نمیدانم چرا همیشه از دیدنش حرص میخوردم. اما فکر میکنم به این علت بود که با یک خرده کم و زیاد، نُه یا ده سالی داشتم و وقتش شده بود که مثلِ بقیهی مردم از یک نفر متنفر باشم.
حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدمهایی یافت میشوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند.
این متنفر شدنهای گاه و بیگاهِ بیدلیل یا حداقل با دلیل قانعنکننده، چه از آدمایی که نمیشناسین چه از اونا که میشناسین، برا شما هم پیش میاد؟
پ.ن. زندگی در پیش رو رو دارم میخونم و خیلی خوبه! جای خالی سلوچ رو نخوندم و اون جملهش رو یادم نیست کجا دیدم.