اینقدر همیشه حرف میزنم و تو گروه دوستانهمون فعالم، احتمالا باید نبودنم به چشم اومده باشه. بعد از نزدیک یه هفته کمپیدا بودن و چهار روز کامل حرف نزدن توی گروه، یکیشون امروز اومد حالمو پرسید. البته دو شب پیش اون یکی هم باهام حرف زده بود ولی فقط گفته بود دعا کنم براش. گفته بودم چشم و دیگه نپرسیده بودم چرا و حالت چطوره. -داشتم میخوابیدم و حوصله نداشتم.- خلاصه حالمو میپرسید و منم کوتاه جوابشو میدادم. هنوز حوصله نداشتم و وسط پیام دادنش هم باید میرفتم سر کلاس. گفت خوب به نظر نمیای. گفتم آره از لحاظ روحی یه ذره نامساعدم! گفت کاری از دست من برمیاد؟ گفتم نه مرسی، خودش خوب میشه. باید میگفتم یه دلیلش خود شماهایین و میخوام چند روز دور باشم که یهوقت نپرم به کسی. باید میگفتم چرا ازشون ناراحتم، ولی وقتی خودمم میدونم یه چیز بیاهمیته که شروعش هم احتمالا تحت تاثیر فشار امتحان و پروژهها بوده، چرا باید بیانش کنم که بچه به نظر برسم؟ چیزی که قبلا هم راجع بهش صحبت کردیم و قبول دارم ناراحتیم موجه نیست و اونا هم اشتباهی نکردن. (شاید فقط در یه مورد؟) ولی فردا، دفاع کارشناسی بچههای سال پایینیه و یادم میندازه پارسال خودمو. شبیه همین داستانا پارسال هم تو این بازهها (و بازههای بعدش) بود، با آدم دیگه. از پارسال چقد بزرگتر شدم؟ شاید یه ذره! ولی بههرحال یه مقدار آزاردهندهس که موقعی من وقت سر خاروندن ندارم، از طریق استوری به اطلاع همه میرسونن که دهِ شب رفتیم زیر بارون قدم زدیم! یا مثلا بعد باشگاه بریم فوتبال ببینیم! ولی وقتی من بیکار میشم یهو اونا کار و زندگی پیدا میکنن. تقصیر هیچکدوممون هم نیست. هیچجای ناراحتی هم نداره. فقط وقتی زیاد میشه آدم خسته میشه از نه شنیدن، از دوری فاصله، از هماهنگ نشدن برنامهها. ترجیح میده خودش بعد از دفاعش تنهایی پاشه بره سینما.
پ.ن. خوشحالم که فردا قراره بعد از مدتها یه دوستمو ببینم. اینو گفتم که اینطور برداشت نکنید که قصدم از حرفهای بالا اعلام بدبختی و تنهایی و چیزناله بوده! ;-)