۳۰۶

سلام. چند روزه که هی میام یه‌کم اینجا حرف بزنم، کلی هم می‌نویسم بعد بی‌خیال پست کردنش می‌شم. ببینیم این یکی سرنوشتش چی می‌شه!

خیلی وقته سعی کرده‌م راجع به اتفاقای دانشگاه کمتر بنویسم ولی الان می‌خوام یه کم از این چیزا حرف بزنم. برا همین شاید طولانی و حوصله‌سربر بشه :))

این روزا تنها انگیزه‌م برای تموم کردن پایان‌نامه‌م اینه که فقط تموم بشه! غیر از حجم زیادی که از کار مونده و بخش‌هاییش که نیاز به کمک گرفتن داره، مشکل اصلی اینه که حوصله‌ش رو ندارم و ضمنا برای یه قسمت‌هاییش نمی‌تونم تصمیم قطعی بگیرم. واقعا مسخره‌س ولی کلی گزینه پیش رومه و نمی‌تونم یکی رو انتخاب کنم، انجامش بدم و فوقش اگه نتیجه نداد عوضش کنم. مدام باید پروپوزالم رو به خودم یادآوری کنم که تازه گزینه‌هام محدود بشن. (شاید بپرسین پس نقش استاد راهنما چیه، که این بحثش مفصله فعلا واردش نمی‌شم!)

دلیل حوصله نداشتنم هم واضحه: زیاد کشش دادم و یه بازه‌ای فقط بار ذهنیِ وجود داشتنش رو حمل کردم بدون اینکه کاری براش بکنم. حالا دلایل این کار نکردن می‌خوان موجه باشن یا غیر موجه، به هر حال فرایندش طولانی و فرسایشی شده.

گاهی به سرم می‌زنه کاش کرونا بگیرم که به خاطرش بتونم یه ترم اضافه تمدید کنم :)) بعد می‌گم غلط نکن، تمومش کن بره. چون همینم دیگه، تا ددلاین در چند قدمیم نباشه کار نمی‌کنم :/ ضمن اینکه خیلی هم دست من نیست که طوری کرونا بگیرم که به جای این ترم، خودم حذف نشم! D:

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۰۰

Some kind of peace

سلام، امیدوارم حال همگی خوب باشه.

یه خدا قوت و خسته نباشید مخصوص هم به کنکوریا می‌گم، ایشالا نتیجه‌ی تلاشتون رو به بهترین شکل بگیرین :)

چند ماه پیش می‌خواستم این پست رو بذارم و آلبوم جدید الافور آرنالدز (البته فکر کنم آرنالدس درسته :/) رو معرفی کنم. نوشتنش رو هم شروع کردم ولی عقب افتاد و یادم رفت تا الان که بالاخره تصمیم گرفتم کاملش کنم. (و اینکه چون شاید یه مدت کمتر بتونم این‌طرفا بیام، خوبه که یه پست نسبتا به درد بخور این بالا باشه :)) )

جدیدترین آلبوم Olafur Arnalds که پاییز ۲۰۲۰ منتشر شد، Some kind of peace هست و ۱۰ تا قطعه داره که ۷ تاش بی‌کلامه. اولش به خاطر قطعه‌ی آخر آلبوم بود که خواستم این پست رو بذارم ولی حالا تا اینجاییم، کمی از چیزایی که درباره‌ی بعضی آهنگای دیگه‌ش فهمیدم هم می‌نویسم. شاید برای شما هم جالب باشه :)

خب قبل از هر چیز، هم می‌تونید آلبوم رو تو اسپاتیفای گوش کنید و هم آهنگا رو اینجا آپلود کردم براتون:

1. Loom

2. Woven Song

3. Spiral

4. Still / Sound

5. Back to the Sky [Lyrics]

6. Zero

7. New Grass

8. The Bottom Line [Lyrics]

9. We Contain Multitudes

10. Undone [Lyrics]

نکته‌ی دیگه اینکه خود الافور درباره‌ی آلبوم و هر قطعه یه چیزایی گفته که می‌تونید اینجا تو توضیحات آلبوم کامل بخونیدش. منم در ادامه هر جا که به حرفاش ارجاع دادم منظورم همین توضیحات بوده.

  • فاطمه
  • شنبه ۱۲ تیر ۰۰

مترو نوشت

قطار ساعت ۹:۱۲ را از دست داده‌ام اما عوضش وقت دارم چند صفحه‌ای از شب‌های روشن را که از قبل روی اپ طاقچه باز کرده‌ام بخوانم. ایستگاه به خلوتی همیشه نیست. دختر جوانی دو صندلی آن‌طرف‌تر از من نشسته (در واقع قبل از آمدن من اینجا بود)، خانم دیگری نزدیک ما ایستاده و دو زن مسن هم روی صندلی‌هایی دورتر از ما نشسته‌اند. سمتی که آقایان می‌نشینند هم شلوغ‌تر از همیشه است. اگر پیش خودتان گفته‌اید این که تازه خلوت است، باید بگویم اینجا یکی از ایستگاه‌های خط جدید مترو است و چون هم تازه افتتاح شده و هم در مرکز شهر نیست، فعلا ایستگاه خلوتی به شمار می‌آید و در این روزهای کرونایی آدم از اینجا آمدن خیلی نگران نمی‌شود.

آن دو زن مسن با صدای بلندی با هم صحبت می‌کنند و نمی‌توانم روی کتاب تمرکز کنم. ناگهان صدایی شبیه یک شعرخوانی همراه با دست زدن‌های بعد از هر بیت هم بلند می‌شود. اول فکر می‌کنم شاید بلندگوی ایستگاه است که رادیو پخش می‌کند، ولی کم‌کم می‌بینم شعرش سخیف‌تر از آن است که از رادیو پخش شود. مربوط به انتخابات است و انگار در جمع هواداران یک جریان برای تمسخر جریان دیگر خوانده شده است. تمام هم نمی‌شود. سر برمی‌گردانم ببینم از کجا می‌آید، مرد مسنی را روی اولین صندلی آن سمت راهروی پله‌برقی‌ها می‌بینم که گوشی‌اش را به گوشش نزدیک کرده تا بهتر بشنود. حدس می‌زنم صدا از آن‌جاست. احتمالا متوجه نیست که صدای گوشی‌اش به گوش حداقل نیمی از افراد داخل ایستگاه هم می‌رسد. کسی هم کاری بهش ندارد.

بی‌خیال کتاب خواندن شده‌ام. به روبه‌رویم نگاه می‌کنم، به مسیر ریل‌ها. از سرم می‌گذرد اگر بپرم پایین، اگر بپرم جلوی قطار... از آن فکرها می‌شود که هرچه بخواهم بهش فکر نکنم بیشتر خودش را آویزان مغزم می‌کند. به خودم می‌گویم پنجره‌ی بغل میزم در آزمایشگاه کم بود، اینجا هم اضافه شد. تصور نکنید قصد خودکشی دارم، ولی اینجور فکرها گاهی به سر آدم می‌افتند دیگر. به فکرم می‌رسد که اگر الان بپرم جلوی قطار لپ‌تاپم چه می‌شود؟ نکند کسی کیف و وسایلم را بدزدد؟! یاد فیلم سوفی و دیوانه می‌افتم و امیر جعفری که رفته بود خودش را بیندازد جلوی مترو. هیچ وسیله‌ای همراه خودش نداشت، جز گوشی‌اش که آن هم به نظرم اضافه بود. الکی که نیست، آدم باید فکر همه چیز را بکند. اما خب، هر جوری که آدم بمیرد بالاخره یک سری وسیله ازش یک جایی باقی می‌ماند.

اما در کل ایده‌ی جلوی مترو پریدن را دوست ندارم. تصور کنید راننده‌ی مترو هستید و مثل هر روز آمده‌اید سر کار. حتی شاید از سرعت گرفتن در تاریکی تونل‌ها در سکوت و تنهایی خودتان لذت هم می‌برید! بعد که طبق روال دارید در یک ایستگاه توقف می‌کنید یک‌دفعه ببینید یک جسم سنگین کوبیده شد به شیشه و مغزش پاشید روی آن. افتضاح است! یادم هست یک بار یک راننده‌ی مترو آمده بود تلویزیون و می‌گفت خودش یا یکی از همکارانش چنین تجربه‌ای داشته و چند شب نمی‌توانسته بخوابد. آدم خوب است خودش را جای بقیه بگذارد و اگر می‌خواهد خودش را هم بکشد، روشی را انتخاب کند که آن لحظه‌ی آخر بقیه را زهره‌ترک نکند. گفتم که، باید فکر همه چیز را کرد.

به ساعت ایستگاه نگاه می‌کنم. ۹:۳۲ است و طبق زمان‌بندی جدولی که به دیوار زده‌اند باید الان مترو برسد. سعی می‌کنم از بین سر و صداها به انتهای تونل گوش بدهم بلکه صدای نزدیک شدن قطار را بشنوم. بالاخره شعرخوانی هم تمام می‌شود، شاید پیرمرد خودش بی‌خیال شده و قطعش کرده است. کمی بعد صدای قطار از دور می‌آید. دو زنِ این سمت ایستگاه، برای اینکه در صدای قطار که هر لحظه بلندتر می‌شود بتوانند صدای هم را بشنوند تقریبا داد می‌زنند.

از ۹:۳۵ چند ثانیه‌ای گذشته که قطار با سرعت سر می‌رسد. یک لحظه چهره‌ی آرام راننده را می‌بینم. همه چیز امن و امان است. قطار جلویمان توقف می‌کند و سوار می‌شویم. آن‌قدری خلوت هست که همه بتوانیم با فاصله بنشینیم. به این فکر می‌افتم به جای ادامه دادن کتاب، چند خطی درباره‌ی سر و صدای آدم‌های تو ایستگاه در گوشی‌ام بنویسم. شاید بعدا با کم و زیاد کردن چند کلمه بتواند تبدیل به یک پست شود!

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲ تیر ۰۰

یادآوری به موقع

سلام :)

دوشنبه صبح، تقریبا همه‌ی استرسی که بابت رفتن به دندون‌پزشکی داشتم، بعد از معاینه‌ی اولیه و وقتی قرار شد برم عکس بگیرم و برگردم از بین رفت. دو ماه پیش بخشی از پر کردگی دندونم شکسته بود و تو این مدت چند بار دیگه هم تیکه‌هایی ازش شکست ولی همچنان نمی‌رفتم که دوباره پُرش کنم! در واقع بخش زیادی از نگرانی اون روزم بابت این بود که نکنه دکتره گیر بده که چرا زودتر نیومدی! اما نه تنها گیر نداد، بلکه توی عکس یه پوسیدگی دیگه پیدا کرد و تشخیص داد که ترمیم اون واجب‌تره :/

دو سال پیش که تو همین بهار چند نوبت برای عصب‌کشی و ترمیم چند تا از دندونام می‌رفتم دندون‌پزشکی، یادمه که یه بار بعد از تموم شدن کار مستقیم و به تنهایی رفتم نمایشگاه کتاب! یه بارم بعد از پر کردن یک یا دو دندونم برگشتم دانشگاه که به کلاس هوش مصنوعی برسم. دوشنبه اما مستقیم برگشتم خونه و اینقدر بی‌حوصله و خسته بودم که کار خاصی نکردم و بعدازظهر هم بیشتر از معمول خوابیدم.

حالا نمی‌دونم، شاید به خاطر گرما بود یا مثلا تو آمپول‌های بی‌حسی جدیدا چیزی می‌ریزن :)) اما به‌نظرم دلیلش بیشتر اینه که دو سال پیش اون کارها رو دوست داشتم و براشون انگیزه داشتم. اما دوشنبه (مثل خیلی از روزهای دیگه‌ی این اواخر) اشتیاقی برای کارهای زیادم نداشتم و دندون‌پزشکی رفتن بهانه‌ی خوبی به نظر میومد که مثلا تا شنبه به خودم استراحت بدم، نه؟ (تازه شنبه می‌خوام دوباره برم برای پر کردن اون دندون اصلیه!)

اما یه کار مفیدی که اون روز انجام دادم، دیدن ویدیوی جدید مهرسا شرع الاسلام بود. مهرسا در زمینه‌ی نوروساینس و مغز و تفکر و... تولید محتوا می‌کنه. من از طریق کانال لادن باهاش آشنا شدم و گاهی به صفحه‌ش یه سری می‌زنم. موضوع این ویدیو تلاش هوشمندانه بود و توش از این می‌گه که در یادگیری یه علم یا مهارت، صرفِ تلاش کردن (هرچقدرم زیاد) باعث نمی‌شه تو اون زمینه به حد بالایی برسیم. موضوع رو از دیدگاه نوروساینس بررسی می‌کنه و میگه اینجا با سه تا مولکول سر و کار داریم: دوپامین، سروتونین و استیل کولین.

دوپامین در حین یادگیری قراره کمک کنه که با داشتن یه حس خوب انگیزه‌مون حفظ بشه و تو مسیر بمونیم.

سروتونین وقتی ترشح می‌شه که یه تمرین یا مرحله از کار انجام شده و ما پاداش گرفتیم.

استیل کولین هم تو شکل‌گیری مسیرهای جدید عصبی که به یادگیری منجر می‌شن موثره.

پس، تلاش هوشمندانه فقط این نیست که یه زمانی رو در روز یا هفته برای تمرین و یاد گرفتن یه مهارت بذاریم. اولا باید اون کار برامون یه معنایی داشته باشه که در طول یادگیری بهمون انگیزه بده. دوما مهمه که پاداش دریافت کنیم، حتی شده خودمون در حد نوشتن قدم‌هایی که تا اینجا اومدیم و تشویق خودمون، به خودمون پاداش بدیم! و سوما برای اینکه به مغزمون بفهمونیم این کار ارزشش رو داره که به خاطرش انرژی بذاره و مسیرهای جدیدی شکل بده، باید نشون بدیم این کار جدید واقعا برامون مهمه. این رو با کار عمیق و تمرکز کردن روی اون تمرین یا مطالعه، و همین‌طور با ارتباط دادن اون موضوع با چیزای دیگه‌ی روزمره می‌تونیم به مغز بفهمونیم.

دارم به کارهایی که تو این مقطع مشغول‌شونم فکر می‌کنم. از پایان‌نامه و پروژه‌ی اون یکی آزمایشگاه بگیر، تا کاری مثل خوندن کتابای چالش طاقچه و نوشتن یادداشت‌های ماهانه براشون. از خودم می‌پرسم این کارها شخصا برام معنا و ارزش دارن یا به هر دلیلی مجبور به انجام‌شونم؟ اون معنا و ارزش‌ها چیان؟ چقدر خودمو تشویق می‌کنم یا درباره‌ی پیشرفت‌هام با بقیه صحبت می‌کنم که اجازه بدم از طرف اونا هم تشویق بشم، به جای اینکه فقط بذارم با سوال‌هاشون حالمو بگیرن؟ چقدر برای کارهام وقت جدی می‌ذارم و موقع انجام دادن‌شون تمرکز دارم؟

به نظرم بحث بیشتر از فقط expert شدن تو یه زمینه‌ی خاصه. داریم درباره‌ی ادامه دادن مسیری حرف می‌زنیم که روز اول برامون جذاب بوده، ولی حالا که واردش شدیم و طبیعتا یه وقتا خسته می‌شیم، نیاز داریم به خودمون یادآوری کنیم که چرا این مسیرو می‌خواستیم طی کنیم. نیاز داریم پیشرفت‌هامونو از اول تا اینجا به خاطر بیاریم و بابتش به خودمون تبریک بگیم. (حتی شاید در مواردی بعد از یه بازنگری متوجه بشیم دیگه لزومی نداره اون مسیرو ادامه بدیم).

برگردم به استرسی که اول پست اشاره کردم. یکی از مشکلاتم که باعث اضطراب و عقب انداختن کارهام می‌شه این تفکره که طرف مقابل نگه چرا زودتر انجامش ندادی یا مطرحش نکردی؟ حالا این هم تو مسائل پزشکیه هم تو مثلا ارتباط با استاد راهنمام و هر چیز مشابه دیگه‌ای. (به قول یکی از بلاگرها، مشکلاتمو به جای حل کردن حمل می‌کنم)! و بدیهیه که هر چی یه کار بیشتر عقب میفته اون اضطراب تشدید می‌شه و مقابله باهاش سخت‌تر. بنابراین خوشحالم که دندون‌پزشکیه رو رفتم و بیشتر از این به تعویق ننداختمش. جا داره به خودم یه پاداش بدم حقیقتا... البته چیزی غیر از استراحت تا شنبه :))

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۶ خرداد ۰۰

زنان نامرئی - بی‌پلاس

سلام

چند روز پیش اپیزود جدید پادکست بی‌پلاس رو گوش می‌دادم که خلاصه‌ی کتاب زنان نامرئی رو می‌گفت. این کتاب به‌طور کلی می‌خواد بگه تو خیلی از تصمیم‌گیری‌هایی که تا به حال تو جوامع انجام شده، اغلب اوقات نیازها و خواسته‌های زن‌ها دیده نشده. قصد و غرضی هم پشتش نبوده، دلیلش فقط این بوده که تصمیم‌گیرنده‌ها خیلی وقتا مرد بودن یا داده‌هایی که اساس تصمیم‌گیری‌ها بودن از تجربه‌ی مردها اومده بوده و همین باعث شده نیاز زن‌ها دیده نشه. در مورد این سوگیری داده‌ها و شکاف اطلاعاتی، کتاب مثال‌های زیادی در محیط‌های شهری و روستایی، فضاهای کاری (حتی شرکتایی مثل گوگل و اپل)، استانداردهای ساختمان‌سازی یا طراحی اتومبیل، آزمایش‌های پزشکی و دارویی، و... در جوامع مختلف می‌زنه.

برخلاف برخی افراد* که صرفا دنبال برابر بودن همه چیز برای زن و مرد هستن، یه عده دیگه از جمله نویسنده‌ی این کتاب می‌گن اتفاقا باید تفاوت‌های زن و مرد رو بپذیریم و ببینیم. نویسنده اینجا در مورد لزوم تفکیک داده‌ها براساس جنسیت حرف می‌زنه که اون شکاف اطلاعاتی پر بشه، و معتقده تفاوت در نیازها و خواسته‌های زن‌ها و مردها باید دیده بشه تا بعد منجر به برابری هر دو گروه در برخورداری از امکانات و فرصت‌ها بشه.

گرچه با کلیت حرف کتاب موافقم، کامنت یه نفر باعث شد در مورد بعضی مثال‌هاش بخوام بیشتر فکر کنم. یکی از مثال‌های کتاب در مورد دمای فضای داخلی اداراته. میگه دمای استاندارد ساختمان‌ها براساس استاندارد مردانه تعیین شده در حالی که زن‌ها به خاطر متابولیسم متفاوت‌شون دمای بدن‌شون کمی از مرد‌ها پایین‌تره. در نتیجه -این رو علی بندری براساس مشاهدات خودش چه در داخل چه خارج کشور اضافه کرد- تو یه فضای اداری خیلی وقتا خانوما یه شال یا لباس اضافه همراهشون دارن (خب خدا رو شکر به خاطر حجاب این مشکلمونم حل شد :دی).

اون فرد تو کامنتش نوشته بود این که نشد حرف! اصولا دمای یه محیط باید مطابق با نیازِ گرمایی‌ترین عضو حاضر در اونجا تنظیم بشه و بقیه اگه سردشون شد لباس اضافه بپوشن (چون برعکسش که نمی‌شه :دی). نوشته بود اگه اینطوری بخوایم فکر کنیم، جامعه رو می‌شه صد جور به گروه‌های مختلف تقسیم کرد (مثلا براساس سن و سال به جای جنسیت) و همیشه گروهی وجود داره که نیازش در نظر گرفته نشده یا در اولویت نیست.

این صحبت شاید تا حدی در مورد بعضی مثال‌های کتاب صدق کنه. اما فکر می‌کنم هدف این نیست که بیایم یکی‌یکی مثال‌ها رو بررسی کنیم ببینیم درستن یا نه. هدف اینه که نسبت به کلیت این موضوع آگاه‌تر بشیم و ببینیم که رد پاش تو خیلی موارد جزئی و روزمره دیده می‌شه.

موضوعی که از اواسط پادکست ذهنم رو مشغول کرد، مشکلی بود که خودم تازگی باهاش مواجه شده‌م. تو دانشکده‌ی ما نه اینکه مسئولین بخوان خانم‌ها رو نادیده بگیرن، بلکه به خاطر تعداد کم دخترها ناخودآگاه اون شکاف اطلاعاتی شکل گرفته و احتمالا اونا از مسائلی که ذهن ما رو درگیر کرده صرفا خبر ندارن. مثلا همین الان یکی دو تا مشکل در مورد سرویس بهداشتی و نمازخونه‌ی خانوما وجود داره که حل کردنش نباید اونقدرا سخت باشه اما انجام نمی‌شه. قطعا یه دلیلش کوتاهی و بی‌حواسی مسئول‌هاس، ولی به عقیده‌ی من اینکه خود ما هم به جز یکی دو بار پیگیریِ نصفه نیمه کار دیگه‌ای نکردیم خیلی موثره. اغلب فقط بین خودمون غر می‌زنیم و نمی‌ریم ببینیم که مسئله رو با کدوم مسئول باید مطرح یا بهش یادآوری کنیم.

خلاصه که جوگیر شدم و می‌خوام فردا با یه آفتابه برم جلوی دفتر رئیس دانشکده تحصن کنم =)))

اگه شما هم از این مثال‌های کوچیک دور و برتون دیدین و براش کاری انجام دادین بگین. شاید جایی تذکری دادین یا تو یه تصمیم‌گیری سعی کردین اون تفکیک اطلاعات رو داشته باشین، یا هر چیز دیگه. ولی می‌خوام این یه بار نشینیم مشکلاتی رو که همه می‌دونیم وجود داره لیست کنیم. راجع به اونایی بگیم که شاید جزئی باشن، ولی برای حل‌شون حداقل یه تلاشی کردیم.

منم ایشالا نتیجه‌ی تحصن و پیگیریم رو بهتون خواهم گفت :))

* می‌خواستم بگم برخی فمنیست‌ها، ولی دیدم تعریف دقیق فمنیست یا گرایش‌های مختلفش رو نمی‌دونم. و اصلا چه اهمیتی داره اسم تفکرایی که دارم می‌نویسم چیه.

پ.ن. احتمالا این کتاب رو برای اون ماهی که چالش طاقچه درباره‌ی فمنیسم و زنانه بخونم.

پ.ن۲. همزمان شدن این پست با مناظره‌ها و بحث‌های حقوق زنان که همیشه اینجور وقتا بیشتر مطرح می‌شه اتفاقیه! فقط می‌خواستم خلاصه‌ی مطالب پادکست و کتاب رو بنویسم و کاری به اون داستانا نداشتم.

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۶ خرداد ۰۰

راهنمای کهکشان برای اتواستاپ‌زن‌ها

[سلام. این پست رو مخصوص چالش طاقچه نوشتم و تو ویرگول منتشرش کردم. ولی چون کتاب (و یادداشتم!) رو دوست داشتم خواستم اینجا هم بذارمش. تو این پست ننشستم کل داستانو تعریف کنم، به یه قسمتاییش اشاره کرده‌م ولی تلاش کردم وقایع مهم رو اسپویل نکنم. (خداییش بعضی پست‌های دیگه تو ویرگول اسپویل بیشتری داشتن :/) تازه اینقدر اتفاقات و داستان‌های جذاب دیگه تو کتاب هست که یه ذره‌شم اسپویل بشه اتفاقی نمی‌افته! :)) ]

راهنمای کهکشان برای اتواستاپ‌زن‌ها نوشته‌ی داگلاس آدامز، جلد اول از یک مجموعه‌ی ۶ جلدی علمی تخیلیه که عمده‌ی داستانش در فضا و سفر به سیاره‌های دیگه می‌گذره. شخصیت‌های اصلی داستان آرتور دنت (یک انسان زمینی!) و دوستش فورد پریفکت هستن. فورد یک اتواستاپ‌زن (هیچ‌هایکر) کهکشانیه که ۱۵ ساله تو زمین گرفتار شده. طی ماجرایی آرتور متوجه این موضوع می‌شه و این دو نفر راهی سفرهای کهکشانی می‌شن. کتاب به زبان طنز هست و طی داستان به برخی مفاهیم انسانی با طنز و کنایه اشاره‌هایی می‌شه. دوست دارم تو این یادداشت به چند تا از این موارد اشاره کنم.

از پوسترهای فیلم The hitchhiker's guide to the galaxy (که از روی همین کتاب ساخته شده!)

  • فاطمه
  • شنبه ۸ خرداد ۰۰

۳۰۰

۰) سه هفته‌ای شد که پست نذاشتم و این مدت کمتر هم اینجا سر می‌زدم. یه کم با کمبود وقت مواجه بودم و نوشتن یه وقتا ازم زیادی وقت و انرژی می‌گیره. ایده‌ی اون پست‌های سریع و چند خطی که قرار بود راه حل این موضوع باشن هم جواب نداده ظاهرا :)) حالا به هر حال، دیدم رسیدیم به پست ۳۰۰، گفتم به این مناسبت فرخنده یه کم از این‌ور و اون‌ور بنویسم که هم پیش‌نویس‌های این مدت رو جمع کنم، و هم بهونه‌های مختلف برای کامنت گذاشتن و حرف زدن داشته باشیم :)

۱) چند روز پیش ظاهرا روز جهانی چای بود. دوستم استوری گذاشت و همسرش و خواهرش و دو تا از دوستای صمیمیش رو منشن کرد به خودش و اونا تبریک گفت! یه کم ناراحت شدم که من چرا تو این جمع نیستم الان؟! ما که این همه خاطره‌ی چای خوردن با هم داریم! :)) بعدم رد شدم ازش چون واقعا مسئله‌ی مهمی نبود. اما داشتم فکر می‌کردم یه وقتایی به واسطه‌ی یه چیزایی خودمون رو خاص می‌دونیم و شاید تو یه جمع هم واقعا در اون مورد خاص باشیم ولی در واقع خیلیا اونو دارن :)) مثلا همین چای، من خودمو بکشم هم نمی‌تونم تو چایی خوردن به پای یه دوست دیگه‌م برسم. و خب اصلا چه اصراریه؟ چرا زور بزنم بگم یه چیز خاص مال منه وقتی واقعا تنها کسی نیستم که بهش علاقه دارم؟ وقتی تهش اینا چیزی نیستن که آدمو خاص کنن؟!

۲) کلاب هاوس ریختم ببینم چیه اینقد صدا کرده! جدا از اینکه شاید فضای خوبی باشه برای یه سری بحثای تخصصی، احساس می‌کنم خیلی باید مواظب باشم درگیرش نشم. چون به هر حال روم‌هایی پیدا می‌شه که به بحثشون علاقه‌مندم؛ مثل تعداد زیاد لایوهای اینستا یا پادکست‌هایی که دوست دارم دنبال کنم و وقت نمی‌شه و بعد باعث می‌شه حس کنم چیزی رو از دست دادم. به هر حال همه جا محتوای خوب و مفید و جذاب زیاد هست و آدم بسته به علاقه و نیازش دلش می‌خواد تعدادی رو دنبال کنه. هر چی هم بیشتر در معرضش باشی بیشتر دلت می‌خواد دنبال کنی! ولی اولویتت چیه؟ اگه می‌تونی ۲۴ ساعت شبانه‌روز رو فقط به اینا اختصاص بدی که خب حله! ولی اگه نمی‌تونی (که قطعا نمی‌تونی!) باید یه محدودیتی ایجاد کنی که از اول در معرض چیا می‌خوای قرار بگیری.

۳) اگه نخوام (یا وقتایی که نخوام) کاری رو انجام بدم خوب می‌تونم بهانه پیدا کنم: میز تحریرم کوچیکه و ارتفاع میز و صندلی به شکلیه که بعد از یه مدت دستم درد می‌گیره. میز تاشویی هم که پارسال خریدم جا می‌گیره توی اتاق و نشستن پشت اونم تو زمان طولانی اذیت‌کننده می‌شه. سیم موس تو دست و پاست و کلیک موس بی‌سیم خوب کار نمی‌کنه =)) در نهایت همه چی به دست درد منجر می‌شه :/ البته دانشگاه که میرم اونجا میزها خوبن (و گاهی اوقات می‌بینم تنها چیزی که تو دانشگاه دلتنگشم همون میزهان!) ولی اونجام تمرکز کافی ندارم :)) یعنی بهانه پشت بهانه :)) بچه جان، ملت یه زمانی با دود چراغ مطالعه می‌کردن و به مدارج بالایی می‌رسیدن اینقد غر نزن :/

+ این فکرا و غرها همیشگی نیستن. فقط همون وقتایی که رو مود بی‌حوصلگی یا فرار از کارهامم. حالا کاری به این نداریم این «وقتا» چند درصد کل وقت‌هان :))

۴) یه مواقعی متوجه می‌شم خیلی حرف و ایده و کار تو مغزم رژه میره. کارهایی که باید انجام بدم یا دلم می‌خواد انجام بدم، کارهای کوچیک و روزمره یا کارهای بزرگ و وقت‌گیر‌تر. یا مثلا گاهی دارم یه فیلمی ویدیویی چیزی می‌بینم یه سری چیزا میان به ذهنم. دیگه یاد گرفتم اینجور وقتا یه کاغذ بغل دستم باشه کلمه‌های کلیدی رو بنویسم تا بعدا سرچ کنم یا درباره‌ش بنویسم یا تصمیم بگیرم کی فلان کارو انجام بدم.

خلاصه که الان غیر از to do list به نوعی هم یه to read list، هم to watch list و هم to search list! لیست کتاب‌ها و فیلم و سریال‌ها و پادکست‌ها و غیره در حال طولانی شدنن اما اهمیتی نمی‌دم که ممکنه هیچ‌وقت سراغشون نرم. هدف فقط اینه که از مغزم خارج بشن و یه جایی باشن که بعدا اگه لازم شد بتونم برم ببینم چی بوده. یه to post list هم هست که پیش‌نویس‌ها یا کلیدواژه‌های پست نوشتن واردش می‌شن. اینجا هم اهمیتی نداره اگه بعدا یادم نیاد معنای فلان کلیدواژه چی بود!

مشکل جدید اینه که دیگه باید برای مدیریت همین لیست‌ها هم یک لیست درست کنم! چون هر کدوم یه جا هستن؛ گوگل کیپ، وان‌نوت، تلگرام، نوت گوشی و روی کاغذ‌های یادداشتم :))

۵) تو اون ویسی که اول سال گفتم از آقای شعبانعلی گوش دادم، یکی از مثال‌هایی که برای تم سالیانه گفت بالا بردن وقت‌های خصوصی‌مون بود. این وقت خصوصی می‌تونه تک نفره باشه یا دو نفره یا بیشتر. منظور از وقت تک‌نفره زمان‌هاییه که با خودمون داریم و با هیشکی به اشتراک نمی‌ذاریم‌شون. به همین‌صورت زمان‌هایی رو با دوستان، خونواده‌ یا جمع‌هایی می‌گذرونیم (گاهی هم تو شبکه‌های اجتماعی این اوقات رو با همه به اشتراک می‌ذاریم. با اینش فعلا کار ندارم). می‌گفت مثلا خیلی وقتا ترجیح می‌دیم با جمع بریم بیرون چون نمی‌خوایم با تک‌تک افراد اون جمع جداگونه وقت بگذرونیم. به هر دلیلی تو اولویت‌مون نیستن و طبیعی هم هست. حرف اینه که یه کسایی هستن که کیفیت وقتی که باهاشون می‌گذرونیم برامون مهمه. بیایم ببینیم امسال می‌خوایم با کیا بیشتر وقت بگذرونیم.

این چند وقت یه کم ناراحت بودم که اون دوستایی که می‌خوام باهاشون وقت بگذرونم کم هستن و هر کی گرفتاری خودشو داره :( بعد دیشب یکی از دوستای دانشگاه پیام داد که اومده خوابگاه بالاخره! از شروع کرونا به این‌طرف ندیدمش و نمی‌دونین الان چقدر هیجان‌زده‌م!

+ بعید نیست یه to talk list هم درست کنم از موضوعایی که می‌خوام درباره‌شون باهاش حرف بزنم D:

۶) همه‌ش احساس می‌کنم درباره‌ی انتخابات هم باید یه چیزی بگم ولی صحبتی ندارم فعلا :)) یعنی حرف و نظر که زیاد دارم ولی حوصله ندارم :)) به قدر کافی این‌جا و اون‌جا می‌خونیم و می‌شنویم بسه فعلا :))

۷) چهل روز قبل از عید، نسرین تو کانالش پیشنهاد داد هر کی یه فعالیت انتخاب کنه و چله بگیره. ‌همزمان این ایده رو تو پیج اینستای یه نفر دیگه هم دیدم. بین فعالیت‌هایی که پیشنهاد می‌شد (که الزاما دعا و ذکر هم نبودن) دیدم دو نفر گفتن می‌خوان چهل روز دعای هفتم صحیفه‌ی سجادیه رو بخونن. این دعا رو قبلا یکی دو بار خونده بودم و به نظرم ایده‌ی خوبی بود، ولی فکر کردم چرا از این فرصت برای خوندن بقیه‌ی صحیفه استفاده نکنم؟ اسمش دیگه چله نمی‌شد چون یه چیز ثابت نبود، ولی از قبل تو ذهنم بود که می‌خوام بالاخره یه بار صحیفه رو بخونم و الان فرصت خوبی بود.

صحیفه سجادیه ۵۴ تا دعا داره که بعضیاشون کوتاه‌ترن بعضیا بلندتر. با خودم قرار گذاشتم از اول شروع کنم و هر روز یه دعا رو با ترجمه‌ش بخونم. اگه هم روزی مثلا خیلی خسته بودم و حال خوندن دعای طولانی اون روز رو نداشتم، به جاش همون دعای هفتم رو بخونم. برای همین بیشتر از دو ماه طول کشید تا بالاخره اوایل ماه رمضون تموم شد! (غیر از دو تا دعا که یکیش دعای وداع با رمضان بود که آخر ماه رمضون خوندم و یکی هم دعای روز عرفه‌س که گذاشتم به وقتش).

الان نمی‌خوام بگم سیمم وصل شد و کامل همه‌شو فهمیدم (حتی بعضی جاها دچار ابهام شدم)، ولی تجربه‌ی قشنگی بود (به قول یکی از معلمای دبیرستانمون، دعا کردن رو باید از همین دعاهایی که از ائمه نقل شده یاد بگیریم) و یکی از کارهایی که مدت‌ها تو ذهنم بود انجام بدم بالاخره تیک خورد. خواستم از اون سه نفری که با ایده و پیشنهاداشون هلم دادن به این سمت تشکر کنم :)

+ این سایت رو هم پیدا کردم که توش متن کامل صحیفه رو داره با ترجمه‌های مختلف. و همینطور قرآن و مفاتیح و نهج البلاغه. اگه دوست داشتین استفاده کنین.

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۵ خرداد ۰۰

سحر روز بیست و یکم


🎧 محمد حسین پویانفر - به تو رو زده روسیاهی...

     پارسال شب بیست و یکم ماه رمضون، شب جمعه بود و همزمان شده بود با فکر کنم هفتم بابابزرگ. به خاطر کرونا مراسمی نگرفته بودیم. این شد که فقط خودمون رفتیم علی مهزیار. پنج نفر بودیم ولی اجازه نمی‌دادن همه با هم بریم داخل محوطه. خود حرم هم بسته بود؛ غیر از برای یه گروه از صدا و سیما که آماده می‌شدن برای پخش مستقیم شب قدر از حرم. فکر کنم من و دایی و پدرم منتظر موندیم توی ماشین و گروه دومی بودیم که رفتیم داخل. تا حالا اینقدر خلوت ندیده بودم اونجا رو. تک و توک آدمایی بودن که اونا هم اومده بودن شب جمعه فاتحه‌ای بخونن و زود می‌رفتن. کسی نمی‌شد طولانی بمونه.

من بیشتر شب‌های قدر عمرمو تو خونه گذروندم، اما پارسال که اولین بار بود مراسم‌ها محدودتر انجام می‌شدن حتی برا منم دلگیرتر بود. اون موقعم کرونا تو اهواز خیلی زیاد شده بود و اجازه‌ی برگزاری همون مراسمای محدود شهرای دیگه رو هم نداده بودن.

بعد از فاتحه و کمی قرآن خوندن، راه افتادم تو محوطه‌ی حرم و به دعا کردنام ادامه دادم. یاد همون دو سه شب قدری افتاده بودم که سال‌های پیش به واسطه‌ی بودن دوستام، منم می‌رفتم مسجد امیر (ع). خود مسجد امیر هم که نه، هر جایی که وسط خیابون کارگر می‌شد برای نشستن پیدا کرد، زیر سقف آسمون و بین بقیه‌ی آدمایی که امیدوار بودی دعاها و صدا کردنای تو هم قاطی صدای اونا برسه به خدا. حتی یاد دعاهای آخر مراسم افتادم و ما که از مدلِ «ای خدااا» گفتن حاج آقا علوی خنده‌مون می‌گرفت و کل حس معنوی رو می‌پروندیم :)) در عین حال انگار اون آخر کلی هم سبک شده بودیم.

آره خلاصه، تو همون چند دقیقه اونجا برای خودم قدم می‌زدم و به این چیزا فکر می‌کردم. کم‌کم تاریکی و خلوت بودنش داشت بهم می‌چسبید. یه جورایی خوشحال بودم که یه بار شده شب قدر چند دقیقه‌ای تو یه حرمی باشم! و سعی می‌کردم حس گناه نکنم که در واقع به خاطر چه اتفاقیه که اینجام و این حس رو دارم. این عکس تار رو هم همون موقع گرفتم به یادگار.

شب‌های قدر امسال دوباره تو اتاقم می‌گذره، با پس‌زمینه‌ی محو روضه و مناجاتی که از پنجره‌ی همسایه پایینی‌مون میاد. قرار نیست آخر هفته با مامان اینا برم، وگرنه شاید شب قدر آخر امسال، اون موقعیت تکرار می‌شد. به هر حال، هرچند این با خودم بودن رو خیلی دوست دارم، دلم برای مراسم‌های احیا تو جمع‌های بزرگ هم تنگ شده. خدایا لطفا شرایط خوب بشه که سال دیگه شب شهادت امیر المومنین قرارمون مسجد امیر باشه، باشه؟... :)

+ عبادت‌ها و دعاهاتون قبول باشه، التماس دعا تو این روز و شب‌ها.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۰

هیجان‌ها

امروز در یک وبینار شرکت کردم با موضوع شناخت و خودتنظیمی هیجان‌ها. منظور از هیجان‌ها حالاتی مثل خوشحالی، خشم، ترس، غم و... است که در صحبت‌های روزمره بیشتر لفظ حس کردن را در موردشان به کار می‌بریم. بحث درباره‌ی شناخت و تشخیص درست هیجان‌ها بود، چه مثبت و چه منفی، و در قدم بعد پذیرش و بعد هم تنظیم و کنترل کارآمد آنها.

اکثر راهکارهای پیشنهادیِ مشاور از جنس ثبت کردن و نوشتن بودند. مثلا یک جدول برای مدت یک هفته داشته باشیم و هر موقع هیجانی احساس کردیم جلوی آن علامت بزنیم. با این کار هم به هیجان‌های مختلف آگاه‌تر می‌شویم و بهتر می‌توانیم آنها را تشخیص دهیم، و هم بعد از یک هفته می‌فهمیم چه هیجاناتی را بیشتر تجربه کرده‌ایم؛ مواردی که شاید در حالت عادی انکارشان کنیم! یا مثلا در یک تمرین دیگر باید جلوی هیجانی که تجربه کرده‌ایم مزایا و معایبش را بنویسیم. نوشتن فایده‌های یک هیجان منفی مثل عصبانیت می‌تواند چالش‌برانگیز باشد، نه؟

اواسط جلسه سوال چند وقت پیشم یادم می‌آید: اگر من به یک رفتار دقیق شوم و بخواهم تحلیل یا اصلاحش کنم، آیا آن رفتار به محض آگاه شدنم عوض نمی‌شود؟ خب البته این چیزی‌ست که من هم می‌خواهم؛ بهبود آن رفتار. منظورم این است که از کجا معلوم قبل از دقت کردنم به آن، به چه شکل بوده؟ نکند با آگاه شدنم به مثلا خشم، ناخودآگاه نقش یک آدم آرام را بازی کنم؟ چیزی مثل فیزیک کوانتوم که تا قبل از مشاهده‌ی پدیده قطعیتی وجود ندارد، اما به محض مشاهده‌ی آن توسط ناظر یکی از حالات ممکن خودش را نشان می‌دهد!

صدایی (موقع نوشتن این پست) در ذهنم جواب می‌دهد: چرا همه چیز را پیچیده می‌کنی؟ اتفاقا هر دو خوب می‌دانیم قبلش وضع چه بوده، این را از واکنش‌هایی که داشته‌ایم می‌توان فهمید. آگاه شدن هم قرار نیست خود هیجان را سرکوب کند، فقط کمک می‌کند واکنش‌هایت را کنترل کنی و خودت را بابت هیجانات منفی سرزنش نکنی. حتی اگر آن چیزی که می‌گویی هم وجود داشته باشد، این‌گونه نیست که بخواهی خودت را گول بزنی. برعکس، داری برای بهبود آن رفتار تمرین می‌کنی و این دیگر اسمش نقش بازی کردن نیست.

به نظرم جوابم را گرفته‌ام.

یک ساعتی مانده به افطار، در حال کمک برای شام احساس کلافگی و بی‌قراری می‌کنم. اشک‌هایم را پس می‌زنم و سعی می‌کنم بفهمم این چه حس یا هیجانی‌ست و از کجا ناشی شده. اما چیزی پیدا نمی‌کنم که به خاطرش عصبی یا ناراحت شده باشم. شاید فقط خستگی و بی‌حوصلگی است؟ تشخیص هیجان‌ها از چیزی که فکر می‌کردم سخت‌تر است!

ظاهرا نقش بازی کردنی هم در کار نیست!

پ.ن. برای جلسه‌ی فردا باید به این سوال فکر کنیم که به نظرمان معمولا افکارمان مقدم بر هیجانات‌مان هستند یا برعکس؟ اگر دوست داشتید شما هم بهش فکر کنید.

  • فاطمه
  • شنبه ۴ ارديبهشت ۰۰

چند خط سریع (۱)

لازم دارم که بیام و بنویسم بدون اینکه حساس باشم که متنم به درد می‌خوره یا نه، بدون اینکه بخوام ده دور از روش بخونم که ببینم آیا غلط املایی ندارم؟ منظورمو درست رسوندم؟ فلان جا برداشت اشتباهی نمی‌شه؟ و... آخرشم با خوندن بعضی کامنتا فکر کنم کاش کلا فلان تیکه رو نگفته بودم.

قضیه اینه که یه عکس فرستادم برا یه پیجی و لوکیشن رو یه ذره اشتباه بهشون گفتم. اونا هم طبق حرف من تو کپشن نوشتن که اینجا کجاست.

حالا خود فرایند عکس گرفتن به چه صورت بود؟ دو هفته پیش چند تا عکس گرفتم و فکر کردم قشنگن و خوبه یکی‌شونو بفرستم. چند روز بعدش دوباره رفتم چند تا عکس دیگه از همون‌جا گرفتم که شاید بهتر بشن. چند روزم درگیر ادیت کردن و حذف به درد نخوراش بودم تا بالاخره دو سه تا رو انتخاب کردم. حالا انگار می‌خوام برا یه گالری عکس بفرستم :/ یه پیجه دیگه، حتی مسابقه‌ی عکاسی هم نیست :/ مسابقه سر لایکه صرفا :/ خلاصه بعد از کلی فکر کردن بالاخره یکی از عکسای همون روز اول رو فرستادم براشون! امشب گذاشتن توی پیج، با لوکیشن اشتباهی که من گفته بودم. من وقتی فهمیدم که یه نفر کامنت گذاشت گفت این اونجا نیست، فلان جائه.

حالا کمال‌گرای وسواسیِ درونم سه ساعته مخ منو خورده که چرا اشتباه کردی! دیدی ضایع شدی :|

رها کن دیگه بابا.

مگه همه چی باید کامل و بی‌اشتباه باشه؟

چقدر از ترس کامل نبودن کاری رو نکردم؟ چقدر انجام کاری رو برای بهتر و بهتر شدن طول دادم و عقب انداختم، که تا جای ممکن کم‌نقص به نظر بیام؟

خیلی کارای جدی‌تر از فرستادن یه عکس منظورمه. وگرنه این که اهمیتی نداره و کسی یادش نمی‌مونه. بعدم چه اهمیتی داره اگه کسی یادش بمونه؟ چه اهمیتی داره اگه آدمایی که نظرشون برام مهمه اینو ببینن و به فرض یادشون بمونه؟ من اینجا با چی دارم تعریف می‌شم؟ اون عکس یا اون اشتباه؟

واقعا مسخره‌س، چون این همه وقت می‌ذاری و وسواس به خرج می‌دی، ولی بهت ثابت می‌شه که بازم با این وجود امکانش هست اشتباه کنی!

برا همین با اینکه می‌دونم برطرف کردنش شاید جدی‌تر از این حرفا باشه، فعلا می‌خوام یه جا تمرین کنم. چون تو پست نوشتن‌ها هم خیلی این درگیری رو دارم، فکر کردم یه وقتا همین‌جا بنویسم. حتی نه طبق عادت توی ورد، تو همین پنل شروع به نوشتن می‌کنم و به خودم اجازه نمی‌دم بیشتر از یه بار از اول بخونمش!

عنوانای این مدل پستا رو هم مثل همین یکی می‌ذارم که اگه نخواستین باز هم نکنین کلا. ممکنه نظرا رو هم تایید نکنم.

دعا کنید خدا منو شفا بده =))

  • فاطمه
  • جمعه ۳ ارديبهشت ۰۰

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب