ستاره بازاناز نخستین روزی که سرخپوست جوان به جدیت بر زمین اجدادی‌اش نظر انداخت، و فقر و ناامیدی‌ای که هم‌میهنانش عامدانه در آن نگه داشته می‌شدند، فساد و بی‌عدالتی پیرامونش را به عینه دید، و دید که عنان این وضعیت در دست پلیس و ارتش است. از زمانی که نخستین بار به این نتیجه رسید که جهان جای پلشتی است و تشخیص داد که ارباب آن چه کسی است، همیشه بدترین کارها را کرده بود تا جوهره‌ی خود را نشان بدهد.

ستاره باز by Romain Gary
My rating: 3 of 5 stars

داستان به قدرت رسیدن یه سرخ‌پوست دیکتاتور و بعد هم پایین کشیده شدن از مقامش. کسی که به خاطر بی‌عدالتی‌هایی که در حق خودش و هم‌نوعاش شده به نوعی به دنبال به قدرت رسیدن و تلافی کردنه. از طرفی دائما دنبال شعبده‌بازها و تردست‌هاس، دنبال کشف استعدادهای جدید؛ یه ستاره‌باز. و بدترین کارها رو می‌کنه به این هدف که شیطان روحش رو ازش بخره و بتونه به قدرت و استعداد برتر (!) دست پیدا کنه.

بعد از خوندن کتاب روون زندگی در پیش رو، خوندن این یکی یه کم سخت بود، به خاطر توصیفای زیاد و ترجمه‌ی متفاوتش با جمله‌های طولانی (پاراگرافی که در ادامه می‌ذارم نمونه‌ی بارز این جمله‌بندی‌های طولانیه). با این‌حال دوسش داشتم، هرچند نه به اندازه‌ی سه تا کتاب معروف‌تر نویسنده (خداحافظ گری کوپر، لیدی ال و زندگی در پیش رو).

الان هم دارم مردی با کبوتر رو می‌خونم. بله، گیر دادم به رومن گاری، و امیدوارم خواب ترسناک نبینم باز! (سر خوندن همین ستاره‌باز بود که دو بار خواب گروگان‌گیری دیدم! :دی)

صورت دختر اسپانیایی در مقابل آسمان به آرامی و مرموزی خود آسمان بود و رادتسکی که سوار اسب پشتی دختر بود و نمی‌دانست که آیا دختر واقعا توجهی به او کرده است یا خیر، یا این‌که اصلا او را فردا به یاد خواهد آورد یا نه، به این فکر می‌کرد که بالاخره در این جهان جادوی واقعی وجود دارد، و به نوع بشر استعدادی اعطا شده که غالبا در قلب او هرز رفته و به دست فراموشی سپرده شده.

‌‌

موسیو آنتوان محکم روی اسب‌اش نشسته بود و سرحال با سه تکه سنگ تردستی می‌کرد. به‌نوعی، اشتیاق به امر محال، به مهارت مطلق و بی‌همتا، در او فروکش کرده بود، و صرفا خوشحال بود که زنده است چون یاد گرفته بود که زندگی به خودی خود شعبده‌ی دشواری است، کاری سخت است که آدمیان چندان خوب از پس‌اش برنمی‌آیند و در آخر همگی شکست می‌خورند.

اوله ینسن عروسک در حالی‌که به آسمان نگاه می‌کرد گفت: «مرگ چیست؟ چیزی نیست جز نداشتن استعداد.»

پ.ن. نمی‌دونم چرا با این که صفحه‌ی کتاب تو گودریدز عکس نداشت عکسه رو همون‌طوری گذاشتم باشه! :))