مغازه‌ی خودکشی

مغازه‌ی خودکشیهر دو زن به عکس‌های روی دیوار که دانه‌دانه از سقف آویزان شده بودند، نگاه کردند.

مشتری پرسید: «چرا همه‌شون شکل سیبند؟»

«به یاد تورینگ. این مخترع به روش عجیبی خودکشی کرد. هفتم ژوئن ۱۹۵۴ اون یه سیب رو با محلول سیانور آغشته کرد و توی بشقاب کوچیکی گذاشتش. بعدش نشست و از روی اون نقاشی کشید و آخر سر هم سیب رو خورد.»

«چه‌قدر جالب!»

«می‌گن به همین خاطره که لوگوِ مکینتاش اپل شکل یه سیب گاز زده‌ست. اون همون سیب آلن تورینگه.»

مغازه‌ی خودکشی by Jean Teulé
My rating: 3 of 5 stars

این قسمت از کتاب مغازه‌ی خودکشی رو دوست داشتم چون منو یاد فیلم The Imitation Game انداخت. نه به خاطر موضوع فیلم و سرگذشت آلن تورینگ و نه حتی به خاطر بندیکت کامبربچ! :دی صرفا به این خاطر که هر وقت اطلاعاتی که از یه جا دارم از طریق یه کتاب یا یه فیلم دیگه کامل‌تر میشه حس خوبی بهم دست میده. (یادمه سپیدپوش هم یه بار به این موضوع اشاره کرده بود. آخر این پستش بود.)

مغازه‌ی خودکشی، راجع به آینده‌ایه که توش خیلی از مردم افسرده‌ن و می‌خوان خودکشی کنن. یه خونواده هم هست که تو مغازه‌شون لوازم خودکشی می‌فروشن! از انواع و اقسام سم‌ها بگیر تا طناب دار و سیب‌های آغشته به سیانور (که در این مورد از مشتری‌هاشون می‌خوان قبل از خوردن سیب یه نقاشی ازش براشون بکشن!) و خیلی چیزای دیگه. اما پسر کوچیک این خونواده برخلاف بقیه پر از امید و شور زندگیه و همه‌ش نیمه‌ی پر لیوان رو می‌بینه و سعی می‌کنه حال بقیه رو خوب کنه.

کتاب یه طنز تلخی داره تو حرف‌ها و رفتار آدماش. مثل این چند جا:

روی پاکت شعار مغازه چاپ شده بود، «آیا در زندگی شکست خورده‌اید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید.»

یا: بر اعلان کوچکی روی شیشه‌ی پنجره‌ی در جلویی مغازه، این نوشته به چشم می‌خورد: «به علت عزاداری باز است.»

یا موقع تولد دخترشون که بهش میگن: «تبریک می‌گم عزیزم، یک سال از عمرت کمتر شد.»

پایان داستان غیرقابل پیش‌بینیه و کمی هم عجیب؛ که اسپویل نمی‌کنم! :) البته انیمیشنش هم ساخته شده می‌تونید اونم ببینید. من هنوز ندیدمش، فرانسویه آخه. :))

پ.ن. فیلمه رو خیلی وقت پیش دیدم. یادم نمیاد آخرش به خودکشی تورینگ هم اشاره می‌کرد یا نه. کسی یادشه؟

  • فاطمه
  • يكشنبه ۷ بهمن ۹۷

به ذهنت استراحت بده.

امروز امتحان ریاضی پیشرفته داشتم. صبح که از خواب بلند شدم، وسط شستن صورتم یهو یه لامپ تو مغزم روشن شد و فهمیدم اشتباهم تو مسئله‌ای که دیروز کلی وقت صرفش کرده بودم ولی به جواب نرسیده بودم چی بوده. تو دانشگاه نشستم نوشتمش و حل شد! (و البته اینا معنیش این نیست که خود امتحانو خیلی خوب دادم!) یاد مطلبی* افتادم که اخیرا در این مورد خونده بودم، که چطور ناخودآگاه شما جواب سوالاتون رو می‌تونه پیدا کنه.

شده صبح از خواب پاشین یه آهنگی تو ذهنتون پلی بشه و ندونید از کجا یادتون اومده؟! این برا من خیلی پیش میاد. ولی این که سوالی اینقدر ذهنم رو درگیر کرده باشه که تو خواب جوابشو ببینم یا پاشم بفهمم حلش چیه، اگرم اتفاق افتاده یادم نمونده.

قضیه اینه که (طبق اون مطلب) شبا که ما می‌خوابیم ناخودآگاهمون بیداره! و داره همچنان داده‌هاشو تحلیل می‌کنه. و اصلا لازمه یه وقتا که ذهنمون خیلی درگیر یه مسئله میشه، بهش استراحت بدیم. حالا چه با خواب چه با مشغول شدن به یه کار دیگه. (انیمیشن Inside Out رو دیدین؟ اونجا هم قشنگ این موضوع رو نشون داده بود. البته الان دقیقش یادم نیست ولی اینو یادمه که وقتی دختره خواب بود تو ذهنش کلی چیزا فعالیت داشتن.)

جلوتر نویسنده حتی پیشنهاد میده که شب‌ها سوالاتی که درگیرشیم رو یادداشت کنیم و صبح‌ها اولین چیزهایی که به ذهنمون میان رو بنویسیم. و اگه این تبدیل به یه عادت بشه، مفیده و به خلاقیت کمک می‌کنه و این حرفا.

من که متاسفانه شبا اجازه میدم فکر و خیالای چرت و حتی منفی بیان سراغم. امیدوارم بتونم افکارمو کنترل کنم و این یادداشت کردنی که گفته رو انجام بدم. مثل گاهی که خواب‌هام رو می‌نویسم، نوشتن اولین افکاری هم که بعد از بیدار شدن به ذهنم میان می‌تونه جالب و مفید باشه.

لینک اون مطلب رو هم براتون میذارم اگه علاقه داشتین بخونینش. فقط فک کنم سایتش فیلتره :))

How to Make the Power of Your Subconcious Mind Work for You

پ.ن. اینطور که معلومه فک کنم لازمه سر امتحانا هم بخوابم!

پ.ن۲. Inside Out واقعا خیلی خوبه. اگه ندیدین ببینین، اگرم دیدین دوباره ببینین!

پ.ن۳. امتحانا تموم شد. بریم سر پروژه‌ها :|

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳ بهمن ۹۷

۱۰ سال پیش

سال ۸۷ من دوم و سوم راهنمایی بودم. تحت تاثیر چالش عکس ۱۰ سال پیش، دیشب رفتم آلبوم عکسامو پیدا کردم. نه به قصد اشتراک گذاشتن (با قیافه‌ی اون موقعم :/) فقط به قصد کمی مرور خاطرات. خب، اشتباه کردم! بعضی چهره‌های آشنای تو عکس‌ها یادم آورد من اینا رو دوست داشتم و باهاشون اوقات خوبی رو می‌گذروندم، ولی مدت‌هاست به جز دو سه نفر از دوستای دوره‌ی راهنمایی، خبری از هیچ‌کدوم ندارم. (که دو تا از اینا هم ترجیح میدم خبری نداشته باشم ازشون! :دی) حتی اسم خیلیاشون هم یادم نمی‌اومد. باز خدا رو شکر اسم‌ها رو نوشته بودم پشت عکس‌ها.

از عکس که بگذریم، این پست شباهنگ این ایده رو میده که در راستای این چالش، بریم پست‌های ده سال پیش وبلاگمون رو بخونیم. خب، در صورتی که از اون موقع می‌نوشتیم! من می‌نوشتم، تو بلاگفا بودم اون موقع. دیشب رفتم پست‌های آذر و دی و بهمن سال ۸۷ رو خوندم. باید بگم حالم به هم خورد از خودم =)) تو روزانه‌نویسی‌هام خیلی رک بودم و احتمالا می‌خواستم نشون بدم من خیلی کول و باحالم (که شاید اقتضای اون سن نوجوونیه)! خدا رو شکر می‌کنم که اون موقع به اندازه‌ی الان کلمات رکیک بلد نبودم! :دی البته اون وسط یکی دو تا متن ادبی و داستان‌طور هم نوشته بودم که خوب بودن. دوران اوجم بود فکر کنم :/

خلاصه تهش به این نتیجه رسیدم که ترجیح میدم بیش از این ده سال پیشم رو یادآوری نکنم!

حواسم باشه الان جوری باشم که اگه ده سال بعد به اینجا نگاه کردم حس افتخاری چیزی بهم دست بده.

  • فاطمه
  • جمعه ۲۸ دی ۹۷

یا فقط مشکل منه؟

نمی‌دانم چرا همیشه از دیدنش حرص می‌خوردم. اما فکر می‌کنم به این علت بود که با یک خرده کم و زیاد، نُه یا ده سالی داشتم و وقتش شده بود که مثلِ بقیه‌ی مردم از یک نفر متنفر باشم.

زندگی در پیش رو - رومن گاری

حتما نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی. آدم‌هایی یافت می‌شوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری می‌رویاند.

جای خالی سلوچ - محمود دولت آبادی 

این متنفر شدن‌های گاه و بی‌گاهِ بی‌دلیل یا حداقل با دلیل قانع‌نکننده، چه از آدمایی که نمی‌شناسین چه از اونا که می‌شناسین، برا شما هم پیش میاد؟

پ.ن. زندگی در پیش رو رو دارم می‌خونم و خیلی خوبه! جای خالی سلوچ رو نخوندم و اون جمله‌ش رو یادم نیست کجا دیدم.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۵ دی ۹۷

سه تا امتحان با هم آخه؟ :((

پنج‌شنبه. صدای (؟!) منو از سالن مطالعه‌ی (نسبتا شلوغ) دانشکده می‌شنوید!

هیچ‌وقت، تاکید می‌کنم هیچ‌وقت، فریب اعتماد به‌نفس اول ترم‌تون -که باعث میشه فکر کنید در طول ترم می‌خونید و تراکم امتحانا هر جور باشه از پسشون برمیاید- رو نخورید!

الان من شنبه صبح امتحان دکتر ماهی رو دارم، یکشنبه صبح امتحان دکتر برقی، و بعدازظهرش امتحان فیزیولوژی! و با اینکه کل هفته اومدم اینجا درس بخونم، هنوز هیچ‌کدومشون تموم نشده و فکر نکنم هم بشه :)) (خدا رو شکر امتحان چهارمم ده روز بعد از ایناس.)

این چند روز گرچه هم اینجا سر می‌زدم هم اینستا، ولی خب خیلی کمتر میومدم و باعث شد بفهمم اگه چهار تا پست و استوری رو هم از دست بدم هیچ اتفاق بدی نمیفته! :دی (یه جور وسواس داشتم قبلا که هیچی رو از دست ندم!)

امروز هم دوستام قرار بوده صبح برن خونه‌ی یکی دیگه از بچه‌ها که تولدشه، و من یه مقدار خوشحالم که نرفتم چون معنیش اینه که تو «نه» گفتن بهتر شدم!

دیشب رسما رد داده بودم. سوار اتوبوس شدم به سمت خونه، و به نظرم رسید ترکیب صدای موتور و بخاریش شبیه صدای هواپیما شده :| همزمان هم حس کردم تو  اتوبوسای فرودگاهم به سمت هواپیما و هم حس کردم تو خود هواپیمام (مخصوصا که داشتیم می‌رفتیم روی پل). خیلی عجیب بود. :/

چند هفته پیش هم یه شب منتظر ماشین ایستاده بودم، و سایه‌م افتاده بود رو دیوار. ماشینای دیگه که رد می‌شدن هر کدوم دو تا از سایه‌هامو با خودشون می‌بردن! :/ :((

خلاصه که حس می‌کنم عقلمو دارم از دست میدم :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۰ دی ۹۷

Lie to me!

کسی دو شب پیش خندوانه رو دید؟ مهمونش محسن عبداللهیان بود، متخصص زبان بدن و ریزحالت‌های چهره*. هم با ناجا همکاری داشته (چون افراد با این علم از روی حالات صورت می‌تونن بفهمن طرف مقابل داره دروغ میگه) و هم ظاهرا مدرس زبان بدنه به بازیگرا. حالا کاری به بیوگرافیش ندارم! می‌گفت همه‌ی ما آدما، به طور ذاتی ۷ تا احساس داریم: خشم، شادی، غم، نفرت، تمسخر، تعجب و ترس. در مواجهه با هر چیزی که یکی از اینا رو تحریک کنه، بخش غیر ارادی مغزمون زیر یک ثانیه اون احساس رو نشون می‌ده و از حالتای چهره می‌شه اونو فهمید، قبل از اینکه ما بتونیم ارادی کنترلش کنیم! [ویدیوی بخشی از حرفاش در این رابطه]

حالا چرا این حرفا برام جالب بود؟ به جز اینکه کلا موضوع جذابیه، و مسلط بودن بهش به آدم یه جور حس قدرت میده!، من قبلا دو تا سریال با این موضوع دیده بودم و این حرفا به نوعی بهم ثابت کرد اونا فقط فیلم نبودن!

اخیرا چند قسمت از سریال Lie to Me رو دیدم. شخصیت اصلی سریال، دکتر لایتمن، می‌تونه از روی حرکات صورت و بدن و حتی تحلیل صدای افراد، بفهمه که طرف داره دروغ میگه یا چیزی رو پنهان می‌کنه یا نه. اینا یه تیم دارن و تو پرونده‌هایی که پلیس یا ارگان‌های دیگه گیر می‌کنن ازشون درخواست همکاری میشه. توی این فیلم هم گفته میشه که یه سری واکنش‌های غیر ارادی که نشون‌دهنده‌ی همون احساساتن، تو همه‌ی آدما مشترکه. [سریالو از اینجا می‌تونید دانلود کنید.]

قبل از این سریال کره‌ای Liar Game رو دیده بودم. (دوستم می‌خواست یه سریال کره‌ای با موضوع متفاوت بهم معرفی کنه بلکه منم کره‌ای ببینم!) تو این سریال یه مسابقه‌ی تلویزیونی برگزار میشه بر پایه‌ی دروغ گفتن! یکی از شرکت‌کننده‌ها یه دختره‌س که میاد از یه استاد روان‌شناسی که این علم تشخیص حالت‌های چهره رو داره کمک می‌گیره و کم‌کم اون پسره هم وارد مسابقه میشه. نکته‌ی جالب سریال اینه که آخراش معلوم میشه مجری مسابقه جزو گروهیه که از بچگی طوری تربیت شدن که بتونن این حالت‌های چهره رو کنترل کنن! [از اینجا  می‌تونید دانلودش کنید.]

درباره‌ی این کنترل کردن، آقای عبداللهیان می‌گفت این ریزحالت‌ها کاملا غیر ارادی هستن و آدم با تمرین زیاد شاید فقط بتونه صورتشو بی‌روح‌تر نشون بده. یه چیز جالب دیگه هم این بود که یکی از مهمونا راجع‌به فالگیرها ازش پرسید، و ایشون گفت اونا هم خیلیاشون براساس همین علمه (که ممکنه تجربی یا با خوندن کتابای مرتبط کسبش کرده باشن) که می‌تونن آدمو تحلیل کنن و درباره‌ی گذشته‌شون چیزایی بگن.

خلاصه که خیلی برام موضوع جذابیه! هم خوندن حالت‌های چهره و زبان بدن دیگران، هم تلاش برای کنترل کردنش (هرچند ناموفق!) جایی که نمی‌خوام اون احساسات رو بروز بدم. و البته یه کم ترسناک هم هست!

+ ۶۱ عدد ستاره رو یه‌جا باز کردم که کم‌کم بخونم‌تون. خوشحالم که کروم صداش درنیومده :))


* micro expressions

  • فاطمه
  • جمعه ۱۴ دی ۹۷

لیدی ال

لیدی ال

اندیشید: آثار هنری را واقعا باید رام و دست‌آموز کرد، آدم باید بتواند ناز و نوازششان کند، نه اینکه با ترس و احترام با آنها رفتار کند. هنرمندی که خود را یکسره وقف خلق شاهکاری فناناپذیر کند، شبیه متفکر یا ایده‌آلیستی است که می‌کوشد جهان را نجات دهد- و او ابدا تحمل ایده‌آلیست‌ها را نداشت.

لیدی ال by Romain Gary
My rating: 4 of 5 stars

آنت دختریه که در محله‌ی فقیری تو پاریس به دنیا اومده و طی اتفاقاتی با یه پسر آنارشیست –آرمان- آشنا میشه و عاشقش میشه. پسره هم اینو دوست داره ولی فکر و ذکرش بیشتر پی خرابکاری‌ها و سرقت برای تامین پول عملیات‌ها و این چیزاس. در واقع این آشنایی هم به این هدف بوده که آنت خودشو به عنوان یه اشراف‌زاده جا بزنه تا بتونه تو خونه‌ی ثروتمندا رفت‌و‌آمد داشته باشه و به انجام این سرقت‌ها کمک کنه.

کتاب از جشن تولد هشتاد سالگی آنت که حالا شده لیدی ال (یه زن اسم و رسم‌دار تو انگلستان) شروع میشه، که در حین جشن می‌شنوه قراره یکی از ساختمان‌های عمارتش رو برای ساخت اتوبان خراب کنن. خیلی به هم می‌ریزه و شروع می‌کنه برای یکی از دوستانش به تعریف کردن از گذشته و رازی که داره...

که دیگه من به پایان تکان‌دهنده‌ی کتاب اشاره نمی‌کنم! پیشنهاد می‌کنم خودتون بخونید. با وجود اینکه توصیف‌های زیادی داره، کتاب تقریبا روونیه و ترجمه‌ی خوبی هم داره.

آنت آهی کشید؛ می‌دانست که دیگر دنبال کردن بحث بی‌فایده است. فکر کرد: کاش آرمان کمی ضد اخلاق بود، کاش تنها هدفش در زندگی لذت‌جویی بود – در آن صورت چقدر با هم شاد و خوش می‌بودند! غارت مجموعه‌ی گلندیل برایش چندان اهمیتی نداشت، اما از نظرش شرم‌آور بود که چنین ثروتی صرف منفجر کردن پل‌ها، از خط خارج کردن قطارها، کشتن شاهان، چاپ روزنامه‌ها و پشتیبانی از رفقا شود. رفقایی که هرگز به موسیقی گوش نمی‌دهند، به منظره‌ای از طبیعت توجه نمی‌کنند یا کلمه‌ای در ستایش زیبایی یک تابلوی نقاشی بر زبان نمی‌آورند.

آرمان با پایش به کیف زد و گفت: «در اینجا آنقدر جواهر هست که یک سال زندگی ما را تامین می‌کند.»

لیدی ال بار دیگر با امید ضعیفی به صورتش نگاه کرد، اما خیلی خوب می‌دانست که منظورش از «ما» چیست: ده‌ها میلیون مردم همه جای جهان، از شرق تا غرب، از پاریس تا چین – در حقیقت آنقدر زیاد که هرگز نمی‌توانند یکدیگر را بیابند و آرمان هیچ‌گاه نمی‌تواند چهره‌ی او را در میان آن‌همه جمعیت ببیند.

پ.ن. کتاب‌خونه‌ی دانشکده چند وقتیه کتاب‌های عمومی هم اضافه کرده و لیدی ال اولین کتابی بود که از این بخش می‌گرفتم.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۱ دی ۹۷

دلم خواب زیاد می‌خواد :(

امروز صبح که پاشدم واقعا دلم نمی‌خواست برم دانشگاه. خسته بودم هنوز. با خودم فکر کردم جلسه‌ی آخر و جلسه‌ی اضافه‌ای که برقی می‌خواد ظهر بیاد که درسو تموم کنه مهم نیست. (این ترم همه‌ی جلسات همه‌ی کلاسا رو رفتم. روا نیست یه جلسه غیبت داشته باشم؟) حتی گفتم اینم مهم نیست که آداپتور لپ‌تاپم رو گذاشتم دانشگاه، یه آداپتور سونی دیگه تو خونه هست. بعد یادم افتاد برای فردا یه تکلیف باید تحویل بدم و درسشو خوب بلد نیستم و جزوه‌م هم دانشگاهه.

دیگه به زحمت خودمو از تخت کندم و همین که رسیدم دانشگاه رفتم نمازخونه که بخوابم :| که نبرد :| جلسه‌ی آخر کلاسو رفتیم و کار به جلسه‌ی اضافه هم نکشید و بعدشم چند ساعت به کارام رسیدم. نزدیک ۵ برگشتم خونه و با اینکه این ساعت دلم نمی‌خواد بخوابم رفتم زیر پتو. که بازم درست خوابم نبرد. :/ دیگه حسابی کلافه شده بودم. اومدم اینجا پست‌هاتون رو خوندم یه کم مغزم هوا بخوره. به دلایلی، این پست چند لحظه متوقفم کرد. فکر کردم که الان با خدا قهرم یا آشتی؟

پ.ن. چرا نتونستم ته متنو وصل کنم به سرش؟ :/ بی‌خیال.

پ.ن۲. دارم فکر می‌کنم واقعا به خاطر جمعه‌س که خستگی مونده تو تنم یا دارم تلقین می‌کنم؟

پ.ن۳. هزار بار وضعیت بهتر از اون روزاییه که صبحا با استرس از خواب بیدار می‌شدم :)

+ صد تایی شدیم! :دی مرسی از همراهیتون و ببخشید که این روزا کمرنگم. بفرمایید کیک شکلاتی! ^_^ یه جور بردارید به همه برسه :))

(عکس صددرصد نتی می‌باشد!)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۰ دی ۹۷

تاثیرات آخر هفته‌ای که گذشت

+ جمعه باید کاری کنی یا جایی بری که خستگی یه هفته‌ت در بره. نه این که برعکس هم خستگی جسمی هم روحی بمونه تو تنت. :/

+ دوستم تابستون با خونواده رفته بود فرانسه و آلمان. یکی دو روز پیش باهاش حرف می‌زدم فهمیدم این هفته هم ترکیه بوده. بدیش اینجاس آدمی نیست که هی بخواد استوری بذاره یا حتی بیاد به ما که دوستاشیم اعلام کنه. اونطوری می‌تونستم متنفر بشم ازش :|

+ آدم باید یکیو داشته باشه که وقتی فقط میخواد غر بزنه و گله کنه و خودشم میدونه بی‌منطق شده، اون فقط گوش بده بهش و گیر نده بهش.

+ از دوستم شنیدم مادربزرگ دوست دیگه‌ای (که ارتباطم کم شده باهاش) فوت شده. اومدم تو تلگرام بهش تسلیت بگم، دیدم آخرین بار نزدیک ده ماه پیش باهاش چت کردم که اونم باز به خاطر تسلیت گفتن بوده، برا اون یکی مادربزرگش :(( حقیقتش دیگه روم نشد تسلیت بگم.

+ وقتی یه دوست‌تون رو بعد از مدت‌ها می‌بینید، وسط حال و احوال باهاش یه‌جوری شوخی طعنه‌آمیز نکنید که تصمیم بگیره دفعه‌ی بعد که دیدتون کلا راهشو کج کنه.

  • فاطمه
  • شنبه ۸ دی ۹۷

U-turn

میگن جلوی ضرر رو هر وقت بگیری منفعته. من اما گاهی جرئتش رو ندارم و از برگشتن مسیری که رفتم می‌ترسم، پس اینطور نشون میدم که چون می‌خوام ثابت کنم می‌تونم به ته این راه برسم و بگم کم نمیارم، دارم ادامه میدم. :/ (این پست رو خوندم یادم افتاد می‌خواستم منم چنین چیزی بنویسم.)

«احساس می‌کنم یه جای زندگیم راه رو غلط رفته‌م ولی این‌قدر جلو رفته‌م که دیگه انرژی برای برگشت ندارم. خواهش می‌کنم این یادت بمونه مارتین. اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفته‌ی هیچ‌وقت برای برگشت دیر نیست. حتی اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه باید برگردی. نگو راه برگشت طولانی و تاریکه. نترس از این‌که هیچی به دست نیاری.»

جزء از کل - استیو تولتز

پ.ن. کی بشه من دوباره این کتابو بخونم.

پ.ن۲. یهو برای عنوان کلمه‌ی U-turn به ذهنم رسید. و بعد یاد این آهنگ افتادم:

🎧 AaRON - U-Turn (Lili)

و چه خوب می‌فرماد که:

For every step in any walk
Any town of any thought
I'll be your guide

For every street of any scene
Any place you've never been
I'll be your guide... :)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۶ دی ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب