۰) سومین پستم تو این سه روزه ولی نمی‌خوام حرفا از سرم فرار کنن. اینا همون حرف‌های کلی‌تری‌ان که تو ذهنم بود. پس صرفا وصلشون نکنین به اتفاق‌های خاص.

۱) هفته‌ی پیش جمعه عصر، خواب دیدم کسی یه شعر عاشورایی می‌خونه و بیت به بیت توضیح می‌ده؛ انگار راجع به فردی بود که دیر به ندای هل من ناصرِ امام (ع) رسیده و حالا در حسرته و نمی‌دونه چه کار کنه. از شعرش که چیزی یادم نمونده (شاید یکی از قافیه‌هاش پرچم بود؟) اما فکر نمی‌کنم قرار بود از اون خواب شعرش یادم بمونه -شاعر نیستم که انتظار داشته باشم تو خواب بهم شعر الهام بشه!- فکر کنم معنی خواب برام این بود: نکنه دیر برسم و جا بمونم، نکنه حق رو گم کنم.

۲) چند سال پیش نمی‌دونم سر چه بحثی، یک نفر بهم گفت بی‌طرف بودن هم نوعی طرفِ حق نبودنه، باید مشخص کنی کدوم‌وری. با اصل حرفش موافق بودم، اما مشکل اینجا بود که از نظر من خودش هم همچین طرف حق نبود و تفکرات بعضا افراطی داشت. حق‌به‌جانب بودن یعنی همین که فکر کنیم جایی که خودمون ایستادیم حقه و بقیه اشتباه می‌کنن. و مشکل اینجاس که خیلی اوقات معلوم نیست حق کدوم طرفه و حقیقت چیه. حقیقت به راحتی می‌تونه پشت ظواهر موجه، خشم و فریاد، یا اخبار مختلف گم بشه. اونقدر که گاهی آدم دلش می‌خواد از همه چیز فرار کنه، از همه‌ی بحث‌ها و فریادها و شایعات و حتی خود واقعیت.

۳) رویکردم تو اتفاق‌های اجتماعی معمولا اینه که سعی می‌کنم خودم رو از هیجانات و شلوغی‌ها دور نگه دارم. اغلب تو همراه شدن با واکنش بقیه احتیاط می‌کنم (مثل گذاشتن یه استوری یکسان یا فریاد زدن یه شعار) مگه اینکه خودمم قبولش داشته باشم و صرفا برای همراه شدن نباشه. اینا به معنی اهمیت ندادن نیست، فقط از فریادها می‌ترسم و به نظرم اتفاق‌ها و تصمیم‌هایی که در پی این هیجان‌ها و بعضا خشونت‌ها میان لزوما نتایج خوبی ندارن (و بله، رویکرد منم ممکنه همیشه درست نباشه).

+ البته اینطورام نیست همیشه بشینم فقط نگاه کنم. مثلا پارسال همین موقعا (!) به دو تا اتفاق واکنش دادم (و بابت هر دو هم حرف شنیدم)!

۴) چند سال پیش یه دختر جوان از اقوام ما به خاطر خطای پزشکی از دنیا رفت. من اگه بیام اون واقعه رو برای شما تعریف کنم احتمالا شما هم ناراحت می‌شین ولی نه به اندازه‌ی من، چون من اون فرد رو می‌شناختم.

اینکه یک اتفاق برای یکی ناراحت‌کننده‌تر و دردناک‌تر از چیزیه که من فکرشو می‌کنم، خیلی دلایل می‌تونه داشته باشه. مثلا ممکنه طرف داره زیادی جو میده که به هر دلیلی قضیه رو بزرگ کنه. ولی اینم ممکنه که صرف‌نظر از دلیل و حواشی مربوط به اون اتفاق، اون شخص نسبت نزدیک‌تری از من با اون قضیه داشته و این دلیل ناراحتی بیشترشه.

۵) می‌خوام تلاش کنم تا جای ممکن کلمه‌ی «البته» و مترادف‌هاش رو از ادبیاتم حذف کنم. حداقل حواسم رو جمع کنم کجاها دارم استفاده‌ش می‌کنم. حس می‌کنم خیلی خودم رو توضیح می‌دم و این تهش منجر به خودسانسوری می‌شه و وسواس! یعنی وقتی هم کلی در بیانِ حرفم دقت کرده‌م که یه وقت برداشت اشتباهی ازش نشه، تا کسی چیزی می‌گه باز به خودم می‌گیرم که چطور از حرف من چنین برداشتی شد، در حالی که به احتمال ۹۹٪ طرف اصلا با من نبوده. که اینم شاید از همون حق‌به‌جانب بودنه میاد! مثلا فکر می‌کنم چه دیدگاه خاصی دارم که همه قراره درباره‌ش نظر بدن =)) (یاد یه دیالوگ تو انیمیشن Soul افتادم که کوپرنیک به ۲۲ می‌گفت تو مرکز جهان نیستی :)) آره خلاصه).

+ بهتره همین نوشته رو هم تا بیش از این نسبت بهش وسواس به خرج ندادم پست کنم :))