قطار ساعت ۹:۱۲ را از دست دادهام اما عوضش وقت دارم چند صفحهای از شبهای روشن را که از قبل روی اپ طاقچه باز کردهام بخوانم. ایستگاه به خلوتی همیشه نیست. دختر جوانی دو صندلی آنطرفتر از من نشسته (در واقع قبل از آمدن من اینجا بود)، خانم دیگری نزدیک ما ایستاده و دو زن مسن هم روی صندلیهایی دورتر از ما نشستهاند. سمتی که آقایان مینشینند هم شلوغتر از همیشه است. اگر پیش خودتان گفتهاید این که تازه خلوت است، باید بگویم اینجا یکی از ایستگاههای خط جدید مترو است و چون هم تازه افتتاح شده و هم در مرکز شهر نیست، فعلا ایستگاه خلوتی به شمار میآید و در این روزهای کرونایی آدم از اینجا آمدن خیلی نگران نمیشود.
آن دو زن مسن با صدای بلندی با هم صحبت میکنند و نمیتوانم روی کتاب تمرکز کنم. ناگهان صدایی شبیه یک شعرخوانی همراه با دست زدنهای بعد از هر بیت هم بلند میشود. اول فکر میکنم شاید بلندگوی ایستگاه است که رادیو پخش میکند، ولی کمکم میبینم شعرش سخیفتر از آن است که از رادیو پخش شود. مربوط به انتخابات است و انگار در جمع هواداران یک جریان برای تمسخر جریان دیگر خوانده شده است. تمام هم نمیشود. سر برمیگردانم ببینم از کجا میآید، مرد مسنی را روی اولین صندلی آن سمت راهروی پلهبرقیها میبینم که گوشیاش را به گوشش نزدیک کرده تا بهتر بشنود. حدس میزنم صدا از آنجاست. احتمالا متوجه نیست که صدای گوشیاش به گوش حداقل نیمی از افراد داخل ایستگاه هم میرسد. کسی هم کاری بهش ندارد.
بیخیال کتاب خواندن شدهام. به روبهرویم نگاه میکنم، به مسیر ریلها. از سرم میگذرد اگر بپرم پایین، اگر بپرم جلوی قطار... از آن فکرها میشود که هرچه بخواهم بهش فکر نکنم بیشتر خودش را آویزان مغزم میکند. به خودم میگویم پنجرهی بغل میزم در آزمایشگاه کم بود، اینجا هم اضافه شد. تصور نکنید قصد خودکشی دارم، ولی اینجور فکرها گاهی به سر آدم میافتند دیگر. به فکرم میرسد که اگر الان بپرم جلوی قطار لپتاپم چه میشود؟ نکند کسی کیف و وسایلم را بدزدد؟! یاد فیلم سوفی و دیوانه میافتم و امیر جعفری که رفته بود خودش را بیندازد جلوی مترو. هیچ وسیلهای همراه خودش نداشت، جز گوشیاش که آن هم به نظرم اضافه بود. الکی که نیست، آدم باید فکر همه چیز را بکند. اما خب، هر جوری که آدم بمیرد بالاخره یک سری وسیله ازش یک جایی باقی میماند.
اما در کل ایدهی جلوی مترو پریدن را دوست ندارم. تصور کنید رانندهی مترو هستید و مثل هر روز آمدهاید سر کار. حتی شاید از سرعت گرفتن در تاریکی تونلها در سکوت و تنهایی خودتان لذت هم میبرید! بعد که طبق روال دارید در یک ایستگاه توقف میکنید یکدفعه ببینید یک جسم سنگین کوبیده شد به شیشه و مغزش پاشید روی آن. افتضاح است! یادم هست یک بار یک رانندهی مترو آمده بود تلویزیون و میگفت خودش یا یکی از همکارانش چنین تجربهای داشته و چند شب نمیتوانسته بخوابد. آدم خوب است خودش را جای بقیه بگذارد و اگر میخواهد خودش را هم بکشد، روشی را انتخاب کند که آن لحظهی آخر بقیه را زهرهترک نکند. گفتم که، باید فکر همه چیز را کرد.
به ساعت ایستگاه نگاه میکنم. ۹:۳۲ است و طبق زمانبندی جدولی که به دیوار زدهاند باید الان مترو برسد. سعی میکنم از بین سر و صداها به انتهای تونل گوش بدهم بلکه صدای نزدیک شدن قطار را بشنوم. بالاخره شعرخوانی هم تمام میشود، شاید پیرمرد خودش بیخیال شده و قطعش کرده است. کمی بعد صدای قطار از دور میآید. دو زنِ این سمت ایستگاه، برای اینکه در صدای قطار که هر لحظه بلندتر میشود بتوانند صدای هم را بشنوند تقریبا داد میزنند.
از ۹:۳۵ چند ثانیهای گذشته که قطار با سرعت سر میرسد. یک لحظه چهرهی آرام راننده را میبینم. همه چیز امن و امان است. قطار جلویمان توقف میکند و سوار میشویم. آنقدری خلوت هست که همه بتوانیم با فاصله بنشینیم. به این فکر میافتم به جای ادامه دادن کتاب، چند خطی دربارهی سر و صدای آدمهای تو ایستگاه در گوشیام بنویسم. شاید بعدا با کم و زیاد کردن چند کلمه بتواند تبدیل به یک پست شود!