(حدودِ) ده کاری که باید قبل از مرگ انجام بدم

قُلْ إِنَّ ٱلْمَوْتَ ٱلَّذِى تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُۥ مُلَٰقِیکُمْ

ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَىٰ عَٰلِمِ ٱلْغَیْبِ وَٱلشَّهَٰدَةِ فَیُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ

بگو: «این مرگی که از آن فرار می‌کنید سرانجام با شما ملاقات خواهد کرد؛ سپس به سوی کسی که دانای پنهان و آشکار است بازگردانده می‌شوید؛ آنگاه شما را از آنچه انجام می‌دادید خبر می‌دهد.»

سوره‌ی جمعه، آیه‌ی ۸

سلام

یه چالشی رو آقای سید جواد راه انداختن با این موضوع که ده تا کاری که می‌خوایم تا قبل از مرگ‌مون انجام بدیم رو بنویسیم. سولویگ و آقای حامد هم لطف کردن منو دعوت کردن. فکر کنم دیگه همه‌تون یا درباره‌ش نوشتین یا حداقل پست‌های چالش رو خوندین. من معمولا تو این چالشایی که باید یه سری مورد لیست کنیم سریع نیستم. باید چند روز اجازه بدم مغزم درباره‌ش فکر کنه و تو موقعیتای مختلف چیزای مرتبط با اون رو پیدا کنه. الان بعد از چند روز در نظر داشتن این قضیه چند مورد به ذهنم رسید بالاخره :)

۱) حسابم رو با خدا تا جایی که می‌تونم صاف کنم. حداقل تو مواردی مثل نماز و روزه‌های قضا یا خمس و این چیزایی که می‌تونم به شکل کمّی حسابش کنم. (تو لیست همه هم بود این :)) بیاین از همین الان بخونیم دیگه کم‌کم😅)

۲) کربلا برم.

۳) به جایی برسم که ببینم دارم از استعدادی که دارم (هرچند کم) و چیزایی که یاد گرفتم، استفاده‌ی مفیدی می‌کنم. کاری که واقعا مشکلی رو حل کنه یا دردی از کسی دوا کنه.

۴) پدیده‌هایی مثل بارش شهابی یا شفق قطبی رو ببینم.

۵) چند تا کتاب غیر داستانی (علمی، مذهبی و موضوعای دیگه) رو که تو ذهنمه یا دارم‌شون، وقت بذارم و درست بخونم‌شون.

۶) برای یه مدت هم که شده زندگی مستقل (تنهایی) رو تجربه کنم.

۷) نواختن یه ساز رو یاد بگیرم. ترجیحا ویولن :)

۸) به اون چند مورد ترسی که تو ذهنمه بتونم غلبه کنم و برم تو دلشون! این خودش می‌تونه تا مورد ۱۰ کش بیاد پس دیگه ادامه نمی‌دم :))

اگه دقت کرده باشین، لیست اکثرمون شامل همین جور چیزاس. خیلیاش کاراییه که دوست داریم انجام بدیم ولی هنوز فرصت نکردیم، امکاناتش رو نداشتیم، یا حتی انگیزه‌مون کافی نبوده. فکر کنم این چالش فرصت خوبیه که جدی فکر کنیم به لیست‌هامون. من برای هر کدوم از ۸ تا چیزی که نوشتم چقدر تلاش کردم؟ چقدرش دست خودمه؟ کدوما جدی‌ترن و باید از همین الان (اگر تا حالا براشون کاری نکردم) بهشون فکر کنم و براشون برنامه بریزم؟

من اینا رو دارم در درجه‌ی اول به خودم می‌گم چون خودمو می‌شناسم که چقدر مزخرفم تو برنامه‌ریزی و چقدر خبره‌م تو پیچوندن و عقب انداختن کارهام!

شخصا اگه بگم از مرگ نمی‌ترسم دروغ گفتم! این ترس که تا حدی طبیعی هم هست، هم به خاطر اعمال‌مونه (در صورتی که به حساب پس دادن معتقد باشیم) هم به خاطر ناشناخته بودن بعدش. همین باعث می‌شه بیشتر وقتا بهش فکر نکنیم و فرار کنیم ازش. ولی دیدین یه موقعیتایی پیش میان تلنگر می‌زنن به آدم؟ این چالش هم شبیه اوناس.

شاید بگین چرا شب عید راجع به مرگ نوشتی :)) خب چی بگم، ذهنم یه چیزایی رو به هم ربط داد و تهش شد این. باید کلی بنویسم تا شاید بتونم بیانش کنم پس بیخیال :))

راستی، دارم کتاب دوازدهم رو می‌خونم که داستان یه فیلم‌نامه‌نویسه که می‌خواد درباره‌ی امام زمان بنویسه. یه جاش یه حرف قشنگی می‌زنه:

او امامی نیست که زمان گرفته باشدش که اگر گرفته بود، الان بین ما نبود. بلکه اوست که زمان را گرفته.
... یعنی اینکه او الان زنده است و میان ما زندگی می‌کند و اگر در دوره‌ی ما ظهور نکند، بعد از ما هم هست. یعنی ما به گذشته می‌پیوندیم، در صورتی که امام همچنان در زمان حال می‌ماند.

نیمه‌ی شعبان و تولد «صاحب زمان» مبارک همگی باشه. ما رو هم دعا کنین :)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۱ فروردين ۹۹

هر چی جزئی‌تر، هیجان‌انگیزتر!

چند سال پیش یه سری بچه‌های دانشگاه برام تولد گرفتن. یادمه بعد از آز مبانی برق بود، حتی یادم مونده آخر اون جلسه چی رو توضیح می‌دادن. تموم که شد، دوستم گفت بیا برگردیم دانشکده. من یه کاری داشتم و اینم گیر داده بود که نه بیا عین کارت داره. مونده بودم که عین دوست‌پسر خودشه و اینم حساس، آخه با من چی کار داره :| خلاصه اینقدر اصرار کرد فهمیدم تولد می‌خوان بگیرن و برگشتیم! بارون گرفته بود و پیش بچه‌ها وایسادم تا عین و یه دوست دیگه‌م که رفته بودن دنبال کیک برسن :)) اینطوری سورپرایز می‌شدم من :دی بالاخره اومدن با کیک و کادویی که تشکیل شده بود از کلی آیتم کوچیک. با دیدن هر کدوم ذوق می‌کردم. عین و اون دوستم که کادو گرفته بودن هم مدام می‌گفتن اینا فکر شده‌س :))

بعدا دوستم بهم گفت عین اون روز سر کادو خریدن گفته بوده فکر می‌کنم فاطمه چیزای کوچیک بیشتر دوست داره. هنوز کنجکاوم بدونم اینو از کجا فهمیده بوده :)) به هر صورت اون دو نفر متوجه شده بودن من از خرت و پرتای کوچیک بیشتر خوشم میاد تا یه کادوی بزرگ. این چیزی بود که قبلا خودم متوجهش نشده بودم، و هیچ‌وقت نفهمیدم قبل از اون هم واقعا خوشم میومد و اون اتفاق منو متوجهش کرد؟ یا بعد از اون بود که خوشم اومد! ولی الان هر بار یه چیز کوچیک برا خودم می‌خرم، یاد اون موقع میفتم. (تقویم‌های پارسال و امسالم رو ببینید مثلا، چیزی در حدود ۶ در ۶ سانته!)

یه دوست دیگه دارم، گاهی برام عکسای بک‌گراند و این جور چیزا می‌فرسته. یه بار متوجه شدم چقد عکسایی که می‌فرسته توشون فضانورد و آسمون و ستاره داره. باز اونجا فهمیدم انگار بدون اینکه خودم متوجه باشم، تو صحبتا یا خرید رفتنا ناخودآگاه نشون دادم این جور چیزا رو دوست دارم.

بدیهیه که بخش قابل توجهی از شناختن خودمون توی رابطه با آدمای دیگه اتفاق میفته. خیلی وقتا صراحتا یا به طور ضمنی چیزی رو به رومون میارن، تعریف یا انتقاد می‌کنن، یا اصلا ممکنه خودمون ازشون بخوایم این کارو بکنن. ولی معمولا به نظرم رسیده که این موارد، ویژگی‌های اخلاقی و رفتاری‌ان بیشتر. برای همین وقتایی که موقعیتی مثل چیزایی که تعریف کردم پیش میاد، که می‌بینم بدون این که بهش فکر کرده باشم کسی چیزی مثل یه علاقه‌ی جزئی رو درباره‌م فهمیده، برام خیلی جالبه و تو ذهنم می‌مونه.

+ این لینک سایت ناسا رو شاید این روزا دیده باشین که می‌شه توش تاریخ تولدمون رو بزنیم و ببینیم که اون روز (یکی از روزهای تولد، نه الزاما همون سال) تلکسوپ هابل از چی عکس می‌گرفته! برای من این عکس بود؛ طبق توضیحاتش یه سحابیه، ولی من یه عقرب پنهان هم توش می‌بینم! (آبانی‌ام)

+ مهناز یه مستندی معرفی کرده به اسم One Strange Rock. به طور کلی در مورد کره‌ی زمینه، اما چیزی که توش منو جذب کرد (حداقل تو این دو قسمتی که دیدم) اینه که زمین رو نه فقط از نظر مثلا گونه‌های جانوری و گیاهی روش، بلکه از نظر جایگاهش تو فضا و اتفاقایی که افتاده تا بشه این زمینی که الان روش زندگی می‌کنیم بررسی می‌کنه. و اصلا یه تعداد از راوی‌هاش، افرادی هستن که مدتی تو ایستگاه‌های فضایی بودن.

  • فاطمه
  • جمعه ۱۵ فروردين ۹۹

۲۱۹

۰) سلام. نصفه شبتون بخیر. - من رو هکسره خیلی حساسم ولی هیچ‌وقت نفهمیدم نصفه شب درسته یا نصف شب. همین الان به نظرم رسید از اونجایی که می‌گیم نیمه شب پس همون نصفه شب باید درست باشه! - اعیاد ماه شعبان هم مبارک‌تون باشه.

۱) یه کم پیش داشتم یه تیکه‌هایی از اینترستلار رو می‌دیدم، از طریق پخش زنده‌ی سایت شبکه نمایش (چون همه خوابن و نمی‌تونم تلویزیون روشن کنم). در واقع یهو فهمیدم داره پخش می‌شه و از وسطش رسیدم، یه کم دیدم و بستم. فکر کردم از اولش باید ببینم. من این فیلمو اولین بار ۱۱ فروردین ۹۴ دیدم - از یادداشتی که قبلا یه جا درباره‌ش نوشته بودم فهمیدم! - و تو این ۵ سال (وااااای) هی می‌خواستم دوباره ببینمش ولی چون نزدیک ۳ ساعته بی‌خیال می‌شدم :)) الان حس می‌کنم وقتشه، ینی فردا، دقیقا بعد ۵ سال. حالا یا از تی‌وی، یا نماوا، یا همون فایل اصلیش.

این برنامه‌ی شبکه نمایش هم جالبه واقعا. امروز ساعت ۱ صبح یه دور فیلمو پخش کرده. فردا ۴ و نیم صبح باز نشونش میده، و یه بار دیگه هم فردا ساعت ۳ بعد از ظهر. لطف کردن این سری آخرو یه ساعت مناسب گذاشتن :/

راستی اگه اینسپشن و اینترستلار رو دیدین، این ویدیو رم ببینید میکس جالبی است.

و راستی، شبکه ۴ هم امشب دانکرک رو نشون می‌ده انگار.

۲) روز اول عید وسط تبریک گفتن‌ها تو گروه دوستام، از لابه‌لای حرفا یه خبری رو در مورد یکی‌شون بعد از چند ماه که همه می‌دونستن متوجه شدم (حالا یه بار باشون بیرون نرفتم‌ها :/ ). فرداش هم یکی از بچه‌ها یه اسکرین شات بامزه گذاشت از ویدیو کال خودش و سه نفر دیگه. و از من و یکی دیگه عذرخواهی کرد که تلاش کرده بامون تماس بگیره ولی نشده.

قبل از ادامه یه فلش‌بک بزنم؛ یکی دو سال پیش یه خبر کم اهمیت‌تر در مورد یکی از بچه‌های همین گروه فهمیدم و شوخی و جدی یه تیکه‌ای انداختم، ناراحت شده بودم چون فکر کرده بودم همه می‌دونستن جز من :)) بحث به جایی کشید که یه نفر دیگه یه حرف ناراحت‌کننده بهم زد که دیگه ربطی به اصل مسئله‌ی اون دوست یا حتی شلوغ کاری من نداشت.

حالا، این سری خوشحال شدم از اینکه می‌دیدم نه تنها الکی ابراز ناراحتی نکردم، بلکه واقعا هم ناراحتی خاصی حس نمی‌کردم. فکر کردم که خب آره، دلم می‌خواست زودتر می‌فهمیدم، ولی این انتخاب خودم بوده که این مدت یه کم فاصله بگیرم و نتیجه‌شم این میشه که کمتر خبر داشته باشم از دوستام.

از طرفی من آدمی‌ام که اگه بپرسم چه خبر و طرف بگه سلامتی، حتی اگه حس کنم خبری هم هست، گیر نمی‌دم تا خودش اگه خواست بهم بگه. برا همین یه سری چیزا رو آخرین نفر می‌فهمم چون خواستم طرفو با سوال پرسیدنام اذیت نکنم :))

ولی این دو تا موضوع پشت سر هم، و یه سری مسائل جزئی که این چند وقت پیش اومده، باعث شد فکر کنم که انگار فاصله گرفتنه جدی نتیجه داده. و این یه کم غمگینه با اینکه خودم خواستمش.

۳) چند روزی هست برگشتیم تهران. یه کم اوضاع اون‌طرف خوب نبود. یه سری اتفاقا نمی‌دونم امتحان الهیه، یا مثلا چشم زخمه! یا اصلا روند عادی زندگیه و برا همه پیش میاد کم و بیش، نمی‌خوام هم ناشکری کنم چون می‌تونست خیلی بدتر باشه، ولی دیدن ناراحتی و خستگی خونواده‌م تو این سال‌ها، حس می‌کنم تاثیرای بیشتری از یه ناراحتی صرفِ اون موقعیتا گذاشته روم. مثل نگرانی و دلشوره‌های بیش از حدم.

و عجیبه برام، من که راحت راجع به ناراحتیام با دوستام حرف می‌زنم، راجع به این مسائل هیچ‌وقت ننشستم کامل با یکی‌شون حرف بزنم. می‌خواستم ولی نشده. نهایتش گفتم براشون دعا کنین با یه توضیح کوتاه از وقایع، و نه فکرهام.

الانم فقط دلم خواست در همین حد بنویسم اینجا. دیگه ۴ صبحه، ببخشید این ذهن نامرتب رو :))

+ یا کاشف الکرب عن وجه الحسین، اکشف کروبنا بحق اخیک الحسین (ع) ❤

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۰ فروردين ۹۹

۲۱۸

سلام. چه خبر؟

‌اینجایی که ما هستیم قرنطینه ادامه داره و الحمد لله فامیلامونم قصد عید دیدنی ندارن. حتی مورد داشتیم گفته خیابون اصلی سمت خونه‌شونو بستن :)) باشه بابا نمی‌خواستیم بیایم از اولم =))

برای سال تحویل شرایط یه جوری بود که خیلی کسی وقت و حوصله‌ی چیدن هفت سین نداشت. چند دقیقه مونده به تحویل سال من فقط رفتم قرآن آوردم و یه سیب از یخچال. دو تا سکه هم از اعماق کیفم پیدا کردم :دی اینا رو گذاشتم کنار تنگ ماهی قرمزی که از پارسال زنده مونده و شاید باورتون نشه ولی رنگش رفته و سفید شده :| حقیقتش یه مدته غذا هم نمی‌دن به ماهیه ولی باز زنده‌س. میگم نکنه خیلی وقته مرده و این روحشه؟ :/

یه کم که این چند روز وقتم آزاد شد و یه گوشه برا خودم گیر آوردم (شلوغ نیست ولی خلوت خودمو ندارم)، نشستم و جدول برنامه‌ریزی کشیدم برا فروردین. انگار لازم بود حجم خوبی از اسفند رو تلف کنم که الان به خودم بگم: “اگه هر روزش فقط نیم ساعت برا فلان کارو می‌ذاشتی، الان به جای خوبی رسیده بود.” از طرفی پارسال و حتی همین اسفند کارا و عادتای به درد بخوری رو انجام دادم، ولی امسال می‌خوام هم موارد جدی‌تری رو دنبال کنم هم روی رسیدن به هدف‌هایی که مشخص می‌کنم جدی‌تر باشم. یه لازمه‌ش هم اینه که هر چی به ذهنم می‌رسه رو خیلی فضایی لیست نکنم!

یه چیز دیگه اینکه می‌خواستم بیام یه کم نطق کنم (!) که با وجود همه‌ی مشکلا و اتفاقای تلخ، این چه جَو منفی‌ایه که آخر هر سال میایم می‌گیم “ای بابا، امسالم جالب نبود. می‌دهم خود را نوید سال بهتر، سال‌هاست!” چرا فکر می‌کنیم قراره یه روز یا یه سال جدیدی بیاد که دیگه مشکل توش نباشه و همه چی بیفته رو غلتک؟

بعد دیشب یه اتفاقی افتاد، مرتبط با یه جور گرفتاری که چند ساله به شکلای مختلف تو خونواده وجود داره، که اولا یه قسمتش کلی ترسیدم از یه حرفی که شنیدم. بعدم همه‌ش داشتم فکر می‌کردم من که الان تو دل این سختی‌ام، چه دلخوشی‌ای مثلا می‌تونم توش پیدا کنم؟ من که هر چند وقت یه بار اینطور می‌بینم همه حرص و جوش می‌خورن و اذیت می‌شن و کار چندانی ازم برنمیاد، چی دارم بگم آخه.

پس حدود دو پاراگراف رو خلاصه کردم تو همون سه خط اولِ این بند که صرفا باشه، بیشتر برا اینکه خودم بهش فکر کنم و سعی کنم صبر و ایمان و روحیه‌م رو قوی‌تر کنم خیر سرم.

‌از این حرفا (که آخرشم فکر کنم نتونستم منظورمو برسونم!) هم که بگذریم، اگه اهل کتابین مخصوصا برای این روزای خونه نشینی، طاقچه و فیدیبو یه سری تخفیف گذاشتن. از جمله این که فیدیبو تخفیف ۹۰٪ گذاشته برا یه تعداد از کتاباش. طاقچه هم دوباره گردونه‌ی شانس گذاشته و من تا اینجا تونستم ده دوازده روزی کتابخونه همگانی ببرم و برگردم ادامه‌ی کتابایی که نصفه مونده بودن :دی یه تخفیف ۷۰ درصدی هم گذاشته برا خرید یه کتاب در هر روز.

هرچند آپدیت جدید طاقچه اذیت می‌کنه؛ با اینکه هایلایت‌هام توی کتابایی که از کتاب‌خونه‌ش می‌گیرم می‌خوندم پاک نمی‌شن و سیو شده که تا کجا خوندم، خود کتاب هی می‌پره و باید از اول دریافتش کنم :/‌

در نهایت اینکه چند شب پیش خواب دیدم مشهدیم و حرم رو بستن به خاطر کرونا. منم خیلی متمدنانه گفتم خب نمیریم دیگه. بعد یهو دیدم یه خانومه رفت و درو براش باز کردن منم بدو پشت سرش رفتم و دیدم انگار یه تعداد محدودی رو هر بار راه میدن. خلاصه خیلی خلوت بود و دور ضریح هم خالی. ولی من بازم با فاصله ایستاده بودم.

همین. زیاد حرف زدم ببخشید. هی به خودم میگم ذهن شلوغمو جای دیگه خالی کنم ولی تهش خیلیش می‌رسه به همین‌جا :)) دیگه فکر کنم از این مدل عنوانام هم بشه فهمید پستش محتوای خاصی نداره ؛-)

  • فاطمه
  • سه شنبه ۵ فروردين ۹۹

آخرین پست ۹۸

سلام

گرچه این روزا از سحرخیزی فاصله گرفتم، هفته‌ی پیش یه روز صبح رفتم پشت بوم که طلوعو ببینم (از پشت پنجره خیلی چیزی پیدا نبود)! عجیبه ولی خب دلم تنگ شده بود. چند باری هم که کار پیش اومد و رفتم بیرون، دیدم هوا اینقدر خوبه که آدم گریه‌ش می‌گیره از اینکه تو این هوای خوب بهاری نمی‌تونه درست حسابی بره قدم بزنه. من زیاد اسفند رو دوست ندارم ولی روزای آخرش همیشه روزای قشنگیه. مثلا دیدین درختا شکوفه دادن؟ ^_^

ولی از این خوشحالم که مجبور نشدم برم خرید عید کنم! هرچند از خرید کردن بدم نمیاد و واقعا یه چیزی هم لازم داشتم.

ما تو دو تا شهر فامیل داریم و هر سال عید میریم پیش‌شون. الان هر دو بابابزرگم تو هر کدوم از این دو شهر کسالت دارن. برا همین خونواده اول می‌گفتن منطقی نیست بریم و ممکنه ندونسته ویروس ببریم، ولی از طرفی دلشون می‌خواست سر بزنن چون کسی زیاد نیست کمک‌شون. یعنی به هر حال مسافرت تفریحی نمی‌خواستیم بریم و شاید ضروری هم بود تا حدی، ولی نمی‌دونم باز.

به هر صورت الان از شهر ۱ دارم براتون پست می‌ذارم و اینجا داریم قرنطینه رو ادامه می‌دیم! تنها موفقیت این بود که به جای ده دوازده ساعت با ماشین تو راه بودن، با هواپیما اومدیم. منم که از قبل اومدن یه کم حالت سرماخوردگی داشتم الان کاملا سرما خورده‌م :) پارسالم ۲۹ اسفند سرما خورده بودم، نمی‌دونم این چه حکمتیه :))

پارسال یادمه دم تحویل سال حالم گرفته بود از یه چیزایی، و پیش خودم گفتم کاش می‌شد تحویل سال بعدی یه جای دیگه باشم، جهت تنوع بعد از این همه سال. امسال نه تنها همون جام، بلکه همون جام :/

یه چیز غمگینی که تو وست‌ورلد (حداقل تو فصل اولش) دیدم [خطر اسپویل!] این بود که بعضی شخصیت‌های میزبان فکر می‌کردن از loop طراحی‌شده‌شون اومدن بیرون و دیگه دارن راه خودشون رو میرن و تصمیمات خودشون رو می‌گیرن، در حالی که فقط افتاده بودن تو یه loop دیگه انگار. البته فعلا خیلی تمایل ندارم از این موضوع جبر رو برداشت کنم. بیشتر دارم به این فکر می‌کنم که ببینم خودم چقد توی loop هستم، چقدر از کارایی که می‌کنم و تصمیم‌هام واقعا خواست خودمه.

Humans fancy that there's something special about the way we perceive the world, and yet we live in loops as tight and as closed as the hosts do, seldom questioning our choices, content for the most part to be told what to do next. No my friend, you're not missing anything at all.

Westworld - Season 1, Episode 8

(تازه فصل اولو تموم کردم و یه خورده گیجم هنوز. اون همه فلسفه و حرف در مورد آگاهی و خاطرات و غیره که می‌شه به زندگی انسان تعمیمش داد، اون همه روایت تو زمان‌های مختلف... واقعا گیج‌کننده بود.)

دردانه تو یکی از پست‌های اخیرش پرسیده بود اگه بتونین برگردین یه نقطه از زندگی و اونجا از اول شروع کنین، کجا برمی‌گردین؟ اون موقع فکر کردم من برمی‌گردم به سال ۹۶، حتی اواخر ۹۵. چند تا باگ مهم از خودم سراغ داشتم تو اون یه سال و چند ماه. چند روز پیش که داشتم تو گالریم می‌گشتم، رسیدم به عکسای اون سال. از اونجایی که من خیلی از همه چی عکس می‌گیرم عکسا قشنگ همه‌ی اتفاقا و خاطره‌ها رو نشونم میدن. دیدم ۹۶ از خیلی جهاتم سال خوبی بود. ینی درسته یه سری اشتباه رو کردم، ولی دیگه اون‌قدرم که اولش به ذهنم اومد سال گندی نبود! تجربه‌ی خوب هم داشتم.

امسالم همین بود. نمی‌دونم دلیلش چیه، ولی انگار ذهن آدما بیشتر تمایل داره ناراحتیا یادش بمونه. البته که امسال پر از تنش بود و اتفاقای بد کم نیفتاد. ولی وقتی داشتم تو عکسام می‌گشتم که یه ویدیوی مرور خاطرات ۹۸ درست کنم برا اینستام، دیدم کلی تجربه و لحظه‌های خوب داشتم که بی‌انصافیه وقتی حداقل به زندگی شخصی امسالم نگاه می‌کنم اونا رو نبینم.

چقد پراکنده حرف زدم، بگذریم.

ان شاء الله ۹۹ واقعا برا همه‌تون، خونواده‌هاتون، دوستاتون، و برا همه آدمای دنیا، پر از اتفاقای مثبت و حال خوب و سلامتی باشه.

سال نوتون پیشاپیش مبارک🌸

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۹ اسفند ۹۸

نامه‌ای به جمشید خان (که باد همیشه او را با خود می‌برد!)

احتیاط: نامه‌ای که در ادامه می‌خونید ممکنه حاوی مقادیری اسپویل از کتاب «جمشید خان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد» باشه.

جمشید خان عزیز، سلام

نمی‌دانم الان کجا هستید و چه می‌کنید، اما از آنجا که آخرین بار قبل از رفتن، برادرزاده‌تان نکاتی از گذشته را روی بدنتان نوشت تا هر وقت دوباره حافظه‌تان را از دست دادید بتوانید آن وقایع را به یاد آورید، امیدوارم دیگر دردسرهایتان تمام شده و حالتان خوب باشد.

آن اول‌ها که تازه با توانایی پروازتان آشنا شده بودید به یک نظریه رسیده بودید، یادتان هست؟ این که انسان‌ها در نتیجه‌ی تکامل پرنده‌ها پدیده آمده‌اند، نه میمون‌ها. (راستی بالاخره موفق شدید این فرضیه را با اساتید مرتبط در میان بگذارید؟) و تصور می‌کردید همه‌ی انسان‌ها در گذشته‌های دور توانایی پرواز داشته‌اند. نمی‌دانم این درست است یا نه، اما من هم گاهی دلم می‌خواهد بروم آن بالاها و همه چیز را از دور ببینم، از زاویه‌ای دیگر و در یک مقیاس بزرگتر.

نمی‌دانم خودتان هم هنوز به آسمان می‌روید یا نه. ممکن است دیدن خیلی چیزها از آن بالا ناراحت‌تان کند (چیزهایی که احتمالا از زمان خودتان بیشتر هم شده)، اما حدس می‌زنم هنوز هم آسمان را دوست دارید. شاید هم موقع پرواز اصلا پایین را نگاه نمی‌کنید که بخواهید به خاطر وضعیتی که زمین را گرفتار کرده –وضعیتی که خود ما انسان‌ها مسببش هستیم- ناراحت شوید. حتی احتمال می‌دهم شب‌ها پرواز کنید که علاوه بر جلب توجه کمتر، آرامش بیشتری هم دارد.

شما شخصیت‌های مختلفی را زندگی کردید، اما می‌دانید از میان آنها کدام بیشتر یادم مانده؟ آن وقتی که در زمان جنگ بین کشورهایمان، در ارتش کشور خود وظیفه داشتید مخفیانه از آسمان نیروهای کشور ما را شناسایی کنید! شما از آن بالا نیروهای کشته شده از هر دو طرف و شهرهای ویران شده را دیده بودید. شما شاید تنها کسی بودید که واقعا بدیِ جنگ را دیده بودید. برای همین مشاهدات خود را می‌نوشتید تا شاید بتوانید به نسل‌های آینده بگویید همدیگر را دوست داشته باشند.

سال‌ها گذشته و کشورهای ما الان در صلح هستند. اما امروز نه فقط کشورهایمان، بلکه به طور کلی اوضاع جهان خیلی روبه‌راه نیست. شاید اگر ما –تک‌تک انسان‌های روی زمین- هم می‌توانستیم پرواز کنیم، می‌دیدیم همه‌مان مثل هم هستیم: یک مشت مورچه‌ی کوچک، در رفت و آمد بین یک تعداد قوطی کبریت. که با این همه بادی که به غبغب انداخته‌ایم، یک‌دفعه روند زندگی‌مان می‌تواند با یک ویروس مختل شود! آن موقع شاید می‌فهمیدیم که این همه مرزبندی و قدرت‌طلبی و به جان هم افتادن ارزشش را ندارد.

نمی‌خواستم با این حرف‌ها کامتان را تلخ کنم. فقط می‌خواستم بگویم شاید من نتوانم پرواز کنم، اما سرگذشت شما هرچند تلخ، برایم الهام‌بخش بود. باز هم برایتان صلح و آرامش آرزو می‌کنم، شما هم برای ما دعا کنید. و این بار اگر موقع طلوع در آسمان بودید یاد من هم بیفتید.

ارادتمند شما، فاطمه

اسفند ۱۳۹۸

پ.ن. راستی شما واقعا در آن پروازتان خدا را دیده بودید؟ :)


‌‌

[عکس از اینجاس]

در راستای چالش آقاگل، در حالی که خوشحال بودم کسی دعوتم نکرده (یا حداقل من ندیدم) چون ایده‌ای نداشتم برای کی باید بنویسم، یه دفه یاد جمشید خان افتادم! (الانم خوشم اومده و ممکنه بعدا اگه بازم به شخصیت تاثیرگذاری برخوردم برا اونم نامه بنویسم!) فقط من محل سکونت کنونی جمشید خان رو نمی‌دونستم و جای نامه فرستادن بهش ایمیل زدم، اشکالی نداره که؟ :دی 

‌ضمنا دعوت می‌کنم از سولویگ، مهناز، چارلی، و هر کس دیگه‌ای که دوست داره تو این چالش نامه‌نگاری شرکت کنه :)

ادامه‌ی پست یه معرفی نسبتا مختصره از کتاب «جمشید خان عمویم، که باد همیشه او را با خود می‌برد»، که مدت‌ها بود می‌خواستم ازش بنویسم و فرصت نمی‌شد.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۳ اسفند ۹۸

روز n ام قرنطینه :))

سلام :)

عیدتون مبارک❤ + روز پدر💐 + روز جهانی زن :دی

اونایی که تعطیلین، چه می‌کنید با تعطیلیا؟ امیدوارم شماها دیگه شمال نرفته باشید -ــ-

من وقتی یکی دو روز تعطیل می‌شه گاهی اینقدر می‌خوابم که از خودم بدم میاد! الان که دیگه هیچی :)) یاد اون روزهای نه چندان دور (شب‌ها در واقع!) بخیر که هفت و نیم هشت می‌رسیدم خونه و ده نشده می‌خوابیدم از شدت خستگی، و صبح قبل از زنگ ساعت بیدار می‌شدم.

چند روز پیش دیدم من که آخرش درست حسابی نمی‌شینم پای کارای اصلیم. پس اقلا یه کاری کنم خیلی هم به بطالت نگذره! در قدم اول برای اینکه از بی‌تحرکی کپک نزنم، شروع کردم به ورزش توی خونه. با محوریت پیلاتس عزیز (!) و کمی هم یوگا (تازه شروعش کردم). فعلا با چند تا کانال یوتیوب پیش میرم. خیلی سنگین و طولانی هم کار نمی‌کنم ولی بهتر از هیچیه.

در قدم بعدی برای اینکه بعدازظهرا اینقدر نخوابم (وقتایی که خونه‌م واقعا کار سختیه!) گفتم سعی کنم اون ساعت بشینم یه فیلم ببینم مثلا. و اینطوری شد که حس فیلم دیدن برگشت :) کارای دیگه‌م رو هم ریز ریز جلو می‌برم. ولی الان در اصل اومدم چند تا از فیلمایی که این مدت دیدم رو معرفی کنم دور هم باشیم :)

۱) سریال Strike (ممنون از هری بابت معرفیش)

همچنان در مقابل سریال دیدن یه کم مقاومت دارم! ولی اینو چند وقت پیش شروع کرده بودم و دو قسمتش مونده بود (سه فصلش تا حالا اومده که کلا هفت قسمته). سریال رو از روی مجموعه‌ی جدید جی. کی. رولینگ دارن می‌سازن که اونم تا حالا سه جلدش اومده. استرایک اسم شخصیت اصلیه که یه کارآگاه خصوصیه. پس اگه به فیلمای کارآگاهی و جنایی‌طور علاقه دارین پیشنهاد می‌شه.

۲) The Challenger Disaster (ممنون از چارلی بابت معرفیش)

دو تا فیلم به این اسم هست، یکی ساخت سال ۲۰۱۳ و اون یکی محصول ۲۰۱۹. دومی رو چند شب پیش تلویزیون نشون داد، اولی رم بعد از پست چارلی دانلود کرده بودم و اون موقع یادم رفته بود ببینم! هر دو درباره‌ی انفجار فضاپیمای چلنجرن (سال ۱۹۸۶) و هر کدوم از یه بعد روایتش می‌کنن. اولی بعد از ماجراس که یه تیم حقیقت‌یاب :دی تشکیل شده و ریچارد فاینمن هم جزوشونه، دومی قبل از اتفاقه و بحث و اختلاف‌هایی که بین تیم مهندسین پیش میومده رو روایت می‌کنه. نقطه تلاقی‌هاشون برام جالب بود! همچنین این دیالوگ از اون فیلمی که فاینمن داره:

General Kutyna: You're the only independent.

Feynman: I'm independent. I'm invincible!

G: Yeah... but check six.

F: What check six?

G: That's, um... That's a fighter pilot's expression. Six o'clock. The blind spot. Directly behind you.

۳) Looper

این یکی یه فیلم جناییه با چاشنی سفر در زمان. یه باندی هست که افرادی که می‌خواد بکشه رو می‌فرسته به سی سال قبل (زمان حال) که یه سری افراد (لوپر) اونا رو بکشن و جنازه‌ها برا خودشون دردسرساز نشه :)) ولی از اونجایی که نباید ارتباط این لوپر ها با باند فاش بشه، وقتی برسن به ۳۰ سال بعد خودشونم می‌فرستن عقب که کشته بشن :))) و اینطوری قرارداد خودِ جوون‌شون تموم می‌شه و می‌تونن راحت زندگی کنن تا ۳۰ سال بعد :)))) همین‌قدر پیچیده! و حالا این وسط یه داستانایی پیش میاد.

شبیه این تم سفر در زمان رو تو فیلم Predestination هم دیده بودم و با اینکه خیلی جزئیاتش یادم نمونده به نظرم اون باحال‌تر بود. (شاید چون اونو اول دیدم!)

۴) Terminal

اینو هم از تی‌وی دیدم. قشنگ بود هرچند فک کنم نیم‌ساعتی ازش زده بودن :دی همونه که تام هنکس بازی می‌کنه و چون وقتی می‌رسه آمریکا تو کشورش کودتا و پاسپورتش بی‌اعتبار شده، نه می‌تونه برگرده کشورش و نه می‌ذارن وارد خاک آمریکا بشه، و اینطوری چند ماه تو فرودگاه گیر میفته. (تام هنکس فیلم غیر قشنگ هم داره؟!)

۵) Flatland (ممنون از علی بابت معرفیش)

این یکی هم دو تا ورژن ازش موجوده و هر دو انیمیشنن. (من ورژن کوتاه‌ترو دیدم! [لینک دانلود]) از روی کتابی به همین اسم ساخته شده که به شدت موضوعش برام جذابه و منتظرم تعطیلیا تموم شه برم از کتابخونه بگیرمش. (قبل‌تر هم درباره‌ش تو یه سایت دیگه خونده بودم و طبق معمول یادم رفته بود برم دنبالش :/) خیلی کلی بخوام بگم در مورد یه موجود دو بعدیه که توی یه فضای دو بعدی زندگی می‌کنه و حالا داره با یه موجود سه بعدی آشنا می‌شه و ما طرز مواجهه‌ش با این قضیه رو می‌بینیم. ولی خب خیلی حرف پشت این داستان هست. پیشنهاد میدم پست معرفی لینک‌شده رو یه نگاه بندازین :)

جایی از فیلم که [مقطعی از] مربعِ دو بعدی وارد دنیای یک بعدیِ یه خط شده!

۶) Mr. Jones

این فیلم داستان (واقعی) روزنامه‌نگاری به اسم گرت جونزه که تو حدود سال ۱۹۳۳ (سال‌های بین دو تا جنگ جهانی) میره به اوکراین. اونجا قحطی شدیدی که ظاهرا استالین باعثش بوده و مخفی نگه داشته شده بوده رو می‌بینه و درباره‌ش می‌نویسه. جالبه که توی فیلم جورج اورول هم هست و داره کتاب قلعه‌ی حیوانات رو می‌نویسه! (ظاهرا بعدا با الهام گرفتن از این قضیه کتابو نوشته).

George Orwell: The world is being invaded by monsters... but I suppose you don't want to hear about that. I could be writing romantic novels... novels people actually want to read, and maybe in a different age I would.

But if I tell the story of the monsters through talking farm animals... maybe then you will listen, then you will understand. The future is at stake so, please read carefully, between the lines.

۷) Knives Out

این یکی یه فیلم کمدی – پلیسیه که دوبله‌ش رو از سایت نماوا گذاشتیم و با خونواده دیدیم! فیلم با مرگ پیرمردی فردای جشن تولد ۸۵ سالگیش شروع می‌شه و با اومدن پلیس و بازجویی از اعضای خانواده ما هم درگیر این می‌شیم که بفهمیم واقعا چطور مرده بوده. موقعی که پلیس داره از اینا سوال می‌کنه ما اول فکرشون (که حقیقت داره) رو می‌بینیم، بعد نشون میده که چه جوابی می‌دن. برا همین همون وسطای فیلم آدم فکر می‌کنه جوابو فهمیده، ولی آخرش می‌فهمه در اشتباه بوده :)) هرچند کشف معماش برای من خیلی هیجان‌انگیز نبود. ینی انتظار یه چیز هیجان‌انگیز داشتم ولی بیشتر غم‌انگیز بود.

راستی، خیلی تصادفی فهمیدم کارگردان این فیلم و فیلم Looper یه نفرن :))

اگه هر کدوم از اینا رو دیدین خوشحال می‌شم نظرتونو درباره‌ش بخونم :)

پ.ن. کسی ایده‌ای داره چرا من فقط “تو این قالب و در مرورگر کروم” نمی‌تونم پلیر آهنگایی که گذاشتم رو ببینم؟ :/ تو پیش‌نمایش قالبای دیگه با کروم می‌بینم، تو همین قالب با فایرفاکس هم می‌بینم! نمی‌دونم کَشی چیزی باید پاک کنم مثلا؟

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۸ اسفند ۹۸

And they have escaped the weight of darkness…

سلام. دوست داشتین این آهنگ بی‌کلام رو پلی کنین و باهاش پست رو بخونین :)

داستان از اونجا شروع شد که چند وقت پیش داشتم تو فولدر آهنگایی که از الافور آرنالدز دارم می‌گشتم، که کاور آلبوم And they have escaped the weight of darkness توجهم رو جلب کرد. همون عکسیه که دو پست قبل گذاشتم و ازتون پرسیدم با دیدنش چی براتون تداعی می‌شه:

یادمه که اون موقع منم مثل خیلیاتون یاد فیلم Arrival افتادم. برای اونایی که ندیدن یه توضیح کوتاه بدم؛ تو این فیلم یه سری موجود فضایی اومدن رو زمین و یه تعدادی دانشمند دارن تلاش می‌کنن باهاشون ارتباط بگیرن. زبان اون موجودات یه همچین شکل‌هایی هست:

فیلم جالبی هم هست. ولی سال ۲۰۱۶ ساخته شده و آلبوم سال ۲۰۱۰ تولید شده. پس الافور نمی‌تونسته از فیلم الهام گرفته باشه مگه این که از قبل با اون موجودات در ارتباط بوده باشه ؛) به هر حال خلاقیت ما یه کم محدود شد ولی چند تا ایده‌ی قشنگ دیگه هم تو کامنتا بود: دریچه‌ای به سمت نور، یه حلقه‌ی آتیش گرفته که در حال چرخوندن ازش عکس گرفته شده، و خسوف (حدس می‌زنم کسوف منظورشون بوده).

همون سری اول من یه کم گشتم و به چیزای جالبی از نماد دایره رسیدم که شاید بعدا بگم! ولی دیگه یادم رفت بیشتر برم سراغش تا چند روز پیش که دوباره یادش افتادم و ازتون سوال کردم. این سری گفتم بذار بیشتر درباره‌ی آلبوم بخونم شاید بفهمم منظور خود الافور چی بوده.

اول یه نگاه به خود آلبوم And they have escaped the weight of darkness بندازیم که دومین آلبوم رسمی الافور آرنالدزه. آلبوم ۹ تا قطعه‌ی بی‌کلام داره با عنوانایی به زبان ایسلندی (چون الافور ایسلندیه!) که ترجمه‌شون اینا میشه (ترجمه‌ها رو از این مطلب برداشتم):

1. You Are the Sun

2. You Are the Earth

3. The Moon

4. The Air Suddenly Goes Cold

​5. Still

​6. Swallow Us

​​7. Slowly, Comes the Light

​​8. From Behind Shadows

9. They Have Escaped the Weight of Darkness

خیلی جاها که در مورد آلبوم نوشته بودن، گفته بودن این آهنگا یه جورایی نوسان بین حال خوب و بد، خوشی و غم رو نشون میده. با گوش دادن‌شون هم تا حدی میشه اینو حس کرد. ولی به اسم ترک‌ها دقت کنین. انگار از ۴ تا ۶ داره تو یه سرمایی فرو میره ولی از ۷ به بعد کم‌کم نور از پشت سایه‌ها بیرون میاد و تاریکی از بین میره :) درست مثل خورشیدگرفتگی، که برای یه مدت ماه جلوی خورشید رو می‌گیره و باعث تاریکی میشه ولی بعدش کنار میره (طبیعتش اینه!) و روشنایی دوباره برمی‌گرده. یه بار دیگه از اول نگاه کنین؛ سه تا ترک اول انگار داره شخصیتای همین نمایش رو معرفی می‌کنه: خورشید، زمین و ماه. و حالا می‌تونیم کاور آلبوم رو اینجوری ببینیم که انگار داره لحظه‌ی کسوف کامل رو نشون میده. وقتی کمترین میزان نور بهمون می‌رسه. ولی می‌دونیم که هرچقدرم که تاریک باشه، همیشه به دنبال تاریکی نور میاد...

چند جا خوندم که اسم آلبوم از فیلمی به اسم Werckmeister Harmonies الهام گرفته شده. این ویدیو یه صحنه از این فیلمه که توی یه بار، چند نفر دارن صحنه‌ی اتفاق افتادن خورشیدگرفتگی رو بازی می‌کنن. طبق زیرنویسش به نظر میاد بیشتر عنوان‌های آهنگای آلبوم هم از مونولوگ همین سکانس گرفته شده. این سکانس دو تا نکته‌ی قشنگ داره. اولیش جاییه که تاریکی از بین میره و خورشید دوباره درمیاد و همه شروع می‌کنن به رقصیدن دور خورشید. دومی هم آخرشه که صاحب بار همه رو بیرون می‌کنه و پسره بهش میگه: این آخر کار نیست. این حرف می‌تونه اشاره داشته باشه به وقایع فیلم، ولی یه برداشت هم می‌تونه این باشه که این سیکل تاریکی و روشنایی همواره تکرار می‌شه.

یه مصاحبه هم خوندم با الافور که یه جا ازش می‌پرسید اون زمانی که آلبوم اولتو می‌ساختی تحت تاثیر مرگ عموت بودی، چقد برات سخت بود؟ بخشی از جوابش این بود:

… Months later his first grandson was born and was given his name, so it was that circle of life pattern which inspired the album. In the same way, it's that concept that influences the latest album; life always goes on, there's always darkness after light and then after darkness there'll be light again - it's a circle.

خیلی خوشم میاد وقتی می‌تونم بفهمم پشت کار یه هنرمند چه فکری بوده! و این مفهوم چرخه‌ی تکرار روشنایی و تاریکی، انگار از اون چیزاس که همیشه تو هر فرهنگی به یه شکلی بوده. چون چیز خیلی واضحیه که طبیعت داره نشون‌مون میده ولی خیلی وقتا یادمون میره.

نمی‌دونم، شاید برای شخص خودم الان بهترین موقعی بود که می‌تونستم برم دنبال این قضیه. این روزا هر کسی با هر دیدی و تو هر مقیاسی که نگاه کنه احتمال زیاد یه darknessـی می‌بینه. برای من یه یادآوری خوب بود که تاریکی آخر داستان نیست.

... And we will escape the weight of darkness :)

پ.ن. شاید ادامه داشته باشه!

پ.ن۲. نتونستم سایتی پیدا کنم که راحت و بدون اینکه عضویت بخواد، بشه ازش کل آلبوم رو دانلود کرد. امیدوارم با همون لینک اسپاتیفای که دادم اوکی باشین. یا اینکه از بات‌های تلگرامی دانلود آهنگ کمک بگیرین :))

پ.ن۳. دو سال پیش الافور تو تهران کنسرت داشت و من از لایو یه نفر نگاه کردم کنسرت رو. سیوش هم کردم ولی فکر کنم پاک شده :)) کاش که دوباره بیاد.

+ امشبم که لیله الرغائبه ^_^

ویرایش: این که چند نفرتون گفتین رفتین دنبال آلبوم خوشحالم کرد جدا، و یه کمی هم شرمسار شدم چون درستش این بود بالاخره به یه شکلی لینک بدم برای دانلود آلبوم، نهایتش خودم آپلودش کنم (ولی انصافا برین اکانت اسپاتیفای بسازین به درد این روزا می‌خوره :دی). الان لینک‌ها رو اضافه کردم، جا داره تشکر کنیم از استیو بابت آپلود کردن آهنگا :)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۸ اسفند ۹۸

اندر احوالات من و کرونا

سلام. دیدم همه از کرونا می‌نویسن گفتم جا نمونم من :دی

البته این پست حاوی هیچ‌گونه نکته‌ی علمی نمی‌باشد :/

یکشنبه با اینکه تعطیل شد من پاشدم رفتم دانشگاه. چند تا کار کوچیک داشتم، مهم‌ترینش این بود که قرار بود عصر برا تولد دوستم جمع بشیم و می‌خواستم براش یه چیزی پرینت (سه‌بعدی) بگیرم. بماند که این وسط فهمیدم کتابخونه هم تعطیله و احتمالا جریمه می‌خورم سر پس ندادن کتابا :)) خلاصه خیلی خلوت بود و کل روز داشتم غرغرهای آقای سین راجع به کرونا و مملکت و بعدم تعطیل شدن خوابگاهشون رو می‌شنیدم. بیشتر اوقات حوصله و تمایلی به نظر دادن نداشتم و رفته بودم رو حالتِ "یک بار در دقیقه «اوهوم» گفتن" که بدونه دارم گوش میدم بهش :دی

اون وسط کم‌کم استرس گرفتم و خواستم نرم تولد، مخصوصا که بیشتر بچه‌هایی که قرار بود بیان از کادر درمان بودن :دی که یهو دوستم زنگ زد دعوا که چرا نمیای؟ گفتم تو چی میگی مگه تهرانی اصن؟ :| که گفت اومده و من دیگه تصمیم گرفتم برم :دی

از جلوی دانشگاه که تاکسی گرفتم برم سمت کافه، یه خانومی با من سوار شد. و این دیالوگ اتفاق افتاد:

راننده: مگه دانشگاها تعطیل نیست؟
من: کلاسا تعطیل بود، چرا.
راننده: پس چرا میاین؟

من: کار دیگه داشتم...

خانومه [با لحن عصبی]: اینا میان، سختشونه خونه بمونن استراحت کنن. از صبح تا حالا کلی مراجعه دانشجویی داشتیم!
من: ای بابا من اینجا نشستما :/ (تو فکرم: خوب شدم نگفتم کار اداری داشتم!)

راننده: زمان ما تعطیل می‌شد همه خوشحال می‌شدن.

دیگه نگفتم اگه ناراحتین من پیاده شم، چون حس کردم واقعا ممکنه پیاده‌م کنه :))

تو کافه هم این دوستای اکثرا کادر درمان همه‌ش داشتن با هم راجع به کرونا حرف می‌زدن و آخرش یه چیزی گفتم بهشون :)) همون مشکل همیشگیم؛ که خب اومدیم دور هم باشیم یه کم حالمون خوب شه نه که دوباره استرس و بدبختیامون رو مرور کنیم. البته شایدم چون خیلی حرف مشترک پیدا نمی‌کردم اینو دارم می‌گم! وگرنه حق میدم بهشون، واقعا تو بیمارستان خیلی تحت فشارن. 

‌‌

زود از جمع جدا شدم که مثلا خیلی هم بیرون نباشم :/ برگشتنی از مترو که پیاده شدم و تو پایانه راه افتادم به سمت اتوبوسا، یه لحظه چشمم افتاد به پشت سرم و دیدم چه غروب قشنگیه T_T. یکی دو بار حین راه رفتن سرمو برگردوندم، بعد دیگه یه گوشه وایسادم راحت چند لحظه آسمونو نگاه کردم. حس کردم این که یکی تو اون محل و ساعت شلوغ وایسه آسمون رو نگاه کنه می‌تونه عجیب و متناقض باشه، ولی به نظر منم عجیب بود چطور هیشکی حواسش نیست :(

خونه که رسیدم دست و صورت و عینک و گوشیمو شستم :| من از اون موج آنفلوانزا به این‌ور هی دارم دستامو می‌شورم و حس می‌کنم دارم پوست دستم رو از دست میدم :/ اگه دنبال سود هستین ماسک رو ول کنین و آینده‌نگر باشین: تا چند وقت دیگه پول تو کرم مرطوب کننده و داروهای ضد وسواسه :/

در نهایت این که نمی‌دونم فایده‌ی تعطیلی چیه وقتی همه پاشدن رفتن شمال :|

به نظرم باید ازش استفاده کنم یه کم پست‌هایی که تو صف موندن رو بنویسم و به کارای عقب‌افتاده‌ی دیگه برسم. ولی نمی‌دونم چرا خونه موندن برام مساوی شده با خوابیدن :|

شما چی کار می‌کنید این روزا؟

پ.ن. راستی مرسی از اون دوستی که راهنمایی کرد چطور ماسک رو بزنم که عینک کمتر بخار کنه :)) جدی کمک کرد.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۶ اسفند ۹۸

۲۱۲

سلام

۱) بعد از دو سال عینکمو عوض کردم (از اردیبهشت می‌دونستم نمره چشمم زیاد شده)! عینک قبلیم رو بنا به دلایلی خیلی دوست نداشتم، ولی مدلش همونی بود که سال‌ها می‌زدم: مستطیل و نیم فریم. این سریِ آخر نشده بود عدسی رو فشرده بزنن و چون نمره چشمم بالاس اگه یکی دقت می‌کرد ضخامت عدسی به چشم میومد. ولی دیگه عادت کرده بودم و برام مهم نبود. حالا این سری که رفتم عینک بگیرم با اینکه قرار بود عدسی فشرده باشه، تحت تاثیر حرفای فروشنده رفتم سمت قاب‌های کائوچویی، که چون قاب‌شون به نسبت ضخیم‌تره، ضخامت عدسی توشون معلوم نمی‌شه. و نمی‌دونم چرا اون مدل قاب‌هایی که همیشه استفاده می‌کردم رو اصلا امتحان هم نکردم (هی نگاه می‌کردم هی می‌گفتم ولشون کن :/). تهش یه عینک تقریبا گرد گرفتم با قاب کائوچویی. یعنی کاااملا استایلو عوض کردم :)) این برا منی که معمولا تو هر چیزِ ظاهری یه استایل دارم و تغییر ناگهانی ایجاد نمی‌کنم خیلی حرکت عجیبی بود! منظورم عادت کردن خودم و بقیه بهشه. حالا فعلا که چشمم هم هنوز بهش عادت نکرده و پای لپ تاپ اذیت می‌کنه. برادرم هم هر سری منو می‌بینه می‌خنده :دی ولی عادی میشه دیگه، نه؟

۲) حالا درسته حدس می‌زدم درصدم تو اون آزمون زبان برای دعوت به مصاحبه کافی نبوده باشه، مخصوصا که گفته بودن تا فلان موقع ایمیل می‌زنیم و برا من ایمیلی نیومده بود، ولی حس مسخره‌ای بود که قبول نشدنم رو از یکی از پسرا به این شکل بشنوم که بگه شما چرا اسمت تو لیست نبود؟ و بعدشم بگه خب باید ریسک می‌کردی و بیشتر می‌زدی. قبول دارم آدم ریسک‌پذیری نیستم ولی تو این موقعیت به نظرم منطقی بود کارم، چون امتحانش نمره منفی داشت و منم اصولا خوش شانس نیستم. اگه با ریسک کردن درصدم پایین‌تر می‌شد الان خیلی بیشتر حسرت می‌خوردم.

ولی اونم آزمون زبان نبود انصافا. بیشتر یه آزمون هوش غیر استاندارد بود به زبان انگلیسی! (اینو نگم چی بگم؟ :دی)

۳) بیشتر از یه هفته‌س وسایل باشگاهو گذاشتم دانشگاه ولی هی نمیرم که ثبت نام کنم. می‌خواستم تنظیم کنم که اگه نمی‌خوام برم دانشگاه روزای فرد نرم، که روزای زوج باشم و برم باشگاه، ولی کاملا برعکس شده! علاوه بر اینکه این ترم یه کلاس بیشتر ندارم (فقط یه روز در هفته) و هنوز نتونستم برنامه‌ریزی دقیقی بکنم برا پیش بردن کارای تزم، یه جریاناتی همزمان پیش اومده و از چند نفر دل خوشی ندارم و حوصله ندارم هر روز تو دانشگاه ببینم‌شون. بعد تا دیروز تو خونه بهم می‌گفتن تو میری دانشگاه چی کار می‌کنی دقیقا؟ حالا میگن چرا نمی‌ری؟ :))‌

۴) یه فایل ورد دارم توش یه سری چیزایی که می‌خوام پست بذارم یا حتی می‌دونم که نمی‌ذارم رو می‌نویسم. تهش پیش‌نویس یه پسته از هزار سال پیش که هی یادم رفته کاملش کنم. الان می‌خوام یه اشاره‌ی کوچیک بهش بکنم بلکه باز برم سراغش؛ با دیدن عکس زیر چی براتون تداعی می‌شه؟

‌‌

‌۵) یه دوست صمیمی دارم (بهش بگیم دوست هفت‌ساله چون اخیرا هر دو به شوخی اینو یادآوری می‌کنیم که یه کم دیگه همدیگه رو تحمل کنیم میشه هفت سال که با هم دوستیم!)، تو این سال‌ها دو سه بار پیش اومده شنیدم حرفی پشت سرش زده شده و من دفاع کردم ازش. حالا نه که حرف بدی باشه ولی چیزی بوده که اولا حس می‌کردم اگه واقعیت داشت به منی که دوست صمیمی‌شم می‌گفته یا حداقل اشاره‌ای چیزی می‌دیدم ازش، دوما با توجه به شناختم اصلا به نظرم منطقی نمی‌اومد اون حرف درباره‌ش درست باشه. جالبه بگم در مورد هر کدوم از اون حرفا بعد از یه مدت نه تنها معلوم شد درست می‌گفتن، بلکه خودش تو روی من گفت که آره اینطوری بوده!

دوباره یکی دو هفته پیش یکی از اینا پیش اومد، وسط حرفاش یه چیزی درباره‌ی خودش گفت که من دیدم عه این از همون چیزا بود که هر کی می‌گفت من تکذیبش می‌کردم :/

۶) هر روز دارم بیشتر به این ایمان پیدا می‌کنم که یکی از اهداف خلقت اینه که به همدیگه کمک کنیم. هر بار که حتی موقعیت کوچیکی پیش میاد که بتونم این کارو انجام بدم، حتی در حد آدرس دادن به کسی یا تذکر به یه غریبه که وسیله‌ای از دستش افتاده زمین و متوجه نشده، واقعا حس خوب می‌گیرم و خدا رو شکر می‌کنم. فقط مشکل اینجاس خیلی طلبکارانه منتظرم بهم برگرده :))

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۰ بهمن ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب