۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فراموشی‌ها» ثبت شده است

مشتری‌مداری!

سلام

دیروز با دو تا از دوستان رفته بودیم دریاچه چیتگر به نیت دوچرخه‌سواری. ولی ساعت شلوغی بود و دوچرخه به تعداد ما نمونده بود براش. فقط من جهت افزایش اطلاعات عمومی خودم از آقاهه پرسیدم: صبحا از چه ساعتی دوچرخه کرایه می‌دین؟

- معلوم نیست.

+ چی؟

- معلوم نیست، مثلا ممکنه یه روز از شیش باشیم.

+ آهان، دِلیه؟ :|

- بله :) [سرشو آورد بالا و دقیقا یکی از همین لبخندهای بدتر از صد تا فحش تحویلم داد!]

+ خب معمولا از چه ساعتی میاین؟ [حالا منم گیر داده بودم]

- معمولا از ده.

+ خب جونت درمیومد اینو از اول بگی؟ :| [اینو طبیعتا توی دلم گفتم!]

عوضش رفتیم چرخ و فلک سوار شدیم! بعدم رفتیم اون قسمت ساحل‌مانندش و ادامه‌ی غروب خوشگل رو اونجا دیدیم. همه‌مون خیلی وقت بود شمال یا کنار هیچ رودخونه و دریایی نرفته بودیم و اینجا با وجود مصنوعی بودنش حس خوبی داشت.

صبح‌ها و دم غروب‌های پاییز رو دوست دارم. حتی اون چند دقیقه‌ای که تو ایستگاه مترو منتظر بودم و ترکیب نسیم خنک و گرمای بعدازظهر خواب‌آلودم کرده بودن، دلچسب بود!

چند روز پیشم تو دانشگاه با خودم فکر می‌کردم آیا رَواست که تو همچین هوایی خودمونو حبس می‌کنیم تو ساختمون؟ بعد وقتی که خواستیم کمی استراحت کنیم دوستامو بردم بیرون هوا بخوریم یه کم ^_^

نمی‌دونم چطور بعضیا می‌تونن پاییزو دوست نداشته باشن :))

پ.ن. جهت هدر نرفتن کدهای تخفیفی که اسنپ برام فرستاده، اسنپ گرفته بودم. زده بود رادیو ورزش و یکی که داشت از یه همایشی گزارش می‌داد، می‌خواست در مورد زمان برگزاریش یه چیزی بگه و از عبارت «نزدیک ایام مبارک اربعین» استفاده کرد! قبلا مبارک رو برا عیدا نمی‌گفتن؟ خب بلد نیستین مجبورین قلمبه سلمبه حرف بزنین؟ :) [از همون لبخنداس!]

+ از مامانم اصرار که همون یکی دو ماه پیش بهم گفته خاله‌م بارداره و از من انکار! آخه چیز به این مهمی رو اگه گفته بود که یادم نمی‌رفت :/ مشکل اینجاس که حدود یه سال پیش هم که فهمیدم دوستم قراره با همکلاسی‌مون ازدواج کنه، وقتی گفتم چرا زودتر بهم نگفت بودی، گفت که خیلی وقت پیش بهت گفته بودم! و من اصلا یادم نمی‌اومد. حالا نمی‌دونم واقعا مشکل از حافظه‌ی منه؟ آخه این چیزا رو که آدم دیگه یادش می‌مونه اگه بهش بگن :/

  • فاطمه
  • شنبه ۲۷ مهر ۹۸

پراکنده‌های روز انتخاب واحد

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • دوشنبه ۴ شهریور ۹۸

غروب سیزده!

ما اصولا سیزده‌به‌درها برنامه‌ی خاصی نداریم :| امروز با پدر رفتم میدون آزادی چون شنیده بودم تو تعطیلات عید طبقه بالاشم راه میدن (نمی‌دونم سیستم چیه، تا حالا نرفتم)، ولی کلا بسته بود و همون‌جا یه دور زدیم.

بعد رفتیم محله‌ی قدیمی‌مون (از اول ازدواج مامان بابام تا حدود پنج شیش سالگی من) و بابام سه تا خونه‌ای که توشون مستاجر بودن/بودیم رو نشونم داد. من فقط یه تصویر محو از یکی‌شون یادمه که هر چی هم بیشتر روش تمرکز می‌کنم محوتر می‌شه.

خاطرات دور این مدلی‌ان، نه؟ از یه جایی به بعد آدم شک می‌کنه به واقعی بودن‌شون.

بگذریم، شما سیزده‌به‌درتون رو چطور گذروندید؟

‌پ.ن. عجیبه که با اینکه هنوز سه روز تعطیلی داریم، بازم غروب سیزده برام دلگیر می‌نمود!

پ.ن۲. بسیار خرسندم که بعد از چند سال، امروز دیگه تو اینستا شعر "من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم" به چشمم نخورد!

پ.ن۳. دروغ سیزده دیگه چه مسخره‌بازی‌ایه؟ بعضیا فکر می‌کنن خیلی بامزه‌ن؟

+ عید مبعث رو خیلی زیاد تبریک میگم💐 یکی‌تون شیرینی بیاره پخش کنه :دی

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۳ فروردين ۹۸

همه باید بفهمن داره بهمون خوش می‌گذره :)

اینقدر همیشه حرف می‌زنم و تو گروه دوستانه‌مون فعالم، احتمالا باید نبودنم به چشم اومده باشه. بعد از نزدیک یه هفته کم‌پیدا بودن و چهار روز کامل حرف نزدن توی گروه، یکی‌شون امروز اومد حالمو پرسید. البته دو شب پیش اون یکی هم باهام حرف زده بود ولی فقط گفته بود دعا کنم براش. گفته بودم چشم و دیگه نپرسیده بودم چرا و حالت چطوره. -داشتم می‌خوابیدم و حوصله نداشتم.- خلاصه حالمو می‌پرسید و منم کوتاه جوابشو می‌دادم. هنوز حوصله نداشتم و وسط پی‌ام دادنش هم باید می‌رفتم سر کلاس. گفت خوب به نظر نمیای. گفتم آره از لحاظ روحی یه ذره نامساعدم! گفت کاری از دست من برمیاد؟ گفتم نه مرسی، خودش خوب میشه. باید می‌گفتم یه دلیلش خود شماهایین و می‌خوام چند روز دور باشم که یه‌وقت نپرم به کسی. باید می‌گفتم چرا ازشون ناراحتم، ولی وقتی خودمم می‌دونم یه چیز بی‌اهمیته که شروعش هم احتمالا تحت تاثیر فشار امتحان و پروژه‌ها بوده، چرا باید بیانش کنم که بچه به نظر برسم؟ چیزی که قبلا هم راجع بهش صحبت کردیم و قبول دارم ناراحتیم موجه نیست و اونا هم اشتباهی نکردن. (شاید فقط در یه مورد؟) ولی فردا، دفاع کارشناسی بچه‌های سال پایینیه و یادم می‌ندازه پارسال خودمو. شبیه همین داستانا پارسال هم تو این بازه‌ها (و بازه‌های بعدش) بود، با آدم دیگه. از پارسال چقد بزرگ‌تر شدم؟ شاید یه ذره! ولی به‌هرحال یه مقدار آزاردهنده‌س که موقعی من وقت سر خاروندن ندارم، از طریق استوری به اطلاع همه می‌رسونن که دهِ شب رفتیم زیر بارون قدم زدیم! یا مثلا بعد باشگاه بریم فوتبال ببینیم! ولی وقتی من بیکار میشم یهو اونا کار و زندگی پیدا می‌کنن. تقصیر هیچ‌کدوم‌مون هم نیست. هیچ‌جای ناراحتی هم نداره. فقط وقتی زیاد میشه آدم خسته میشه از نه شنیدن، از دوری فاصله، از هماهنگ نشدن برنامه‌ها. ترجیح میده خودش بعد از دفاعش تنهایی پاشه بره سینما.

پ.ن. خوشحالم که فردا قراره بعد از مدت‌ها یه دوستمو ببینم. اینو گفتم که اینطور برداشت نکنید که قصدم از حرف‌های بالا اعلام بدبختی و تنهایی و چیزناله بوده! ;-)

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۶ بهمن ۹۷

۱۰ سال پیش

سال ۸۷ من دوم و سوم راهنمایی بودم. تحت تاثیر چالش عکس ۱۰ سال پیش، دیشب رفتم آلبوم عکسامو پیدا کردم. نه به قصد اشتراک گذاشتن (با قیافه‌ی اون موقعم :/) فقط به قصد کمی مرور خاطرات. خب، اشتباه کردم! بعضی چهره‌های آشنای تو عکس‌ها یادم آورد من اینا رو دوست داشتم و باهاشون اوقات خوبی رو می‌گذروندم، ولی مدت‌هاست به جز دو سه نفر از دوستای دوره‌ی راهنمایی، خبری از هیچ‌کدوم ندارم. (که دو تا از اینا هم ترجیح میدم خبری نداشته باشم ازشون! :دی) حتی اسم خیلیاشون هم یادم نمی‌اومد. باز خدا رو شکر اسم‌ها رو نوشته بودم پشت عکس‌ها.

از عکس که بگذریم، این پست شباهنگ این ایده رو میده که در راستای این چالش، بریم پست‌های ده سال پیش وبلاگمون رو بخونیم. خب، در صورتی که از اون موقع می‌نوشتیم! من می‌نوشتم، تو بلاگفا بودم اون موقع. دیشب رفتم پست‌های آذر و دی و بهمن سال ۸۷ رو خوندم. باید بگم حالم به هم خورد از خودم =)) تو روزانه‌نویسی‌هام خیلی رک بودم و احتمالا می‌خواستم نشون بدم من خیلی کول و باحالم (که شاید اقتضای اون سن نوجوونیه)! خدا رو شکر می‌کنم که اون موقع به اندازه‌ی الان کلمات رکیک بلد نبودم! :دی البته اون وسط یکی دو تا متن ادبی و داستان‌طور هم نوشته بودم که خوب بودن. دوران اوجم بود فکر کنم :/

خلاصه تهش به این نتیجه رسیدم که ترجیح میدم بیش از این ده سال پیشم رو یادآوری نکنم!

حواسم باشه الان جوری باشم که اگه ده سال بعد به اینجا نگاه کردم حس افتخاری چیزی بهم دست بده.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۸ دی ۹۷

چه اصراریه خب :/

بعضیام هستن صد ساله هر وقت باهاشون حرف می‌زنیم، هر دو می‌گیم که آره عزیزم یه قرار بذاریم ببینیم هم رو!

ولی در عمل هر دو هیچ تلاشی نمی‌کنیم که واقعا یه قرار بذاریم ببینیم هم رو! :))

پ.ن. یه زمانی با بعضی از دوستای قدیمی (سه نفر خاص الان تو ذهنمن) چقد درد دل یا حرف مشترک داشتم، که دیگه مدتیه در بهترین حالت فقط حال همو می‌پرسیم. نه الزاما اتفاق خاصی افتاده، نه دلخوری‌ای پیش اومده، نه حتی ناراحت/خوشحالم بابت این فاصله افتادن. انگار که طبیعت بعضی از روابط دوستی باشه و پذیرفته باشمش.

  • فاطمه
  • شنبه ۱۷ شهریور ۹۷

محو شدن‌ها

- اینکه خواب کسی رو که دلت براش تنگ شده ببینی، ولی تو خواب چهره‌ش معلوم نباشه، معنای خاصی داره؟

- شاید داری کم‌کم فراموشش می‌کنی.

- شایدم اون فراموشت کرده...

  • فاطمه
  • شنبه ۱۰ شهریور ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب