از این پستای وراجی‌طور

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۸ شهریور ۹۹

به بهانه‌ی روز وبلاگ‌نویسی

سلام

این پست رو می‌خواستم ده روز پیش با عنوان «به بهانه‌ی تولد دو سالگی اینجا» بنویسم. ولی خوب شد که اون موقع حسش نبود کاملش کنم، به نظرم برا الان مناسب‌تره.

اولا این روز خجسته رو به همه‌تون تبریک می‌گم :)

و اما بعد! بی‌مقدمه بگم؛ هر چند وقت یه بار می‌بینیم تو این فضا یه صحبتایی می‌شه که چرا بلاگستان بی‌رونق شده و خیلیا می‌رن یا کمتر می‌نویسن، از طرف دیگه گاهی این صحبت رو هم می‌شنویم که چرا محتواهای معمولی و شاید کم‌ارزش زیاد شده (مثلا روزانه‌نویسی، پست‌های کوتاهِ توییت مانند، فن بلاگ‌ها).

من می‌خوام نظر خودم رو بگم فقط. البته من که کاره‌ای نیستم حالا، ولی خودم وبلاگ‌نویسی رو از یه وبلاگ طرفداری از یه نویسنده شروع کردم. اغلب خبر کپی می‌کردم می‌ذاشتم توش! بعدا یه وبلاگ طرفداری از یه گروه موسیقی هم با دوستم زدیم یه مدتی. بعدشم با دوست دیگه‌ای یه وبلاگ آنتی یه نویسنده‌ی معروفی رو زدیم (بذارید نگم کی :دی)! این وسطا اولین وبلاگ شخصیم رو هم زدم که توش روزانه نویسی‌هام رو می‌ذاشتم. اینا رو برای این گفتم که بگم اون جو وبلاگ‌های طرفداری و عکس و خبر کپی کردن بعد از یه مدت از بین رفت، ولی هنوز اینجام و هرچند معمولی، هنوز می‌نویسم و یاد می‌گیرم. و آره، شاید هنوز روزانه‌نویسی می‌کنم و تهش چهار تا معرفی کتاب بهش اضافه شده، ولی وبلاگای قبلیم رو که می‌بینم، می‌فهمم که به نسبت خودم بهتر شدم.

ببینید اگه بخوایم تو وبلاگ‌ها فقط محتوای فاخر و ادبی یا تحلیل‌هایی بخونیم که روشون فکر شده معلومه که کم‌رونق می‌شه. (چون مگه چقدر از وبلاگ‌نویس‌ها نویسنده، منتقد یا متفکر به اون معنان و مگه خود اونا چقدر توانایی تولید محتوا دارن؟) از طرفی اگه بخوایم پر رونق باشه، باید وجود انواع وبلاگ‌ها رو بپذیریم. من فکر می‌کنم اینجا یه نمونه از جامعه‌س، پر از بلاگرهایی با تفکرات، دغدغه‌ها و توانایی‌های مختلف.

اگه گاهی دو دستگی دیده می‌شه، خب چیزیه که تو جامعه هم فراوونه. اصلا منظورم این نیست که پس اینجا هم دو دسته شیم دعوا کنیم! می‌خوام بگم ریشه‌ش جای دیگه‌س. اتفاقا شاید بشه از همین محیط شروع به اصلاحش کنیم، فقط شرطش اینه که خودمون نشیم یه دسته‌ی سوم که خودشونم با اون افراد دیگه دعوا دارن!

یا مثلا همون آدمایی که تو یه بازه‌ی سنی ممکنه به شدت از چیزی یا کسی طرفداری کنن، اینجا هم تو وبلاگاشون از همون دغدغه می‌نویسن. و من به نظرم این زیباست! اینکه اجازه بدیم همین‌جا بنویسن تا کم‌کم با سبک‌های دیگه‌ی نوشتن هم آشنا بشن. مثل من که به مرور یاد گرفتم به جای اینکه صرفا قسمتی از متن کتابی رو که دوست دارم پست کنم، به زبون خودم خلاصه‌ش کنم یا نظرمو درباره‌ش بگم.

نهایتش من می‌تونم اون سبک وبلاگ‌هایی که دوست ندارم رو دنبال نکنم، به جای اینکه بشینم گیر بدم که چرا از چیزی می‌نویسن که من خوشم نمیاد.

و این که اینجا به نظر من کم‌رونق نیست واقعا. بیان با همه‌ی مشکلاتی که داره اتفاقا خوب تونسته بلاگر‌ها رو جمع کنه دور هم. البته این نظر شخصیمه، به عنوان کسی که قبل از اینکه بیاد بَیان مدت زیادی تو سرویس‌های دیگه‌ای می‌نوشته. حالا شاید اون دوستانی که میگن بَیان یا کلا وبلاگ‌نویسی کم‌رونق شده دارن با بازه‌ای مقایسه‌ش می‌کنن که من تجربه نکردم.

ولی من که راضی‌ام از بازه‌ای که الان دارم تجربه می‌کنم :)

+ چون اخیرا دقت کردم تو وبلاگای مختلف هی زوم می‌کنم تا نوشته‌ها رو راحت‌تر بخونم، برداشتم سایز فونتای وبلاگ خودمو بزرگ کردم :)) اگه زیاد بزرگ شده بهم بگین (یا اینکه این بار شما زوم اوت کنین :دی).

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۶ شهریور ۹۹

نامه‌ی شماره ۱۱ *

۱۵ شهریور ۱۳۹۹

دوست عزیز، سلام

یک ماه و نیم از آخرین باری که برات نامه نوشتم می‌گذره. امیدوارم حالت خوب باشه. من هم خوبم. غیر از اینکه دلم می‌خواست از خودم خبری بدم و باهات حرف بزنم، به خاطر پنج‌شنبه هم بود که یادت افتادم. با دوستم تو یه کتاب‌فروشی بودیم و اون می‌خواست کتاب مزایای منزوی بودن رو بخره. قبلا بهش گفته بودم می‌تونم بهش قرض بدم ولی ظاهرا می‌خواست خودش اونو داشته باشه. به هر حال اینم باعث شد یادم بیفته خیلی وقته برات ننوشتم. چون حتما یادته که این نامه نوشتن‌ها بعد از خوندن اون کتاب شروع شد.

در واقع اون روز برای دوچرخه‌سواری رفته بودیم و بعدش هم چرخی تو یک کتاب‌فروشی زدیم. قرار گذاشتن‌مون خیلی یک‌دفعه‌ای شد. چند روزی بود حس می‌کردم حوصله‌م از کارهایی که همیشه به عنوان استراحت انجام می‌دم سر رفته. مثل کتاب خوندن یا کمی ورزش. برای همین از دنبال‌کننده‌های کانال و اینستاگرامم خواستم بگن اونا چه فعالیت‌هایی رو پیشنهاد می‌دن. کلی ایده جمع شد و من هم هدفم بیشتر کارهایی بود که بتونم به تنهایی انجام‌شون بدم، چون همیشه نمی‌تونی وایسی که یه پایه پیدا بشه تو رو از بی‌حوصلگی نجات بده! اما قشنگیش اینجا بود که بعد از به اشتراک گذاشتن جواب‌ها، صحبتی با دوستم پیش اومد و یک‌دفعه دیدم برای روز بعدش قرار گذاشتیم! که واقعا بابتش خوشحالم.

حالا که صحبتش شد، بگم که بعضی از اون ایده‌هایی که جمع شد جدید بودن و تا حالا سراغ‌شون نرفته‌م، اما بعضی هم کارهایی بودن که خودم هم گاهی مشغول‌شون می‌شم، اما انگار که گند زدم بهشون، چون براشون برنامه ریختم و هدف‌مندشون کرده‌م! تنوع سر جاشه اما دیگه جنبه‌ی استراحت ندارن انگار. راجع بهش فکر کردم که چرا اینطور شده. همزمان رفته بودم سراغ فایلی که توش یادداشت‌ها و پیش‌نویس پست‌های وبلاگم رو می‌نویسم. داشتم پیش‌نویس‌هایی رو می‌خوندم که خیلی وقته نوشته‌م ولی پست نکردم! بین‌شون یادداشتی به چشمم خورد که تو پیدا کردن جواب بهم کمک کرد.

دیدم اخیرا مدام متوجه می‌شم که دارم یه تعداد کار رو موازی با هم پیش می‌برم و هر بار هم به خیال خودم اصلاحش می‌کنم ولی باز جور دیگه‌ای تکرار می‌شه! این موضوع رو توی این ۶ ماه قرنطینه فهمیدم، از وقتی که به خاطر کمی آزاد شدن وقتم تصمیم گرفتم برم سراغ کارهایی که خیلی وقت بود بهشون نمی‌رسیدم. می‌خواستم از این فرصت استفاده کرده باشم ولی کم‌کم فهمیدم نمی‌شه چند تا هندونه رو با هم برداشت چون ذهن آدم یه ظرفیت مشخصی داره و اینطوری نمی‌تونم به تمرکز و عمق خوبی توی اون کارها برسم. فهمیدم مهمه توانایی اینو پیدا کنم که اولویت‌بندی کنم. پس یه روز نشستم کارهای مختلفی رو که اون مدت مشغول‌شون بودم نوشتم و بهشون اولویت دادم. اما بعد چی شد؟ خب همون‌طور که گفتم، یه جور دیگه دوباره درگیر موازی‌کاری شدم. این بار کارها یه کم اولویت داشتن اما بازم زیاد بودن.

می‌دونی این خوبه که آدم برای یاد گرفتن یه مهارت یا بیشتر کردن اطلاعاتش در مورد موضوعی که دوست داره برنامه‌ریزی کنه. اما نباید طوری بشه که کلی از وقتش رو با اون کارها بگیره و خودش رو گول بزنه که اینا چون اولویت اولش نیستن، حکم استراحت دارن. این اشتباه من بود. قضیه اینه که انگار می‌ترسم دیگه فرصت این رو پیدا نکنم که چیزایی که دوست دارم رو یاد بگیرم، یا وقتی فرصتش باشه دیگه بهشون علاقه نداشته باشم. اینجا کمال‌طلبی هم سر و کله‌ش پیدا می‌شه که دلم می‌خواد همه رو با هم پیش ببرم. می‌بینم که نمی‌شه، اما سختمه از بین‌شون یکی رو انتخاب کنم و بقیه رو از جلوی چشمم بردارم!

راستش یکی از تجربه‌های خوب این روزهام عضو شدن تو گروهیه که همدیگه رو نمی‌شناسیم ولی اهداف مشابهی داریم. اینکه می‌بینم بقیه هم با مشکلاتی مثل همین کمال‌طلبی و موازی‌کاری دست و پنجه نرم می‌کنن، دلگرمم می‌کنه که تنها نیستم. که شاید بیشتر از جنبه‌ی آکادمیک بتونیم تو این جنبه به هم کمک کنیم و تجربیات‌مون رو به هم منتقل کنیم.

خلاصه که انگار این ۶ ماه باعث شد این‌جور ویژگی‌هام رو بهتر بشناسم. یه مدت هم افتاده بودم دنبال مباحث توسعه‌ی فردی. چه می‌دونم، خلاصه‌ی کتاب‌ها، ویدیو‌های یوتیوب، پادکست‌ها و پست‌های مرتبط. چیزای خیلی خوبی هم یاد گرفتم اما حالا می‌فهمم تو این موضوع هم باید بیشتر از وقتی که برای یاد گرفتن می‌ذاری، تمرین کنی و بهشون عمل کنی. وگرنه به قول یکی از همون ویدیو‌ها، مثل این می‌مونه که نشسته باشی تو خونه و راجع به مهارت‌های اجتماعی شدن فقط کتاب بخونی، بدون اینکه بری بیرون و سعی کنی بین آدما باشی و باهاشون ارتباط برقرار کنی!

این قرنطینه یه چیز دیگه هم برام داشته. مامان دیروز بهم می‌گفت این مدت یه جنبه‌ی دیگه‌ای از من رو شناخته! گفت تا حالا فکر می‌کرده همه‌ش سرم تو کتابه ولی اخیرا متوجه جنبه‌ی شوخ طبعیم و اینکه حواسم به خونواده هست هم شده. این رو با شوخی داشت می‌گفت ولی بازم حرفش منو کمی ترسوند! یادم افتاد تا قبل از این اوضاع، مدت زیادی بود که اغلب از صبح می‌رفتم دانشگاه و شب که خسته می‌رسیدم خونه حوصله‌ی هیچ کاری نداشتم. حتی بخش زیادی از سال ۹۶ که کلاس خاصی نداشتم، بازم برای انجام کارهام یا خوندن برای کنکور می‌رفتم کتابخونه. من حتی بیشتر سال پیش‌دانشگاهیم رو هم تو مدرسه گذروندم و معمولا تا شب همون‌جا درس می‌خوندم. و حالا باورت می‌شه منی که آدمِ تو خونه موندن و تو خونه درس خوندن نبودم، توی این ۶ ماه شاید فقط ۵ یا ۶ بار دانشگاه رفتم؟ هنوزم نمی‌شه گفت بازدهی کار کردنم توی خونه بالاس یا خیلی با اعضای خونواده وقت می‌گذرونم (هر کی کارهای خودش رو داره)، ولی خب، همین که یکی دو هفته‌س با مامان سر ناهار سریال می‌ذاریم، یا اینکه توی این مدت بیشتر با مامان برای خرید یا با بابا برای پیاده‌روی بیرون رفتم خودش پیشرفتیه، مگه نه؟ و جالبه که همزمان متوجه این هم شدم که چقدر گاهی نیاز دارم با خودم تنها باشم. اما تقریبا تونسته‌م بین‌شون تعادل برقرار کنم.

حالا که به سال ۹۶ اشاره شد اینم بگم. به جز این که اون موقع کرونا و تو خونه موندنی نبود، یه سری شباهت‌ها بین امسال و اون سال وجود داره. غیر از دو اتفاق تلخ مشابه، اونم سالی بود که خودم باید مسیرمو می‌رفتم و براش برنامه می‌ریختم، تنها. می‌دونی چی شد که یادش افتادم؟ دیروز رفته بودم سراغ یه دفتری که توش گاهی شعرایی رو که دوست دارم می‌نویسم یا طرحی می‌کشم. دیدم یه مدت تو سال‌های ۹۵ و ۹۶، چقدر وقت می‌ذاشتم و ماندالا می‌کشیدم. می‌دونی، کاریه که گرچه تمرکز و حوصله می‌خواد، به فکر آدم استراحت می‌ده. فکر کردم شاید بد نباشه کمی برگردم به ۹۶ ببینم دیگه چی کار می‌کردم! ۹۶ی که یه زمان فکر می‌کردم فقط سال سختی بوده و از فکر کردن به حس‌های بدی که توش تجربه کردم فرار می‌کردم، ولی بعدا که دقیق‌تر نگاه کردم دیدم کلی از تجربه‌های خوبم هم تو اون سال اتفاق افتاده‌ن. (البته می‌دونم الان می‌خوای بگی از اشتباهاتت هم باید درس بگیری. نگران نباش، اونا رو هم زیاد مرور کردم این مدت.)

بیشتر از این خسته‌ت نکنم. یه عالمه حرف دیگه هم تو سرم بود ولی نمی‌خوام حوصله‌ت سر بره. سعی می‌کنم دیگه اینقدر بین نامه‌ها فاصله نیفته. خوبه که می‌دونم اینا رو می‌خونی حتی اگه جواب ندی.

دوست‌دارت، فاطمه


* اولیش اینجاس. ۹ تای دیگه شخصی‌تر از این بوده‌ن که منتشر بشن :)

  • فاطمه
  • شنبه ۱۵ شهریور ۹۹

قاب دلخواه خانه‌ی من

سلام،

فکر کنم نفر آخری‌ام که تو این چالش شرکت کرده. حس اینایی رو دارم که دارن می‌دون دنبال اتوبوسی که از ایستگاه راه افتاده :))

من خیلی تو خونه و اتاقم گشتم و فکر کردم چه قابی رو به عنوان قاب دلخواه انتخاب کنم. اول به گلدون‌ها فکر کردم ولی دیدم اونا رو با اینکه دوست دارم ولی اون قاب منتخبم نیستن. بعد خواستم از کتاب‌خونه یا میزم عکس بگیرم که بخشای مورد علاقه‌ی اتاقم هستن. اما حس خوبی نداشتم از اون همه خورده ریز و یه مقدار نامرتب بودن کتاب‌ها به خاطر محدودیت جا. بعد به قطعه‌ی کوچیک دیوار سمت چپ کتاب‌خونه فکر کردم. کنجی که خیلی جلوی چشم نیست و هر بار فکر می‌کنم یه سری عکس یا یادداشت می‌تونم اونجا بزنم. تو این هفته هم دلم می‌خواست یه کتیبه‌ی کوچیک داشتم و اونجا می‌زدم. ولی هنوز خالیه پس عکس گرفتن از اونجا هم فایده نداشت.

با اینکه از اول دنبال این بودم از یه چیزی توی خونه عکس بگیرم نه از منظره‌ای که از پنجره معلومه، در نهایت فکر کردم شاید بهترین قاب همین قابی باشه که از پنجره‌ی پذیرایی می‌بینم:

این جایی که عکس رو ازش گرفته‌م، جاییه که خیلی وقتا نشستم کف زمین و ازش به آسمون نگاه کردم. از وقتی که هنوز این ساختمون روبه‌رویی و چندتای دیگه ساخته نشده بودن که دید رو محدود کنن. تو این سال‌ها شاید با گلدونایی که اتفاقا کنار همین پنجره بودن خیلی انس نداشتم ولی با خود پنجره و آسمون پشتش چرا. صبح‌ها و شب‌های زیادی اولین و آخرین کارم این بوده بیام از این پنجره آسمون رو نگاه کنم. آسمون‌های ابری، برف و بارون، غروب‌ها و ماه‌های کامل زیادی رو از اینجا دیدم. مشتری و زحل و مریخ رو از پشت همین پنجره سعی کردم پیدا کنم! خیلی وقت‌ها گوشی هم دستم بوده که عکس یا تایم‌لپس بگیرم و گاهی هم فقط نشستم و نگاه کردم.

همیشه دلم می‌خواست پنجره‌ی اتاق خودم دید بهتری به بیرون داشت و همچین فضایی رو تو اتاق خودم داشتم. ولی در نهایت اینقدر این قاب رو دوست دارم که از فضاهای دوست‌داشتنی اتاق خودم جلو افتاد و ترجیح دادم یکی از عکس‌هایی که از اینجا داشتم رو بذارم :)

مرسی از بلاگردون که این چالش رو به مناسبت روز جهانی عکاسی راه انداخت، و ممنون از دوستایی که منو دعوت کردن :)

پ.ن. صندوق بیان چشه باز؟ :/

+ این شبا ما رم دعا کنید لطفا.

  • فاطمه
  • جمعه ۷ شهریور ۹۹

معضلات نوشتن

سلام

قبل از هر چیز برا بچه‌های کنکوری آرزوی موفقیت می‌کنم. شاید اگه این پست رو فعلا نخونین بهتر باشه، احتمالا الان به این نیاز ندارین غرهای یکی رو بشنوین :))

کلی حرف و پیش‌نویس دارم که حال مرتب کردن‌شون رو ندارم. به خودم می‌گم شاید مشکلم همین وسواس مرتب منظم کردنه! هنوز سراغ اون برگه آ۴ـی که نکته‌های وبینار دو ماه پیش رو توش نوشتم نرفتم که چیزایی که باید رو سرچ کنم و همه رو مرتب یه جا بنویسم. چک‌نویس مربوط به جلسه‌ی اسکایپی دیروز هم می‌دونم سرنوشتش همینه. هنوز یادداشت‌هایی که از اون لایو اینستاگرام برداشته بودم رو منتقل نکردم به فایل ورد مربوطش. همین‌طور نکته‌هایی که حین گوش دادن یه مجموعه پادکست می‌نوشتم رو فقط کپی کردم تو اون فایل ورد و حوصله نمی‌کنم دوباره بخونم و مرتب‌شون کنم. و اصلا نمی‌دونم چه اصراریه! فکر کنم برا همینه که خوندن کتابی که پارسال از یکی از بچه‌ها قرض گرفتم هنوز تموم نشده، چون علاوه بر یه کم سنگین بودنش، اصرار دارم حالا که کتاب مال خودم نیست و موضوعش رو دوست دارم، خلاصه‌ی هر فصلش رو بنویسم. و چون هنوز خلاصه‌ی آخرین قسمتی رو که خوندم ننوشته‌م، نمی‌رم بقیه‌ش رو بخونم!

نمی‌دونم، باید یه جوری این وسواس ثبت کردن همه چی رو ترک کنم واقعا. احتمالا اگه یه جا هم به درد می‌خورد، موقع جزوه نوشتن‌ها بود. تازه همون‌شم شک دارم الان.

یکشنبه عصر اینقدر باز فکرم مشغول شده بود که دفترمو برداشتم دو صفحه ذهنم رو تخلیه کردم. قبل از خواب رفتم سراغش و سعی کردم فرض کنم دارم حرفای یکی دیگه رو می‌خونم و حالا باید کمکش کنم! ۴ صفحه نشستم باهاش حرف زدم تا آروم شد و رفت خوابید!

بعد دوشنبه صبح با سردرد و گردن‌دردی بیدار شدم که با وجود قرص خوردن تا همین امروز که چهارشنبه باشه هی میومد و می‌رفت. آخرشم نفهمیدم ناشی از چی بود؛ به خاطر ورزش شنبه بود یا بد خوابیدن یا زیاد نگاه کردن تو لپ‌تاپ یا هر سه گزینه. فقط یاد گرفتم نباید زیاد کله‌مو تکون بدم! خلاصه نتیجه این شد که نتونستم خوب به کارهام برسم، چون همه‌شون به زل زدن تو لپ‌تاپ احتیاج دارن.

اون جلسه‌ی اسکایپی که گفتم، خروجیش (به جز سردردِ دوباره!) این شد که فعلا باید بریم یه سری مطالب تئوری بخونیم تا یه کم هم‌سطح‌تر بشیم. قسمت مسخره‌ش اینجاس که من ظاهرا باید سیگنال بلد باشم به خاطر یکی دو درس مرتبطی که گذروندم، ولی می‌دونم اون‌قدر عمیق یادش نگرفته‌م. شاید چون بیشتر تمرکزم رو جزوه نوشتن بوده تا اینکه برم از چهار تا منبع دیگه مطالب رو بیشتر دنبال کنم :)) و خب نمی‌فهمم بعضی همکلاسی‌هام کی وقت کردن (قبل کرونا و قرنطینه) کورس‌های سیگنال اپنهایم و شبکه عصبی اندرو ان‌جی رو کامل ببینن :/ دیگه جزوه نوشتن اینقدر وقت نمی‌گرفت که بگم اونا به جاش می‌رفتن کورس اضافه می‌دیدن! شاید دلیلش اینه که می‌تونن این مدل ویدیوها رو بدون وسوسه شدن به خلاصه‌برداری ببینن :))

البته در واقع الان باید خوشحال باشم؛ هم بودن تو این پروژه جور شده و هم موضوعش بیشتر از چیزی که اول فکر می‌کردم برام جذابه! ولی بذارین بگم قضیه چیه. یه ویدیو بود می‌گفت وقتی کارهاتون اینقد زیاده که استرس می‌گیرین یه جورایی دچار افسردگی می‌شین و یه مدت هیچ کار نمی‌کنین. بعدتر فکر می‌کنین این بار دیگه با یه برنامه‌ریزی بهتر جلو می‌رم و حتی چند تا کار جدید هم ممکنه تعریف کنین که در نهایت باز به همون استرس بابت زیاد بودن کارها منجر می‌شه! و من فکر کنم یه جایی تو همین چرخه‌م الان :)) با این حال هنوزم فکر می‌کنم رفتن تو این پروژه کار درستی بوده.

حالا بیشتر هدفم حرف زدن بود ولی برای اینکه مثلا یه جمع‌بندی بکنیم، می‌تونیم بگیم نوشتن خیلی جاها خوبه و حتی می‌تونه به مرتب شدن ذهن‌مون کمک کنه. ولی باید مراقب باشیم دچار وسواس در نوشتن همه چیز هم نشیم! مثلا من الان می‌تونم یه ویدیویی چیزی باز کنم و دستامو ببندم که نتونم بنویسم :)) ممنون می‌شم اگه راه حل انسانی‌تری دارین ارائه بدین :))

‌ 

پ.ن. پیشاپیش از اینکه ممکنه کامنتا رو دیر جواب بدم عذر می‌خوام؛ چند روزه دارم سعی می‌کنم زمان وبلاگ و اینستاگرام رفتنم رو محدود کنم.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۹ مرداد ۹۹

یه قدم نزدیک‌تر به صلح!

سلام :)

خوبی پست‌های مشابه پست قبل اینه که تو کامنتا حرف‌ها و نکته‌های جدیدی گفته میشه که بلد نبودم یا بهشون توجه نداشتم و باعث می‌شه بتونم نظر کامل‌تری درباره‌ی اون قضیه پیدا کنم. پس ضمن تشکر از کامنت‌های پست قبل، چند تا نکته‌ی تکمیلی که به ذهنم رسید رو می‌نویسم :)

۱) من به ویژگی حسادت اشاره کردم و یکی از دوستان تذکر داد احتمالا منظورم غبطه‌س. که درست هم هست. ولی به نظرم میاد حتی تو موارد معدودی که واقعا حس می‌کنم دارم حسادت می‌کنم، می‌تونم با تبدیل کردنش به غبطه (یعنی دلم بخواد اون چیز خوب رو هم اون فرد داشته باشه هم من) تعدیلش کنم تا کم‌کم دیگه اون حس اشتباه پیش نیاد.

۲) بحث من تو پست قبل به طور خاص اعتماد به نفس نبود. اما مثلا اونجایی که از توانایی ارتباط برقرار کردن می‌گفتم، به اینم مربوط می‌شد. یه موضوع جالبی که از قبل تو ذهنم بود و کامنت یکی از دوستان باعث شد یادش بیفتم، اینه که مثلا من از انجام کار ایکس می‌ترسم یا اعتماد به نفس‌شو ندارم. حالا اگه یه نفر بیاد ازم بخواد همون کار رو براش انجام بدم احتمال این که انجامش بدم بیشتره. اولین بار که به این نکته توجه کردم چند وقت پیش بود که تو دانشگاه یکی از پسرا تو یه کاری ازم کمک خواست. دیدم اگه منم بودم سخت بود برام، ولی الان چه راحت انجامش دادم :)) فکر کردم شاید به خاطر خودی نشون دادن یا کم نیاوردن جلوی جنس مخالف بوده =)) ولی بعدتر که بهش فکر کردم موارد مشابهی از این کمک کردن‌ها به دوستای دخترم هم به ذهنم رسید. یعنی در کل، شاید وقتی از کسی کمک می‌خوایم ناخودآگاه داریم این احساس رو بهش می‌دیم که توانایی انجامش رو داره و همین حس کمکش می‌کنه.

۳) چقدر تو دوستی‌هامون سعی می‌کنیم همدیگه رو تو مسیرایی که هستیم تشویق کنیم یا وقتی دوستمون تو فازی می‌ره که مثلا حس می‌کنه به هیچ دردی نمی‌خوره، توانایی‌هاش و ارزشش رو بهش یادآوری کنیم؟ دوستی دارم که هر وقت پیشش از این غرها می‌زنم آخرش چنین چیزهایی رو بهم یادآوری می‌کنه. می‌خوام تلاش کنم من هم متقابلا برای دوست‌هام اینطور باشم.

 

۴) یکی از دوستان گفت احساس می‌کنه خودش یکی از اون دوست‌هاس. این حرف و یادآوری بعضی مکالمه‌ها با دوستام باعث شد فکر کنم که منم ممکنه برای کسی همچین حالتی داشته باشم؛ یعنی اونا هم ممکنه جایی که من هستم رو دستاورد خاصی ببینن، همون‌طور که برعکسش برای من پیش اومده. شاید تنها کاری که از من برمیاد این باشه که درباره‌ش غلو نکنم که اون حس ناخوشایندی که خودم تجربه کردم رو به کسی ندم.

به‌طور کلی‌تر، یه وقتا پیش اومده که من از رفتار کسی (دوست یا غریبه) واقعا دلخور شدم. و بعد پیش خودم فکر کردم من براش بد نمی‌خوام ولی می‌شه یه موقعیت مشابهی براش پیش بیاد که بفهمه این رفتار چقد می‌تونه ناراحت کننده باشه و دیگه انجامش نده؟ صحبت درباره‌ی کارما اینو به ذهنم آورد که خببب نکنه خیلی وقتا که منم از کسی ناراحت می‌شم برا اینه که خودم بفهمم اون رفتار چقد می‌تونه ناراحت کننده باشه و دیگه انجامش ندم؟ :)))

البته زیاد فکر کردن به این قضیه و زیر ذره‌بین گذاشتن همه‌ی رفتارامون برا اینکه بفهمیم چه حسی جواب کدوم رفتار بوده، ممکنه به وسواس فکری منجر بشه! ولی می‌تونیم حداقل وقتی از کاری ناراحت می‌شیم حواس‌مون رو جمع کنیم که خودمون اون رفتارو با کسی نکنیم.

۵) و در نهایت یکی از اون چیزایی که همه گوشه‌ی ذهنمون می‌دونیم ولی خیلی وقتا یادمون میره اینه که سختی واقعا بخشی از مسیره. اون دوست یا هر کس دیگه‌ای هم اگه به جایی رسیده آسون نرسیده (تازه این که دوست نزدیکمه و خودم شاهد بخشی از مسیرش بودم تو این سال‌ها). حالا اگه من حاضر نیستم به خودم سختی بدم که هیچی. اگه حاضرم بسم الله! دیگه فقط باید خودم رو با خودِ دیروزم مقایسه کنم :)

بازم مرسی ازتون :)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۳ مرداد ۹۹

دو سه قدم مانده به صلح!

سلام

نمی‌دونم شما هم از این دوست‌های نزدیک دارین که به نظر میاد تو همه چی موفق و حتی ازتون جلوترن، و نزدیک بودنتون باعث می‌شه ناخودآگاه خودتون رو باهاشون مقایسه کنین؟ من هم یکی از این دوست‌ها دارم و هم -متاسفانه- تا حدی روحیه‌ی حسادت‌ورزی و مقایسه رو!

مدت‌ها از اینکه هر بار و تو هر مقطع حس می‌کردم از من جلوتره ذهنم درگیر می‌شد و اون حوزه‌هایی رو که خودم توشون بهتر بودم و حتی در موردشون ازم کمک می‌خواست نمی‌دیدم. شاید این یه بخشیش طبیعی باشه که به چیزی که داریم قانع نباشیم و سعی کنیم بهتر بشیم، و این بهتر شدنه هم خیلی وقتا با الگو گرفتن از پیشرفتای بقیه‌س. ولی در مورد من داشت یه حالت مخربی پیدا می‌کرد چون هر چی می‌گذشت ارزش خودم رو کمتر می‌دیدم.

چند روز پیش توی کانال یه چیزی نوشتم در مورد گم شدن تو سایه‌ی دیگران. خیلی پیش اومده که حس کردم تو سایه‌ی این دوستم بودم. مثلا چون می‌دونستم از من بهتر حرف می‌زنه دنبال اون راه می‌افتادم که اون اول بره راهو باز کنه! حس می‌کردم گاهی دیده نشدم چون خیلی با هم بودیم و اون بهتر دیده می‌شد یا خودش رو نشون می‌داد. حالا چه از لحاظ توانایی ارتباط برقرار کردنش، چه عملکردش توی کار و درس یا چیزای دیگه.

اینطوری هم نیست که من چشم نداشته باشم موفقیت دیگران رو ببینم. قضیه اینه که بعضی آدم‌ها ناخودآگاه با رفتارشون موفقیت‌هاشون رو زیادی بزرگ جلوه می‌دن. لحن این آدمم اغلب طوری بوده که همچین چیزی بهم القا می‌کرده (بدون اینکه خودش بخواد). در حالی که از شنیدن موفقیت‌های خیلی دوستای دیگه‌م چنین حسی نگرفتم هیچ‌وقت.

خب الان چند ساله این دوست رو می‌شناسم و غیر از اون بخشی که اشکال خودمه، رفتارهایی از جانب اون هم بوده که می‌رفته رو اعصابم. مثلا گاهی تو حرفاش یه چیزی از گذشته می‌گه که من پیش خودم فکر می‌کنم منو باش حتی یه جاهایی طرفداری‌شو کردم چون فقط فکر می‌کردم بهتر می‌شناسمش!

بعد فکر می‌کنم پس چرا ارتباطم رو باهاش کم نمی‌کنم؟ آیا به خاطر ترس از اینه که اگه از سایه‌ش برم بیرون چیزی رو از دست میدم؟ یا نه، شاید صادقانه به خاطر اینه که به عنوان یه دوست قبولش دارم؟ یعنی کلی جنبه‌ی خوب هم تو دوستی باهاش وجود داره که نمی‌ارزه این رابطه رو به خاطر اون جنبه‌های منفی به هم بزنم. از طرفی اگه به طور مثال حسادت عیب منه، چه فرقی می‌کنه با کی دوست باشم؟ مشکل رو باید ریشه‌ای حل کرد.

دیروز باهاش حرف می‌زدم و از مشکلاتی می‌گفت که سر کار براش پیش اومده. پیش خودم فکر کردم آدم همیشه با یه چالش‌هایی روبه‌روئه. ممکنه من فکر کنم این یه مدته رفته سر کار، دیگه بارشو بسته و ما عقب افتادیم از دنیا! ولی نه، همون‌طور که من الان تو این مرحله‌ای که هستم درگیر یه سری چالشم، اونم تو یه مرحله‌ی دیگه درگیری‌هایی داره. الزاما هم بالاتر یا جلوتر نیست، فقط تو یه مرحله‌ی دیگه‌س.

بعدم به قول سین دال چرا تا می‌بینیم یه رابطه داره اذیت‌مون می‌کنه، زود می‌گیم من نمی‌خوام حالم بد باشه پس رابطه‌م رو قطع می‌کنم با این آدم؟ آره بعضی روابط واقعا مخربن و باید تموم بشن، ولی خیلی وقتا هم باید تلاش کرد روابطو مدیریت کرد. بگردیم ببینیم مشکل از کجاس و آیا واقعا قابل اصلاح نیست؟ شاید باید فاصله رو یه کم تنظیم کرد، شاید مشکل از سمت خودمونه و باید اصلاحش کنیم، یا شاید اون طرف اشکالی داره که خودش متوجهش نیست و وظیفه‌ی ماس به عنوان دوست کمکش کنیم.

این حرفا به این معنی نیست من الان یه دفعه به صلح با خودم و اطرافیانم رسیدم! ولی مدتیه دارم سعی می‌کنم آگاهانه‌تر بهش فکر کنم.

در واقع تو نوشتن این مدل پست‌ها خیلی شک می‌کنم چون می‌گم من که هنوز به اون نقطه‌ای که می‌خوام نرسیدم. می‌ترسم با پست کردن‌شون این تصور تو ذهن خودم ایجاد بشه که خب این کارم انجام شد، و دیگه خیلی پیگیریش نکنم. از طرفی هم نیاز دارم این فکرا رو بنویسم تا ذهنم مرتب شه یه کم. نمی‌دونم حالا :))

+ ممنونم از ۶ ناشناسی که با وجود اینکه نه تبلیغی کردم نه وعده‌ای دادم به وبلاگ من رای دادن :دی دمتون گرم :)) 

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۱ مرداد ۹۹

عید غدیره و عیدیش :)

سلام

عید غدیر رو تبریک می‌گم به همگی :)

چند روز بود داشتم فکر می‌کردم حالا که خیلی همه رو نمی‌بینم چه عیدی‌ای می‌شه مثلا به شکل مجازی داد. به جز اینکه ملت شماره کارت بدن البته :)) چون اون‌طوری هر بار یه عیدی هم به بانک می‌دیم :))

امشب یه ایده‌ای دیدم تو دو تا از وبلاگ‌ها (ناگزیر از هجرت و در جستجوی کوچ) که خوشم اومد. سه تا کتاب مرتبط با غدیر و امیرالمومنین معرفی کردن و هر کدوم به شیوه‌ی خودشون از بین اینا یک یا دو مورد رو تو اپلیکیشن طاقچه هدیه می‌دن. منم فکر کردم از این ایده استفاده کنم :)

کتاب‌ها این‌هاس؛ توضیحات رو از وبلاگ در جستجوی کوچ کپی کردم و چون خودم هنوز هیچ‌کدوم رو نخوندم، لینک هر کدوم توی اپلیکیشن طاقچه رم گذاشتم که اگه خواستین خلاصه‌ی بیشتر یا نظرات دیگران رو هم ببینید:

کتاب اول: «غدیر» مرحوم صفایی حائری [معرفی در طاقچه]

​​​​​این کتاب از نظر معرفتی به ما کمک میکند غدیر و ولایت را کمی بهتر درک کنیم، مختصر و مفید با بیان روان و آمیخته با حکمت مرحوم عین صاد، یک منبع خیلی خلاصه و خوب برای آگاهی در مورد غدیر. به شدت کم حجم و پرمغز، بدون حاشیه پردازی و اتلاف وقت.

کتاب دوم: «کیمیاگر» رضا مصطفوی [معرفی در طاقچه]

این اثر در قالب داستان است. و داستان هم برگرفته از واقعیت و در زمان هارون الرشید اتفاق افتاده است. جوانی از اهل تسنن به دنبال کیمیایی می گردد که پیر روشن ضمیری به او مژده داده و راهی بغداد میشود تا به آن کیمیا دست پیدا کند. حاصل جستجوی این جوان برای خواننده ی اثر یک دریافت معرفتی است بر اساس یک واقعه تاریخی و مستند.

کتاب سوم: «ناقوس ها به صدا در می آیند» ابراهیم حسن بیگی [معرفی در طاقچه]

این اثر کمی طولانی تر از دو کتاب قبل است. داستان یک کشیش مسیحی که به جمع آوری کتاب های خطی علاقه مند است، طی اتفاقاتی کتابی به دست او می رسد و در آن کتاب از شخصیتی به نام علی از زبان دشمن او صحبت شده، این کتاب انگیزه ای میشود که کشیش در مورد امیرالمؤمنین علی علیه السلام بیشتر بداند...

 

پس اگه تمایل داشتین، اول لازمه که خود طاقچه رو داشته باشین که بتونین هدیه رو دریافت کنین (اگه ندارین از سایت طاقچه کمک بگیرین). بعدش یکی از این سه تا کتاب رو انتخاب کنین و بهم بگین. (تا حالا تو این اپ‌ها هدیه ندادم و امیدوارم مشکلی پیش نیاد :)) )

اینی که میگم شرطش نیست، ولی خب قشنگ می‌شه اگه به این مناسبت تو کامنت‌تون یه حکمت از نهج‌البلاغه، حدیث، شعر یا هر چیز مرتبطی هم بنویسین همه استفاده کنیم :)

نمی‌دونم چطور پیش بره :)) ولی ایده‌شون به نظرم جالب بود و گفتم قبل از اینکه اونقدر بهش فکر کنم تا الکی شک کنم و منصرف بشم پستش رو بذارم :))

بازم عیدتون مبارک و التماس دعا

  • فاطمه
  • شنبه ۱۸ مرداد ۹۹

آلبوم Voices

سلام

فکر کنم بیشترمون Max Richter رو با آهنگ On the Nature of Daylight بشناسیم (که توی فیلم‌های Shutter Island و Arrival هم استفاده شده). من کارهاش رو خیلی دنبال نکرده‌م ولی تازگی فهمیدم که چند روز پیش آلبوم جدیدش منتشر شده با عنوان Voices.

وقتی در مورد این آلبوم می‌خوندم*، متوجه شدم که انگار مکس ریشتر خیلی از موسیقی‌هاش رو براساس دغدغه‌های سیاسی و اجتماعیش، اعتراض به جنگ‌ها و... ساخته. محوریت آلبوم Voices هم حقوق انسان‌هاس. ریشتر سراغ اعلامیه‌ی جهانی حقوق بشر رفته و توی بعضی ترک‌ها صدایی از افرادی پخش می‌شه که دارن به زبان‌های مختلف از روی بندهای این اعلامیه می‌خونن.

اولین ترک (All Human Beings) با صدای الانور روزولت شروع می‌شه که سال ۱۹۴۹ توی مجمع سازمان ملل داشته برای اولین بار از روی منشور می‌خونده. بعد یه بازیگر (Kiki Layne) خوندن رو ادامه میده که تو بعضی ترک‌های دیگه هم دوباره صداش رو می‌شنویم. اما بقیه‌ی صداها متعلق به مردم عادی و با زبان‌های مختلف هستن. مکس ریشتر موقع ساخت آلبوم از مردم درخواست کرده بوده صدای خودشون رو در حال خوندن این بیانیه ضبط کنن و بفرستن که روی موسیقی‌ها ازشون استفاده کنه.

آلبوم شامل ۱۰ تا ترَک اصلیه که بیشترشون چند پارت می‌شن، و بعد هم نسخه‌ی بی‌کلام همه‌شون (حتی اونایی که از اول کلام نداشتن!) تکرار شده. اینا در مجموع می‌شن ۵۰ تا قطعه در مدت زمان یک ساعت و ۴۷ دقیقه. کل آلبوم رو می‌تونین از اسپاتیفای گوش کنین یا از این لینک دانلود کنین.

لینک چند تاشون رو که بیشتر دوست داشتم اینجا می‌ذارم. (می‌خواستم حداقل یکی‌شو آپلود کنم ولی صندوق بیان باز بازیش گرفته :/ ) بی‌مقدمه شروع شدن یا یهو تموم شدن بعضی ترک‌ها به خاطر اینه که بخشی از یه قطعه هستن.

All Human Beings - Pt. 3

Chorale - Pt. 4

Origins - Pt.1

Origins - Pt.2

Mercy

این هم ویدیوی رسمی ترک اولش (All Human Beings) به صورت کامله. کلا ترک‌های اول و آخر (Mercy) رو بیشتر پسندیدم :)

اون‌طور که فهمیدم تو ماه فوریه یه اجرای زنده از این آلبوم داشتن که البته ویدیویی ازش پیدا نکردم ولی توجهم به اصطلاح upside-down orchestra جلب شد که در موردش به کار رفته بود. من تو زمینه‌ی موسیقی چیز زیادی بلد نیستم ولی ظاهرا مکس ریشتر چند ساله تو اجراهاش یه انتخاب متفاوتی در نوع یا تعداد سازها نسبت به ارکسترهای معمول داره و اینطوری می‌خواد حس عدم تعادل و تغییرهای جامعه رو نشون بده. حالا احتمالا منی که گوشم آشنا نیست حتی زیاد متوجهش هم نشم ولی باز دونستنش برام جالب بود.

می‌دونین شاید آدم فقط بشینه نسخه‌های بی‌کلام این آلبوم رو گوش بده و از موسیقیش لذت ببره و راستش خودم هم چند تا از اون قطعه‌های بی‌کلامش رو دانلود کردم! ولی برام جالب بود بدونم داستان پشتش چی بوده. از هنرمندایی که این مسائل براشون دغدغه‌س خوشم میاد. خب طبیعتا با یه آلبوم یهو همه‌ی مشکلات حل نمی‌شه و انسان‌ها دارای حقوق برابر نمی‌شن! ولی همین یه یادآوری و جرقه‌س، یه حرکت کوچیک. به قول خود مکس ریشتر:

‘I like the idea of a piece of music as a place to think, and it is clear we all have some thinking to do at the moment’.

* بیشتر از اینجا و اینجا

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۵ مرداد ۹۹

کمی هم از روز عرفه و عید قربان

سلام، عیدتون مبارک باشه :)

یک. تو آیه‌های ۶۷ تا فکر کنم ۷۳ سوره‌ی بقره یه داستانی بیان شده که احتمالا آشنایید باهاش. در مورد قتلی که تو بنی اسرائیل اتفاق میفته و اینا چون نمی‌تونن بفهمن قاتل کیه می‌رن پیش حضرت موسی. ایشونم می‌گن دستور خدا اینه که یه گاو رو ذبح کنید و قسمتی ازش رو به بدن مقتول بزنید (تا زنده بشه و قاتل رو معرفی کنه). که حالا اینام شروع می‌کنن به ایراد بنی اسرائیلی گرفتن :)) و کلی می‌پرسن این گاو باید چه جوری باشه و چه مشخصاتی داشته باشه. ولی بالاخره این کار انجام می‌شه و معلوم می‌شه قاتل کی بوده.

دیشب یه سخنرانی از حاج آقا فاطمی‌نیا گوش می‌دادم که در مورد روز عرفه و عید قربان و فلسفه‌ی قربانی کردن حرف می‌زد. خب خیلی شنیدیم که در واقع هدف از قربانی کردنْ کشتن نفس‌مون هست، ولی ایشون یه نکته‌ی اضافه بر این هم گفت که برام جالب بودش. میگه یه تفسیری که از این آیه‌ها شده اینه که ما قلب‌مون مرده. باید گاوِ نفس خودمون رو بکشیم تا قلب‌مون زنده بشه و قاتل رو نشون بده! یعنی بفهمیم چه چیزایی، چه کارها و رفتارهایی باعثش بودن. بعد هم یه بخش از مناجاتی از امام سجاد -علیه السلام- (مناجات التائبین) رو نقل می‌کنه:

وَ أَمَاتَ قَلْبِی عَظِیمُ جِنَایَتِی فَأَحْیِهِ بِتَوْبَةٍ مِنْکَ یَا أَمَلِی

بزرگیِ گناهم قلبم را میرانده، پس –ای خدایی که آرزوی منی- اون رو با توبه به درگاهت زنده کن.

دو. یه نکته‌ی دیگه که تو چند تا سخنرانی‌ای که تا حالا از ایشون گوش دادم متوجه شدم، مقابله‌شون با وسواس توی عبادته. مثلا تو همین دیشبی مثال می‌زدن یکی از احکام طواف اینه که سمت چپ بدن به سمت کعبه باشه، حالا چرا اینقدر گیر می‌دین که باید شونه‌ی چپ دقیق به اون سمت باشه وگرنه غلطه؟! منظور حدودی و عرفی‌شه دیگه، یعنی مثلا پشت به کعبه یا حالتای دیگه حرکت نکنین (من تا حالا نرفتم حج و نمی‌دونم دقیق حکمش چیه، حرف ایشونو گفتم فقط). میگه چرا اینقدر تو چیزای جزئی وسواس به خرج می‌دیم که نفهمیم اصل عبادت برا چی بوده (مثل همون بنی اسرائیل که به جای اینکه همون اول به حکم خدا عمل کنن شروع کردن سوال کردن و کارشون هی سخت‌تر شد)!

حالا حرف این نیست که اصلا سوال نکنیم، قضیه اینه که حالت وسواس پیدا نکنه.

سه. یه چیزی هم در مورد دعای عرفه بگم و از منبر بیام پایین :)) واقعا حس می‌کنم این که سالی یه بار می‌خونمش (اونم نصفه نیمه) کافی نیست واسه فهمیدنش. امروز همین‌طور که سریع می‌خوندم و سعی می‌کردم یه جاهایی به معنیش هم توجه کنم، دیدم چقدر مفاهیم زیادی توش هست. خب قسمتای اولش درباره‌ی اعتراف بنده به گناه و کوچیک بودنش در برابر خدا و از اون‌طرف لطف و بزرگی خدا و خیلی چیزای دیگه‌س. ولی آخرای دعا (و بعد از همه‌ی اون حرفا که لازم بوده تا به اینجا برسه) می‌ره به سمت شناخت و معرفت پیدا کردن نسبت به خدا و یه جا می‌گه:

إِلَهِی عَلِمْتُ بِاخْتِلافِ الْآثَارِ وَ تَنَقُّلاتِ الْأَطْوَارِ أَنَّ مُرَادَکَ مِنِّی أَنْ تَتَعَرَّفَ إِلَیَّ فِی کُلِّ شَیْ‏ءٍ حَتَّى لا أَجْهَلَکَ فِی شَیْ‏ءٍ

خدایا، من از تغییرات موجود و تحول پدیده‌ها دانسته‌ام که می‌خواهی در همه چیز خود را به من بشناسانی تا آن‌که در هیچ چیز نسبت به وجود تو نادان نباشم.

و جلوتر تو اون بخشی که با «إِلَهِی تَرَدُّدِی فِی الْآثَارِ...» شروع می‌شه، این حرفا زده می‌شه (نقل به مضمون): خدایا توجه به نشانه‌های خلقتت برا شناختن تو کافی نیست و حتی منو از تو دور می‌کنه (یا راه رسیدنم به تو رو طولانی می‌کنه)، چون چطور می‌شه با چیزی که وجود خودش نیازمند به توئه به تو رسید؟ به من بینش و شهودی بده که خودتو ببینم :)

می‌دونم شاید اونطور که باید نتونستم منظورو برسونم، در حد فهم خودم بود این. ولی واقعا این قسمتش توجهم رو جلب کرد و خواستم در حد یه اشاره بنویسم ازش. و واقعا خوش به حال کسایی که می‌تونن عمیق بخونن و بفهمن. امیدوارم که بتونم و بتونیم این دعاها رو یه کم دقیق‌تر بخونیم و بیشتر فکر کنیم به ابعاد مختلف‌شون.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۹ مرداد ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب