- فاطمه
- جمعه ۲۶ بهمن ۹۷
به بهانهی ولنتاین (!)، گفتم بیام از مقالهای که الان داشتم تو سایت ترجمان میخوندم یهکم صحبت کنم. مطلبی از آلن دوباتن، با عنوانِ رمان عاشقانه راهی مطمئن برای نابود کردن عشق است.
نویسنده میگه که ما خیلی از تصوراتمون از یه رابطهی عشقی، تحت تاثیر کتابها و فیلمهای عاشقانهس در حالی که اینها غالبا فقط میان داستان شروع اون رابطه رو روایت میکنن و دیگه به این نمیپردازن که بعدش چطور شخصیتها با مشکلاتی که تو زندگی پیش میاد دستوپنجه نرم میکنن و کنار هم میمونن. و این شاید باعث بشه که تو دنیای واقعی، ما تصورات و انتظارات اشتباهی از رابطهمون داشته باشیم.
من چون خودم تو رابطهای نبودم تا بهحال، اضافه بر این حرفها چیزی ندارم بگم که مثلا تاییدش کنم یا راهحلی ارائه بدم. فقط بهنظرم درست اومد و سعی میکنم این نکته رو تو ذهنم نگه دارم. در ادامه چند قسمت از اون مطلب رو میذارم و اگه براتون جالب بود پیشنهاد میکنم برید کلش رو بخونید.
در فرهنگ ادبی غرب، کتابی که به شکلی ژرف به بررسی چگونگی تأثیر قصههای عاشقانه بر روابط ما میپردازد، مادام بواری نوشتۀ گوستاو فلوبر است. در اوایل رمان میخوانیم که اِما بواری کودکیاش را در صومعهای گذرانده که پر از قصههای عاشقانۀ مهیج است. به همین خاطر او انتظار دارد که همسرش موجودی متعالی باشد، کسی که روح او را کاملاً درک میکند، یک حضور فکری و جنسیِ همیشه مهیج. وقتی او سرانجام با مردی مهربان، اندیشمند، اما نهایتاً یک انسان و درنتیجه، غالباً ملالآور به نام چارلز ازدواج میکند، مقدمات سقوط او چیده میشود. اِما خیلی سریع در مواجهه با روزمرگیهای زندگی متأهلی دچار ملالت میشود. ...
... او به این نتیجه میرسد که زندگیاش به یک دلیل اصلی شدیداً به مشکل خورده است: این زندگی با چیزی که رمانهایش به او آموخته بودند، تفاوت زیادی دارد.
رمانتیسیسم و کاپیتالیسم دو تفکر غالب زمان ما هستند که نحوۀ تفکر و احساس ما را دربارۀ دو چیز که بیشترین اهمیت را در زندگی ما دارند، هدایت میکند: رابطه و کار. ...
... فلسفۀ گیرای عشق رمانتیک در هنر که بر صمیمیت و فکرِ آزاد و گذرانِ روزهایی طولانی و بیدغدغه همراه با معشوق در طبیعت و غالباً در کنار یک صخره یا آبشار تأکید دارد، اصلاً با الزامات برنامۀ کاری جور درنمیآید. کارْ ذهن ما را پر از ضروریات پیچیده میکند، معمولاً ما را در مدتهای طولانی از خانه دور نگه میدارد و باعث میشود دربارۀ موقعیتمان در محیطی شدیداً رقابتی احساس ناامنی کنیم.
چیزی که در ذهن ما بهعنوان «داستان عاشقانه» حک شده است معمولاً فقط حکایتِ موانعی است که در راه شروع یک داستان عاشقانه قرار میگیرد. اما وقتی یک رابطه بهدرستی آغاز میشود، فیلم یا رمان به پایان میرسد.
پ.ن. حالا نگید این چون سینگله خواست روز ولنتاین حال ما رو بگیره :)) خوش باشید، ما که بخیل نیستیم! :دی
از نخستین روزی که سرخپوست جوان به جدیت بر زمین اجدادیاش نظر انداخت، و فقر و ناامیدیای که هممیهنانش عامدانه در آن نگه داشته میشدند، فساد و بیعدالتی پیرامونش را به عینه دید، و دید که عنان این وضعیت در دست پلیس و ارتش است. از زمانی که نخستین بار به این نتیجه رسید که جهان جای پلشتی است و تشخیص داد که ارباب آن چه کسی است، همیشه بدترین کارها را کرده بود تا جوهرهی خود را نشان بدهد.
ستاره باز by Romain Gary
My rating: 3 of 5 stars
داستان به قدرت رسیدن یه سرخپوست دیکتاتور و بعد هم پایین کشیده شدن از مقامش. کسی که به خاطر بیعدالتیهایی که در حق خودش و همنوعاش شده به نوعی به دنبال به قدرت رسیدن و تلافی کردنه. از طرفی دائما دنبال شعبدهبازها و تردستهاس، دنبال کشف استعدادهای جدید؛ یه ستارهباز. و بدترین کارها رو میکنه به این هدف که شیطان روحش رو ازش بخره و بتونه به قدرت و استعداد برتر (!) دست پیدا کنه.
بعد از خوندن کتاب روون زندگی در پیش رو، خوندن این یکی یه کم سخت بود، به خاطر توصیفای زیاد و ترجمهی متفاوتش با جملههای طولانی (پاراگرافی که در ادامه میذارم نمونهی بارز این جملهبندیهای طولانیه). با اینحال دوسش داشتم، هرچند نه به اندازهی سه تا کتاب معروفتر نویسنده (خداحافظ گری کوپر، لیدی ال و زندگی در پیش رو).
الان هم دارم مردی با کبوتر رو میخونم. بله، گیر دادم به رومن گاری، و امیدوارم خواب ترسناک نبینم باز! (سر خوندن همین ستارهباز بود که دو بار خواب گروگانگیری دیدم! :دی)
صورت دختر اسپانیایی در مقابل آسمان به آرامی و مرموزی خود آسمان بود و رادتسکی که سوار اسب پشتی دختر بود و نمیدانست که آیا دختر واقعا توجهی به او کرده است یا خیر، یا اینکه اصلا او را فردا به یاد خواهد آورد یا نه، به این فکر میکرد که بالاخره در این جهان جادوی واقعی وجود دارد، و به نوع بشر استعدادی اعطا شده که غالبا در قلب او هرز رفته و به دست فراموشی سپرده شده.
موسیو آنتوان محکم روی اسباش نشسته بود و سرحال با سه تکه سنگ تردستی میکرد. بهنوعی، اشتیاق به امر محال، به مهارت مطلق و بیهمتا، در او فروکش کرده بود، و صرفا خوشحال بود که زنده است چون یاد گرفته بود که زندگی به خودی خود شعبدهی دشواری است، کاری سخت است که آدمیان چندان خوب از پساش برنمیآیند و در آخر همگی شکست میخورند.
اوله ینسن عروسک در حالیکه به آسمان نگاه میکرد گفت: «مرگ چیست؟ چیزی نیست جز نداشتن استعداد.»
پ.ن. نمیدونم چرا با این که صفحهی کتاب تو گودریدز عکس نداشت عکسه رو همونطوری گذاشتم باشه! :))
نصف کسایی که میشناسم یا شمالن یا مشهد یا اصفهان یا هرمز یا کیش یا مالزی! :دی منم از دو سه روز پیش میگفتم چی کار کنم چی کار نکنم که امروز واقعا حس دانشگاه رفتن نیست به خاطر یه کلاس (با این که استاده گفته بود بیاین). قرار شد با همون دوست اوندفعهای بریم یه فیلم دیگه ببینیم. (نهایت تفریح!) قرارمون حدود ساعت دوازدهونیم، یک بود تو باغ کتاب که به اکران ساعت سه برسیم. چون اصولا فیلمای جشنواره رو اگه همون روز بخوای بلیت بگیری باید کلی زودتر بری بشینی تو صف.
من حدود ۱۲ و ده دقیقه رسیدم و پرسوجو کردم فهمیدم تو باغ کتاب از این خبرا نیست و اکرانها فقط برای کساییه که از قبل بلیت گرفتن. وقتی بالاخره موفق شدم با دوستم تماس بگیرم گفت هنوز خونهس، نماز میخونه میاد. گفتم باشه من منتظرتم، بیا که تصمیم بگیریم سینمای دیگهای بریم یا همینجا بچرخیم.
این وسط دو تا دختر دیگه اومدن همون سوالو دربارهی نمایش فیلما ازم پرسیدن و اونا هم مثل من ضایع شدن. :)) بعد با یه دختر دیگه که کنارم نشسته بود یه کم راجع به فیلمایی که رفتم دیدم صحبت کردم.
با فاصلهی کم از تماس قبلی، دوستم دوباره زنگ زد و گفت مامانم میگه کارت دارم و حالا که فیلم نیست نرو. پشت گوشی پوکر فیس شدم. بهش گفتم خب پس من چی کار کنم؟ :| یادم نیست دیگه چی گفتیم ولی عذرخواهی کرد و فکر کنم از لحن حرف زدنم متوجه شده که ناراحت شدم. در کل میدونم که خونوادهش یه کم به بیرون رفتناش گیر میدن، ولی نمیشد بهم برنخوره تو چنین موقعیتی!
زنگ زدم به مامانم که بیرون بود و داشت میرفت خرید، قرار شد بیاد دنبالم با هم بریم. :)) تو اون فاصله اول خواستم بشینم کتاب بخونم، ولی بهجاش راه افتادم و عکس گرفتم و چند تا چیزی که دفعهی پیش ندیده بودم رو دیدم. تنهایی برا خودم خوش بودم، هرچند حالم گرفته بود.
بیرون که رفتم بهم پیام داد که چی کار کردی؟ گفتم که هیچی دارم برمیگردم. (انتظار که نداشت بشینم اونجا شاید نظرش عوض شه؟) دوباره گفت خیلی شرمندهم ولی دیگه دلم نخواست جواب بدم.
تازه خوشم میاد بازم حاضر نبودم برم دانشگاه :)) شنیدهها حاکی از اینه که کلاس هم تشکیل شده، ولی خب که چی؟ کلاسی که شاید اصلا بهم نرسه. بیخیال.
از تعطیلات متنفرم. دلم میخواد زودتر سهشنبه بشه. بعدشم شنبه بشه. همهش شنبه باشه اصن!
پ.ن. نکتهی اخلاقی این که سعی نکنید دانشگاهو بپیچونید وگرنه خودتون پیچیده میشید! :دی
پ.ن۲. فردا هم اگه حسش باشه میرم راهپیمایی که لج یه عده رو درآرم :)) (انگیزهی عالی!)
یکی از آشناها چند وقت پیش تو کانالش یه ماجرایی رو تعریف کرده بود و اون وسطا گفته بود خودشو یه لوزِر (بازنده) میدونه. به دلایلی بهطور کلی دلم نمیخواست خیلی باهاش وارد صحبت بشم ولی همهش دلم میخواست بهش بگم فلانی، تا وقتی خودت خودتو لوزر بدونی بقیه نگاهشون تغییر نمیکنه. (اینم چند بار دلم میخواست بهش بگم که تحسینت میکنم که این حرفا رو تو کانالت مینویسی که اکثرا آشناهات توشن! ول کن بابا بیا بلاگ بزن!)
حالا به نظرم میاد اول از همه اون حرفو باید به خودم بزنم. حس لوزر بودن دارم. دلم میخواست الان ۲۰ سالم بود و جسارت و قدرت ریسک بیشتری داشتم -بیشتر از الانم حتی- و میرفتم سراغ کارایی که این همه سال انجام ندادم. چی؟ هیچوقت برای شروع دیر نیست؟ الان طوری زندگی کنم که ۴ سال دیگه حسرتشو نخورم؟ مزخرفه. واقعا کسی هست که با شنیدن این حرفا یهو به خودش بیاد و تو حال زندگی کنه؟
چطور باید حصار منطقهی امنمون رو بشکنیم؟
حتما شما هم این جمله رو شنیدین که میگه همیشه بعد از دعوا تازه جوابای مناسب به ذهنمون میرسه. حتی ممکنه تجربهش هم کرده باشین! اما من یه مسئلهی دیگه هم دارم که الان با ذکر دو تا مثال و رسم شکل توضیحش میدم! (قبول، بیشتر هدفم تعریف کردن مثال دومه!)
نزدیک خونهی ما یه خیابون هست که چراغ قرمز سر تقاطعش اکثر اوقات چشمکزنه. ما ملت غیور هم که اصولا حال نداریم از پل عابر استفاده کنیم، با توجه به اینکه سر این تقاطع کلی ماشین میخوان بپیچن و برا همین معمولا سرعتشون زیاد نیست، از همون خیابون رد میشیم! یه بار من اومدم طبق عادت رد بشم یه ماشینه سریع رد شد و آقای راننده داد زد که مگه نمیبینی قرمزه؟ تا من سرمو برگردونم چراغو چک کنم (که چشمکزن هم بود) یارو رفته بود. و من تا خونه اول ذهنم درگیر بود که چه جوابایی میتونستم بهش بدم، بعد درگیر این شدم که کاش یه جوری بفهمه اون بود که اشتباه گفت.
مورد بعدی دیشب پیش اومد. با دوستم میخواستیم یکی از فیلمای جشنواره رو بریم و دوستم یه ربع دیر رسید! تو تاریکی رفتیم صندلیمونو پیدا کنیم که دیدیم دو تا پسره نشستن سر جای ما. مسئول سالن اومد و چون بلیت دست ما بود اون دو نفرو بلند کرد که ظاهرا عقب سالن جای خالی بود نشستن همون جا. موقعی که داشتن رد میشدن یه چیزی تو مایههای "کارتون خیلی زشته" گفتن و دو تا دوست دیگهشونم که بغل ما بودن یه چیزی بهمون گفتن که من خیلی متوجه نشدم. بعد از فیلم اینا اومدن با دوباره گفتنِ "حالا شما فیلمو دیدین ولی کارتون زشت بود" و "بیخیال حاجی ما که اصن رفتیم تو ویآیپی نشستیم!" برن که دیگه ما جلوشونو گرفتیم که چی دارید میگید این بلیت خودمون بوده! حرفشون این بود که چهار تا بلیت گرفتن و دوتاشو گم کردن، بعدشم که ما با دو تا بلیت اومدیم ادعا کردیم جای ماست!
حالا من دیگه نمیدونم اگه اینا بیرون سالن بلیتو گم کردن چطوری راهشون دادن تو. اگه داخل سالن گم کردن، ما چطور اومدیم تو که بلیتای اینا رو برداریم! و اصلا جدای این حرفا من و یکی از اونا تو صف کنار هم بودیم و هم من دیدم که اون گفته بود چهار تا بلیت میخوام هم اون باید دیده باشه که منم کارت کشیدم. (چون اول کارت کشیدیم بعد بلیتای من و ایشون و یه خانوم دیگه رو با هم دادن.) ینی میخوام بگم شاید اصلا اشتباه از مسئول فروش بوده، حالا یا به اونا بلیت کم داده یا دو تا شماره صندلی رو تکراری نوشتن از قبل. ولی این چهار تا اصلا فرصت نمیدادن ما حرف بزنیم. خلاصه یه وضعی شده بود، وسط سالن ۶ نفر داشتیم سر هم داد میزدیم :)) و بعدش که رفتن من تازه به فکرم رسید از مسئول سالن بپرسیم قضیه چی بوده و آیا اینا بدون بلیت راه داده شدن؟ که اونم یه کم توضیح داد و بعدش گفت اگه همون موقع که بهتون تهمت میزدن منو صدا میکردین میرفتیم حراست. که خب ما اینقد عصبانی شده بودیم اون لحظه به فکرمون نرسید و اون آقا هم متوجهمون نشده بود.
بعد از این ماجرا دوباره کلی ذهنم مشغول این بود که چه جوابای بهتری میتونستم بدم، و بعدشم اینکه کاش اگه واقعا بلیتاشونو گم کرده بودن، متوجه بشن که به جز تهمتی که زدن احتمالای دیگهای هم وجود داره!
خلاصه که (پیام اخلاقی!) هیچوقت فکر نکنیم فقط ماییم که راست میگیم! همیشه به احتمالای دیگه هم فکر کنیم، به اون طرفم فرصت دفاع بدیم، شاید یه درصد ما داریم اشتباه میکنیم. موقع عصبانیت ذهن آدم درست کار نمیکنه ولی حداقل بعدش پیش خودمون یه کم از موضع حقبهجانب بودن بیایم پایین. مرسی، اه!
اینقدر همیشه حرف میزنم و تو گروه دوستانهمون فعالم، احتمالا باید نبودنم به چشم اومده باشه. بعد از نزدیک یه هفته کمپیدا بودن و چهار روز کامل حرف نزدن توی گروه، یکیشون امروز اومد حالمو پرسید. البته دو شب پیش اون یکی هم باهام حرف زده بود ولی فقط گفته بود دعا کنم براش. گفته بودم چشم و دیگه نپرسیده بودم چرا و حالت چطوره. -داشتم میخوابیدم و حوصله نداشتم.- خلاصه حالمو میپرسید و منم کوتاه جوابشو میدادم. هنوز حوصله نداشتم و وسط پیام دادنش هم باید میرفتم سر کلاس. گفت خوب به نظر نمیای. گفتم آره از لحاظ روحی یه ذره نامساعدم! گفت کاری از دست من برمیاد؟ گفتم نه مرسی، خودش خوب میشه. باید میگفتم یه دلیلش خود شماهایین و میخوام چند روز دور باشم که یهوقت نپرم به کسی. باید میگفتم چرا ازشون ناراحتم، ولی وقتی خودمم میدونم یه چیز بیاهمیته که شروعش هم احتمالا تحت تاثیر فشار امتحان و پروژهها بوده، چرا باید بیانش کنم که بچه به نظر برسم؟ چیزی که قبلا هم راجع بهش صحبت کردیم و قبول دارم ناراحتیم موجه نیست و اونا هم اشتباهی نکردن. (شاید فقط در یه مورد؟) ولی فردا، دفاع کارشناسی بچههای سال پایینیه و یادم میندازه پارسال خودمو. شبیه همین داستانا پارسال هم تو این بازهها (و بازههای بعدش) بود، با آدم دیگه. از پارسال چقد بزرگتر شدم؟ شاید یه ذره! ولی بههرحال یه مقدار آزاردهندهس که موقعی من وقت سر خاروندن ندارم، از طریق استوری به اطلاع همه میرسونن که دهِ شب رفتیم زیر بارون قدم زدیم! یا مثلا بعد باشگاه بریم فوتبال ببینیم! ولی وقتی من بیکار میشم یهو اونا کار و زندگی پیدا میکنن. تقصیر هیچکدوممون هم نیست. هیچجای ناراحتی هم نداره. فقط وقتی زیاد میشه آدم خسته میشه از نه شنیدن، از دوری فاصله، از هماهنگ نشدن برنامهها. ترجیح میده خودش بعد از دفاعش تنهایی پاشه بره سینما.
پ.ن. خوشحالم که فردا قراره بعد از مدتها یه دوستمو ببینم. اینو گفتم که اینطور برداشت نکنید که قصدم از حرفهای بالا اعلام بدبختی و تنهایی و چیزناله بوده! ;-)
+ جمعه از زور بیکاری و بیحوصلگی همراه پدر رفته بودم نمایشگاه دستاوردهای هوایی ارتش یا یه همچین چیزی. پایین مهرآباد بود و هر چند دقیقه یه بار میدیدیم یه هواپیما فرود میاد یا بلند میشه. از این طرف یه هلیکوپتر هم داشت مثلا مانور هوایی اجرا میکرد و ملت جمع شده بودن به عکس و فیلم. یه مشت عکاس خبرنگارطور هم بودن. غیر از اون دست هر بچهای هم یه دوربین عکاسی میدیدم. :/ منم با گوشی قشنگم مشغول بودم و تو این فکر که وایسم وقتی که هواپیما هم میاد بشینه، از هلیکوپتر و هواپیما با هم فیلم بگیرم. قشنگ همون وقتی که کلافه شدم از این که چرا حتی دست بچهها هم دوربینه، اونوقت من با گوشیم نمیتونم از این فاصله فیلم باکیفیت بگیرم، گوشیم با حدود ۴۰ درصد شارژ در اثر سرما خاموش شد. :|
++ قبلا هم سابقه داشته. بچهم سرماییه. :|
+ امروز رفتم سر اون کلاسی که همراه با خیلیای دیگه تو لیست انتظارشم. ظرفیت کلاس ۱۵ نفر بوده ولی میتونم بگم سی نفر نشسته بودیم سر کلاس :| اونم جلسهی اول :| استاد اومد همون جملهی اول گفت شما کار و زندگی ندارین پاشدین اومدین؟ دانشجو هم دانشجوهای قدیم :))
++ اصن عشقه این استاد ^_^ اسمشو میذارم باهوش چون درسش هوش مصنوعیه. :دی
++ یه جا هم عکس چند تا از کلهگندههای هوش مصنوعی رو نشون داد، یکیشون تورینگ بود. گفت اینم که میشناسید؟ گفتیم آلن؟ :دی گفت نه فیلمش منظورمه! (آخه از کجا باید بفهمیم؟!) من و یکی دو نفر دیگه گفتیم ایمیتیشن گیم! گفت خوبه پس از این فیلما هم میبینید. :))
+ راستی روند انیمیشن مغازهی خودکشی خیلی شبیه کتابش نیست. که البته انتظارش میرفت؛ مثل هر فیلم دیگهای که از رو کتابی میسازن.
+ یکی از دخترای پای ثابت سالن مطالعه رو جلو نمازخونه دیدم، سلام کردیم و گفت: «کجایی؟ نیستی تو کتابخونه.» خوشحال شدم یکی متوجه نبودنم شده :))
++ ولی چه فایده، اونی که باید بگه نگفت :( (الکی خواستم جو احساسی شه! :دی)
+ چرا هنوز یه عده برای نشون دادن خنده مینویسن خخخ؟ خودمم یه مدت مینوشتم ولی الان هر بار که میخونمش جای اینکه خنده بهم منتقل بشه، گلوم خارش میگیره. :|
+ من انگار دوباره دیشب خواب بچهربایی دیدم :| هیچیش یادم نمونده این بار. ولی کتابه رو تمومش کردم بالاخره، بلکه از این خوابها رهایی یابم!
سه شب پیش یه خواب بد دیدم. (میخواستم تو پست قبلی بنویسم ولی اون خیلی طولانی شد.) خواب دیدم که کلی آدم از جمله من رو دزدیدن تو خونهی بابابزرگم اینا نگه داشته بودن :| و تمام مدت خواب من میدونستم همهی این اتفاقات، داستان یه کتاب از رومن گاریه! (ولی این باعث نمیشد نترسم.) حتی تهش با اینکه خیلی بد تموم شد و از اونجا جمعمون کردن که ببرن نمیدونم کجا، فکر میکردم: ولی درستش همینه که کتاب اینجوری تموم بشه!
حالا جالبه که دارم یه کتاب از رومن گاری میخونم به اسم ستارهباز، که همین اولاش که هستم یه مدل آدمربایی داره اتفاق میفته ولی تا اونجایی که اون شب خونده بودم هنوز به قسمت آدمرباییش نرسیده بود!
یه بار دیگه هم خواب دیده بودم تو همون خونهایم و صدای یه هلیکوپتر میاد، بعد هلیکوپتره تو حیاط فرود اومد و یه مشت سرباز ازش ریختن بیرون و فهمیدیم جنگ شده. :/
درسته خونهشونو زیاد دوست ندارم ولی نمیدونم چرا دیگه اینقدر خوابهای مخوف میبینم ازش!
+ این دو روز اینقدر خلوت شده بود دانشگاه، نفر اول من میرسیدم سالن مطالعه و چراغا رو روشن میکردم! بالاخره دیشب با بدبختی پروژههه رو فرستادم. اولش که موقع گزارش نوشتن فهمیدم یه سوتی تو کدم دادم و کلی درگیر درست کردنش بودم. بعدم که وسط گزارش لپتاپم هنگ کرد :| ولی بالاخره تامام شد! به تعطیلات دو روزهی بین دو ترم خوش آمدم! :)) (پیشنهاداتتون رو برای استفادهی بهینه از تعطیلات بفرمایید!)