتاب یا شخصیت داستانی مرتبط می‌شه. در بعضی موارد هم شخصیت تو موزیک ویدیوشون رو تصور می‌کنم! می‌خوام بگم تا میام به یه آهنگ فکر کنم یکی از این چیزا میاد تو ذهنم، شما چطوری از صفر یه شخصیت معادل آهنگا می‌سازید؟😅
  • فاطمه
  • شنبه ۲۴ خرداد ۹۹

۲۳۶

سلام :)

۱) پریشب داشتم آسمون رو نگاه می‌کردم و متوجه شدم اون دو تا نقطه‌ی ستاره مانندی که چند شب پیش تشخیص داده بودم مشتری و زحل‌ان همچنان اونجان. البته فاصله‌شون از جای اون شب و همینطور از همدیگه بیشتر شده بود و طبیعتا ماه هم دیگه بین‌شون نبود، ولی تعجب کردم که هنوز می‌شه دیدشون. نمی‌دونم چرا تصور می‌کردم باید دیگه رفته باشن :)) بعد اون اپ رو باز کردم دیدم مشتری رو کلا یه جای دیگه نشون میده :/ فکر کنم باید دنبال روش‌های معتبرتری برای پیدا کردن موقعیت سیاره‌ها بگردم!

+ راستی برای اونایی که علاقه دارن، اینجا نوشته که امشب (بامداد ۲۴ خرداد) مریخ نزدیک ماه دیده می‌شه. حالا نمی‌دونم اینو با چشم غیرمسلح بشه دید یا نه.

۲) اصولا تقلب عضو جدانشدنی امتحاناس! ولی این مجازی شدن امتحانا به شدت زیادش کرده. یه دونه از این کانال‌ها که ملت توش پروژه می‌ذارن دنبال می‌کنم، این مدت پر از درخواستایی شده از این قبیل که فلان ساعت از فلان مبحث امتحان آنلاین دارم یکی رو می‌خوام جام امتحان بده :| بابا یه ذره وجدان آخه :/ می‌دونم الان بعضیاتون ممکنه بگین طبیعیه ولی خب به نظرم درست نیست. البته که امتحان‌گیرنده‌ها هم حواسشون هست و یه حرکتایی زدن که مثلا همکلاسی من ترجیح میده پاشه بیاد تهران ولی مجازی امتحان نده :))

۳) قضایای این روزای آمریکا منو یاد آهنگ Trouble in Town از Coldplay انداخت. (تو پست معرفی آلبوم‌شون هم در حد یه جمله بهش اشاره کرده بودم.) حالا نمی‌خوام بشینم تحلیل و موضع‌گیری کنم! صرفا یادش افتادم. موزیک ویدیوی جالبی هم براش ساخته شده، که رسما داره به قلعه‌ی حیوانات جورج ارول ارجاع میده! (خود آهنگ رو از اینجا می‌تونین دانلود کنین.)

۴) یه تجربه‌ی رویای شفاف هم بنویسم از چند وقت پیش. این مدت و مخصوصا چند هفته‌ای وسطای قرنطینه، خواب‌های تکراری و اعصاب‌خردکن زیادی می‌دیدم که اکثرشون تو خونه‌های بابابزرگ مامان‌بزرگ‌هام، دانشگاه یا حتی مدرسه و باشگاه اتفاق میفتادن، و جمع‌های مشابهی از فامیل و دوستا توشون تکرار می‌شد و همه چی قاطی بود. مثلا چند بار خواب دیدم با دوستا و همکلاسیام تو خونه‌ی بابابزرگم اینا جمعیم. (که کاملا برام مشخص بود از چه درگیری‌های ذهنی‌ای اومدن.) یا یه بار خواب دیدم با دوستام رفتیم پیک‌نیک، و رو پل عابر پیاده بساط پهن کردیم :| از این جور چیزا. اینه که این وسط یه بار که خوابم تبدیل به لوسید دریم شد، کلی هیجان‌زده شدم :))

از اینجا شروع شد که رفته بودم آزمایشگاه (دانشگاه) و دیدم بچه‌ها چینش میزها رو عوض کرده‌ن. از جای جدیدم راضی نبودم و ناراحت بودم هیچ‌کس بهم چیزی نمی‌گه. از خودم پرسیدم به نظرت می‌تونم میزو برگردونم سر جاش؟! نمی‌دونم چطور به دنبالش گفتم بذار یه reality check بکنم و متوجه شدم که دارم خواب می‌بینم، و باز نمی‌دونم ربطش چی بود ولی نتیجه گرفتم که پس می‌تونم میز رو جابه‌جا کنم! تو این لحظه احتمالا از هیجان این کشف، خوابم شروع کرد به محو شدن، ولی موفق شدم سریع میزو ببرم جای اولش. بعد خوشحال از این موفقیت، تا اومدم بشینم پخش زمین شدم =)) چون که صندلی رو یادم رفته بود بیارم D:

شاید خیلی خاص نبود، ولی هم تنوعی بود، هم اینکه نسبت به دفعه‌های قبل که متوجه می‌شدم دارم خواب می‌بینم ولی هیچ کاری نداشتم که بکنم، پیشرفت محسوب می‌شد :))

  • فاطمه
  • جمعه ۲۳ خرداد ۹۹

وی در همین حد از نجوم سرش می‌شد :))

سلام

دیشب بیدار موندم که ببینم از مقارنه‌ی ماه و مشتری و زحل چی می‌شه دید*. می‌دونستم قرار نیست خیلی واضح باشه، ولی نوشته بودن با چشم غیرمسلح هم دیده می‌شه. اینو هم گفته بودن که این نزدیک شدن مشتری و زحل هر ۲۰ سال یه بار پیش میاد! خلاصه رفته بودم پای پنجره و حتی ایده‌ای نداشتم تو چه شعاعی از ماه باید دنبال‌شون بگردم :)) یه ستاره بالا سر ماه بود، سمت راستش حدودا. ولی آشنا بود، به نظرم قبلا هم دیده بودمش اون‌طرفا! دقت کردم دیدم یه نقطه‌ی خیلی ریز هم بالا سمت چپ ماهه. هی گشتم دنبال یه نقطه‌ی ریز دیگه ولی چیزی دستگیرم نشد. خلاصه یه چند تا عکس گرفتم، از همینا که تهش یه دایره‌ی سفید و دو تا نقطه توش معلومه D: بعد یادم افتاد یه اپ‌هایی هستن که با واقعیت مجازی نشون میدن که اون ستاره‌ها چی به چی‌ان. رفتم Star Walk 2 رو نصب کردم و متوجه شدم اون نقطه کوچیکه زحل بوده و مشتری هم همون ستاره‌هه بوده در واقع :| هنوز فکرم درگیر اینه که پس اون ستاره/سیاره‌ای که شب‌های قبل همون‌جاها می‌دیدم چی بوده؟ :/

بعد دلم خواست عکسی که گرفته بودم رو به یکی نشون بدم. دوستم که از این چیزا خوشش میاد خواب بود و گذاشتم امروز بهش بگم. یه نفر دیگه بود ولی حس کردم نباید برای اون بفرستم، همون صحبت کردن باهاش راجع به شاتل SapceX بس بود :/

رفتم استوریش کنم که دیدم یکی از بچه‌ها استوری گذاشته از آسمون، ولی نه به نیت ماه و اینا، روش یه جمله‌ای در مورد احساسات نوشته بود. برام جالب بود که دارم این صحنه رو از یه شهر دیگه هم می‌بینم! ریپلای کردم که بی‌خیال احساسات، می‌دونستی اون دو تا نقطه‌ی بالای ماه، مشتری و زحلن؟ ^_^ گفت بله. (طبیعتا نباید اینجور می‌شد :/ ) منم گفتم پس هیچی به همون احساسات بپردازین. و بی‌خیال استوری کردنش شدم :/

خلاصه از اونجا که آخرش وبلاگه که برا آدم می‌مونه :))، عکسه این بود (نوشته‌هاش برا اینه که قرار بود استوری بشه). عکس اول همون دایره و دو تا نقطه‌ایه که گفتم :دی عکس پایینی موقعیتیه که اون اپ نشون می‌داد، و عکس وسط رو با دوربین همون برنامه گرفتم که این دو تا رو می‌نداخت رو هم. در واقع تو این مقیاس فقط ماه‌ها روی هم منطبق شدن ولی حداقل فهمیدم اون دو تا چیزی که دیدم تو همون موقعیتی بودن که قرار بوده زحل و مشتری باشن :))

اگه هم در مورد اون پای اسبی که اومده وسط عکس پایین کنجکاوین، مربوط به صورت فلکی کمانداره (Sagittarius). کار کردن با اپش سخت بود اون اول، هی دستم می‌خورد به یه ستاره کل صورت فلکی‌ش فعال می‌شد :))

ولی خوشم اومد. فکر کنم اولین بار بود سیاره پیدا می‌کردم تو آسمون. قدم بعدی اینه که بفهمم اون ستاره‌ای که گفتم شبای قبل بالای ماه می‌دیدم، چیه و بازم میاد یا نه :))

* با تشکر از این پست آقاگل که باعث شد در جریان قضیه قرار بگیرم. :)

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۰ خرداد ۹۹

برای یک دوست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • شنبه ۱۷ خرداد ۹۹

صعود؟

     اوایل اردیبهشت به پیشنهاد دوستی، تو یه گروه (تلگرامی) کوه عضو شدم که برنامه داشتن مرداد به دماوند صعود کنن. جفتمون جدی نبودیم ولی بدمون نمی‌اومد ببینیم برنامه‌شون چیه. فکر می‌کنم هر کسی که یه ذره کوهنوردی کرده باشه، هرچقدرم مثل من مبتدی باشه، بازم دوست داره یه بار بشه تا یه قله‌ای بالا بره. اینجور چیزا رو گاهی آدم طرفش نمی‌ره چون نمی‌دونه اصلا باید از کجا شروع کنه، ولی گاهی به سادگی باز کردن یه لینک، موقعیت اولیه‌ش جور می‌شه. منم یه دفعه داشتم خودم رو اول مسیر رسیدن به یه رویا می‌دیدم و اینجا بود که فرق هدف و رویا مشخص شد برام. وقتی رویاپردازی می‌کنی، فقط تصویر خودت رو بالای قله می‌بینی؛ با یه حس پیروزی و افتخار درونی، و در عین حال حس تحسین شدن! امشب بالای دماوند بودی؟ پس‌فردا می‌ریم اورست، کی به کیه! اما وقتی واقعا به انجامش فکر کنی، تازه شروع می‌کنی به دیدن مسیر. برنامه‌های دو و آمادگی جسمانی و صعودهای تمرینی. باز می‌ری تو فاز خیال و خودتو می‌بینی که تو تمرین دو از خیلیا جلو افتادی! بعد یه بار که رفتی پیاده‌روی، وسطش شروع می‌کنی به دویدن و بعد از یک دقیقه می‌بینی دیگه نفست درنمیاد! بالاخره یه کم واقع‌بین می‌شی. از اول هم معلوم بود به این راحتی نیست، دماونده‌ها! برا همینه که از اون گروه ۲۷۰ نفری که ۹۰ درصدشون حداقل یه عکس پروفایل تو کوه دارن، آخرش شاید چیزی حدود ۱۰ درصد به برنامه‌ی صهود نهایی می‌رسن.

     البته که فرق آرزو و هدف چیز مشخصیه، ولی لازمه گاهی موقعیتایی مثل این پیش بیاد که به وضوح بهت یادآوریش کنه.

پ.ن. دلم می‌خواست تا آخر بمونم و بفهمم چند نفر می‌شن، ولی اینقدر هیچی از عملکردم نفرستادم که از گروه حذف شدم :)))

اینستاگرام عکاس

+ نمی‌دونم چطوریه که صبح رو اینقدر خوب و با انرژی شروع می‌کنم، ولی از عصر به بعد انرژی‌های منفی همین‌جور جذبم می‌شن :/ (البته این پست در یک حال عادی نوشته شده.)

  • فاطمه
  • شنبه ۱۰ خرداد ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب