بندبازی

«... به من راز بندبازی را گفت. گفت مردم اشتباه می‌کنند که می‌گویند راز این کار در آسودگی و فراموش کردن امکان سقوط به زیر پای توست. راز آن درست برعکس است. رازش در هرگز آسوده نبودن است. رازش در هرگز باور نداشتن به این است که تو خوبی. هرگز سقوط را فراموش نکردن.»

چگونه زمان را متوقف کنیم - مت هیگ

خلاصه که اعتماد به نفس کاذب چیز خوبی نیست :)

(البته من فعلا غیر کاذبشو تقویت کنم، بعد به اینجاها هم می‌رسیم!)

پ.ن. چند وقت پیش تو شهر کتاب این کتاب توجهمو جلب کرد و برش داشتم ورق بزنم. فروشنده اومد از این و یه کتاب دیگه از همین نویسنده تعریف کرد و حرف زد. دفعه‌ی بعد با دوستم رفته بودم. بهم گفت یه کتاب بگو برات کادو (تولد) بگیرم. یکی از دو کتاب پیشنهادیم (در کمال پررویی!) این بود و همین شد! :) تموم که شد میام درباره‌ش می‌گم.

+ یارو استوری گذاشته از این که تنهایی رفته کنسرت حمید هیراد، بعد گفته اشتباه نشه من اصن ایشونو قبول ندارم. فقط اومدم ببینم اینایی که ۱۵۰ هزار تومن پول میدن میان اینجا، چه شکلین :| من دیگه حرفی ندارم :|

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۲ آذر ۹۷

دو تا نفس عمیق بکش حالا!

ممکنه ما گاهی از دیگران حرف‌هایی بشنویم که برامون سنگین باشه، بهمون بربخوره و حتی دلمون بشکنه. معمولا می‌شه یه جوری بی‌خیال شد گفت حتما طرف برداشت اشتباه کرده یا اصلا اخلاقش اینجوریه یا...

ولی بعضی وقتا نمیشه. بعضی وقتا، ممکنه نزدیک‌ترین آدمای زندگیت بیان یه حرفی درباره‌ت بهت بزنن، که شاید قصدشون انتقاد دلسوزانه باشه، ولی همین که خوب بیان نشه باعث میشه اون جمله، اون کلمات و اون لحن از اون آدم، بدجور بمونه تو ذهنت. و تا مدت‌ها تو هر موقعیت مرتبطی، مغزت با سرزنش اون نکته رو بهت یادآوری کنه.

پ.ن. خوشحالم یکی از این حرفا رو تونستم ثابت کنم اشتباه کردن، که اون چیزی که گفتن نمیشه. به روشون نیاوردم ولی ته دلم خوشحالم که اول از همه خودمو به خودم ثابت کردم.

پ.ن۲. بعدی خیلی سخت‌تره...

  • فاطمه
  • جمعه ۹ آذر ۹۷

از لحاظ پیشرفت علم

مریخ‌نورد اینسایت بعد از شیش ماه رسیده به مریخ. [عکسی که فرستاده رو ببینید!]

یه دانشمند چینی برای اولین بار دو تا نوزاد رو با دستکاری ژنتیکی به دنیا آورده.*

اون وقت من امروز همه‌ش درگیر این بودم که به دوستان بگم ضرب ماتریس‌ها درسته خاصیت جابجایی نداره، ولی شرکت‌پذیری** رو داره. :|

اسکرین‌شات گرفته شده از فیلم The Martian!***

* هدف این دانشمند مقاوم‌سازی دی‌ان‌ای اون دو تا بچه در مقابل ویروس ایدز بوده، ولی کلی انتقاد بهش شده. دانشگاه محل کارش که کلا گفته ما خبر نداشتیم! این پست دقیقا مربوط به این خبر نیست و بحثش بیشتر رو مشابه‌سازیه، ولی بی‌ربط هم نیست. بخونیدش تا ببینید چرا این کار می‌تونه خطرناک باشه. 

** یعنی اینکه A(BC)=(AB)C. یکی از سوالای امتحان ریاضی پیشرفته‌ی امروز محاسباتی داشت که اولش باید چهار تا ماتریس رو ضرب می‌کردیم. آخر سوال جوابی که به دست آوردم به نظرم منطقی نرسید. حالا بعد از امتحان از هر کی می‌پرسیدم می‌گفت باید ماتریسا رو به ترتیب از چپ ضرب می‌کردی! :| داشت باورم می‌شد کم‌کم :| خدایا شکرت حداقل اینو سوتی ندادم! :))

*** این فیلم‌های فضایی هم خیلی خوبن خدایی :) گاهی تخیلی میشن یا سوتی‌های علمی میدن، ولی در کل ایده‌هاشون جذابه! اولین بار که مریخی رو می‌دیدم به این صحنه‌ش که رسیدم به نظرم خیلی با ابهت رسید! مریخه اون پشت!

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۷ آذر ۹۷

پاییز خیلی دلبر

دیروز یکی استوری گذاشته بود: میشه همچین عید قشنگی باشه و حالت خوب نباشه؟

راستش من حالم خوب نبود! دائم بین خوشحالی و ناراحتی در نوسان بودم و به خودم می‌گفتم کاش می‌موندم خونه. شاید چون صبح زود از خواب بیدارم کرده بودن و تو ماشین حوصله‌م سر رفته بود. شایدم استرس کاری رو داشتم که باید شب برمی‌گشتم تمومش می‌کردم و می‌فرستادم. هر چی بود بیشتر مواقع حالم گرفته بود و تو شلوغی فامیل هم گرچه شوخی خنده‌مو می‌کردم ولی خیلی حوصله‌ی حرف زدن نداشتم.

برگشتنی توی جاده، وسط مه و تاریکی هوا، به ذهنم رسید (به قول سولویگ تو کامنتای این پست) حسی که آدم از بارون می‌گیره به حال اون لحظه‌ش هم بستگی داره. دیروز خوب نبودم و بارون افسرده‌ترم می‌کرد.

عوضش امروز خوب بودم، خیلی خوب بودم، و بارون و هوای قشنگ بعدش حسابی سر حالم آورد. در این حد که صبح زود کلی تو دانشگاه گشتم و از برگای ریخته شده عکس گرفتم. و بعد از ظهر موقع خونه رفتن، از ذوق اینکه برگ‌ها رو جمع نکردن دوباره کمی قدم زدم و یه سری عکس دیگه گرفتم! بدم نمی‌اومد دوستی یاری کسی هم باشه با هم خش‌خش کنیم! ولی حال نداشتم به کسی زنگ بزنم چون دیدم تنهایی هم می‌تونم لذت ببرم! حتی بعدتر، دیدم هوا خوبه و یه مسیری رو تا خونه پیاده اومدم. و الان حس می‌کنم خیلی شارژم! (و دیگه باید بشینم برا میانترم پس‌فردام بخونم! :دی)

و به نظرم رسید الان مناسبه که بیام عید دیروز رو بهتون تبریک بگم! :) با تاخیر قبوله؟!

‌‌گوشه‌ای از دانشگاه!

+ شب عید، بالاخره بعد از این همه وقت نشستم پای فیلم محمد رسول الله. خب خیلی طولانیه و من فقط یه ساعتشو دیدم! ولی چقد قشنگ بود همونشم. ^_^

پ.ن۱. صحبت فیلم شد اینم بگم: فیلمی که تو پست قبل گفتم رو اتفاقی تو صف دانلودهای IDM پیدا کردم! (Nightcrawler، هنوز ندیدمش.)

پ.ن۲. داشتم پستای جمع‌شده رو می‌خوندم، دیدم دو سه نفر خدافظی کردن :/ دو روز نبودما :))

  • فاطمه
  • دوشنبه ۵ آذر ۹۷

حافظه نیست که :))

چند وقت پیش یکی‌تون تو وبلاگش یه فیلم معرفی کرده بود که من اومدم دانلودش کنم، بعد داداشم گفت داردش و بهم میده. ولی خب یادم رفت ازش بگیرم و الانم یادمون نیست فیلمه چی بود :)) بیاید هر کی تو این چند هفته فیلم معرفی کرده بگه! :دی

همچنین یه جا آدرس یه سایتی رو دیده بودم شامل مجموعه‌ی اشعار سهراب سپهری. خوبی همچین سایتی اینه که می‌تونی مطمئن بشی فلان شعر که زیرش زده سهراب سپهری واقعا سروده‌ی ایشونه یا نه. و من یه بار که یه جا لازم داشتم اینو چک کنم، دیدم عه سایته رو بوکمارک نکردم :| و با سرچ ساده هم پیدا نمیشه. اینم اگه کسی سراغ داره بگه. :)

+ اینو هم بگم پس: خیلی وقته تو یکی از دفترچه‌هام یه صفحه رو اختصاص دادم به نوشتن ایده‌هایی که به ذهنم می‌رسه، حتی اگه عملی کردن‌شون دور از ذهن باشه. البته مدتیه چیزی اضافه نشده بهش. و متوجه شدم که گاهی موقع خواب یه ایده به ذهنم می‌رسه و خب اون موقع حال ندارم حتی تو گوشی یادداشتش کنم و صبح پا میشم می‌بینم یادم رفته! ببینید من خلاقم فقط حافظه‌م یه کم ضعیف شده =))

پ.ن. بیاید این مدل تجربه‌هاتون رو تعریف کنید بفهمم تنها نیستم :))

  • فاطمه
  • جمعه ۲ آذر ۹۷

و اما سعد آباد!

یک. جمعه ۲۵ آبان، ساعت هفت و نیم صبح:

- سلام. بیداری؟

+ سلام! بلی!

- چه بارونیه :))

+ یعنی نریم؟ :)))

- چرا بابا بریم حال میده :))

(حقیقتش قصد کنسل کردن نداشتم و فقط پیام داده بودم که مطمئن شم بیداره، ولی اون جمله‌ی "بریم حال میده" رو با شک گفتم. خوشحالم بهم ثابت شد که واقعا حال میده!)

دو. هوا عالی بود! گرچه بارون شدید بود ولی کلاه کاپشنم کافی بود و چتر رو فقط برای این گرفته بودم که گوشیم موقع عکس گرفتن خیس نشه! :)) از درس و دانشگاه و این روزامون حرف می‌زدیم و هر جای خاصی تو محوطه می‌دیدیم می‌ایستادیم و عکس می‌گرفتیم. خوبیش این بود که زود رفته بودیم و خلوت بود هنوز. موقع برگشتن می‌دیدیم تو همون جاها کلی آدم ایستادن که عکس بگیرن!

سه. موقعی که قدم می‌زدیم، متوجه یه خونواده شدم که بچه‌های کوچیک‌شون جلوتر از خودشون با خنده و یه خوشحالی خاصی می‌دویدن. و چی قشنگ‌تر از دیدن شادی بچه‌ها؟ :)

چهار. از سعدآباد تا تجریش پیاده برگشتیم. اینجا حرفامون جدی‌تر شده بود. در واقع بیشتر الهه حرف می‌زد و من هی وسط حرفاش می‌گفتم وایسا از اینجا هم یه عکس بگیرم :)) (ولی گوش می‌دادم باور کنید :)) )

 

پنج. تجریش که رسیدیم گفتیم یه سر بریم امام‌زاده صالح (ع). منتظر موندیم تا یه آقایی یه کیف بزرگ پر از چادر آورد و یکی یکی اینا رو درآورد و خانوما هم یکی یکی چادر برمی‌داشتن تا بالاخره به ما هم رسید. بعد که وارد محوطه شدیم یه‌دفه گفتم من حال ندارم کفشامو دربیارم، تو برو زیارت کن و بیا. (کفشام حسابی خیس و گِلی شده بودن.) که الهه گفت بیخیال منم نمیرم! و مستقیم از اون یکی در خارج شدیم! می‌خوام بگم پروسه‌ی چادر گرفتن شاید پنج دقیقه طول کشید ولی کلا یه دقیقه تو محوطه‌ی امام‌زاده بودیم! :))

شش. صبح که یه کم زودتر رسیده بودم، جلو متروی تجریش چتر قیمت کردم (چتر تاشو ندارم که راحت تو کیف جا بشه). ولی چون یه چتر همراهم بود، نخریدم که دستم سنگین نشه. برگشتنی کمی تو بازار تجریش گشتیم و دوباره یه جا چتر قیمت کردم ببینم اختلاف دارن یا نه. بعد جالبه که جای من الهه چتر خرید! (از اون روز دیگه تهران بارون نباریده و کارشناسان هواشناسی پیش‌بینی می‌کنن به‌زودی وارد یه دوره‌ی خشکسالی خواهیم شد! :دی)

هفت. آذر پارسال با یکی از تورهای دانشگاه رفته بودم یه جنگلی تو شمال. اینقدر اون تجربه رو دوست داشتم که امسال از اول پاییز برنامه‌هاشون رو جدی‌تر چک می‌کردم که یه جنگل برم باز. و هر بار جور نمی‌شد. خدا رو شکر محوطه‌ی کاخ سعد آباد همون حسی که از پاییز می‌خواستم رو بهم منتقل کرد و از الان می‌تونم پیگیر برنامه‌های کویر رفتن‌شون باشم! :دی

+ الهه، از خوبای بیان! و از دوستای مجازی که خوشحالم مدتیه دوست حقیقیم هم شده. 

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۰ آبان ۹۷

دانشجوی ممکلتو ببین :|

دیروز تو دانشگاه یه نمایشگاهی بود که پذیرایی هم داشتن: شیرینی با چایی و نسکافه و شیرکاکائو که تو اون هوا خیلی می‌چسبید! گذشت و من عصر رفتم وضو بگیرم (تف به ریا!)، دیدم دو سه تا از همون لیوان و بشقابای یه بار مصرف ریخته‌شده تو دست‌شویی/روشویی. (شما چی می‌گین بهش؟!)

واقعا مونده بودم که آخه چرا؟! مخصوصا که همون بغل یه سطل زباله بود. قبل از اینکه بریزم‌شون دور (واقعا تف به ریا! :دی)، عکس گرفتم ازش و شب فرستادم برا کانال تلگرامِ توییتر دانشگاه! خلاصه که چنین آدم فرهنگ‌سازی هستم من =)) عکسو اینجا هم می‌ذارم که فرهنگ‌سازیم کامل بشه! :دی

اولین بار بود براشون چیزی می‌فرستادم و حالا خوشم اومده :))

+ اسم و آیدی رو یه جور خط‌خطی کردم انگار چه خبره :))

پ.ن. اون یارو بود تو ورودی‌مون که می‌گفتم خیلی خودشو شاخ می‌پنداره و فعالیتش بالاس، فهمیدم آبانیه؛ هفدهم. اون یکی (دوستِ دوستام توی دانشگاه که من مجازی می‌شناسمش) هم تو کانالش نوشته بود که بیست‌ویک آبانه. تولد مربی باشگاهم هم امروز بوده، یه عده براش گل و کادو بردن! (دو ماهه نرفتم، نمی‌دونم چرا هنوز تو گروه باشگاه هستم!) حالا چرا برام جالبه کی آبانیه؟ نمی‌دونم :/ شما هم اگه براتون جالبه هم‌ماهی‌های خودتونو بشناسید، بیاید ریشه‌یابیش کنیم!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۲ آبان ۹۷

چقد بارون اومد ولی :)

از صبح دانشگاه بودم و بعد از اینکه هیچ‌کدوم از کلاسای صبحم تشکیل نشدن (ماهی خبر داده بود، برقی نه)، رفتم کتابخونه پای تمرین شبیه‌سازی کلاسِ همین برقی، که باید جمعه شب تحویلش می‌دادم و الان به ازای هر روز داره ۰.۲۵ کم میشه ازش! =)) (نمی‌دونم از چند نمره! :دی) وسط کد زدنا هم میومدم اینجا و ۳۷ تا ستاره‌ای که جمع شده بود رو می‌خوندم :)

بعدازظهر یه قسمت رو از یکی از دوستام سوال کردم و بحث کردیم، آخرش کد اون قسمتو فرستاد که بفهمم چی میگه. تمرین‌مون اینطوریه که چندتا پارامتر می‌خواد اولش، که برا هر دانشجو یه سری عدد خاصه. اولِ کد دیدم خودش و همسرش* دو تا case تعریف کردن که پارامترهاشون رو جدا کنن، و طبیعتا بقیه‌ی کد برا جفتشون مشترک بود. بعد من اونجا نشسته بودم تنهایی تو سر خودم و متلب می‌زدم، اَه! :))) شیطونه می‌گفت پارامترای خودمو بزنم اول همون کد، بفرستم بره :))

خلاصه از صبح همینجوری بارون میومد و منم مونده بودم دانشگاه تا حدود شیش و نیم. حالا برگشتنی تاکسی گیر نمی‌اومد که :)) بالاخره سوار شدیم و یه آقا جلو نشست، من و دو تا آقای دیگه عقب. راه که افتادیم آقا جلوییه برگشت معذرت‌خواهی کرد ازم که حواسش بهم نبوده و رفته جلو نشسته ^_^ من معمولا با این مسئله‌ی جلو عقب نشستن مشکلی ندارم ولی خوشم اومد از رفتارش :)) (سن بابامو داشت ضمنا :دی)

* تو این پست، اشاره‌م به اینا هم بود :))

پ.ن. دیشب رفته بودیم تئاتر، وسط جمیعت دو تا از استادا رو دیدم :)) تیپ‌شونم یه جوری بود که انگار مستقیم از دانشگاه اومدن =)) وارد سالن که شدیم دیگه ندیدم‌شون، تا امشب که تو پیج یکی از بازیگرا یه کلیپ دیدم از تشویق تماشاگرا، یهو اون دو تا رو تو ردیفای جلو تشخیص دادم :))

     + همه میرن تئاتر و کنسرت چهار تا آدم معروف می‌بینن، من اونجا هم استادامو می‌بینم :|

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۱ آبان ۹۷

عادت می‌کنیم*

آدمو به خودتون وابسته می‌کنید، بعد ول می‌کنید میرید،

بعد که با نبودن‌تون کنار اومدیم و داشت یادمون می‌رفت، یه دفه برمی‌گردید؟

نمی‌گید ما تسمه تایم پاره می‌کنیم؟! :))

پ.ن. برگشت!

پ.ن۲. قطعا وابستگی فرق داره با دل‌بستگی.

پ.ن۳. قطعا قضیه چیز جدی‌یی نیست.

+ عنوان پست، اسم کتابی هم هست از زویا پیرزاد. که گاهی شک می‌کنم اینو خونده بودم یا "چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم" رو. :|

  • فاطمه
  • جمعه ۱۸ آبان ۹۷

آخر صفر

هیچ‌وقت ۲۸ صفر برنامه‌ی خاصی نداشتیم. فقط یادمه چند سال پیش که روزای تعطیلی زیاد شده بود، رفتیم اهواز. تو زمستون بود اون موقع. مامان‌بزرگم هنوز می‌تونست با ویلچر راحت حرکت کنه. رفتیم روضه‌ی همسایه‌شون، تو پارکینگ ساختمون بغلی. تنها چیزی که یادم مونده اینه که روضه‌خون آخرش زد به کربلا و روضه‌ی حضرت عباس که اشک مردم قشنگ دربیاد. یادمه دلم گرفت از این موضوع.

امروز برنامه‌م این بود از هفت صبح پاشم و دو ساعت درس بخونم، بعدش پیاده برم سمت امام‌زاده ببینم چه خبراس امروز. بماند که یه ساعت دیرتر پاشدم و دو ساعتو هم کامل نخوندم. ولی رفتم. نه خیابون و نه امام‌زاده خیلی شلوغ نبودن. تو خیابون یه دسته‌ی کوچیک دیدم که جلوش چند تا پسر بچه و نوجوون پرچم‌ها رو گرفته بودن. بین‌شون یه دختربچه‌ی گوگولی هم بود که چتری‌هاش از زیر مقنعه‌ی سفیدش ریخته بود بیرون. به زحمت یه پرچم بزرگ رو نگه داشته بود و یه جاهایی پسربچه‌ی کناریش (لابد داداشش) کمکش می‌کرد. می‌خواستم برم لپشو بکشم :))

و چقد دوباره شهر خلوت شده. همین هفته‌ی پیش همه شمال نبودن؟ :)) راستش خیلی شمال‌دوست نیستم ولی چند وقته منم دلم دریا می‌خواد. :/

+ درس خوندن خیلی سخت شده. :| داشتم کم‌کم ترغیب می‌شدم عقد دوستم رو برم ولی انگار واقعا نمی‌رسم =))

+ همچنان کارم رو هواس و برقی جواب ایمیل نداده :/ ولی بیا تا شنبه فکر اینو نکنیم که به قدر کافی نگرانی داریم :/

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۶ آبان ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب