کلید اسرار

+ جمعه از زور بیکاری و بی‌حوصلگی همراه پدر رفته بودم نمایشگاه دستاوردهای هوایی ارتش یا یه همچین چیزی. پایین مهرآباد بود و هر چند دقیقه یه بار می‌دیدیم یه هواپیما فرود میاد یا بلند میشه. از این طرف یه هلیکوپتر هم داشت مثلا مانور هوایی اجرا می‌کرد و ملت جمع شده بودن به عکس و فیلم. یه مشت عکاس خبرنگارطور هم بودن. غیر از اون دست هر بچه‌ای هم یه دوربین عکاسی می‌دیدم. :/ منم با گوشی قشنگم مشغول بودم و تو این فکر که وایسم وقتی که هواپیما هم میاد بشینه، از هلیکوپتر و هواپیما با هم فیلم بگیرم. قشنگ همون وقتی که کلافه شدم از این که چرا حتی دست بچه‌ها هم دوربینه، اون‌وقت من با گوشیم نمی‌تونم از این فاصله فیلم باکیفیت بگیرم، گوشیم با حدود ۴۰ درصد شارژ در اثر سرما خاموش شد. :|

    ++ قبلا هم سابقه داشته. بچه‌م سرماییه. :| 

+ امروز رفتم سر اون کلاسی که همراه با خیلیای دیگه تو لیست انتظارشم. ظرفیت کلاس ۱۵ نفر بوده ولی می‌تونم بگم سی نفر نشسته بودیم سر کلاس :| اونم جلسه‌ی اول :| استاد اومد همون جمله‌ی اول گفت شما کار و زندگی ندارین پاشدین اومدین؟ دانشجو هم دانشجوهای قدیم :))

     ++ اصن عشقه این استاد ^_^ اسمشو می‌ذارم باهوش چون درسش هوش مصنوعیه. :دی

     ++ یه جا هم عکس چند تا از کله‌گنده‌های هوش مصنوعی رو نشون داد، یکیشون تورینگ بود. گفت اینم که می‌شناسید؟ گفتیم آلن؟ :دی گفت نه فیلمش منظورمه! (آخه از کجا باید بفهمیم؟!) من و یکی دو نفر دیگه گفتیم ایمیتیشن گیم! گفت خوبه پس از این فیلما هم می‌بینید. :))

+ راستی روند انیمیشن مغازه‌ی خودکشی خیلی شبیه کتابش نیست. که البته انتظارش می‌رفت؛ مثل هر فیلم دیگه‌ای که از رو کتابی می‌سازن.

+ یکی از دخترای پای ثابت سالن مطالعه رو جلو نمازخونه دیدم، سلام کردیم و گفت: «کجایی؟ نیستی تو کتابخونه.» خوشحال شدم یکی متوجه نبودنم شده :))

     ++ ولی چه فایده، اونی که باید بگه نگفت :( (الکی خواستم جو احساسی شه! :دی)

+ چرا هنوز یه عده برای نشون دادن خنده می‌نویسن خخخ؟ خودمم یه مدت می‌نوشتم ولی الان هر بار که می‌خونمش جای اینکه خنده بهم منتقل بشه، گلوم خارش می‌گیره. :|

+ من انگار دوباره دیشب خواب بچه‌ربایی دیدم :| هیچیش یادم نمونده این بار. ولی کتابه رو تمومش کردم بالاخره، بلکه از این خواب‌ها رهایی یابم!

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۴ بهمن ۹۷

قوی بمون

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • شنبه ۱۳ بهمن ۹۷

از عوارض گیر دادن به یه نویسنده!

سه شب پیش یه خواب بد دیدم. (می‌خواستم تو پست قبلی بنویسم ولی اون خیلی طولانی شد.) خواب دیدم که کلی آدم از جمله من رو دزدیدن تو خونه‌ی بابابزرگم اینا نگه داشته بودن :| و تمام مدت خواب من می‌دونستم همه‌ی این اتفاقات، داستان یه کتاب از رومن گاریه! (ولی این باعث نمی‌شد نترسم.) حتی تهش با اینکه خیلی بد تموم شد و از اونجا جمع‌مون کردن که ببرن نمی‌دونم کجا، فکر می‌کردم: ولی درستش همینه که کتاب اینجوری تموم بشه!

حالا جالبه که دارم یه کتاب از رومن گاری می‌خونم به اسم ستاره‌باز، که همین اولاش که هستم یه مدل آدم‌ربایی داره اتفاق میفته ولی تا اونجایی که اون شب خونده بودم هنوز به قسمت آدم‌رباییش نرسیده بود!

یه بار دیگه هم خواب دیده بودم تو همون خونه‌ایم و صدای یه هلیکوپتر میاد، بعد هلیکوپتره تو حیاط فرود اومد و یه مشت سرباز ازش ریختن بیرون و فهمیدیم جنگ شده. :/
درسته خونه‌شونو زیاد دوست ندارم ولی نمی‌دونم چرا دیگه اینقدر خواب‌های مخوف می‌بینم ازش!

+ این دو روز اینقدر خلوت شده بود دانشگاه، نفر اول من می‌رسیدم سالن مطالعه و چراغا رو روشن می‌کردم! بالاخره دیشب با بدبختی پروژه‌هه رو فرستادم. اولش که موقع گزارش نوشتن فهمیدم یه سوتی تو کدم دادم و کلی درگیر درست کردنش بودم. بعدم که وسط گزارش لپ‌تاپم هنگ کرد :| ولی بالاخره تامام شد! به تعطیلات دو روزه‌ی بین دو ترم خوش آمدم! :)) (پیشنهادات‌تون رو برای استفاده‌ی بهینه از تعطیلات بفرمایید!)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۱ بهمن ۹۷

انتخاب واحد --> جنگه مگه؟

از اونجایی که گرایش ما هنوز تو دانشکده جا نیفتاده (!) هر ترم موقع انتخاب واحد، نصف درسا برامون ارور میده و باید یه فرم ببریم برای مدیر گروه یا استاد راهنما که امضا کنه و بعد ببریم آموزش که واحدا رو برامون باز کنن. خب من انتظارشو داشتم و فرم رو از قبل پرینت گرفته بودم. ولی حواسم نبود که انتخاب واحدم ۸ صبحه و بهتره از یکی دو روز قبل برم امضاهه رو بگیرم. بنابراین امروز صبح تو مدتی که معطل بودم تا یکی از استادای راهنمام یا مدیر گروه تشریف‌شونو بیارن دانشگاه، از سه تا درسی که می‌خواستم دو تاش پر شد. :)

یکیش سمیناره که شصت تا کلاس گذاشتن و هر جور حساب کنی بالاخره یه کلاس بهت می‌رسه. ولی من از این زورم گرفته که سه چهار نفر ازم پرسیده بودن و بهشون گفته بودم فلانی خوبه و همه رفتن با همون برداشتن. و دقیقا موقعی که کار من درست شد، دیدم ظرفیت اون کلاس پر شده و ۳ نفر تو لیست انتظارشن. زیبا نیست؟ :) الان هم از لجم هنوز موندم تو لیست انتظارش :|

اون یکی درسو هم استاد راهنمام نامه داد ببرم پیش معاون آموزشی‌مون. نمی‌دونم حالا درست میشه یا نه. نفر هشتم یا نهم لیست انتظار بودم :)) و معاون آموزشیه زیادی مقرراتیه. اولش من سه تا درس مد نظرم بود بردارم، که دیدم هر سه تاش یه تایمن :)) جایگزینم این یکی بود که نمی‌دونم چی میشه دیگه.

یکی از دخترای ورودی‌مون هست خیلی حرف می‌زنه. ینی فقط کافیه دو دقیقه باهاش تنها بشی شروع می‌کنه یه‌ریز حرف زدن و نمی‌دونم دکمه‌ی خاموش کردنش کجاس! یه وقتا هم وسط حرف زدنش می‌گه چی می‌خواستم بگم؟ پرش افکار می‌گن به این؟ همون. حالا ایشون تونسته سمینارو با همون استاد خوبه برداره و -شاید نامردی باشه ولی- باعث میشه به ذره کمتر از نرسیدن کلاس بهم ناراحت باشم! (خیلی سعی کردم بهش نگم من می‌خوام با این بردارم ولی خودش ترم پیش باهاش یه کلاس داشت و تصمیمش رو گرفته بود تقریبا.)

الان هم به جای تایپ کردن گزارش پروژه‌م نشستم تو نمازخونه‌ی دانشکده این حرفا رو تایپ می‌کنم بلکه یه کم خالی شم. (بیرون باد شدید میاد و کم‌کم دارم می‌ترسم :/ ) دیگه خسته شدم از گزارش نوشتن. نمیشه با همین لحن برا استاد تایپ کنم چی کارا کردم؟ :))

پ.ن. هر چی هست بدتر از اون ترم کارشناسی نیست که برا انتخاب واحد خواب موندم و هیچ‌کدوم از کلاسایی که می‌خواستم بهم نرسید =))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۹ بهمن ۹۷

مغازه‌ی خودکشی

مغازه‌ی خودکشیهر دو زن به عکس‌های روی دیوار که دانه‌دانه از سقف آویزان شده بودند، نگاه کردند.

مشتری پرسید: «چرا همه‌شون شکل سیبند؟»

«به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخر سر هم سیب رو خورد.»

«چه‌قدر جالب!»

«می‌گن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیب گاز زده‌ست. اون همون سیب آلن تورینگه.»

مغازه‌ی خودکشی by Jean Teulé
My rating: 3 of 5 stars

این قسمت از کتاب مغازه‌ی خودکشی رو دوست داشتم چون منو یاد فیلم The Imitation Game انداخت. نه به خاطر موضوع فیلم و سرگذشت آلن تورینگ و نه حتی به خاطر بندیکت کامبربچ! :دی صرفا به این خاطر که هر وقت اطلاعاتی که از یه جا دارم از طریق یه کتاب یا یه فیلم دیگه کامل‌تر میشه حس خوبی بهم دست میده. (یادمه سپیدپوش هم یه بار به این موضوع اشاره کرده بود. آخر این پستش بود.)

مغازه‌ی خودکشی، راجع به آینده‌ایه که توش خیلی از مردم افسرده‌ن و می‌خوان خودکشی کنن. یه خونواده هم هست که تو مغازه‌شون لوازم خودکشی می‌فروشن! از انواع و اقسام سم‌ها بگیر تا طناب دار و سیب‌های آغشته به سیانور (که در این مورد از مشتری‌هاشون می‌خوان قبل از خوردن سیب یه نقاشی ازش براشون بکشن!) و خیلی چیزای دیگه. اما پسر کوچیک این خونواده برخلاف بقیه پر از امید و شور زندگیه و همه‌ش نیمه‌ی پر لیوان رو می‌بینه و سعی می‌کنه حال بقیه رو خوب کنه.

کتاب یه طنز تلخی داره تو حرف‌ها و رفتار آدماش. مثل این چند جا:

روی پاکت شعار مغازه چاپ شده بود، «آیا در زندگی شکست خورده‌اید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»

یا: بر اعلان کوچکی روی شیشه‌ی پنجره‌ی در جلویی مغازه، این نوشته به چشم می‌خورد: «به علت عزاداری باز است.»

یا موقع تولد دخترشون که بهش میگن: «تبریک می‌گم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»

پایان داستان غیرقابل پیش‌بینیه و کمی هم عجیب؛ که اسپویل نمی‌کنم! :) البته انیمیشنش هم ساخته شده می‌تونید اونم ببینید. من هنوز ندیدمش، فرانسویه آخه. :))

پ.ن. فیلمه رو خیلی وقت پیش دیدم. یادم نمیاد آخرش به خودکشی تورینگ هم اشاره می‌کرد یا نه. کسی یادشه؟

  • فاطمه
  • يكشنبه ۷ بهمن ۹۷

به ذهنت استراحت بده.

امروز امتحان ریاضی پیشرفته داشتم. صبح که از خواب بلند شدم، وسط شستن صورتم یهو یه لامپ تو مغزم روشن شد و فهمیدم اشتباهم تو مسئله‌ای که دیروز کلی وقت صرفش کرده بودم ولی به جواب نرسیده بودم چی بوده. تو دانشگاه نشستم نوشتمش و حل شد! (و البته اینا معنیش این نیست که خود امتحانو خیلی خوب دادم!) یاد مطلبی* افتادم که اخیرا در این مورد خونده بودم، که چطور ناخودآگاه شما جواب سوالاتون رو می‌تونه پیدا کنه.

شده صبح از خواب پاشین یه آهنگی تو ذهنتون پلی بشه و ندونید از کجا یادتون اومده؟! این برا من خیلی پیش میاد. ولی این که سوالی اینقدر ذهنم رو درگیر کرده باشه که تو خواب جوابشو ببینم یا پاشم بفهمم حلش چیه، اگرم اتفاق افتاده یادم نمونده.

قضیه اینه که (طبق اون مطلب) شبا که ما می‌خوابیم ناخودآگاهمون بیداره! و داره همچنان داده‌هاشو تحلیل می‌کنه. و اصلا لازمه یه وقتا که ذهنمون خیلی درگیر یه مسئله میشه، بهش استراحت بدیم. حالا چه با خواب چه با مشغول شدن به یه کار دیگه. (انیمیشن Inside Out رو دیدین؟ اونجا هم قشنگ این موضوع رو نشون داده بود. البته الان دقیقش یادم نیست ولی اینو یادمه که وقتی دختره خواب بود تو ذهنش کلی چیزا فعالیت داشتن.)

جلوتر نویسنده حتی پیشنهاد میده که شب‌ها سوالاتی که درگیرشیم رو یادداشت کنیم و صبح‌ها اولین چیزهایی که به ذهنمون میان رو بنویسیم. و اگه این تبدیل به یه عادت بشه، مفیده و به خلاقیت کمک می‌کنه و این حرفا.

من که متاسفانه شبا اجازه میدم فکر و خیالای چرت و حتی منفی بیان سراغم. امیدوارم بتونم افکارمو کنترل کنم و این یادداشت کردنی که گفته رو انجام بدم. مثل گاهی که خواب‌هام رو می‌نویسم، نوشتن اولین افکاری هم که بعد از بیدار شدن به ذهنم میان می‌تونه جالب و مفید باشه.

لینک اون مطلب رو هم براتون میذارم اگه علاقه داشتین بخونینش. فقط فک کنم سایتش فیلتره :))

How to Make the Power of Your Subconcious Mind Work for You

پ.ن. اینطور که معلومه فک کنم لازمه سر امتحانا هم بخوابم!

پ.ن۲. Inside Out واقعا خیلی خوبه. اگه ندیدین ببینین، اگرم دیدین دوباره ببینین!

پ.ن۳. امتحانا تموم شد. بریم سر پروژه‌ها :|

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳ بهمن ۹۷

۱۰ سال پیش

سال ۸۷ من دوم و سوم راهنمایی بودم. تحت تاثیر چالش عکس ۱۰ سال پیش، دیشب رفتم آلبوم عکسامو پیدا کردم. نه به قصد اشتراک گذاشتن (با قیافه‌ی اون موقعم :/) فقط به قصد کمی مرور خاطرات. خب، اشتباه کردم! بعضی چهره‌های آشنای تو عکس‌ها یادم آورد من اینا رو دوست داشتم و باهاشون اوقات خوبی رو می‌گذروندم، ولی مدت‌هاست به جز دو سه نفر از دوستای دوره‌ی راهنمایی، خبری از هیچ‌کدوم ندارم. (که دو تا از اینا هم ترجیح میدم خبری نداشته باشم ازشون! :دی) حتی اسم خیلیاشون هم یادم نمی‌اومد. باز خدا رو شکر اسم‌ها رو نوشته بودم پشت عکس‌ها.

از عکس که بگذریم، این پست شباهنگ این ایده رو میده که در راستای این چالش، بریم پست‌های ده سال پیش وبلاگمون رو بخونیم. خب، در صورتی که از اون موقع می‌نوشتیم! من می‌نوشتم، تو بلاگفا بودم اون موقع. دیشب رفتم پست‌های آذر و دی و بهمن سال ۸۷ رو خوندم. باید بگم حالم به هم خورد از خودم =)) تو روزانه‌نویسی‌هام خیلی رک بودم و احتمالا می‌خواستم نشون بدم من خیلی کول و باحالم (که شاید اقتضای اون سن نوجوونیه)! خدا رو شکر می‌کنم که اون موقع به اندازه‌ی الان کلمات رکیک بلد نبودم! :دی البته اون وسط یکی دو تا متن ادبی و داستان‌طور هم نوشته بودم که خوب بودن. دوران اوجم بود فکر کنم :/

خلاصه تهش به این نتیجه رسیدم که ترجیح میدم بیش از این ده سال پیشم رو یادآوری نکنم!

حواسم باشه الان جوری باشم که اگه ده سال بعد به اینجا نگاه کردم حس افتخاری چیزی بهم دست بده.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۸ دی ۹۷

یا فقط مشکل منه؟

نمی‌دانم چرا همیشه از دیدنش حرص می‌خوردم. اما فکر می‌کنم به این علت بود که با یک خرده کم و زیاد، نُه یا ده سالی داشتم و وقتش شده بود که مثلِ بقیه‌ی مردم از یک نفر متنفر باشم.

زندگی در پیش رو - رومن گاری

حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدم‌هایی یافت می‌شوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری می‌رویاند.

جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی 

این متنفر شدن‌های گاه و بی‌گاهِ بی‌دلیل یا حداقل با دلیل قانع‌نکننده، چه از آدمایی که نمی‌شناسین چه از اونا که می‌شناسین، برا شما هم پیش میاد؟

پ.ن. زندگی در پیش رو رو دارم می‌خونم و خیلی خوبه! جای خالی سلوچ رو نخوندم و اون جمله‌ش رو یادم نیست کجا دیدم.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۵ دی ۹۷

سه تا امتحان با هم آخه؟ :((

پنج‌شنبه. صدای (؟!) منو از سالن مطالعه‌ی (نسبتا شلوغ) دانشکده می‌شنوید!

هیچ‌وقت، تاکید می‌کنم هیچ‌وقت، فریب اعتماد به‌نفس اول ترم‌تون -که باعث میشه فکر کنید در طول ترم می‌خونید و تراکم امتحانا هر جور باشه از پسشون برمیاید- رو نخورید!

الان من شنبه صبح امتحان دکتر ماهی رو دارم، یکشنبه صبح امتحان دکتر برقی، و بعدازظهرش امتحان فیزیولوژی! و با اینکه کل هفته اومدم اینجا درس بخونم، هنوز هیچ‌کدومشون تموم نشده و فکر نکنم هم بشه :)) (خدا رو شکر امتحان چهارمم ده روز بعد از ایناس.)

این چند روز گرچه هم اینجا سر می‌زدم هم اینستا، ولی خب خیلی کمتر میومدم و باعث شد بفهمم اگه چهار تا پست و استوری رو هم از دست بدم هیچ اتفاق بدی نمیفته! :دی (یه جور وسواس داشتم قبلا که هیچی رو از دست ندم!)

امروز هم دوستام قرار بوده صبح برن خونه‌ی یکی دیگه از بچه‌ها که تولدشه، و من یه مقدار خوشحالم که نرفتم چون معنیش اینه که تو «نه» گفتن بهتر شدم!

دیشب رسما رد داده بودم. سوار اتوبوس شدم به سمت خونه، و به نظرم رسید ترکیب صدای موتور و بخاریش شبیه صدای هواپیما شده :| همزمان هم حس کردم تو  اتوبوسای فرودگاهم به سمت هواپیما و هم حس کردم تو خود هواپیمام (مخصوصا که داشتیم می‌رفتیم روی پل). خیلی عجیب بود. :/

چند هفته پیش هم یه شب منتظر ماشین ایستاده بودم، و سایه‌م افتاده بود رو دیوار. ماشینای دیگه که رد می‌شدن هر کدوم دو تا از سایه‌هامو با خودشون می‌بردن! :/ :((

خلاصه که حس می‌کنم عقلمو دارم از دست میدم :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۰ دی ۹۷

Lie to me!

کسی دو شب پیش خندوانه رو دید؟ مهمونش محسن عبداللهیان بود، متخصص زبان بدن و ریزحالت‌های چهره*. هم با ناجا همکاری داشته (چون افراد با این علم از روی حالات صورت می‌تونن بفهمن طرف مقابل داره دروغ میگه) و هم ظاهرا مدرس زبان بدنه به بازیگرا. حالا کاری به بیوگرافیش ندارم! می‌گفت همه‌ی ما آدما، به طور ذاتی ۷ تا احساس داریم: خشم، شادی، غم، نفرت، تمسخر، تعجب و ترس. در مواجهه با هر چیزی که یکی از اینا رو تحریک کنه، بخش غیر ارادی مغزمون زیر یک ثانیه اون احساس رو نشون می‌ده و از حالتای چهره می‌شه اونو فهمید، قبل از اینکه ما بتونیم ارادی کنترلش کنیم! [ویدیوی بخشی از حرفاش در این رابطه]

حالا چرا این حرفا برام جالب بود؟ به جز اینکه کلا موضوع جذابیه، و مسلط بودن بهش به آدم یه جور حس قدرت میده!، من قبلا دو تا سریال با این موضوع دیده بودم و این حرفا به نوعی بهم ثابت کرد اونا فقط فیلم نبودن!

اخیرا چند قسمت از سریال Lie to Me رو دیدم. شخصیت اصلی سریال، دکتر لایتمن، می‌تونه از روی حرکات صورت و بدن و حتی تحلیل صدای افراد، بفهمه که طرف داره دروغ میگه یا چیزی رو پنهان می‌کنه یا نه. اینا یه تیم دارن و تو پرونده‌هایی که پلیس یا ارگان‌های دیگه گیر می‌کنن ازشون درخواست همکاری میشه. توی این فیلم هم گفته میشه که یه سری واکنش‌های غیر ارادی که نشون‌دهنده‌ی همون احساساتن، تو همه‌ی آدما مشترکه. [سریالو از اینجا می‌تونید دانلود کنید.]

قبل از این سریال کره‌ای Liar Game رو دیده بودم. (دوستم می‌خواست یه سریال کره‌ای با موضوع متفاوت بهم معرفی کنه بلکه منم کره‌ای ببینم!) تو این سریال یه مسابقه‌ی تلویزیونی برگزار میشه بر پایه‌ی دروغ گفتن! یکی از شرکت‌کننده‌ها یه دختره‌س که میاد از یه استاد روان‌شناسی که این علم تشخیص حالت‌های چهره رو داره کمک می‌گیره و کم‌کم اون پسره هم وارد مسابقه میشه. نکته‌ی جالب سریال اینه که آخراش معلوم میشه مجری مسابقه جزو گروهیه که از بچگی طوری تربیت شدن که بتونن این حالت‌های چهره رو کنترل کنن! [از اینجا  می‌تونید دانلودش کنید.]

درباره‌ی این کنترل کردن، آقای عبداللهیان می‌گفت این ریزحالت‌ها کاملا غیر ارادی هستن و آدم با تمرین زیاد شاید فقط بتونه صورتشو بی‌روح‌تر نشون بده. یه چیز جالب دیگه هم این بود که یکی از مهمونا راجع‌به فالگیرها ازش پرسید، و ایشون گفت اونا هم خیلیاشون براساس همین علمه (که ممکنه تجربی یا با خوندن کتابای مرتبط کسبش کرده باشن) که می‌تونن آدمو تحلیل کنن و درباره‌ی گذشته‌شون چیزایی بگن.

خلاصه که خیلی برام موضوع جذابیه! هم خوندن حالت‌های چهره و زبان بدن دیگران، هم تلاش برای کنترل کردنش (هرچند ناموفق!) جایی که نمی‌خوام اون احساسات رو بروز بدم. و البته یه کم ترسناک هم هست!

+ ۶۱ عدد ستاره رو یه‌جا باز کردم که کم‌کم بخونم‌تون. خوشحالم که کروم صداش درنیومده :))


* micro expressions

  • فاطمه
  • جمعه ۱۴ دی ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب