امروز در یک وبینار شرکت کردم با موضوع شناخت و خودتنظیمی هیجان‌ها. منظور از هیجان‌ها حالاتی مثل خوشحالی، خشم، ترس، غم و... است که در صحبت‌های روزمره بیشتر لفظ حس کردن را در موردشان به کار می‌بریم. بحث درباره‌ی شناخت و تشخیص درست هیجان‌ها بود، چه مثبت و چه منفی، و در قدم بعد پذیرش و بعد هم تنظیم و کنترل کارآمد آنها.

اکثر راهکارهای پیشنهادیِ مشاور از جنس ثبت کردن و نوشتن بودند. مثلا یک جدول برای مدت یک هفته داشته باشیم و هر موقع هیجانی احساس کردیم جلوی آن علامت بزنیم. با این کار هم به هیجان‌های مختلف آگاه‌تر می‌شویم و بهتر می‌توانیم آنها را تشخیص دهیم، و هم بعد از یک هفته می‌فهمیم چه هیجاناتی را بیشتر تجربه کرده‌ایم؛ مواردی که شاید در حالت عادی انکارشان کنیم! یا مثلا در یک تمرین دیگر باید جلوی هیجانی که تجربه کرده‌ایم مزایا و معایبش را بنویسیم. نوشتن فایده‌های یک هیجان منفی مثل عصبانیت می‌تواند چالش‌برانگیز باشد، نه؟

اواسط جلسه سوال چند وقت پیشم یادم می‌آید: اگر من به یک رفتار دقیق شوم و بخواهم تحلیل یا اصلاحش کنم، آیا آن رفتار به محض آگاه شدنم عوض نمی‌شود؟ خب البته این چیزی‌ست که من هم می‌خواهم؛ بهبود آن رفتار. منظورم این است که از کجا معلوم قبل از دقت کردنم به آن، به چه شکل بوده؟ نکند با آگاه شدنم به مثلا خشم، ناخودآگاه نقش یک آدم آرام را بازی کنم؟ چیزی مثل فیزیک کوانتوم که تا قبل از مشاهده‌ی پدیده قطعیتی وجود ندارد، اما به محض مشاهده‌ی آن توسط ناظر یکی از حالات ممکن خودش را نشان می‌دهد!

صدایی (موقع نوشتن این پست) در ذهنم جواب می‌دهد: چرا همه چیز را پیچیده می‌کنی؟ اتفاقا هر دو خوب می‌دانیم قبلش وضع چه بوده، این را از واکنش‌هایی که داشته‌ایم می‌توان فهمید. آگاه شدن هم قرار نیست خود هیجان را سرکوب کند، فقط کمک می‌کند واکنش‌هایت را کنترل کنی و خودت را بابت هیجانات منفی سرزنش نکنی. حتی اگر آن چیزی که می‌گویی هم وجود داشته باشد، این‌گونه نیست که بخواهی خودت را گول بزنی. برعکس، داری برای بهبود آن رفتار تمرین می‌کنی و این دیگر اسمش نقش بازی کردن نیست.

به نظرم جوابم را گرفته‌ام.

یک ساعتی مانده به افطار، در حال کمک برای شام احساس کلافگی و بی‌قراری می‌کنم. اشک‌هایم را پس می‌زنم و سعی می‌کنم بفهمم این چه حس یا هیجانی‌ست و از کجا ناشی شده. اما چیزی پیدا نمی‌کنم که به خاطرش عصبی یا ناراحت شده باشم. شاید فقط خستگی و بی‌حوصلگی است؟ تشخیص هیجان‌ها از چیزی که فکر می‌کردم سخت‌تر است!

ظاهرا نقش بازی کردنی هم در کار نیست!

پ.ن. برای جلسه‌ی فردا باید به این سوال فکر کنیم که به نظرمان معمولا افکارمان مقدم بر هیجانات‌مان هستند یا برعکس؟ اگر دوست داشتید شما هم بهش فکر کنید.