لیدی ال

لیدی ال

اندیشید: آثار هنری را واقعا باید رام و دست‌آموز کرد، آدم باید بتواند ناز و نوازششان کند، نه اینکه با ترس و احترام با آنها رفتار کند. هنرمندی که خود را یکسره وقف خلق شاهکاری فناناپذیر کند، شبیه متفکر یا ایده‌آلیستی است که می‌کوشد جهان را نجات دهد- و او ابدا تحمل ایده‌آلیست‌ها را نداشت.

لیدی ال by Romain Gary
My rating: 4 of 5 stars

آنت دختریه که در محله‌ی فقیری تو پاریس به دنیا اومده و طی اتفاقاتی با یه پسر آنارشیست –آرمان- آشنا میشه و عاشقش میشه. پسره هم اینو دوست داره ولی فکر و ذکرش بیشتر پی خرابکاری‌ها و سرقت برای تامین پول عملیات‌ها و این چیزاس. در واقع این آشنایی هم به این هدف بوده که آنت خودشو به عنوان یه اشراف‌زاده جا بزنه تا بتونه تو خونه‌ی ثروتمندا رفت‌و‌آمد داشته باشه و به انجام این سرقت‌ها کمک کنه.

کتاب از جشن تولد هشتاد سالگی آنت که حالا شده لیدی ال (یه زن اسم و رسم‌دار تو انگلستان) شروع میشه، که در حین جشن می‌شنوه قراره یکی از ساختمان‌های عمارتش رو برای ساخت اتوبان خراب کنن. خیلی به هم می‌ریزه و شروع می‌کنه برای یکی از دوستانش به تعریف کردن از گذشته و رازی که داره...

که دیگه من به پایان تکان‌دهنده‌ی کتاب اشاره نمی‌کنم! پیشنهاد می‌کنم خودتون بخونید. با وجود اینکه توصیف‌های زیادی داره، کتاب تقریبا روونیه و ترجمه‌ی خوبی هم داره.

آنت آهی کشید؛ می‌دانست که دیگر دنبال کردن بحث بی‌فایده است. فکر کرد: کاش آرمان کمی ضد اخلاق بود، کاش تنها هدفش در زندگی لذت‌جویی بود – در آن صورت چقدر با هم شاد و خوش می‌بودند! غارت مجموعه‌ی گلندیل برایش چندان اهمیتی نداشت، اما از نظرش شرم‌آور بود که چنین ثروتی صرف منفجر کردن پل‌ها، از خط خارج کردن قطارها، کشتن شاهان، چاپ روزنامه‌ها و پشتیبانی از رفقا شود. رفقایی که هرگز به موسیقی گوش نمی‌دهند، به منظره‌ای از طبیعت توجه نمی‌کنند یا کلمه‌ای در ستایش زیبایی یک تابلوی نقاشی بر زبان نمی‌آورند.

آرمان با پایش به کیف زد و گفت: «در اینجا آنقدر جواهر هست که یک سال زندگی ما را تامین می‌کند.»

لیدی ال بار دیگر با امید ضعیفی به صورتش نگاه کرد، اما خیلی خوب می‌دانست که منظورش از «ما» چیست: ده‌ها میلیون مردم همه جای جهان، از شرق تا غرب، از پاریس تا چین – در حقیقت آنقدر زیاد که هرگز نمی‌توانند یکدیگر را بیابند و آرمان هیچ‌گاه نمی‌تواند چهره‌ی او را در میان آن‌همه جمعیت ببیند.

پ.ن. کتاب‌خونه‌ی دانشکده چند وقتیه کتاب‌های عمومی هم اضافه کرده و لیدی ال اولین کتابی بود که از این بخش می‌گرفتم.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۱ دی ۹۷

دلم خواب زیاد می‌خواد :(

امروز صبح که پاشدم واقعا دلم نمی‌خواست برم دانشگاه. خسته بودم هنوز. با خودم فکر کردم جلسه‌ی آخر و جلسه‌ی اضافه‌ای که برقی می‌خواد ظهر بیاد که درسو تموم کنه مهم نیست. (این ترم همه‌ی جلسات همه‌ی کلاسا رو رفتم. روا نیست یه جلسه غیبت داشته باشم؟) حتی گفتم اینم مهم نیست که آداپتور لپ‌تاپم رو گذاشتم دانشگاه، یه آداپتور سونی دیگه تو خونه هست. بعد یادم افتاد برای فردا یه تکلیف باید تحویل بدم و درسشو خوب بلد نیستم و جزوه‌م هم دانشگاهه.

دیگه به زحمت خودمو از تخت کندم و همین که رسیدم دانشگاه رفتم نمازخونه که بخوابم :| که نبرد :| جلسه‌ی آخر کلاسو رفتیم و کار به جلسه‌ی اضافه هم نکشید و بعدشم چند ساعت به کارام رسیدم. نزدیک ۵ برگشتم خونه و با اینکه این ساعت دلم نمی‌خواد بخوابم رفتم زیر پتو. که بازم درست خوابم نبرد. :/ دیگه حسابی کلافه شده بودم. اومدم اینجا پست‌هاتون رو خوندم یه کم مغزم هوا بخوره. به دلایلی، این پست چند لحظه متوقفم کرد. فکر کردم که الان با خدا قهرم یا آشتی؟

پ.ن. چرا نتونستم ته متنو وصل کنم به سرش؟ :/ بی‌خیال.

پ.ن۲. دارم فکر می‌کنم واقعا به خاطر جمعه‌س که خستگی مونده تو تنم یا دارم تلقین می‌کنم؟

پ.ن۳. هزار بار وضعیت بهتر از اون روزاییه که صبحا با استرس از خواب بیدار می‌شدم :)

+ صد تایی شدیم! :دی مرسی از همراهیتون و ببخشید که این روزا کمرنگم. بفرمایید کیک شکلاتی! ^_^ یه جور بردارید به همه برسه :))

(عکس صددرصد نتی می‌باشد!)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۰ دی ۹۷

تاثیرات آخر هفته‌ای که گذشت

+ جمعه باید کاری کنی یا جایی بری که خستگی یه هفته‌ت در بره. نه این که برعکس هم خستگی جسمی هم روحی بمونه تو تنت. :/

+ دوستم تابستون با خونواده رفته بود فرانسه و آلمان. یکی دو روز پیش باهاش حرف می‌زدم فهمیدم این هفته هم ترکیه بوده. بدیش اینجاس آدمی نیست که هی بخواد استوری بذاره یا حتی بیاد به ما که دوستاشیم اعلام کنه. اونطوری می‌تونستم متنفر بشم ازش :|

+ آدم باید یکیو داشته باشه که وقتی فقط میخواد غر بزنه و گله کنه و خودشم میدونه بی‌منطق شده، اون فقط گوش بده بهش و گیر نده بهش.

+ از دوستم شنیدم مادربزرگ دوست دیگه‌ای (که ارتباطم کم شده باهاش) فوت شده. اومدم تو تلگرام بهش تسلیت بگم، دیدم آخرین بار نزدیک ده ماه پیش باهاش چت کردم که اونم باز به خاطر تسلیت گفتن بوده، برا اون یکی مادربزرگش :(( حقیقتش دیگه روم نشد تسلیت بگم.

+ وقتی یه دوست‌تون رو بعد از مدت‌ها می‌بینید، وسط حال و احوال باهاش یه‌جوری شوخی طعنه‌آمیز نکنید که تصمیم بگیره دفعه‌ی بعد که دیدتون کلا راهشو کج کنه.

  • فاطمه
  • شنبه ۸ دی ۹۷

U-turn

میگن جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته. من اما گاهی جرئتش رو ندارم و از برگشتن مسیری که رفتم می‌ترسم، پس اینطور نشون میدم که چون می‌خوام ثابت کنم می‌تونم به ته این راه برسم و بگم کم نمیارم، دارم ادامه میدم. :/ (این پست رو خوندم یادم افتاد می‌خواستم منم چنین چیزی بنویسم.)

«احساس می‌کنم یه جای زندگیم راه رو غلط رفته‌م ولی این‌قدر جلو رفته‌م که دیگه انرژی برای برگشت ندارم. خواهش می‌کنم این یادت بمونه مارتین. اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفته‌ی هیچ‌وقت برای برگشت دیر نیست. حتی اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه باید برگردی. نگو راه برگشت طولانی و تاریکه. نترس از این‌که هیچی به دست نیاری.»

جزء از کل - استیو تولتز

پ.ن. کی بشه من دوباره این کتابو بخونم.

پ.ن۲. یهو برای عنوان کلمه‌ی U-turn به ذهنم رسید. و بعد یاد این آهنگ افتادم:

🎧 AaRON - U-Turn (Lili)

و چه خوب می‌فرماد که:

For every step in any walk
Any town of any thought
I'll be your guide

For every street of any scene
Any place you've never been
I'll be your guide... :)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۶ دی ۹۷

چگونه زمان را متوقف کنیم

 

چگونه زمان را متوقف کنیم

و درست همان‌طور که مردن نیازمند یک لحظه است، زندگی کردن هم نیازمند یک لحظه است. فقط چشم‌هایت را می‌بندی و می‌گذاری هر ترس بیهود دور شود. و بعد، در این وضعیت تازه، رها از ترس، از خودت می‌پرسی: «من که هستم؟ اگر می‌توانستم بدون مشکوک بودن زندگی کنم چه می‌کردم؟ اگر می‌توانستم مهربان باشم بدون ترس از مورد سوء استفاده قرار گرفتن؟ اگر می‌توانستم دوست داشته باشم بدون ترس از آسیب دیدن؟ اگر می‌توانستم شیرینی امروز را بچشم بدون فکر کردن به اینکه فردا دلتنگ آن طعم خواهم شد؟ اگر می‌توانستم از گذشتن زمان و آدم‌هایی که خواهد دزدید، نترسم؟... »

چگونه زمان را متوقف کنیم by Matt Haig

My rating: 3 of 5 stars
(ترجمه‌ی گیتا گرکانی - انتشارات هیرمند)

توی این پست یه پاراگراف از کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم آورده بودم و گفته بودم وقتی تموم شد بیشتر درباره‌ش می‌نویسم. الوعده وفا! :)) ببخشید که طولانی شده. اگه فقط می‌خواید بدونید داستان کتاب درباره‌ی چیه یکی دو تا پاراگراف اول کافیه. :) و بله، مقادیری هم خطر اسپویل داریم!

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲ دی ۹۷

چرا شب یلدا رو دوست ندارم؟

به همون علت که سیزده‌به‌در رو دوست ندارم!

ما همیشه از فامیلامون دور بودیم (بیشترشون تهران نیستن) و کم پیش اومده تو این مناسبت‌ها دور هم جمع بشیم. دورهمی‌های جمع چهارنفره‌مون همیشه خیلی زود تموم میشه چون عملا بعد از فال گرفتن، یا خوردن کیک تولد یا... دیگه کار و حرف خاصی نداریم.

ناشکری نمی‌کنم، همین که تو جمع خونواده هستم خودش جای شکر داره. شاید تقصیر این دنیای مجازیه که همه توش جمع‌های بزرگ دورهمی و خوش بودن‌شون رو نشون می‌دن. و باعث میشه وقتی بعد از یلدای کوتاهمون پناه می‌برم بهش، این تصاویر رو ببینم و بدتر دلم بگیره. سیکل معیوب :)

ولی خب، هیچ‌وقت ارتباط خاصی با شب یلدا نگرفتم. خاطره‌ی خاصی ازش ندارم. منتظرش نیستم.

به هر صورت فال گرفتم و این اومد:

آن که پا مال جفا کرد چو خاک راهم
خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم

و این دو بیتش رو خیلی پسندیدم:

بسته‌ام در خم گیسوی تو امید دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

ذره‌ی خاکم و در کوی توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم :)

تعبیرشو یه چیزی نوشته بود که اصلا به خود شعر ربطی نداشت :)) درست یادم نمونده. انگار گفته بود سعی نکن خودتو از چیزی که هستی بهتر نشون بدی!

امیدوارم شما دیشب بهتون خوش گذشته باشه. پاییز خوبی رو گذرونده باشید و زمستون بهتری در انتظارتون باشه. با دلای گرم :)

پ.ن. این دیگه چه صیغه‌ایه که میان میگن یلدای من تویی؟ :)) یا طرف برا آقاشون پست گذاشته که عشقم یلدات مبارک! :)

پ.ن۲. چطور فال بعضیاتون اینقدر شعرای راحت و رایج میاد؟ من یه بار فال گرفتم اصن نمی‌تونستم بخونمش، فک کنم از اینا بود که نصفش عربیه. :))

  • فاطمه
  • شنبه ۱ دی ۹۷

ببین یه مقاله با آدم چی کار می‌کنه :))

دیروز که دیدم مقاله‌های جدید دارن زیاد میشن، مندلی* رو باز کردم که مرتب‌شون کنم و مقاله‌هایی رو دیدم که پارسال این موقعا درگیر خوندن‌شون بودم. یه نگاه به عنوان‌های آشناشون کردم و مندلی رو بستم. :|

مقاله‌ای که می‌خواستم بخونم رو همینطوری عادی باز کردم. دیدم یه مکانیزم طراحی کرده و برای بهینه‌سازیش از یه الگوریتمی استفاده کرده که اسمش برام آشنا بود. یاد پارسال این موقعا افتادم که تا وسطای ترم، کلاس بهینه‌سازی رو مستمع آزاد می‌رفتم. فکر کردم کاش پارسالم این مقاله رو دیده بودم، و کاش برای بهینه‌سازی مکانیزمی که برای پروژه‌ی پایانیم طراحی کرده بودم، بیشتر وقت می‌ذاشتم و کار دقیق‌تری می‌کردم. خلاصه که تمام مدت خوندن مقاله حس عجیبی داشتم؛ ترکیبی از هیجان و غم!

بعدتر تو آینه‌ی دستشویی توجهم به روسریم جلب شد. همون روسری نخی بنفشی که چند روز مونده به دفاعم، موقعی که برای برش لیزر قطعات رفته بودم انقلاب، برگشتنی از تو مترو خریدم که حال خودمو خوب کنم. فک کنم ۵ تومن خریدمش، ولی الان باورم نمیشه! روز دفاعم هم همونو سرم کرده بودم. :)

یه روزایی هم هر چیز کوچیکی می‌تونه تو رو یاد یه اتفاق یا بازه‌ی زمانی خاصی بندازه.

رفتم پست‌های آذر و دی و بهمنِ پارسالِ وبلاگ قبلیم رو نگاه کردم ببینم از حالم چی می‌نوشتم. در این باره فقط بهمن و بعد از دفاع یه پست گذاشته بودم و همه‌ی غرهامو یه‌جا توش خالی کرده بودم! اولش نوشته بودم: شاید مهم‌ترین چیزی که این چند ماه یاد گرفتم این بود که فقط خودمم که می‌تونم به خودم کمک کنم. و آخرش که گفته بودم پروژه‌ی بعدی کنکوره، جمله‌ی آخرم این بود: حقیقت اینه که به شدت دلم روشنه و مطمئنم به خودم. ... هوم! خوندنش باعث شد لبخند بزنم. لبخند واقعی. :)

+ وقتی آدم یه هفته همه‌ش دانشگاهه، متاسفانه این روزمرگی خودشو تو پست‌هاش هم نشون میده!


* Mendeley: از نرم‌افزارهای مدیریت و دسته‌بندی مقالات

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۹ آذر ۹۷

چی میشه که یه کتاب پرفروش میشه؟

دیشب اخبار داشت پرفروش‌ترین کتاب‌های عمومی طرح پاییزه‌ی کتاب رو اعلام می‌کرد. از کتاب‌هایی مثل خودت باش دختر، هنر خوب زندگی کردن و هنر شفاف اندیشیدن که بگذریم، می‌رسیم به من پیش از تو و دختری که رهایش کردی. :| به من بگید  دختری که رهایش کردی حرفی برای گفتن داره. :|

بقیه‌ی کتاب‌ها هم ملت عشق (انتظارش می‌رفت)، جزء از کل، دنیای سوفی، انسان خردمند و انسان خداگونه بودن. [لینک خبر]

از بین اونایی که نخوندم، دنیای سوفی و ملت عشق رو امیدوارم عمری باشه بخونم. دختری که رهایش کردی رو هم هرگز نمی‌خوام بخونم! :|

پ.ن. کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم دیشب تموم شد و به زودی درباره‌ش می‌نویسم. (می‌دونم که همه‌تون منتظرید :دی)

پ.ن۲. به نظرتون برای استفاده از هشتگ کتاب‌باز باید حق کپی‌رایت بدم؟ :/

+ در راستای پست دیروز: کی گفت من اینقدر فکر دیگران باشم؟ دیروز که وسایلمو جمع کردم رفتم کلاس، وقتی برگشتم دیدم یه دختر پسره نشستن جای من. (برق نمی‌خواستن، احتمالا چون اون چند تا میز یه کم بزرگتره، برای نوشتن راحت‌تر بودن اونجا.) نشستم همون‌جا بغل دختره و دیدم چقد حرف می‌زنن. تازه چایی هم می‌خوردن و من چایی نداشتم :( امروز صبح که بعد از کلاسم اومدم هم اونجا بودن. نامردا :| فردا از ۷ صبح میام اصلا! :))

+ از دیشب تا حالا ۴۰ تا ستاره روشن شده. کی بخونه این همه پستو :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۷ آذر ۹۷

نیمه‌ی تاریک وجود (۱)

هم‌زمان با اون رمانی که چند پست پیش حرفش بود، دارم کتاب نیمه‌ی تاریک وجود رو می‌خونم از خانوم دبی فورد. با عنوان اصلیِ The Dark Side of the Light Chasers. گفتم یه کم راجع بهش حرف بزنم چون با اینکه خیلی اهل خوندن این مدل کتابا نیستم، حرفای این برام جالبه و به‌نظرم میاد می‌تونه کمک کنه با یکی از دغدغه‌های ذهنی این روزام کنار بیام.

چیزی که تا اینجا (اواسط فصل سوم!) از کتاب فهمیدم اینه که آقا جان، ما آدما هر کدوم‌مون یه سری ویژگی‌های منفی داریم که خواسته یا ناخواسته، پنهان یا انکارش می‌کنیم. و از یه جایی به بعد این بخش تاریکِ پنهان شده شروع می‌کنه بهمون فشار آوردن! نویسنده میگه ما باید این تاریکی‌ها رو بپذیریم و ازشون استفاده کنیم که بتونیم خودمون رو بشناسیم و به اون ویژگی خوب متضادشون برسیم.

از طرفی میگه اگه شما از یه ویژگی تو یه نفر بدت میاد حتما اونو خودت هم داری و اگه تو اون موقعیت بودی ممکن بود تو هم همون رفتار رو بکنی. پس قضاوت نکن و سعی کن بری اون ویژگی‌تو بشناسی و این حرفا. (شاید بگید از همین حرفای روان‌شناسانه‌س که روزی صد بار تو کانالای تلگرامی کپی میشه و می‌خونیم. ولی خب نوع روایتی که یه کتاب داره خیلی متفاوته.)

چند تا جمله از دو فصل اول رو بخونیم با هم:

بیل اسپینوزا، مدیر همایش‌های لندمارک اجوکیشن، می‌گوید: «آنچه نمی‌توانی با آن باشی، نمی‌گذارد وجود داشته باشی.»

یونگ می‌گوید: «هیچ‌کس با تصور نور به نور حقیقی نمی‌رسد ولی به کمک شناخت تاریکی‌ها می‌توان به روشنایی حقیقت دست پیدا کرد.»

هر جنبه از وجودمان یک موهبت دارد. هر ویژگی یا هر خصلتی که که داریم به ما کمک می‌کند تا راه روشن زندگی را بیابیم و به وحدت و یگانگی برسیم. در همگی ما سایه‌هایی وجود دارد که قسمتی از حقیقت کامل ماست. در واقع سایه‌ها به ما می‌فهمانند که در کجای زندگی مشکل داریم و کامل نیستیم. ... وقتی با این سایه‌ها مواجه و آنها را پذیرا شویم، آن‌وقت شفا می‌یابیم.

تمرین فصل دومش این بود که به یه سری سوال درباره‌ی ترس‌هامون جواب بدیم. این که از چی می‌ترسیم یا می‌ترسیم دیگران چی رو در موردمون بفهمن؟ یا این که چی تو زندگیمون احتیاج به تغییر داره و چی داره مانع از تغییر دادنش میشه؟

نوشتن اینا خوب بود برام. طبیعتا یهو همه چیز حل نشد! ولی ذهنم کمی سبک شد. قبلا هم گاهی از نگرانی‌هام می‌نوشتم ولی این بار مجبور بودم در مورد بعضی چیزا بیشتر فکر کنم و تو خودم دنبال جواب بگردم. خلاصه که نوشتن خیلی خوبه :)

+ بک‌گراند قالب رو عوض کردم و عکسه رو خیلی دوست دارم. شما هم فرض کنید اون فضانورده منم که دارم براتون دست تکون میدم! :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۱ آذر ۹۷

هوا دو نفره‌س!

دو نفر شدم؛

یکی از من‌ها بهونه می‌گیره، نق می‌زنه و گریه می‌کنه،

منِ دیگه بغلش می‌کنه و با مهربونی بهش میگه درست میشه.

بلند شو فقط. قدم اول رو بردار. درست میشه.

+ ذهنم خیلی شلوغ شده. چند تا عنوان تو برچسبا نوشتم که یادم بمونه درباره‌شون بنویسم.

+ این سه چهار روز حسابی خسته‌م کرده. فی‌الواقع از سبکی هفته‌ی قبل کاملا معلوم بود این هفته به تلافیش سنگین میشه!

+ دارم اشتباه قبلیم رو تکرار می‌کنم. حواستو جمع کن فاطمه! بهونه نیار! پاشو پِی‌ش رو بگیر زودتر!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۰ آذر ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب