بادبادک

... یک تکه کاغذ از دفترچه‌ی یادداشتم کندم و نخ را از سوراخی در وسط این تکه کاغذ رد کردم و همچه که دوباره سر نخ را در دست گرفتم دخترک داد زد و پرید که قاصد را بگیرد ولی قاصد در طول نخ بادبادک رفت و رفت و رفت و با هر وزش باد و تکان بادبادک، این تکان از نخ به انگشت‌ها و به تمام تن من منتقل می‌شد، و حتی حس کردم لحظه‌ای را که قاصد بالاخره به بادبادک رسید و با آن تماس پیدا کرد، و من سراپا به لرزه درآمدم، چون که ناگهان بادبادک خدا بود و من پسر خدا بودم و این نخ، روح‌القدس بود که انسان را با خداوند پیوند می‌دهد و هم‌کلام می‌کند. ...

📚 تنهایی پر هیاهو - بهومیل هرابال

‌‌
پ.ن. برام جالب شد وقتی دیدم دفعه‌ی قبل که از این کتاب نقل قول گذاشته بودم، آخر اون پست هم لینک یکی از آهنگای چاوشی رو داده بودم!
+ این چالش جدید که باید تصور کنیم اگه یه آهنگ قرار بود شکل یه انسان باشه چه شکلی می‌شد، انصافا چیز سختیه و تخیل قوی می‌طلبه...! خیلی آهنگا به خاطراتم گره خوردن و ناخودآگاه خودم یا شخصی تو اون زمان رو برام تداعی می‌کنن. گاهی وقتا هم شبیه این پست، یه آهنگ تو ذهنم به بخشی از یه کتاب یا شخصیت داستانی مرتبط می‌شه. در بعضی موارد هم شخصیت تو موزیک ویدیوشون رو تصور می‌کنم! می‌خوام بگم تا میام به یه آهنگ فکر کنم یکی از این چیزا میاد تو ذهنم، شما چطوری از صفر یه شخصیت معادل آهنگا می‌سازید؟😅
  • فاطمه
  • شنبه ۲۴ خرداد ۹۹

۲۳۶

سلام :)

۱) پریشب داشتم آسمون رو نگاه می‌کردم و متوجه شدم اون دو تا نقطه‌ی ستاره مانندی که چند شب پیش تشخیص داده بودم مشتری و زحل‌ان همچنان اونجان. البته فاصله‌شون از جای اون شب و همینطور از همدیگه بیشتر شده بود و طبیعتا ماه هم دیگه بین‌شون نبود، ولی تعجب کردم که هنوز می‌شه دیدشون. نمی‌دونم چرا تصور می‌کردم باید دیگه رفته باشن :)) بعد اون اپ رو باز کردم دیدم مشتری رو کلا یه جای دیگه نشون میده :/ فکر کنم باید دنبال روش‌های معتبرتری برای پیدا کردن موقعیت سیاره‌ها بگردم!

+ راستی برای اونایی که علاقه دارن، اینجا نوشته که امشب (بامداد ۲۴ خرداد) مریخ نزدیک ماه دیده می‌شه. حالا نمی‌دونم اینو با چشم غیرمسلح بشه دید یا نه.

۲) اصولا تقلب عضو جدانشدنی امتحاناس! ولی این مجازی شدن امتحانا به شدت زیادش کرده. یه دونه از این کانال‌ها که ملت توش پروژه می‌ذارن دنبال می‌کنم، این مدت پر از درخواستایی شده از این قبیل که فلان ساعت از فلان مبحث امتحان آنلاین دارم یکی رو می‌خوام جام امتحان بده :| بابا یه ذره وجدان آخه :/ می‌دونم الان بعضیاتون ممکنه بگین طبیعیه ولی خب به نظرم درست نیست. البته که امتحان‌گیرنده‌ها هم حواسشون هست و یه حرکتایی زدن که مثلا همکلاسی من ترجیح میده پاشه بیاد تهران ولی مجازی امتحان نده :))

۳) قضایای این روزای آمریکا منو یاد آهنگ Trouble in Town از Coldplay انداخت. (تو پست معرفی آلبوم‌شون هم در حد یه جمله بهش اشاره کرده بودم.) حالا نمی‌خوام بشینم تحلیل و موضع‌گیری کنم! صرفا یادش افتادم. موزیک ویدیوی جالبی هم براش ساخته شده، که رسما داره به قلعه‌ی حیوانات جورج ارول ارجاع میده! (خود آهنگ رو از اینجا می‌تونین دانلود کنین.)

۴) یه تجربه‌ی رویای شفاف هم بنویسم از چند وقت پیش. این مدت و مخصوصا چند هفته‌ای وسطای قرنطینه، خواب‌های تکراری و اعصاب‌خردکن زیادی می‌دیدم که اکثرشون تو خونه‌های بابابزرگ مامان‌بزرگ‌هام، دانشگاه یا حتی مدرسه و باشگاه اتفاق میفتادن، و جمع‌های مشابهی از فامیل و دوستا توشون تکرار می‌شد و همه چی قاطی بود. مثلا چند بار خواب دیدم با دوستا و همکلاسیام تو خونه‌ی بابابزرگم اینا جمعیم. (که کاملا برام مشخص بود از چه درگیری‌های ذهنی‌ای اومدن.) یا یه بار خواب دیدم با دوستام رفتیم پیک‌نیک، و رو پل عابر پیاده بساط پهن کردیم :| از این جور چیزا. اینه که این وسط یه بار که خوابم تبدیل به لوسید دریم شد، کلی هیجان‌زده شدم :))

از اینجا شروع شد که رفته بودم آزمایشگاه (دانشگاه) و دیدم بچه‌ها چینش میزها رو عوض کرده‌ن. از جای جدیدم راضی نبودم و ناراحت بودم هیچ‌کس بهم چیزی نمی‌گه. از خودم پرسیدم به نظرت می‌تونم میزو برگردونم سر جاش؟! نمی‌دونم چطور به دنبالش گفتم بذار یه reality check بکنم و متوجه شدم که دارم خواب می‌بینم، و باز نمی‌دونم ربطش چی بود ولی نتیجه گرفتم که پس می‌تونم میز رو جابه‌جا کنم! تو این لحظه احتمالا از هیجان این کشف، خوابم شروع کرد به محو شدن، ولی موفق شدم سریع میزو ببرم جای اولش. بعد خوشحال از این موفقیت، تا اومدم بشینم پخش زمین شدم =)) چون که صندلی رو یادم رفته بود بیارم D:

شاید خیلی خاص نبود، ولی هم تنوعی بود، هم اینکه نسبت به دفعه‌های قبل که متوجه می‌شدم دارم خواب می‌بینم ولی هیچ کاری نداشتم که بکنم، پیشرفت محسوب می‌شد :))

  • فاطمه
  • جمعه ۲۳ خرداد ۹۹

وی در همین حد از نجوم سرش می‌شد :))

سلام

دیشب بیدار موندم که ببینم از مقارنه‌ی ماه و مشتری و زحل چی می‌شه دید*. می‌دونستم قرار نیست خیلی واضح باشه، ولی نوشته بودن با چشم غیرمسلح هم دیده می‌شه. اینو هم گفته بودن که این نزدیک شدن مشتری و زحل هر ۲۰ سال یه بار پیش میاد! خلاصه رفته بودم پای پنجره و حتی ایده‌ای نداشتم تو چه شعاعی از ماه باید دنبال‌شون بگردم :)) یه ستاره بالا سر ماه بود، سمت راستش حدودا. ولی آشنا بود، به نظرم قبلا هم دیده بودمش اون‌طرفا! دقت کردم دیدم یه نقطه‌ی خیلی ریز هم بالا سمت چپ ماهه. هی گشتم دنبال یه نقطه‌ی ریز دیگه ولی چیزی دستگیرم نشد. خلاصه یه چند تا عکس گرفتم، از همینا که تهش یه دایره‌ی سفید و دو تا نقطه توش معلومه D: بعد یادم افتاد یه اپ‌هایی هستن که با واقعیت مجازی نشون میدن که اون ستاره‌ها چی به چی‌ان. رفتم Star Walk 2 رو نصب کردم و متوجه شدم اون نقطه کوچیکه زحل بوده و مشتری هم همون ستاره‌هه بوده در واقع :| هنوز فکرم درگیر اینه که پس اون ستاره/سیاره‌ای که شب‌های قبل همون‌جاها می‌دیدم چی بوده؟ :/

بعد دلم خواست عکسی که گرفته بودم رو به یکی نشون بدم. دوستم که از این چیزا خوشش میاد خواب بود و گذاشتم امروز بهش بگم. یه نفر دیگه بود ولی حس کردم نباید برای اون بفرستم، همون صحبت کردن باهاش راجع به شاتل SapceX بس بود :/

رفتم استوریش کنم که دیدم یکی از بچه‌ها استوری گذاشته از آسمون، ولی نه به نیت ماه و اینا، روش یه جمله‌ای در مورد احساسات نوشته بود. برام جالب بود که دارم این صحنه رو از یه شهر دیگه هم می‌بینم! ریپلای کردم که بی‌خیال احساسات، می‌دونستی اون دو تا نقطه‌ی بالای ماه، مشتری و زحلن؟ ^_^ گفت بله. (طبیعتا نباید اینجور می‌شد :/ ) منم گفتم پس هیچی به همون احساسات بپردازین. و بی‌خیال استوری کردنش شدم :/

خلاصه از اونجا که آخرش وبلاگه که برا آدم می‌مونه :))، عکسه این بود (نوشته‌هاش برا اینه که قرار بود استوری بشه). عکس اول همون دایره و دو تا نقطه‌ایه که گفتم :دی عکس پایینی موقعیتیه که اون اپ نشون می‌داد، و عکس وسط رو با دوربین همون برنامه گرفتم که این دو تا رو می‌نداخت رو هم. در واقع تو این مقیاس فقط ماه‌ها روی هم منطبق شدن ولی حداقل فهمیدم اون دو تا چیزی که دیدم تو همون موقعیتی بودن که قرار بوده زحل و مشتری باشن :))

اگه هم در مورد اون پای اسبی که اومده وسط عکس پایین کنجکاوین، مربوط به صورت فلکی کمانداره (Sagittarius). کار کردن با اپش سخت بود اون اول، هی دستم می‌خورد به یه ستاره کل صورت فلکی‌ش فعال می‌شد :))

ولی خوشم اومد. فکر کنم اولین بار بود سیاره پیدا می‌کردم تو آسمون. قدم بعدی اینه که بفهمم اون ستاره‌ای که گفتم شبای قبل بالای ماه می‌دیدم، چیه و بازم میاد یا نه :))

* با تشکر از این پست آقاگل که باعث شد در جریان قضیه قرار بگیرم. :)

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۰ خرداد ۹۹

برای یک دوست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • شنبه ۱۷ خرداد ۹۹

صعود؟

     اوایل اردیبهشت به پیشنهاد دوستی، تو یه گروه (تلگرامی) کوه عضو شدم که برنامه داشتن مرداد به دماوند صعود کنن. جفتمون جدی نبودیم ولی بدمون نمی‌اومد ببینیم برنامه‌شون چیه. فکر می‌کنم هر کسی که یه ذره کوهنوردی کرده باشه، هرچقدرم مثل من مبتدی باشه، بازم دوست داره یه بار بشه تا یه قله‌ای بالا بره. اینجور چیزا رو گاهی آدم طرفش نمی‌ره چون نمی‌دونه اصلا باید از کجا شروع کنه، ولی گاهی به سادگی باز کردن یه لینک، موقعیت اولیه‌ش جور می‌شه. منم یه دفعه داشتم خودم رو اول مسیر رسیدن به یه رویا می‌دیدم و اینجا بود که فرق هدف و رویا مشخص شد برام. وقتی رویاپردازی می‌کنی، فقط تصویر خودت رو بالای قله می‌بینی؛ با یه حس پیروزی و افتخار درونی، و در عین حال حس تحسین شدن! امشب بالای دماوند بودی؟ پس‌فردا می‌ریم اورست، کی به کیه! اما وقتی واقعا به انجامش فکر کنی، تازه شروع می‌کنی به دیدن مسیر. برنامه‌های دو و آمادگی جسمانی و صعودهای تمرینی. باز می‌ری تو فاز خیال و خودتو می‌بینی که تو تمرین دو از خیلیا جلو افتادی! بعد یه بار که رفتی پیاده‌روی، وسطش شروع می‌کنی به دویدن و بعد از یک دقیقه می‌بینی دیگه نفست درنمیاد! بالاخره یه کم واقع‌بین می‌شی. از اول هم معلوم بود به این راحتی نیست، دماونده‌ها! برا همینه که از اون گروه ۲۷۰ نفری که ۹۰ درصدشون حداقل یه عکس پروفایل تو کوه دارن، آخرش شاید چیزی حدود ۱۰ درصد به برنامه‌ی صهود نهایی می‌رسن.

     البته که فرق آرزو و هدف چیز مشخصیه، ولی لازمه گاهی موقعیتایی مثل این پیش بیاد که به وضوح بهت یادآوریش کنه.

پ.ن. دلم می‌خواست تا آخر بمونم و بفهمم چند نفر می‌شن، ولی اینقدر هیچی از عملکردم نفرستادم که از گروه حذف شدم :)))

اینستاگرام عکاس

+ نمی‌دونم چطوریه که صبح رو اینقدر خوب و با انرژی شروع می‌کنم، ولی از عصر به بعد انرژی‌های منفی همین‌جور جذبم می‌شن :/ (البته این پست در یک حال عادی نوشته شده.)

  • فاطمه
  • شنبه ۱۰ خرداد ۹۹

واقعا چرا GPS روشن نکردم؟!

     صبح رفته بودم بیرون به نیت پیاده‌روی و تمدد اعصاب! یه پارکی نزدیک خونه هست که صرفا محوطه‌ی پیاده‌رویه، با یه سری وسیله‌ی ورزشی و کلی دار و درخت. اول می‌خواستم حین راه رفتن یه کم به همه‌ی چیزایی که فکرمو مشغول کردن فکر کنم. بعد دیدم نمی‌شه. آهنگ بهونه بود، انگار ذهنم منتظر همچین فرصتی بود که اتفاقا فکر نکنه. پذیرفتمش و با آهنگ همراه شدم. معمولا فقط یکی دو دور تو همون محوطه می‌زنم و برمی‌گردم. ولی امروز هدفمند راه نمی‌رفتم. کاش GPS روشن کرده بودم که مسیرو ثبت کنه بخندیم یه کم :)) یه کم می‌رفتم، وسطش می‌ایستادم از آسمون عکس می‌گرفتم، بعد مسیرو عوض می‌کردم. دوباره یه کم سریع راه می‌رفتم که مثلا ورزش باشه. بعد می‌دیدم تو اون مسیر هیشکی نیست می‌ایستادم از خود مسیر عکس می‌گرفتم :| دوباره راه میفتادم، این بار آروم، فقط برای اینکه حرکتی داشته باشم، و آدما رو نگاه می‌کردم. یه جا از پارک خارج شدم یه کم ایستادم اتوبان رو نگاه کردم. یه آقاهه هم ازم آدرسی پرسید که بلد نبودم. بعد برگشتم تو پارک، ولی از مسیر پیاده‌روی خارج شدم و رفتم تو محوطه‌ی اون وسط که پر از درخت سروه. و کسی زیاد نمیاد اونجا و خلوته. شروع کردم الکی فیلم گرفتن. حواسم بود نرم زیر درختی که کلاغ روش نشسته، چون اصلا حوصله نداشتم :/ گربه سیاهه هم بود، با یه چشمش :( خلاصه حالا که همه شمالن منم اینطوری رفته بودم مثلا طبیعت، پیش کلاغا :دی بعد دوباره برگشتم تو مسیر و آهنگ Lose Yourself از امینم پلی شد، قدم‌هام و نفس کشیدنم رو با ریتمش تنظیم کردم و سریع راه رفتم. بعدش دوباره رفتم پیش اون یکی گربه‌هه که ولو شده بود، و هم ظاهرش هم این لوس شدنش منو یاد گربه‌ی جلوی دانشکده می‌انداخت. بعدم تصمیم گرفتم برا امروز بسه دیگه و برگشتم خونه :/

     تمدد یافتم؟! برای مدتی.

پ.ن. دیشب پی بردم که آهنگای «خیلی راک!» به این درد می‌خورن که پلی کنی و شروع کنی هر چی تو فکرته بنویسی! ضمنا بعضیاشون منو یاد Need for Speed می‌ندازن :))

پ.ن۲. نمی‌دونم دلم سفر می‌خواد، یا صرفا همراهی همه‌ی خونواده تو یه بیرون رفتن معمولی، یا چی.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۸ خرداد ۹۹

درک ما از واقعیت

سلام

مدتیه حس می‌کنم بعضی مباحث مختلفی که به‌طور جدی یا جسته گریخته دنبال می‌کنم*، قابلیت اینو دارن که به یه فکرای واحدی همگرا بشن، و کم‌کم داره خوشم میاد از این همزمانی که تو دنبال کردن این مباحث پیش اومده :)) مثلا چند هفته پیش یه شب این فکر به سرم زد که مگه علم نمی‌گه گوش من یه بازه‌ی فرکانسی محدودی از صوت رو می‌شنوه؟ یا چشم من یه بازه‌ی محدودی از امواج (نور مرئی) رو درک می‌کنه؟ و مگه همین علم نمی‌گه اون طیف امواج خیلی بزرگتر از چیزیه که ما درک می‌کنیم؛ یا به عبارتی بازه‌هایی ازش وجود دارن که ماورای قدرت ادراک ما هستن؟ (اینجا منظورم از درک و ادراک، حس و دریافت‌مون از جهان با ابزارهای فیزیکیه که داریم؛ مثل همون گوش و چشم.) پس شاید خیلی ساده، چیزی که بهش می‌گیم ماوراء الطبیعه از همین جاها شروع می‌شه.

اگه محدوده‌ی شنوایی چند تا حیوان رو با انسان مقایسه کنیم (شکل زیر)، می‌بینیم یه دلفین یا خفاش می‌تونن فرکانس‌های متفاوت/بیشتری رو از ما حس بکنن. یعنی نسبت به ما یه ادراک متفاوت/کامل‌تر از صوت دارن. (یا شاید بهتر باشه بگم ارتعاشات، چون فکر کنم صوت به همون بازه‌ی شنوایی انسان گفته می‌شه.) همینو می‌تونیم به بقیه‌ی حس‌ها هم تعمیم بدیم. حالا ما ممکنه فرضا یه ابزاری پیدا کنیم یا بسازیم که بتونیم باهاش یه چیزی رو کمی بیشتر درک کنیم، ولی بازم یه محدودیت‌های فیزیکی داریم. بعد به نظرم رسید که حتی شاید گذشتگان ما واقعا توانایی ادراک بیشتری داشتن، اما در طول تکامل این توانایی (که از سیستم عصبی میاد) محدود شده، چون چیز بهینه‌ای نبوده و مغز باید رو هزار تا چیز دیگه هم انرژی می‌ذاشته.

اینا همه‌ش یه مشت فکر پراکنده بود، تا دیروز که داشتم یه پادکست (قسمت صفرم از Cognitive Cast) گوش می‌دادم و دیدم بعد از کمی صحبت در مورد محدودیت‌های ادراکی انسان، از قول دونالد هافمن (استاد علوم شناختی دانشگاه کالیفرنیا) همین حرفو می‌زنه: نظریه‌ی میانجی ادراک (Interface theory of perception) می‌گه دستگاه ادراکی ما بیشتر از اون که برای دریافت عینی واقعیت تکامل پیدا کرده باشه، برای دریافت اجزایی از واقعیت بهینه شده که تضمین کننده‌ی بقای ما هستن! هدف تکامل تضمین بقا بوده، نه ارائه‌ی یه بازنمایی دقیق از دنیای بیرون. و اینکه خیلی عوامل مثل غرایز و باورها و اطلاعات قبلی، روی تجربه و ادراک روزمره‌مون از دنیای اطراف و پردازش اطلاعاتی که ازش می‌گیریم تاثیر دارن.

یه ویدیوی TED هم در همین رابطه از این آقا هست با عنوان Do we see reality as it is، که توش ادعا می‌کنه معادلات تکامل با برازندگی (fitness) کار می‌کنن -یعنی همین اصل که گونه‌هایی که برتری بیشتری از هم‌نوعاشون داشتن باقی مونده‌ن- و نه الزاما با درک کامل‌تری از واقعیت. یعنی این دو تا رو در یه جهت نمی‌دونه. مثال‌های جالبی هم می‌زنه، یکیش دسکتاپ کامپیوتره که مثلا من یه آیکون آبی از پروژه‌ای که دستمه روش دارم. این معنیش این نیست که اون فایل واقعا یه چیز مثلا مربعیِ آبیه! ولی اصلا باید یک همچین اینترفیسی وجود داشته باشه، چون اگه قرار باشه من با همه‌ی اون صفر و یک‌ها از اول سر و کله بزنم هیچ‌وقت به کار اصلیم نمی‌رسم.

البته صحبتاش خیلی مفصل‌تر از ایناس و اگه دوست داشتین خودتون ببینید. این چیزایی که نوشتم بیشتر برداشت‌ها و فکرای خودم بود و می‌دونم شاید ناقص باشه، چون مطالعه‌م تو این زمینه‌ها خیلی سطحی بوده و عمیق‌تر شدن توش خیلی زمان می‌بره. فقط خواستم فعلا تا همین حدش رو بنویسم.

یکی از جرقه‌های این فکرها استوری یکی از دوستان بود که یه نقل قول از یه کتاب گذاشته بود مبنی بر اینکه خرافات و باورهای متافیزیکی کلا بی‌اساسن (حتی حرفشو هم کامل یادم نمونده، چه برسه به اسم کتاب :/ ولی همچین مضمونی بود). نظر من اینه که قرار نیست همه چی رو راحت قبول کنیم، ولی این تصور هم که «دنیا تو ادراک ما خلاصه می‌شه» شاید خیلی نگاه ساده‌انگارانه‌ای باشه.

* چیزای به ظاهر بی‌ربطی مثل فیزیولوژی (که باعث خوشحالیه بخش زیادی از مبحث این ترم به سیستم عصبی اختصاص داره)، مطالعه‌های در حاشیه‌ی هوش مصنوعی، بعضی پست‌ها و ویدیوها از این‌ور و اون‌ور، و حتی اخیرا کتاب کمدی‌های کیهانی (که راجع به اونم ایشالا پست می‌ذارم)!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۶ خرداد ۹۹

از چالش‌های عکاسی خیابانی!

سلام

عید فطر بر همگی مبارک باشه. نماز روزه‌هاتونم قبول باشه ان شاء الله :)

صبح یاد یه خاطره‌ی نه چندان دوری افتادم گفتم بیام تعریف کنم تا دور همیم! :))

قبل ماه رمضون یا شاید اوایلش یه روز رفته بودم پیاده‌روی. یه خونه‌ی قدیمی تو کوچه بغلی‌مون هست از اینا که حیاط بزرگ باغ‌طور دارن. قبلا پیش اومده بود تو پاییز از کنارش رد می‌شدم و می‌دیدم برگای نارنجی قشنگی از دیوار اومدن پایین ولی کلا نمی‌شد خوب عکس گرفت ازش. (چون پیاده‌روش باریکه، اگرم بری اون ور خیابون اینقدر درخت یا ماشینِ پارک‌کرده جلوشه که معلوم نمیشه هیچی.) اون روز دیدم کلا نصف دیوار سبز شده از برگ، و گفتم حالا که همه جاش برگ هست بذار از یه زاویه‌ی دیگه امتحان کنم.

روبروی آیفون خونه‌هه ایستاده بودم و داشتم سعی می‌کردم با دستکش جراحی دوربین گوشیم رو باز کنم :)) و به خودم می‌گفتم نکنه یکی پشت آیفون باشه و فکر کنه دارم از اون عکس می‌گیرم -منظورم اینه که ببینه دارم عکس می‌گیرم! بعد فکر کردم آخه مگه چقدر احتمال داره یکی اینقدر بیکار باشه که بشینه پشت آیفون بیرون رو نگاه کنه :/

سرتون رو درد نیارم، تا دوربین رو آوردم بالا دیدم در داره باز می‌شه :| قبل از اینکه در کامل باز شه و یه خانومه بیاد بیرون، موفق شدم یه بار دکمه‌ی شاتر (!) رو بزنم. گوشی رو آوردم پایین و دیدم خانومه اخم کرده بهم. بهش لبخند زدم ولی یادم افتاد از پشت ماسک لبخندم دیده نمی‌شه =))

نمی‌دونم چرا ولی اون لحظه به نظرم رسید توضیح دادن کمکی نمی‌کنه، پس همینطور که متواری می‌شدم یه ذره دیگه به اون برگ‌ها نگاه کردم که مثلا بفهمه جذب زیبایی اینا شده بودم :))

بعدا که تو خونه عکس رو نگاه کردم، متوجه دو تا نکته شدم:

۱) برخلاف اکثر اوقات که اینطور با عجله عکس می‌گیرم، عکس تار نشده بود!

۲) تازه دیدم یه دوربین مداربسته هم اون بالاس :)))

۲+) در هم که در حال باز شدنه :دی

به این نتیجه رسیدم که یا تصادفا خانومه درو همون موقع باز کرده، یا اینکه پشت دوربین‌شون بوده :)) و لابد فکر کرده دارم از امکانات امنیتی خونه‌شون عکس می‌گیرم که ببرم با بقیه‌ی تیم نگاه کنیم و یادمون باشه شب که می‌خوایم از دیوارشون بریم بالا چه جور بریم که تو دوربین نیفتیم D:

خلاصه فکر کنم دیگه کلا جرئت کنم از اون کوچه رد شم چه برسه بخوام از پاییزش هم عکس بگیرم :))

  • فاطمه
  • يكشنبه ۴ خرداد ۹۹

جر و بحث

- خب ۴ تا پیام هم اینجا داشتیم و...

+ چی کار داری می‌کنی؟!

- یه لحظه اجازه بده...

+ دارم با تو حرف می‌زنما!

- [سرش را بالا می‌آورد] چیه باز پیدات شده؟

+ می‌گم جدی داری پیام‌هایی رو که برات اومده می‌شمری؟

- نمی‌خوام که جایی ثبت‌شون کنم یا همچین کاری. همین‌طوری می‌شمرم.

+ که چی بشه؟ نکنه خوشت اومده که یه چیزی شده و کلی پیام برات اومده؟ اینم دیگه دوپامین آزاد می‌کنه؟

- [نگاهش را برمی‌گرداند] شایدم می‌کنه.

+ خیله خب ببین، می‌دونم از بعضی دوستای نزدیکت انتظار داشتی این چند روز بیان یه کم حالتو بپرسن. یا اصلا تو کل یه ماه و نیم گذشته. ولی به اونایی فکر کن که اتفاقا ازشون انتظار نداشتی ولی بیشتر به یادت بودن و حالت رو پرسیدن.

- تقریبا همیشه همین‌طور بوده.

+ آره، هر چی بیشتر از کسی انتظار داشته باشی بیشتر ازش ناامید می‌شی. و تازه مگه تو چقدر تو شرایط سخت کنارشون بودی؟

- قبول دارم خیلی بلد نیستم همدردی کنم. ولی اینطورم نیست که هیچ‌وقت نبوده باشم! تازه به نظرم شنونده‌ی خوبی بودم همیشه!

+ خب باشه، تو خوبی. ولی بازم فقط منتظر قدیمیا بودی. وگرنه چرا وقتی نسرین زنگ زد جواب‌شو ندادی؟

- چون تو خواب و بیداری بودم! بعدم تو اون خونه نمی‌شد یه گوشه خلوت پیدا کنی راحت با دوستت صحبت کنی!

‌+ :))

- :|

+ بگذریم، برگردیم به عددها. دقت کردی خیلی کمّی‌گرا شدی اخیرا؟ همه چیزو می‌شمری، تعداد صفحه‌های مونده از کتاب رو چک می‌کنی، وقت دقیق یه سری کارا رو ثبت می‌کنی، تاریخا برات مهم شدن... وای، نکنه از اونایی بشی که بچه‌شونو میرن یه تاریخ رند به دنیا میارن؟!

- بچه‌م کجا بود بابا. همین یه هفته که این بچه رو دیدم کافی بود.

+ تو که خوشت اومده بود ازش!

- بله، ولی فقط وقتی خواب بود! یا نهایتا آروم زل می‌زد بهم.

+ عجب! [مکث] بحث اعداد چی شد؟

- فعلا که اینقدر حواسمو پرت کردی، دستم خورد پاک شدن. خوشحال باش!

+ به من چه که حواس‌پرت شدی! بعدم بحث من یه چیز کلی‌تره.

- باشه قبول دارم. میگی چی کار کنم؟ می‌دونی که عادت دارم به ثبت کردن کارام، این کار ذهنمو مرتب می‌کنه. به طور کیفی هم نمی‌شه روند چیزی رو ثبت کرد.

+ پس چرا عملا از این همه ثبت کردن پیشرفت خاصی به دست نیومده؟

- کی گفته؟!!

+ ستون‌های خالی جدول این ماه!

- خب اخیرا یه کم... شاید چون یه دفعه چند تا چیز رو خواستم با هم جلو ببرم. این هفته هم که دیدی هیچ کاری نمی‌شد کرد. ولی اینطورم نبوده که هیچی...

+ به نظرم بیا و یه مدت مدل ثبت کردنت رو عوض کن!

- خودم بهش فکر کرده بودم!

+ آره آره! راستی اون چالش مینیمالیسم دیجیتالت چی شد؟

- خوب پیش رفته. به نظر میاد عادت چک کردن اینستا رو ترک کردم.

+ درسته، ولی فکر کنم حالا باید یه برنامه‌ی ترک یوتیوب بذاری =))

- چرا به جای این همه گیر دادن و طعنه زدن یه ذره تشویق نمی‌کنی آدمو؟ اصلا ببینم تو نمی‌خوای یه کم بخوابی؟

+ شرمنده، هنوز یه سری چیزا هست که لازمه بهشون رسیدگی کنم.

- همین‌قدر رسیدگی برا امروز بسه! تا وقتی بخوای همین‌طور وز وز کنی، نمی‌ذاری منم بخوابم.

+ جرئت داری خاموشم کن!

- می‌دونی که این کارو نمی‌کنم، ولی کاش می‌شد یه شب تا صبح میوتت کنم.

+ همچین قابلیتی تو برنامه‌م نوشته نشده، متاسفم :)

- ببین بیا یه توافقی کنیم. من فردا به همه‌ی چیزایی که گفتی فکر می‌کنم؛ به دوستام، عددها، بولت ژورنالم و یوتیوب. ولی الان بذار بخوابم.

+ نچ! دیشبم همین رو گفتی. امشب دیگه گولت رو نمی‌خورم!

- خب چطوره یه مدت کلا گیر ندی بهم؟

+ تازه یه روز از یه هفته‌ی کاملی که هیچی بهت نگفتم می‌گذره!

- [سرش را زیر بالش می‌برد] وااای از دست تو!

+ بعدشم امروز نزدیک یازده ساعت خوابیدی، چه خبرته؟!

- بالشو کجا می‌بری؟! مشکلت چیه؟

+ جمع کن دیگه تو هم! بلند شو یه نگاهی تو آینه به خودت بنداز!

- [با اکراه جلوی آینه می‌رود] خوبم که، چیزیم نیست. مثل همیشه‌م.

+ منظورم این آینه نبود!

- آینه‌ی دیگه‌ای اینجا می‌بینی شما؟

+ کی رو داری می‌پیچونی آخه؟ :))

- نمی‌فهمم تو اینطوری قراره کمکم کنی؟ فقط داری منو سر لج می‌ندازی.

+ [بین وسایل دنبال چیزی می‌گردد]

- چی کار داری می‌کنی؟

+ بیا این دفترتو بگیر، چیزایی که میگم رو بنویس.

- مثل اینکه ول‌کن نیستی... خیله خب بده‌ش ببینم. بعدش می‌ذاری بخوابم؟

+ از لحاظ فیزیولوژیکی اینقدر خوابیدی که بدنت بهش احتیاجی نداره! ولی باشه. فقط اول باید اون اشتباهایی رو که تو برنامه‌ی قبلی داشتی و باعث شده کارمون به اینجا برسه درست کنیم.

- صبر کن ببینم! من اشتباه داشتم ولی کار ما به اینجا رسیده؟ می‌دونی تو مشکلت چیه؟ همیشه داری رئیس‌بازی درمیاری. فکر می‌کنی من هیچی حالیم نیست و تویی که عقل کلی و از شانس بدت مجبور شدی راهنمام باشی. وقتش نیست یه کم به فکر اصلاح خودت هم باشی؟

+ [پوزخند می‌زند] چطوره یه هفته برم دنبال اصلاح خودم که جنابعالی باز راحت بگیری بخوابی؟

- ببین، می‌دونم خراب کردم ولی اینجا فقط تو نیستی که می‌تونه فکر کنه. بیا بشین یه دقیقه... من هر چی بگی می‌نویسم. ولی بعدش تو هم حرفای منو گوش کن، خب؟ یه کم حرف بقیه رم گوش کن! ما این چند وقت دائم داریم دعوا می‌کنیم و این اعصاب هر دوتامون رو خراب کرده. اینطوری به جایی نمی‌رسیم، جفتمون. چون واقعیت اینه که ما از هم جدا نیستیم. یادت که نرفته؟

+ [آه می‌کشد] نه یادم نرفته. متاسفانه ما یه نفریم.

- [نفس عمیقی می‌کشد] استثنائا نشنیده می‌گیرم، چون شاید باورت نشه ولی منم می‌تونم فکر خودم و اعصابم باشم. پس آشتیِ موقت؟

+ آتش بسِ موقت! [دست می‌دهند]

- تو هم با این روحیاتت! همینی دیگه، چی کارت کنم :)) بیا بنویسیم.

+ من که می‌دونم فقط می‌خوای بنویسی که بعدش بری بخوابی :))

- حالا هر چی، باز منو سر لج ننداز! راست میگی شروع کن ببینم غیر از طعنه زدن چیزی هم بلدی؟!...

پ.ن. خیلی جدی‌م نگیرید :))

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۱ ارديبهشت ۹۹

قرنطینگاری

سلام

گفتم منم چالش/تمرین عکاسی قرنطینگاری رو شروع کنم. برای توضیحات بیشتر پست‌های چارلی و نورا رو بخونید.

سعی می‌کنم تا جایی که می‌تونم عکس هر روز رو بگیرم تا آخر. ولی خب ممکنه ناقص و نامنظم باشه :))

چیز وسوسه‌کننده اینه که دیدم برا بعضی از موارد تو گالریم عکس مرتبط دارم، ولی با خودم قرار گذاشتم همه رو همین روزا و تو همین اوضاع قرنطینه بگیرم.

عکسا رو تو همین پست می‌ذارم و هر بار تاریخ پست رو آپدیت می‌کنم که ستاره‌ش روشن بشه. امیدوارم اذیت‌تون نکنه.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۸ ارديبهشت ۹۹

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب