سلام

نمی‌دونم شما هم از این دوست‌های نزدیک دارین که به نظر میاد تو همه چی موفق و حتی ازتون جلوترن، و نزدیک بودنتون باعث می‌شه ناخودآگاه خودتون رو باهاشون مقایسه کنین؟ من هم یکی از این دوست‌ها دارم و هم -متاسفانه- تا حدی روحیه‌ی حسادت‌ورزی و مقایسه رو!

مدت‌ها از اینکه هر بار و تو هر مقطع حس می‌کردم از من جلوتره ذهنم درگیر می‌شد و اون حوزه‌هایی رو که خودم توشون بهتر بودم و حتی در موردشون ازم کمک می‌خواست نمی‌دیدم. شاید این یه بخشیش طبیعی باشه که به چیزی که داریم قانع نباشیم و سعی کنیم بهتر بشیم، و این بهتر شدنه هم خیلی وقتا با الگو گرفتن از پیشرفتای بقیه‌س. ولی در مورد من داشت یه حالت مخربی پیدا می‌کرد چون هر چی می‌گذشت ارزش خودم رو کمتر می‌دیدم.

چند روز پیش توی کانال یه چیزی نوشتم در مورد گم شدن تو سایه‌ی دیگران. خیلی پیش اومده که حس کردم تو سایه‌ی این دوستم بودم. مثلا چون می‌دونستم از من بهتر حرف می‌زنه دنبال اون راه می‌افتادم که اون اول بره راهو باز کنه! حس می‌کردم گاهی دیده نشدم چون خیلی با هم بودیم و اون بهتر دیده می‌شد یا خودش رو نشون می‌داد. حالا چه از لحاظ توانایی ارتباط برقرار کردنش، چه عملکردش توی کار و درس یا چیزای دیگه.

اینطوری هم نیست که من چشم نداشته باشم موفقیت دیگران رو ببینم. قضیه اینه که بعضی آدم‌ها ناخودآگاه با رفتارشون موفقیت‌هاشون رو زیادی بزرگ جلوه می‌دن. لحن این آدمم اغلب طوری بوده که همچین چیزی بهم القا می‌کرده (بدون اینکه خودش بخواد). در حالی که از شنیدن موفقیت‌های خیلی دوستای دیگه‌م چنین حسی نگرفتم هیچ‌وقت.

خب الان چند ساله این دوست رو می‌شناسم و غیر از اون بخشی که اشکال خودمه، رفتارهایی از جانب اون هم بوده که می‌رفته رو اعصابم. مثلا گاهی تو حرفاش یه چیزی از گذشته می‌گه که من پیش خودم فکر می‌کنم منو باش حتی یه جاهایی طرفداری‌شو کردم چون فقط فکر می‌کردم بهتر می‌شناسمش!

بعد فکر می‌کنم پس چرا ارتباطم رو باهاش کم نمی‌کنم؟ آیا به خاطر ترس از اینه که اگه از سایه‌ش برم بیرون چیزی رو از دست میدم؟ یا نه، شاید صادقانه به خاطر اینه که به عنوان یه دوست قبولش دارم؟ یعنی کلی جنبه‌ی خوب هم تو دوستی باهاش وجود داره که نمی‌ارزه این رابطه رو به خاطر اون جنبه‌های منفی به هم بزنم. از طرفی اگه به طور مثال حسادت عیب منه، چه فرقی می‌کنه با کی دوست باشم؟ مشکل رو باید ریشه‌ای حل کرد.

دیروز باهاش حرف می‌زدم و از مشکلاتی می‌گفت که سر کار براش پیش اومده. پیش خودم فکر کردم آدم همیشه با یه چالش‌هایی روبه‌روئه. ممکنه من فکر کنم این یه مدته رفته سر کار، دیگه بارشو بسته و ما عقب افتادیم از دنیا! ولی نه، همون‌طور که من الان تو این مرحله‌ای که هستم درگیر یه سری چالشم، اونم تو یه مرحله‌ی دیگه درگیری‌هایی داره. الزاما هم بالاتر یا جلوتر نیست، فقط تو یه مرحله‌ی دیگه‌س.

بعدم به قول سین دال چرا تا می‌بینیم یه رابطه داره اذیت‌مون می‌کنه، زود می‌گیم من نمی‌خوام حالم بد باشه پس رابطه‌م رو قطع می‌کنم با این آدم؟ آره بعضی روابط واقعا مخربن و باید تموم بشن، ولی خیلی وقتا هم باید تلاش کرد روابطو مدیریت کرد. بگردیم ببینیم مشکل از کجاس و آیا واقعا قابل اصلاح نیست؟ شاید باید فاصله رو یه کم تنظیم کرد، شاید مشکل از سمت خودمونه و باید اصلاحش کنیم، یا شاید اون طرف اشکالی داره که خودش متوجهش نیست و وظیفه‌ی ماس به عنوان دوست کمکش کنیم.

این حرفا به این معنی نیست من الان یه دفعه به صلح با خودم و اطرافیانم رسیدم! ولی مدتیه دارم سعی می‌کنم آگاهانه‌تر بهش فکر کنم.

در واقع تو نوشتن این مدل پست‌ها خیلی شک می‌کنم چون می‌گم من که هنوز به اون نقطه‌ای که می‌خوام نرسیدم. می‌ترسم با پست کردن‌شون این تصور تو ذهن خودم ایجاد بشه که خب این کارم انجام شد، و دیگه خیلی پیگیریش نکنم. از طرفی هم نیاز دارم این فکرا رو بنویسم تا ذهنم مرتب شه یه کم. نمی‌دونم حالا :))

+ ممنونم از ۶ ناشناسی که با وجود اینکه نه تبلیغی کردم نه وعده‌ای دادم به وبلاگ من رای دادن :دی دمتون گرم :))