یه قدم نزدیک‌تر به صلح!

سلام :)

خوبی پست‌های مشابه پست قبل اینه که تو کامنتا حرف‌ها و نکته‌های جدیدی گفته میشه که بلد نبودم یا بهشون توجه نداشتم و باعث می‌شه بتونم نظر کامل‌تری درباره‌ی اون قضیه پیدا کنم. پس ضمن تشکر از کامنت‌های پست قبل، چند تا نکته‌ی تکمیلی که به ذهنم رسید رو می‌نویسم :)

۱) من به ویژگی حسادت اشاره کردم و یکی از دوستان تذکر داد احتمالا منظورم غبطه‌س. که درست هم هست. ولی به نظرم میاد حتی تو موارد معدودی که واقعا حس می‌کنم دارم حسادت می‌کنم، می‌تونم با تبدیل کردنش به غبطه (یعنی دلم بخواد اون چیز خوب رو هم اون فرد داشته باشه هم من) تعدیلش کنم تا کم‌کم دیگه اون حس اشتباه پیش نیاد.

۲) بحث من تو پست قبل به طور خاص اعتماد به نفس نبود. اما مثلا اونجایی که از توانایی ارتباط برقرار کردن می‌گفتم، به اینم مربوط می‌شد. یه موضوع جالبی که از قبل تو ذهنم بود و کامنت یکی از دوستان باعث شد یادش بیفتم، اینه که مثلا من از انجام کار ایکس می‌ترسم یا اعتماد به نفس‌شو ندارم. حالا اگه یه نفر بیاد ازم بخواد همون کار رو براش انجام بدم احتمال این که انجامش بدم بیشتره. اولین بار که به این نکته توجه کردم چند وقت پیش بود که تو دانشگاه یکی از پسرا تو یه کاری ازم کمک خواست. دیدم اگه منم بودم سخت بود برام، ولی الان چه راحت انجامش دادم :)) فکر کردم شاید به خاطر خودی نشون دادن یا کم نیاوردن جلوی جنس مخالف بوده =)) ولی بعدتر که بهش فکر کردم موارد مشابهی از این کمک کردن‌ها به دوستای دخترم هم به ذهنم رسید. یعنی در کل، شاید وقتی از کسی کمک می‌خوایم ناخودآگاه داریم این احساس رو بهش می‌دیم که توانایی انجامش رو داره و همین حس کمکش می‌کنه.

۳) چقدر تو دوستی‌هامون سعی می‌کنیم همدیگه رو تو مسیرایی که هستیم تشویق کنیم یا وقتی دوستمون تو فازی می‌ره که مثلا حس می‌کنه به هیچ دردی نمی‌خوره، توانایی‌هاش و ارزشش رو بهش یادآوری کنیم؟ دوستی دارم که هر وقت پیشش از این غرها می‌زنم آخرش چنین چیزهایی رو بهم یادآوری می‌کنه. می‌خوام تلاش کنم من هم متقابلا برای دوست‌هام اینطور باشم.

 

۴) یکی از دوستان گفت احساس می‌کنه خودش یکی از اون دوست‌هاس. این حرف و یادآوری بعضی مکالمه‌ها با دوستام باعث شد فکر کنم که منم ممکنه برای کسی همچین حالتی داشته باشم؛ یعنی اونا هم ممکنه جایی که من هستم رو دستاورد خاصی ببینن، همون‌طور که برعکسش برای من پیش اومده. شاید تنها کاری که از من برمیاد این باشه که درباره‌ش غلو نکنم که اون حس ناخوشایندی که خودم تجربه کردم رو به کسی ندم.

به‌طور کلی‌تر، یه وقتا پیش اومده که من از رفتار کسی (دوست یا غریبه) واقعا دلخور شدم. و بعد پیش خودم فکر کردم من براش بد نمی‌خوام ولی می‌شه یه موقعیت مشابهی براش پیش بیاد که بفهمه این رفتار چقد می‌تونه ناراحت کننده باشه و دیگه انجامش نده؟ صحبت درباره‌ی کارما اینو به ذهنم آورد که خببب نکنه خیلی وقتا که منم از کسی ناراحت می‌شم برا اینه که خودم بفهمم اون رفتار چقد می‌تونه ناراحت کننده باشه و دیگه انجامش ندم؟ :)))

البته زیاد فکر کردن به این قضیه و زیر ذره‌بین گذاشتن همه‌ی رفتارامون برا اینکه بفهمیم چه حسی جواب کدوم رفتار بوده، ممکنه به وسواس فکری منجر بشه! ولی می‌تونیم حداقل وقتی از کاری ناراحت می‌شیم حواس‌مون رو جمع کنیم که خودمون اون رفتارو با کسی نکنیم.

۵) و در نهایت یکی از اون چیزایی که همه گوشه‌ی ذهنمون می‌دونیم ولی خیلی وقتا یادمون میره اینه که سختی واقعا بخشی از مسیره. اون دوست یا هر کس دیگه‌ای هم اگه به جایی رسیده آسون نرسیده (تازه این که دوست نزدیکمه و خودم شاهد بخشی از مسیرش بودم تو این سال‌ها). حالا اگه من حاضر نیستم به خودم سختی بدم که هیچی. اگه حاضرم بسم الله! دیگه فقط باید خودم رو با خودِ دیروزم مقایسه کنم :)

بازم مرسی ازتون :)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۳ مرداد ۹۹

دو سه قدم مانده به صلح!

سلام

نمی‌دونم شما هم از این دوست‌های نزدیک دارین که به نظر میاد تو همه چی موفق و حتی ازتون جلوترن، و نزدیک بودنتون باعث می‌شه ناخودآگاه خودتون رو باهاشون مقایسه کنین؟ من هم یکی از این دوست‌ها دارم و هم -متاسفانه- تا حدی روحیه‌ی حسادت‌ورزی و مقایسه رو!

مدت‌ها از اینکه هر بار و تو هر مقطع حس می‌کردم از من جلوتره ذهنم درگیر می‌شد و اون حوزه‌هایی رو که خودم توشون بهتر بودم و حتی در موردشون ازم کمک می‌خواست نمی‌دیدم. شاید این یه بخشیش طبیعی باشه که به چیزی که داریم قانع نباشیم و سعی کنیم بهتر بشیم، و این بهتر شدنه هم خیلی وقتا با الگو گرفتن از پیشرفتای بقیه‌س. ولی در مورد من داشت یه حالت مخربی پیدا می‌کرد چون هر چی می‌گذشت ارزش خودم رو کمتر می‌دیدم.

چند روز پیش توی کانال یه چیزی نوشتم در مورد گم شدن تو سایه‌ی دیگران. خیلی پیش اومده که حس کردم تو سایه‌ی این دوستم بودم. مثلا چون می‌دونستم از من بهتر حرف می‌زنه دنبال اون راه می‌افتادم که اون اول بره راهو باز کنه! حس می‌کردم گاهی دیده نشدم چون خیلی با هم بودیم و اون بهتر دیده می‌شد یا خودش رو نشون می‌داد. حالا چه از لحاظ توانایی ارتباط برقرار کردنش، چه عملکردش توی کار و درس یا چیزای دیگه.

اینطوری هم نیست که من چشم نداشته باشم موفقیت دیگران رو ببینم. قضیه اینه که بعضی آدم‌ها ناخودآگاه با رفتارشون موفقیت‌هاشون رو زیادی بزرگ جلوه می‌دن. لحن این آدمم اغلب طوری بوده که همچین چیزی بهم القا می‌کرده (بدون اینکه خودش بخواد). در حالی که از شنیدن موفقیت‌های خیلی دوستای دیگه‌م چنین حسی نگرفتم هیچ‌وقت.

خب الان چند ساله این دوست رو می‌شناسم و غیر از اون بخشی که اشکال خودمه، رفتارهایی از جانب اون هم بوده که می‌رفته رو اعصابم. مثلا گاهی تو حرفاش یه چیزی از گذشته می‌گه که من پیش خودم فکر می‌کنم منو باش حتی یه جاهایی طرفداری‌شو کردم چون فقط فکر می‌کردم بهتر می‌شناسمش!

بعد فکر می‌کنم پس چرا ارتباطم رو باهاش کم نمی‌کنم؟ آیا به خاطر ترس از اینه که اگه از سایه‌ش برم بیرون چیزی رو از دست میدم؟ یا نه، شاید صادقانه به خاطر اینه که به عنوان یه دوست قبولش دارم؟ یعنی کلی جنبه‌ی خوب هم تو دوستی باهاش وجود داره که نمی‌ارزه این رابطه رو به خاطر اون جنبه‌های منفی به هم بزنم. از طرفی اگه به طور مثال حسادت عیب منه، چه فرقی می‌کنه با کی دوست باشم؟ مشکل رو باید ریشه‌ای حل کرد.

دیروز باهاش حرف می‌زدم و از مشکلاتی می‌گفت که سر کار براش پیش اومده. پیش خودم فکر کردم آدم همیشه با یه چالش‌هایی روبه‌روئه. ممکنه من فکر کنم این یه مدته رفته سر کار، دیگه بارشو بسته و ما عقب افتادیم از دنیا! ولی نه، همون‌طور که من الان تو این مرحله‌ای که هستم درگیر یه سری چالشم، اونم تو یه مرحله‌ی دیگه درگیری‌هایی داره. الزاما هم بالاتر یا جلوتر نیست، فقط تو یه مرحله‌ی دیگه‌س.

بعدم به قول سین دال چرا تا می‌بینیم یه رابطه داره اذیت‌مون می‌کنه، زود می‌گیم من نمی‌خوام حالم بد باشه پس رابطه‌م رو قطع می‌کنم با این آدم؟ آره بعضی روابط واقعا مخربن و باید تموم بشن، ولی خیلی وقتا هم باید تلاش کرد روابطو مدیریت کرد. بگردیم ببینیم مشکل از کجاس و آیا واقعا قابل اصلاح نیست؟ شاید باید فاصله رو یه کم تنظیم کرد، شاید مشکل از سمت خودمونه و باید اصلاحش کنیم، یا شاید اون طرف اشکالی داره که خودش متوجهش نیست و وظیفه‌ی ماس به عنوان دوست کمکش کنیم.

این حرفا به این معنی نیست من الان یه دفعه به صلح با خودم و اطرافیانم رسیدم! ولی مدتیه دارم سعی می‌کنم آگاهانه‌تر بهش فکر کنم.

در واقع تو نوشتن این مدل پست‌ها خیلی شک می‌کنم چون می‌گم من که هنوز به اون نقطه‌ای که می‌خوام نرسیدم. می‌ترسم با پست کردن‌شون این تصور تو ذهن خودم ایجاد بشه که خب این کارم انجام شد، و دیگه خیلی پیگیریش نکنم. از طرفی هم نیاز دارم این فکرا رو بنویسم تا ذهنم مرتب شه یه کم. نمی‌دونم حالا :))

+ ممنونم از ۶ ناشناسی که با وجود اینکه نه تبلیغی کردم نه وعده‌ای دادم به وبلاگ من رای دادن :دی دمتون گرم :)) 

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۱ مرداد ۹۹

عید غدیره و عیدیش :)

سلام

عید غدیر رو تبریک می‌گم به همگی :)

چند روز بود داشتم فکر می‌کردم حالا که خیلی همه رو نمی‌بینم چه عیدی‌ای می‌شه مثلا به شکل مجازی داد. به جز اینکه ملت شماره کارت بدن البته :)) چون اون‌طوری هر بار یه عیدی هم به بانک می‌دیم :))

امشب یه ایده‌ای دیدم تو دو تا از وبلاگ‌ها (ناگزیر از هجرت و در جستجوی کوچ) که خوشم اومد. سه تا کتاب مرتبط با غدیر و امیرالمومنین معرفی کردن و هر کدوم به شیوه‌ی خودشون از بین اینا یک یا دو مورد رو تو اپلیکیشن طاقچه هدیه می‌دن. منم فکر کردم از این ایده استفاده کنم :)

کتاب‌ها این‌هاس؛ توضیحات رو از وبلاگ در جستجوی کوچ کپی کردم و چون خودم هنوز هیچ‌کدوم رو نخوندم، لینک هر کدوم توی اپلیکیشن طاقچه رم گذاشتم که اگه خواستین خلاصه‌ی بیشتر یا نظرات دیگران رو هم ببینید:

کتاب اول: «غدیر» مرحوم صفایی حائری [معرفی در طاقچه]

​​​​​این کتاب از نظر معرفتی به ما کمک میکند غدیر و ولایت را کمی بهتر درک کنیم، مختصر و مفید با بیان روان و آمیخته با حکمت مرحوم عین صاد، یک منبع خیلی خلاصه و خوب برای آگاهی در مورد غدیر. به شدت کم حجم و پرمغز، بدون حاشیه پردازی و اتلاف وقت.

کتاب دوم: «کیمیاگر» رضا مصطفوی [معرفی در طاقچه]

این اثر در قالب داستان است. و داستان هم برگرفته از واقعیت و در زمان هارون الرشید اتفاق افتاده است. جوانی از اهل تسنن به دنبال کیمیایی می گردد که پیر روشن ضمیری به او مژده داده و راهی بغداد میشود تا به آن کیمیا دست پیدا کند. حاصل جستجوی این جوان برای خواننده ی اثر یک دریافت معرفتی است بر اساس یک واقعه تاریخی و مستند.

کتاب سوم: «ناقوس ها به صدا در می آیند» ابراهیم حسن بیگی [معرفی در طاقچه]

این اثر کمی طولانی تر از دو کتاب قبل است. داستان یک کشیش مسیحی که به جمع آوری کتاب های خطی علاقه مند است، طی اتفاقاتی کتابی به دست او می رسد و در آن کتاب از شخصیتی به نام علی از زبان دشمن او صحبت شده، این کتاب انگیزه ای میشود که کشیش در مورد امیرالمؤمنین علی علیه السلام بیشتر بداند...

 

پس اگه تمایل داشتین، اول لازمه که خود طاقچه رو داشته باشین که بتونین هدیه رو دریافت کنین (اگه ندارین از سایت طاقچه کمک بگیرین). بعدش یکی از این سه تا کتاب رو انتخاب کنین و بهم بگین. (تا حالا تو این اپ‌ها هدیه ندادم و امیدوارم مشکلی پیش نیاد :)) )

اینی که میگم شرطش نیست، ولی خب قشنگ می‌شه اگه به این مناسبت تو کامنت‌تون یه حکمت از نهج‌البلاغه، حدیث، شعر یا هر چیز مرتبطی هم بنویسین همه استفاده کنیم :)

نمی‌دونم چطور پیش بره :)) ولی ایده‌شون به نظرم جالب بود و گفتم قبل از اینکه اونقدر بهش فکر کنم تا الکی شک کنم و منصرف بشم پستش رو بذارم :))

بازم عیدتون مبارک و التماس دعا

  • فاطمه
  • شنبه ۱۸ مرداد ۹۹

آلبوم Voices

سلام

فکر کنم بیشترمون Max Richter رو با آهنگ On the Nature of Daylight بشناسیم (که توی فیلم‌های Shutter Island و Arrival هم استفاده شده). من کارهاش رو خیلی دنبال نکرده‌م ولی تازگی فهمیدم که چند روز پیش آلبوم جدیدش منتشر شده با عنوان Voices.

وقتی در مورد این آلبوم می‌خوندم*، متوجه شدم که انگار مکس ریشتر خیلی از موسیقی‌هاش رو براساس دغدغه‌های سیاسی و اجتماعیش، اعتراض به جنگ‌ها و... ساخته. محوریت آلبوم Voices هم حقوق انسان‌هاس. ریشتر سراغ اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر رفته و توی بعضی ترک‌ها صدایی از افرادی پخش می‌شه که دارن به زبان‌های مختلف از روی بندهای این اعلامیه می‌خونن.

اولین ترک (All Human Beings) با صدای الانور روزولت شروع می‌شه که سال ۱۹۴۹ توی مجمع سازمان ملل داشته برای اولین بار از روی منشور می‌خونده. بعد یه بازیگر (Kiki Layne) خوندن رو ادامه میده که تو بعضی ترک‌های دیگه هم دوباره صداش رو می‌شنویم. اما بقیه‌ی صداها متعلق به مردم عادی و با زبان‌های مختلف هستن. مکس ریشتر موقع ساخت آلبوم از مردم درخواست کرده بوده صدای خودشون رو در حال خوندن این بیانیه ضبط کنن و بفرستن که روی موسیقی‌ها ازشون استفاده کنه.

آلبوم شامل ۱۰ تا ترَک اصلیه که بیشترشون چند پارت می‌شن، و بعد هم نسخه‌ی بی‌کلام همه‌شون (حتی اونایی که از اول کلام نداشتن!) تکرار شده. اینا در مجموع می‌شن ۵۰ تا قطعه در مدت زمان یک ساعت و ۴۷ دقیقه. کل آلبوم رو می‌تونین از اسپاتیفای گوش کنین یا از این لینک دانلود کنین.

لینک چند تاشون رو که بیشتر دوست داشتم اینجا می‌ذارم. (می‌خواستم حداقل یکی‌شو آپلود کنم ولی صندوق بیان باز بازیش گرفته :/ ) بی‌مقدمه شروع شدن یا یهو تموم شدن بعضی ترک‌ها به خاطر اینه که بخشی از یه قطعه هستن.

All Human Beings - Pt. 3

Chorale - Pt. 4

Origins - Pt.1

Origins - Pt.2

Mercy

این هم ویدیوی رسمی ترک اولش (All Human Beings) به صورت کامله. کلا ترک‌های اول و آخر (Mercy) رو بیشتر پسندیدم :)

اون‌طور که فهمیدم تو ماه فوریه یه اجرای زنده از این آلبوم داشتن که البته ویدیویی ازش پیدا نکردم ولی توجهم به اصطلاح upside-down orchestra جلب شد که در موردش به کار رفته بود. من تو زمینه‌ی موسیقی چیز زیادی بلد نیستم ولی ظاهرا مکس ریشتر چند ساله تو اجراهاش یه انتخاب متفاوتی در نوع یا تعداد سازها نسبت به ارکسترهای معمول داره و اینطوری می‌خواد حس عدم تعادل و تغییرهای جامعه رو نشون بده. حالا احتمالا منی که گوشم آشنا نیست حتی زیاد متوجهش هم نشم ولی باز دونستنش برام جالب بود.

می‌دونین شاید آدم فقط بشینه نسخه‌های بی‌کلام این آلبوم رو گوش بده و از موسیقیش لذت ببره و راستش خودم هم چند تا از اون قطعه‌های بی‌کلامش رو دانلود کردم! ولی برام جالب بود بدونم داستان پشتش چی بوده. از هنرمندایی که این مسائل براشون دغدغه‌س خوشم میاد. خب طبیعتا با یه آلبوم یهو همه‌ی مشکلات حل نمی‌شه و انسان‌ها دارای حقوق برابر نمی‌شن! ولی همین یه یادآوری و جرقه‌س، یه حرکت کوچیک. به قول خود مکس ریشتر:

‘I like the idea of a piece of music as a place to think, and it is clear we all have some thinking to do at the moment’.

* بیشتر از اینجا و اینجا

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۵ مرداد ۹۹

کمی هم از روز عرفه و عید قربان

سلام، عیدتون مبارک باشه :)

یک. تو آیه‌های ۶۷ تا فکر کنم ۷۳ سوره‌ی بقره یه داستانی بیان شده که احتمالا آشنایید باهاش. در مورد قتلی که تو بنی اسرائیل اتفاق میفته و اینا چون نمی‌تونن بفهمن قاتل کیه می‌رن پیش حضرت موسی. ایشونم می‌گن دستور خدا اینه که یه گاو رو ذبح کنید و قسمتی ازش رو به بدن مقتول بزنید (تا زنده بشه و قاتل رو معرفی کنه). که حالا اینام شروع می‌کنن به ایراد بنی اسرائیلی گرفتن :)) و کلی می‌پرسن این گاو باید چه جوری باشه و چه مشخصاتی داشته باشه. ولی بالاخره این کار انجام می‌شه و معلوم می‌شه قاتل کی بوده.

دیشب یه سخنرانی از حاج آقا فاطمی‌نیا گوش می‌دادم که در مورد روز عرفه و عید قربان و فلسفه‌ی قربانی کردن حرف می‌زد. خب خیلی شنیدیم که در واقع هدف از قربانی کردنْ کشتن نفس‌مون هست، ولی ایشون یه نکته‌ی اضافه بر این هم گفت که برام جالب بودش. میگه یه تفسیری که از این آیه‌ها شده اینه که ما قلب‌مون مرده. باید گاوِ نفس خودمون رو بکشیم تا قلب‌مون زنده بشه و قاتل رو نشون بده! یعنی بفهمیم چه چیزایی، چه کارها و رفتارهایی باعثش بودن. بعد هم یه بخش از مناجاتی از امام سجاد -علیه السلام- (مناجات التائبین) رو نقل می‌کنه:

وَ أَمَاتَ قَلْبِی عَظِیمُ جِنَایَتِی فَأَحْیِهِ بِتَوْبَةٍ مِنْکَ یَا أَمَلِی

بزرگیِ گناهم قلبم را میرانده، پس –ای خدایی که آرزوی منی- اون رو با توبه به درگاهت زنده کن.

دو. یه نکته‌ی دیگه که تو چند تا سخنرانی‌ای که تا حالا از ایشون گوش دادم متوجه شدم، مقابله‌شون با وسواس توی عبادته. مثلا تو همین دیشبی مثال می‌زدن یکی از احکام طواف اینه که سمت چپ بدن به سمت کعبه باشه، حالا چرا اینقدر گیر می‌دین که باید شونه‌ی چپ دقیق به اون سمت باشه وگرنه غلطه؟! منظور حدودی و عرفی‌شه دیگه، یعنی مثلا پشت به کعبه یا حالتای دیگه حرکت نکنین (من تا حالا نرفتم حج و نمی‌دونم دقیق حکمش چیه، حرف ایشونو گفتم فقط). میگه چرا اینقدر تو چیزای جزئی وسواس به خرج می‌دیم که نفهمیم اصل عبادت برا چی بوده (مثل همون بنی اسرائیل که به جای اینکه همون اول به حکم خدا عمل کنن شروع کردن سوال کردن و کارشون هی سخت‌تر شد)!

حالا حرف این نیست که اصلا سوال نکنیم، قضیه اینه که حالت وسواس پیدا نکنه.

سه. یه چیزی هم در مورد دعای عرفه بگم و از منبر بیام پایین :)) واقعا حس می‌کنم این که سالی یه بار می‌خونمش (اونم نصفه نیمه) کافی نیست واسه فهمیدنش. امروز همین‌طور که سریع می‌خوندم و سعی می‌کردم یه جاهایی به معنیش هم توجه کنم، دیدم چقدر مفاهیم زیادی توش هست. خب قسمتای اولش درباره‌ی اعتراف بنده به گناه و کوچیک بودنش در برابر خدا و از اون‌طرف لطف و بزرگی خدا و خیلی چیزای دیگه‌س. ولی آخرای دعا (و بعد از همه‌ی اون حرفا که لازم بوده تا به اینجا برسه) می‌ره به سمت شناخت و معرفت پیدا کردن نسبت به خدا و یه جا می‌گه:

إِلَهِی عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الْآثَارِ وَ تَنَقُّلاتِ الْأَطْوَارِ أَنَّ مُرَادَکَ مِنِّی أَنْ تَتَعَرَّفَ إِلَیَّ فِی کُلِّ شَیْ‏ءٍ حَتَّى لا أَجْهَلَکَ فِی شَیْ‏ءٍ

خدایا، من از تغییرات موجود و تحول پدیده‌ها دانسته‌ام که می‌خواهی در همه چیز خود را به من بشناسانی تا آن‌که در هیچ چیز نسبت به وجود تو نادان نباشم.

و جلوتر تو اون بخشی که با «إِلَهِی تَرَدُّدِی فِی الْآثَارِ...» شروع می‌شه، این حرفا زده می‌شه (نقل به مضمون): خدایا توجه به نشانه‌های خلقتت برا شناختن تو کافی نیست و حتی منو از تو دور می‌کنه (یا راه رسیدنم به تو رو طولانی می‌کنه)، چون چطور می‌شه با چیزی که وجود خودش نیازمند به توئه به تو رسید؟ به من بینش و شهودی بده که خودتو ببینم :)

می‌دونم شاید اونطور که باید نتونستم منظورو برسونم، در حد فهم خودم بود این. ولی واقعا این قسمتش توجهم رو جلب کرد و خواستم در حد یه اشاره بنویسم ازش. و واقعا خوش به حال کسایی که می‌تونن عمیق بخونن و بفهمن. امیدوارم که بتونم و بتونیم این دعاها رو یه کم دقیق‌تر بخونیم و بیشتر فکر کنیم به ابعاد مختلف‌شون.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۹ مرداد ۹۹

قورباغه

سلام

دیشب دم غروب به هدف دیدن دنباله‌دار نئووایز (که به خاطر آلودگی‌های نوری و ساختمانی :/ از پشت بوم دیده نمی‌شه) رفتیم آبشار تهران. حالا نمی‌دونم تا حالا از اونجا کسی دیده‌تش یا نه، ما که از همون دم خونه دیدیم اون سمتِ آسمونْ ابریه، ولی رفتیم باز با اینکه برنامه‌ی دیگه‌ای هم نداشتیم! سر یه قضایایی که حوصله‌ی توضیحش رو ندارم، تقریبا از همون اول جدا شدم و راه خودمو رفتم. رفتم تا به یه حوضچه‌ای رسیدم و چون از اون همه پله بالا رفتن خسته شده بودم، نشستم رو سنگ‌های کنارش. یه ذره شاید جای عجیبی بود ولی برا خودم جالبه که برام مهم نبود اونجا نشستم و تنهام و ملت چی فکر می‌کنن یا نکنه چیزی بگن. تو حال خودم بودم و داشتم سعی می‌کردم بفهمم صاحب صدای قورباغه‌ای که می‌شنیدم کجاس، که مثلا وقتی از آب میاد بیرون ازش عکس بگیرم. (هدف نئووایز بود بعد ببین ما به عکس گرفتن از چی رضایت دادیم!) بعدتر فهمیدم دو تا قورباغه‌ن، یکی‌شون از این طرف حوض صدا می‌کرد دومی از اون‌طرف جواب می‌داد. خلاصه فکر کنم نهایتش یه ربع اونجا نشسته بودم ولی شاید چون در طول اون مدت هوا تاریک شد بیشتر به نظرم اومد.

دم صبح خواب دیدم مسافرتی جایی بودیم و کلی قورباغه اونجا دیدیم. بعد که برگشتیم، من تو ترکیبی از حمام خونه‌ی قبلی و آشپزخونه‌ی خونه‌ی فعلی‌مون بودم که متوجه شدم صدای قورباغه میاد. گشتم و دیدم چسبیده به شلوارم، و هر کار می‌کردم جدا نمی‌شد :| یه بار موفق شدم جداش کنم بعد دیدم دوباره اومده سر جاش -ــ-

این خواب منو یاد یه خاطره از خیلی سال پیش انداخت که با خانواده رفته بودیم شمال و یه روزش رفتیم جنگل. تو راه عقب ماشین راحت دراز کشیده بودم و پام رو تکیه داده بودم به اون دست‌گیره‌ی بالای شیشه، و یادمه یه لنگه جورابم دراومد و باد بردش :)) توی جنگل نمی‌دونم چطوری بود که تا یه جایی رو با ماشین رفتیم و پیاده شدیم تا چیزی بخوریم. اطراف‌مون پر از قورباغه بود و یه چیز محوی یادمه که انگار وقتی برگشتیم محل اقامت‌مون، دیدیم یه قورباغه تو صندوق عقب جا مونده و باهامون اومده :)

‌اونی که من دیدم اینقد خوشگل نبود :))

حالا نمی‌دونم تعبیر خوابم کدوم گزینه‌س؟ (دو گزینه‌ی اول رو از اینجا کپی کردم)

الف) دیدن قورباغه در خوابتان بیانگر ظرفیت تغییر یا پیش‌بینی نشده‌هاست. قورباغه ممکن است شاهزاده‌ای باشد که تغییر قیافه داده، و بیانگر تحول، احیا یا تولد دوباره است. (اینم شانس ماس، از این شاهزاده‌های طلسم‌شده نصیب‌مون می‌شه =)) )

ب) شنیدن صدای قورباغه در خوابتان بیانگر این است که شما چیزی که می‌خواستید را به طور کامل انجام نداده‌اید و به آن نرسیده‌اید.

ج) شما گیر یه موجود سیریش ول‌نکن افتاده‌اید یا می‌افتید :| (از اونجایی که هیچ‌کدوم از موارد اون صفحه به چسبیدن قورباغه به پاچه‌ی شلوار اشاره نداشت اینو خودم نتیجه گرفتم)!

د) قورباغه‌ات را قورت بده :/

ه) این خواب صرفا به خاطر دقایقی هم‌نشینی با قورباغه‌ها و مرور خاطره‌ی کوتاهی از خانه‌ی قبلی در طول روز بوده، پس لطفا به زور گودرز و شقایق را به هم ربط ندهید!

گزینه‌ی مورد نظر رو انتخاب کنید یا اگه نظر دیگه‌ای دارین اضافه کنین. ببینیم کدوم رای میاره :))

پ.ن. دیشب که داشتم برمی‌گشتم سمت ماشین، یه خونواده‌ی سه نفره از کنارم رد شدن. شنیدم پسره داشت برا پدر مادرش تعریف می‌کرد که گرگ از انسان می‌ترسه و برا همین حمله می‌کنه بهش و خیلی هم وحشیه! اول فکر کردم چه مسخره، ولی بعد به خودم گفتم آره اینجوری باش که وحشیانه به ترسات حمله کنی! (و صبح به ذهنم رسید که باز خوبه خواب گرگ ندیدم :/ )

  • فاطمه
  • جمعه ۳ مرداد ۹۹

کمدی‌های کیهانی

سلام. با یه پست طولانی معرفی کتاب در خدمت‌تونم =))

اگه قبلا از ایتالو کالوینو کتابی خونده باشید حتما با خلاقیت و تخیل عجیب و غریبش آشنایید. توی کتاب کمدی‌های کیهانی (Cosmicomics) این تخیل با موضوع‌های علمی گره خورده و به نظر من که نتیجه‌ش جذاب شده! از طرف دیگه این کتاب موقعی نوشته شده که کالوینو به مکتب ادبی اولیپو پیوسته بوده. اولیپو مخفف عبارتی به زبان فرانسویه که معنیش می‌شه «ادبیات بالقوه» و اون‌طور که فهمیدم، نویسنده‌های این سبک قصد دارن قابلیت‌های زبان رو نشون بدن. در اولیپو خود کلمات مهم هستن و نویسنده‌ها به جای استفاده از استعاره‌ها و... نوعی بازی با کلمات، کدگذاری و ترکیبی از ادبیات و ریاضی رو وارد متن‌شون می‌کنن. البته از اونجایی که طبیعتا بازی با کلمات و موارد مشابه تا حد زیادی توی ترجمه از بین می‌رن، شاید بهتر باشه فعلا روی همون وجه علمی تخیلی بودن کتاب تکیه کنیم. :)

کمدی‌های کیهانی شامل ۱۲ داستانه که هر کدوم با یه پاراگراف کوتاه از یه واقعیت یا نظریه‌ی علمی شروع می‌شن که داستان قراره حول اون بگرده. شخصیت‌های کتاب معلوم نیست چه نوع موجوداتی‌ان اما به نظر میاد که همیشه وجود داشتن! به هر حال اگر انسان هم نباشن، ویژگی‌های رفتاری انسان‌ها رو دارن؛ مثل حس رقابت، عشق، حسادت، قضاوت دیگران و... . اسم‌های عجیب و اغلب غیر قابل تلفظی هم دارن؛ شخصیت اصلی اسمش Qfwfq هست و هر بار از یکی از مراحل شکل‌گیری عالمْ داستانی برای گفتن داره. داستان‌هایی که توشون علم و فلسفه و ماجراهای عشقی با چاشنی تخیل و طنز ترکیب شدن.

داستان‌های کتاب به نظر ترتیب خاصی ندارن ولی از یه جا به فکرم رسید شاید بشه از لحاظ زمانی تا حدی مرتب‌شون کرد و به این شکل خلاصه‌ای نوشت که یه فضای کلی از هر داستان رو بیان کنه و در مقیاس بزرگتر نشون بده کالوینو تو این کتاب در مورد پیدایش جهان و تکامل موجودات چه ایده‌هایی داشته.

پس اگه بخوایم از اولِ اول شروع کنیم، باید بریم سراغ داستان همه چیز در یک نقطه. زمانی قبل از انفجار بزرگ، که همه چیز و همه کس تو یک نقطه متمرکز بودن، اما در عین حال هویت‌های مستقل خودشون رو داشتن. یعنی توی اون نقطه Qfwfq و دیگرانی بودن که در انتظار انفجار بزرگ، زندگی خودشون رو می‌کردن!

در حقیقت، حتی آن‌قدر جا نبود تا به هم بچسبیم. هر نقطه‌ی هر کدام از ما با همان نقطه‌ی دیگری، در یک نقطه‌ی واحد که همگی در آن زندگی می‌کردیم منطبق بود. به‌طور کلی از چیزی ناراحت نبودیم مگر اخلاق‌ها، چون اینکه شخص منفوری مثل آقای PbertPberd مرتب توی دست و پای آدم باشد ناگوارترین چیز عالم است. چند نفر بودیم؟ خوب! من هیچ‌وقت حتی به‌طور نسبی هم نفهمیدم. برای اینکه تعدادمان را بشمریم، می‌بایست لااقل یک‌کم از هم فاصله می‌گرفتیم، درحالی‌که همه در یک نقطه جمع بودیم.

بعد از انفجار بزرگ و قبل از به وجود اومدن هر چیز دیگه، Qfwfq و یه ریش سفیدی بودن که چون هیچ کار دیگه‌ای نداشتن، با هم شرط‌بندی می‌کردن. (داستانِ سر چی شرط ببندیم؟) البته هنوز نه چیزی بوده که سرش شرط ببندن و نه به جز e و pi عددی وجود داشته که حساب‌شون رو نگه دارن. بنابراین شرط‌بندی‌ها از موضوعای ساده‌ای مثل احتمال تشکیل یک اتم یا ستاره شروع می‌شد. Qfwfq کم‌کم می‌تونست با محاسباتش وقایع جزئی‌تر آینده‌های دور رو پیش‌بینی کنه. ولی با گذر زمان معلوم می‌شد خیلی جاها رو اشتباه کرده. این شاید به اختیار انسان اشاره داره و اینکه همه چی قرار نیست از منطق پیروی کنه!

داستان بازی بی‌پایان هم تو زمان بچگی Qfwfq می‌گذره، وقتی اتم‌های هیدروژن کم‌کم دارن به وجود میان و اون و بچه‌ی دیگه‌ای با این اتم‌ها یه جور تیله‌بازی بازی می‌کنن. بعد یه بار پیشنهاد یه بازی جدید می‌دن: به پرواز درآوردن کهکشان‌ها! پس هر کدوم با اتم‌های هیدروژنی که جمع کردن کهکشان می‌سازن و با کهکشان‌هاشون به پرواز درمیان و همدیگه رو دنبال می‌کنن :))

پس به مرور کهکشان‌ها دارن به وجود میان، ولی هنوز همه چیز شکل نگرفته. تو داستان شکل فضا، Qfwfq و دو نفر دیگه رو توی فضا می‌بینیم که در حال سقوطی بی‌انتها در مسیرهای به نظر مجزایی هستن. Qfwfq که تو فکر همگرا شدن یا نشدن این مسیرهاست، در آخر تصور می‌کنه که شاید دارن روی خط‌خطی‌های طراح عالم حرکت می‌کنن؛ روی منحنی‌های فضا.

در داستان علامتی در فضا، Qfwfq می‌خواد علامتی بذاره تا ببینه یک دور چرخش کهکشان راه شیری چقدر طول می‌کشه. هنوز چیزی برای علامت‌گذاری یا چشمی برای دیدنش وجود نداره، ولی به شکلی یه علامت قابل تشخیص می‌ذاره. بعد از ماجراهایی، هم خودش و هم دیگران این علامت‌گذاری‌ها رو ادامه می‌دن و تمام فضا به مرور پر از علامت‌هایی می‌شه که فضایی که ما الان می‌شناسیم رو شکل دادن.

حالا دیگر هیچ‌کدام از علایم من در فضا باقی نمانده بودند. می‌توانستم یکی دیگر بکشم؛ اما دیگر می‌دانستم که علایم برای داوری در مورد کسی که آنها را می‌کشد هم به درد می‌خورند، و در فاصله یک سال کهکشانی سلیقه‌ها و دیدگاه‌ها فرصت تغییر دارند و شیوه‌ی نگاه کردن به آنچه اول می‌آید بستگی به آن چیزی دارد که بعدا می‌آید؛ در مجموع می‌ترسیدم آنچه که در آن لحظه به نظرم یک علامت بی‌نقص می‌رسد، در ظرف دویست یا ششصد میلیون سال چهره‌ی نفرت انگیزی از من ارائه دهد.

Qfwfq در داستان سال‌های نوری ساکن یک کهکشانه، و یه بار که داره با تلسکوپ به آسمون نگاه می‌کنه می‌بینه از یه کهکشان دیگه یه نوشته بهش نشون داد شده: دیدمت! می‌فهمه وقتی در حال انجام یه کار اشتباه بوده دیده شده و در ادامه ذهنش درگیر این می‌شه که چه جوابی به اون شخص و ساکنین کهکشان‌های دیگه‌ای که موضوع رو فهمیده‌ن بده. یا چطور توجه همه‌ی اونایی رو که می‌تونن ببیننش جلب کنه که وقتی کار خوبی می‌کنه نگاه‌ها بهش باشه، و مسائلی از این قبیل که برای ما هم خیلی پیش میاد. :) (یه پست قبلا درباره‌ی این داستان نوشته بودم.)

کم‌کم داریم می‌رسیم به زمان پیدایش خورشید و سیارات منظومه‌ی شمسی. تو داستان پیدایی روز، Qfwfq و خانواده‌ش که در یک سحابی و در تاریکی مطلق زندگی می‌کنن، یه روز (!) متوجه می‌شن زیر پا و اطرافشون داره سفت می‌شه و سعی می‌کنن خودشون رو به سطح بیارن. این جامد شدن ادامه پیدا می‌کنه تا اینکه در نهایت می‌بینن از یه طرف خورشید به وجود اومده و از طرف دیگه چیزی که روش هستن داره از مرکز شکل کره‌ای رو به خودش می‌گیره.

تا مدت زیادی هنوز آب یا جَو روی این سیاره‌ی زمین وجود نداره و تنها اتفاقی که میفته زلزله‌ها هستن. روایت این زمان رو توی داستان بدون رنگ‌ها می‌خونیم. وقتی که همه چیز از سنگ و خاکستریه، چون جوی وجود نداره که نور با عبور ازش بشکنه و نور مرئی به چشم برسه. هرچند تغییراتی در شرف وقوعه! تو همچین موقعیتی Qfwfq با Ayl آشنا شده، اما برخلاف خودش که چشم انتظار تغییره، Ayl همین جهان خاکستری و ساکت رو ترجیح میده و نمی‌تونه با رنگی شدن جهان کنار بیاد. (این یکی از قشنگ‌ترین داستان‌های کتاب بود از نظرم!)

[منبع عکس]

می‌رسیم به پنجاه میلیون سال قبل و پیدایش موجوداتی که برامون آشناترن! تو داستان مارپیچ، Qfwfq یک نرم‌تنه که نه مغز داره، نه چشم، دهان یا هیچ عضو دیگه‌ای، ولی می‌تونه با تک‌تک سلول‌هاش فکر یا حس کنه. از دنیای اطرافش فقط صخره‌ای که بهش چسبیده رو می‌شناسه و دریایی که امواجش بهش برخورد می‌کنن. فقط از ارتعاشات این امواجه که می‌تونه دنیا رو بشناسه و از همین طریق از یکی خوشش میاد! پس شروع می‌کنه به ساختن یه صدف به دور خودش تا بتونه ارتعاشات متفاوتی برای اون بفرسته، غافل از اینکه نرم‌تن‌های دیگه هم شروع به ساخت صدف (و تکامل) کردن. در واقع Qfwfq می‌خواد برای خودش ساختاری درست کنه که وقتی اون موجود دارای چشم شد، بتونه تصویری از خودش در مغز اون تشکیل بده. انگار که یک جایی از تکاملْ موجودات با ایجاد تصویری برای دریافت، باعث شدن چشم‌ها که ابزار دیدنِ اون تصویرن به وجود بیان!

در داستان دایی آبزی، Qfwfq این بار از خانواده‌ی یک گونه از ماهی‌های شش‌داری هست که مدتیه کشف کرده‌ن می‌تونن از باله‌هاشون روی خشکی به عنوان دست و پا استفاده کنن. البته یک دایی بزرگ در این خونواده هست که حاضر نیست به خشکی بیاد و همچنان زندگی دریایی رو برتر می‌دونه. از طرفی نامزد Qfwfq از خانواده‌ای هست که زودتر به خشکی اومدن و سریع‌تر و تکامل‌یافته‌تر هستن. با آشنایی دایی و نامزد Qfwfq اتفاقات جالبی پیش میاد :)

به نظر دایی بزرگ زمین‌های بیرون آمده از آب پدیده‌هایی محدود بودند و همان‌طور که ظاهر شده بودند می‌بایست محو شوند، یا به هر حال تغییرات زیادی را تحمل کنند: آتشفشان، یخبندان، زمین‌لرزه، رانش زمین، تغییر ناگهانی آب و هوا و پوشش گیاهی. و زندگی ما در این میان، باید با این تغییرات دائمی دست و پنجه نرم کند، و طی آن جمعیت زیادی نابود شوند و تنها کسانی بتوانند دوام بیاورند که قادر باشند چنان بنیان زندگیشان را تغییر دهند که چیزهایی که به زندگی زیبایی می‌دادند به کلی دگرگون و فراموش شوند.

و اما زمان و داستان دایناسورها! اینجا Qfwfq دایناسوریه که از انقراض هم‌نوعانش جون سالم به در برده و بعد از چندین سال تنهایی، به دهکده‌ای با موجوداتی جدید می‌رسه. این «تازه‌ها» اون رو تو جمع‌شون می‌پذیرن اما دایناسور بودنش رو تشخیص نمی‌دن، چون داستان‌های مختلفی که از دایناسورها نسل‌ها بین‌شون چرخیده از واقعیت فاصله گرفته. اون‌ها تو دوره‌ای از دایناسورها داستان‌های ترسناک تعریف می‌کنن، تو دوره‌ای اونا رو الگو قرار می‌دن و دوره‌هایی هم داستان‌هاشون به سمت تحقیر و شوخی یا ترحم می‌ره. و بالاخره بعد از مدتی این افسانه‌ها متوقف و کلمه‌ی دایناسور فراموش می‌شه...

دیگه فقط یه داستان باقی مونده (که از جذاب‌ترین‌ها هم هست!). زمانی که ماه اونقدر نزدیک زمین بوده که زمینی‌ها موقعی که ماه کامل (و در نزدیک‌ترین فاصله‌ش از زمین) بوده، سوار یه قایق می‌شدن و تا زیر ماه می‌رفتن، بعد از یه نردبون بالا می‌رفتن و به کمک جاذبه‌ی ماه روی اون می‌پریدن! اینجا هم Qfwfq رو داریم و پسرعمویی که عاشق ماه هست، زن ناخدایی که عاشق این پسرعمو شده و خود Qfwfq که عاشق زن ناخدا شده؛ یه چند ضلعی عشقی! فاصله‌ی ماه، داستان به ماه رفتن این افراد در شبی هست که همه متوجه می‌شن ماه در حال فاصله گرفتن از زمینه و شاید دیگه نتونن بهش رفت و آمد کنن.

[منبع عکس]

تو هر کدوم از این داستان‌ها اتفاقای جالبی میفته که دیگه من وارد جزئیات نشدم و سعی کردم بیشتر فضای کلی رو تعریف کنم. در کل انگار کالوینو داره می‌گه یه سری شخصیت ثابت از همون ابتدا بودن و تو مراحل مختلف شکل‌گیری دنیا، هر بار تو یه قالبی زندگی کردن و اینقدر تکامل پیدا کردن تا رسیدن به ما. البته که موضوع بحث‌برانگیزیه، ولی اگه اینطوری فکر کنیم کی می‌دونه؟ شاید هنوز Qfwfq یه جایی اون بیرون داره بین آدم‌ها و جاندارهای ماده‌ی مختلف دنبال اون صدف می‌گرده! ولی هیچ‌وقت نمی‌تونه مطمئن بشه واقعا پیداش کرده و -همون‌طور که آخر داستان مارپیچ می‌خونیم- فقط می‌تونه تصور کنه حداقل تصویر‌هاشون در عمق دنیای پشت چشم‌ها با هم همنشین‌ان. :)

این نکته رم اضافه کنم که کتابش خیلی روان نیست، که این هم به خاطر حجم زیاد حرفای پیچیده‌ایه که نویسنده زده و هم شاید به خاطر نوع نگارش نویسنده و/یا ترجمه. البته در کل از ترجمه راضی بودم. من ترجمه‌ی موگه رازانی رو خوندم از نشر کتاب نادر. نشر چشمه هم یه ترجمه از این کتاب داره که اون نمی‌دونم چطوره. به هر صورت امیدوارم اگه به این موضوعا علاقه دارین کتابو بخونین و شما هم خوشتون بیاد.

و اگه تا آخر پست خوندین واقعا دمتون گرم :)

ویرایش - نکته‌ی تکمیلی در مورد ترجمه‌های موجود:

توی فیدیبو و طاقچه ترجمه‌ی نشر چشمه هست. تو هر دو هم نمونه کتاب گذاشتن که می‌تونین با خوندنش ببینین ترجمه‌ی میلاد زکریا (نشر چشمه) چطوره. من خوندم یه قسمتشو و به نظرم اونقدرا تفاوتی نداشتن ولی شاید ترجمه‌ی نشر چشمه روون‌تره. حالا یه قسمت از هر دو ترجمه رو اینجا میارم که خودتونم اگه خواستید مقایسه کنید:

نمونه‌ی ترجمه‌ی موگه رازانی – نشر کتاب نادر:

مدار؟ البته که بیضی بود، بله مدار، بیضوی بود: صاف روی ما قرار می‌گرفت و بعد دور می‌شد. وقتی که ماه پایین بود، مد آن‌قدر بالا می‌رفت که کسی جلودارش نبود. و بعضی شب‌ها که ماه کامل بود چنان پایین می‌آمد و مدّ چنان بالا می‌رفت که اگر ماه در دریا آبتنی نمی‌کرد تار مویی با آن فاصله داشت؛ بگوییم چند متری. هیچ‌وقت سعی نکردیم روی آن برویم؟ البته که می‌رفتیم. کافی بود با قایق برویم زیر ماه و نردبان قلاب‌داری را به آن تکیه دهیم و بالا برویم.

نمونه‌ی ترجمه‌ی میلاد زکریا – نشر چشمه:

مدارش؟ البته که بیضوی بود: مدتی خودش را می‌چسباند به ما و بعد مدتی بالا می‌رفت. ماه که نزدیک‌تر می‌شد، مد به‌قدری بالا می‌آمد که هیچ‌کس جلودارش نبود. شب‌هایی می‌شد که ماه کامل و خیلی خیلی پایین بود، و مد آن‌قدر بالا می‌آمد که ماه در یک‌قدمیِ –خب، بگذارید بگوییم در چند متری – خیس شدن قرار می‌گرفت. رفتن روی ماه؟ معلوم است که می‌رفتیم. تنها کاری که باید می‌کردیم این بود که برویم ردیف توی قایق بنشینیم، و وقتی رسیدیم آن زیر، یک نردبان عَلم کنیم و برویم بالا.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۳ تیر ۹۹

چالش ۳۰+۱۰ روز شکرگزاری - پایان

سلام، امیدوارم که خوب باشین🌹

تصمیم گرفتم یکی از این چالشای شکرگزاری و قدردانی برای خودم بذارم. حس کردم قبلا بیشتر به اتفاقای کوچیک ولی مثبت روزمره توجه داشتم و شکرگزارتر بودم، و از اونجا که معمولا حس‌ها و افکار منفی همدیگه رو تقویت می‌کنن، دیدم شاید کنار برنامه‌ها و راه حل‌های دیگه، توجه بیشتر به اون موارد هم بتونه کمک کنه حال بهتری داشته باشم. این اتفاق‌ها و حس‌های مثبت می‌تونن نتیجه‌ی لطف یا کمک کسی باشن، یا عملکرد خودم، یا هر چیز دیگه که پیش بیاد. قرارم نیست منتظر یه اتفاق شگفت‌انگیز بمونم، یه چیز معمولی هم کافیه. چون که می‌فرماید شکر نعمت، نعمتت افزون کند! :)

بعد این که من یادم نمیاد، ولی احتمالش هست چالش مشابهی قبلا بوده باشه تو بیان. الان هم این بیشتر برام جنبه‌ی شخصی داره و احتمالش کمه بخوام برای مواردی که می‌نویسم توضیح اضافه بدم یا در طول چالش مرتب پست رو بیارم بالا. برا همینه که از کسی دعوت نمی‌کنم، ولی اگر دوست داشتین که همراه بشین خوشحال می‌شم ازتون یاد بگیرم و تاثیر بگیرم که قشنگ‌تر به اطرافم و روزمره‌م نگاه کنم. و قطعا جمعی بودنش حس بهتری منتقل می‌کنه :)

پ.ن. نمی‌خواستم منتظر شنبه یا اول ماهی چیزی بمونم، ولی تقریبا تصادفا مصادف شد با اول ماه میلادی :))

  • فاطمه
  • جمعه ۲۰ تیر ۹۹

چرخه‌ی معیوب!

سلام :)

امروز آخرین امتحان دوران تحصیلم رو دادم (ایشالا)! با وجود زیاد بودن مباحث و حفظی بودنش و اشکالاتی که بچه‌ها می‌گفتن تو بعضی امتحان‌های آنلاین‌شون پیش اومده، خود امتحان خوب بود. زمانش فکر می‌کردیم کم باشه، ولی اونقدری بود که بتونم نصف سوالای آقای سین رو هم تو واتس‌اپ بهش جواب بدم :| خودمم که خلاصه‌هام جلو دستم بود و اسلایدا هم باز بود و اون وسط برا یه سوال هم مجبور شدم سرچ کنم :دی عذاب وجدانم ندارم بابت تقلب چون درسش جبرانیه و نمره‌ش تو معدل نمیاد، فقط باید پاس شیم.

اما این آخرین امتحان از لحاظ استرس و شب امتحان خوندن و اینا، فرق زیادی با اولیش نداشت. (حالا نه اولین امتحان دبستان :/ همون اولین امتحان دانشگاه مثلا) دارم فکر می‌کنم اگه ژاپن بودیم با این انرژی که ما شب امتحانی‌ها تو شب‌های امتحان می‌ذاریم برق تولید می‌کردن :)) جدی چطور می‌شه این قضیه رو بهینه کرد؟ چطوری ددلاین‌هایی تعیین کنیم که به اندازه‌ی شب امتحان محرک باشن؟

اینم نفهمیدم که من بالاخره جغد محسوب می‌شم یا مرغ؟ :)) تو این قرنطینه من بالاخره قبول کردم شب‌ها اگه بخوام بشینم کار کنم خیلی بازدهی ندارم و بهتره صبح‌ها زود پاشم. یکی دو ماهه دارم روش کار می‌کنم و می‌بینم صبح‌ها برام خیلی بهتره. ولی انگار شب امتحان آدم توانایی‌های ویژه‌ای می‌یابه :)) (حالا یه جور میگم انگار تا صبح بیدار بودم :/ یک و نیم خسته شدم رفتم خوابیدم :| همون مرغ پس :دی)

چند وقت پیش یه ویدیو می‌دیدم که مشاوره می‌گفت اگه به اهمال‌کاری به عنوان عادت نگاه کنیم می‌تونیم ترکش کنیم. می‌گفت چرخه‌ی عادت سه مرحله داره: محرک، الگوی تکرار‌شونده و پاداش. در مورد اهمال‌کاری محرک همیشه استرسه و پاداشْ یه مقدار رهایی از اون استرس. (بعدشم میگه باید این چرخه رو از مرحله‌ی تکرارشونده‌ش که همون اجتناب از کاره شکست. اولین قدم هم آگاه شدن به اینه که من الان استرس دارم که دارم یه کار جانبی انجام میدم.)

از وقتی اینطوری به قضیه نگاه می‌کنم، بیشتر دارم متوجه می‌شم که هر بار خودمو به یه چیزی مشغول می‌کنم که از زیر کار اصلیم در برم (مثل الان که دارم این پست رو می‌نویسم!) یا یه کاری رو به خاطر ترسم ازش عقب می‌ندازم، اولش موقتا حس بهتری پیدا می‌کنم ولی دفعه‌های بعد استرسش بیشتر و بیشتر می‌شه و در نتیجه تمایلم به پیچوندش بیشتر. و بله، اینطوریه که من یک معتاد به اهمال‌کاری* و مبتلا به استرس هستم! این دو تا هم قشنگ همدیگه رو تغذیه می‌کنن و خوش می‌گذره بهشون :))

یک هفته پیش همچین روز و ساعتی بود که از درد سمت چپ قفسه‌ی سینه کلافه شده بودم و به دوستم پیام دادم که دکتر من چمه؟ علایم رو بررسی کردیم و احتمال داد از معده‌مه و استرس هم تشدیدش کرده. بعد همین‌طور که ویسش رو گوش می‌دادم نشستم به حال خودم گریه کردم که دارم با خودم چی کار می‌کنم که استرسه علایم فیزیکی پیدا کرده. جالبه اخیرا از هر موقعیت استرس‌زایی هم که میام خودم رو دور کنم میفتم تو یکی دیگه، ینی تقریبا دیگه اون پاداش موقت هم در کار نیست :))

البته الان که اینا رو دارم می‌نویسم خوبم. چند روزه دوباره دارم مرتب می‌نویسم و ورزش و مدیتیشن می‌کنم. تاثیر دارن واقعا. فقط بدن درد داغونی گرفتم =))

و ببخشید اگه تازگی زیاد از این حرفا می‌زنم/خواهم زد و تکراریه براتون. دغدغه‌های این روزامه و دارم در موردشون می‌خونم و یاد می‌گیرم. یه چیزی هم که بهش پی بردم اینه که واقعا این مدل مسائل قرار نیست یه شبه حل شن. (بدیهی بود؟ هیچی پس :)) )

پس بیاید نظر بدید که:

۱) چطور ددلاین‌های محکم تعیین می‌کنین؟

۲) شما مرغین یا جغد؟ D:

۳) راهکار دیگه‌ای برای مدیریت استرس اگه دارید، بفرمایید.

با سپاس از همراهی‌تون :)

* اینجا که گفتم معتادم یاد این پست آقای مهدی افتادم که نگاه متفاوتی به پدیده‌ی خانمان‌سوز اعتیاد کرده :)) جدی هر چیزی که بهش عادت کنیم و مغزمون اون حس پاداش رو ازش بگیره، می‌تونه یه نوع اعتیاد محسوب بشه.

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۶ تیر ۹۹

یک نکته در مورد مرام‌نامه، و کمی حرف دیگر

سلام. ولادت امام رضا رو تبریک میگم به همگی💚

چند تا حرف پراکنده هست تو این پست. لطفا اگه پست چالش مرام‌نامه رو خوندین، قسمت اول این پست رو هم بخونید.

۱) من توی بند دوم پست مرام‌نامه از این نوشته بودم که اگه کسی رو دنبال کنم متقابلا انتظار ندارم دنبال بشم و این‌ها. در این مورد یه کامنت ناشناس برام اومد (خوبه جلوتر اینم گفته بودم کامنت ناشناس نذارین ترجیحا :دی) و خب جوابشونو دادم، اما به نظرم اومد شاید برای کس دیگه‌ای هم این فکر پیش اومده باشه. برا همین گفتم اینجا هم بیارمش. کامنت این بود:

شما همون شخصی هستین که دنبال صدتایی شدن بودین😉 باشه ما اون پست رو یادمون نمیاد

و من این جواب رو براشون نوشتم:

می‌خواستم اتفاقا یه چیزی درباره‌ی این بگم ولی فکر کردم خیلی توضیحش زیاد میشه. ببینید اولا یه چیز صفر و صدی نیست، من ته دلم از اون عدده خوشم میاد! ولی دارم تلاش می‌کنم توجهم به اون چیز مهم‌تر باشه. برا همین گفتم اگه کسی نمی‌خونه مجبور نیست دنبال بکنه.

دوما که اون پست مال یه مدت پیش بود. من وقتی دنبال کننده‌هام دویست نفر شدن هم اعلام کردم؟ ابراز هیجان کردم؟ و در کل آدما تغییر می‌کنن، نمی‌کنن؟ خوب نیست یه چیزو از قدیم یادمون بمونه که تا دیدیم فرصت مناسبه یادآوریش کنیم :)

یه چیزی که می‌خوام اضافه کنم اینه که فکر کنم بیشترمون ناخودآگاه تو هر شبکه‌ی اجتماعی که باشیم، تا یه حدی از زیاد بودن دنبال کننده‌هامون خوشمون میاد، چون اغلب داریم اونجا فعالیت می‌کنیم که دیده بشیم. اما الان بیشتر تاکیدم رو پاراگراف دوم جوابیه که به ایشون دادم؛ اینکه آدم می‌تونه تغییر بکنه... (دلم نمی‌خواد تو کامنتا خیلی در این مورد صحبت کنیم و بحث الکی کش بیاد، مگه اینکه شما هم انتقادی داشته باشین :) )

۲) مائده تو بخشی از پست آخرش نوشته بود:

در ابعاد بزرگ ما اونقدر عناصر بی اهمیتی برای کیهان هستیم که رسیدن و نرسیدنمون به یک نقطه مشخص اصلا معنایی نداره. ولی من حرکت کردنه رو دوست دارم.

اولا که با حرفش موافقم و اگه حرکت کردن یا نکردنم هیچ‌کدوم تو ابعاد کیهانی تاثیری نداشته باشن، بازم ترجیح میدم حرکت کنم چون خودم که حسش می‌کنم.

اما یه چیز دیگه (و احتمالا متفاوت با منظور نویسنده) هم با خوندن این جملات به ذهنم رسید. فرض کنید از بالا به یه نقشه نگاه کنیم که یه سری مسیر به مقاصد مختلف توش مشخصه و اینم نشون میده که عبور از چه مسیرهایی بیشتر بوده. مثلا فرض کنین نقشه‌ی راه‌های زمینی و هوایی ایران رو داریم نگاه می‌کنیم و تو روز ولادت امام رضا می‌بینیم مسیرهای منتهی به مشهد از همه شلوغ‌ترن :) خب یکی که ندونه و از بالا نگاه کنه، میگه لابد یه خبری هست همه دارن اون‌وری می‌رن. می‌خوام بگم شاید اگه یه هدف بزرگ و یکتایی وجود داشته باشه که یه روز آدما بفهمن باید برای رسیدن به اون حرکت کنن، این تو ابعاد کیهانی هم دیده بشه و اهمیت پیدا کنه. و مطمئنا منظورم یه هدف جغرافیایی نیست :)

۳) شما چقدر به نشانه‌ها اعتقاد دارین؟ دیروز رفته بودم شهر کتاب و چیزی که می‌خواستم رو پیدا نکرده بودم و همین‌جوری داشتم می‌گشتم که یه دفعه یکی از کارمندا به بقیه گفت سیروس گرجستانی فوت کرد! یه لحظه این جمله از ذهنم رد شد که امروز از اینجا خرید کردن شگون نداره! حالا من در این حد به مفاهیمی مثل شگون اعتقاد ندارم و اون موقع هم که دیگه قصد خرید نداشتم اصلا. اما مثلا فرض کنین یه روز قراره یه کار مهم انجام بدین یا یه موضوع مهمی پیش بیاد، بعد همون اول روز تا میاین چراغ رو روشن کنین لامپ می‌سوزه یا یکی دو تا اتفاق این شکلی میفته! این چیزا باعث می‌شه فکر کنید امروز روز من نیست؟ یا اگه نسبت به انجام اون کارتون شک داشته باشید ممکنه این اتفاقات رو این‌طور تعبیر کنین که اون کارو نباید انجام بدم؟

‌‌

  • فاطمه
  • جمعه ۱۳ تیر ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب