سیاه‌چاله

خب احتمالا این روزا همه‌تون درباره‌ی اولین عکسی که از یه سیاه‌چاله گرفته شده شنیدین. می‌خواستم یه کم در موردش بنویسم اما دیدم شروعش که کنم دیگه طولانی میشه و ممکنه از حوصله‌ی جمع خارج باشه. ضمنا منم اطلاعاتم خیلی زیاد نیست و هر چی بگم تو مطالب و ویدیو‌های دیگه پیدا میشه. پس فقط یه چیز میگم و رد میشم!

یه خانومی به اسم کیتی بومن تو این پروژه مشارکت داشته که اگه پیگیر این قضیه بوده باشین، عکسشو زیاد دیدین این روزا. ایشون الگوریتمی رو طراحی کرده که به کمکش تونستن از داده‌هایی که از تلسکوپ‌ها به دست آوردن به تصویر سیاه‌چاله برسن (که البته خود تهیه و پردازش داده‌ها هم کلی داستان داشته):

یه جا نوشته بود کیتی ۲۹ سالشه، و من به این فکر افتادم که من وقتی ۲۹ سالم بشه چه کار موثری انجام داده‌م. امروز ویدیوی سخنرانی تدِ کیتی رو دیدم که درباره‌ی نحوه‌ی کارشون توضیح می‌داد. ویدیو برای پاییز ۲۰۱۶ بود! خب منم طبیعتا انتظار نداشتم این پروژه تو چند هفته انجام شده باشه! (حتی توی ویدیوی پیج مجله‌ی نجوم، آقاهه انگار می‌گفت فقط انتقال داده‌ها از تلسکوپی که تو قطب جنوب بوده یه سال طول کشیده!) ولی انگار این برام یه تلنگر بود که عزیزم! اگه می‌خوای تو چند سال آینده یه کار موثر بکنی، از الان باید شروعش کنی!

یا اینطور بگم: کاری که الان شروعش کنی شاید طول بکشه نتیجه بده، ولی عجله نکن، بالاخره به اون چیزی که می‌خوای می‌رسی :)

پ.ن. یه عکس دیگه هم که این روزا زیاد دیده میشه، عکس مارگارت همیلتون در کنار کیتی بومنه. (مارگارت همیلتون مدیر تیم طراحی سیستم پرواز آپولو بوده که اولین انسان باهاش به ماه رفته.) خیلیا این عکسو برای معرفی زن‌هایی که تو این کارای بزرگ فضایی نقش داشتن گذاشتن. فیلم Hidden Figures هم چنین موضوعی داره و تصمیم داشتم هر وقت دیدمش بیام معرفیش کنم، ولی دیدم این پست مناسب‌تره براش. معرفی این فیلمو می‌تونید تو این پست وبلاگ چارلی بخونید. (اگه دیده بودمش بازم زیاده‌گویی نمی‌کردم و ارجاعتون می‌دادم به همون پست :) )

  • فاطمه
  • شنبه ۲۴ فروردين ۹۸

خواب فلسفی!

راجع به یه چیز دیگه می‌خواستم بنویسم ولی یه خواب عجیب دیدم عصری. البته خودم می‌دونم ساعت ۶ بعد از ظهر وقت خواب نیست ولی این روزا که زودتر از دانشگاه میام (زودم شیشه :دی)، نمی‌تونم نخوابم :|

به هر حال، خواب دیدم قراره مادربزرگم (همون که فوت کرده) بیاد تهران که زانوشو عمل کنه. (در حقیقت بابابزرگمه که ظاهرا باید این عمل رو بکنه.) ولی نیومد، یعنی تصویر عوض شد و دیدم به جای مادربزرگم یه پسربچه‌ی مثلا هفت هشت ساله اومده که انگار از فامیل بود. همه دورش جمع بودیم و قرار بود فرداش بره عمل کنه. و خب یه مشکلی چیزی هم داشت که نمی‌تونست بایسته. خلاصه خیلی متاثر شده بودم. بعد اون وسط از مامانم پرسیدم دکترش کیه؟ مامانم یه همچین اسمی گفت: تینکوئَم. گفتم چی؟ گفت "ثینک هو اَم." به جان خودم :|

خب به نظرم خودم چیزایی که باعث شدن این خواب رو ببینم اینان:

۱) به واسطه‌ی استاد راهنمام و درسی که باهاش داشتم، یه کم با این فیلد جراحی استخون آشنا شدم و حتی اسم چند تا از جراحای زانو هم به گوشم خورده. برا همین بوده اسم جراحو پرسیدم :)) از طرفی یه دوست دیگه‌م هم که با همین استاده، پروژه‌ش دقیقا مرتبط با جراحی زانوعه و امروز بهم پیام داده بود که یه قسمت کارش راه افتاده و فلان دکتر قبول کرده باهاشون کار کنه. حالا من کجا بودم؟ وسط یه جلسه‌ی سمینار که دو تا استاد فرانسوی که با بعضی از استادای ما کار می‌کنن، اومده بودن از پروژه‌هاشون می‌گفتن. (یکی‌شم به اون مدل جراحیا مربوط می‌شد.) منم باز افتاده بودم تو این نوسان که چقدر چیزای جذاب دیگه هم هست که می‌تونم روشون کار کنم و گیج شده بودم. تو اون شرایط دوستم بهم این پیامو داده و تهش میگه خب تو چه کردی؟ منم گفتم الان تو سمینارم بعدا برات میگم. و براش نگفتم هنوز... :) (با هم رقابتی چیزی نداریم. این اواخر هم به همدیگه غر می‌زنیم از کارامون و هم از پیشرفتامون می‌گیم. ولی تو اون شرایط حالم گرفته شد که این چقدر جلو افتاده کارش و من هنوز هیچی به هیچی.)

۲) یه کتاب امروز از کتابخونه گرفتم (جنایات نامحسوس) که نویسنده‌ش، گی‌یرمو مارتینس، دکترای منطق ریاضیات داره و انگار تو داستاناش به ریاضی و فلسفه و منطق هم گریزی می‌زنه. از این جهت کتابو انتخاب کردم و این بیست صفحه‌ای هم که خوندم خوب بوده. حس می‌کنم این تاثیر داشته رو این که اون دکترِ توی خواب اسمش فلسفی بوده!

Think who [I] am...

احساس می‌کنم خوابم قرار بود بهم یادآوری کنه که دلم می‌خواسته یه کاری برا بچه‌ها انجام بدم...

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۱ فروردين ۹۸

عیدی :دی

بسم الله الرّحمن الرّحیم

« یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ »

ای انسان! چه چیز تو را در برابر پروردگار کریمت مغرور ساخته؟

(سوره‌ی انفطار، آیه‌ی ۶)

دیشب که اوج گوش‌درد و گلودردم بود یهو یاد این آیه افتادم. که چقد گاهی ما خودمونو بزرگ می‌بینیم ولی حتی با یه سرماخوردگی یا حساسیت ساده اینطور از پا میفتیم. خلاصه خطاب به خودم که: حواست باشه!

الان خیلی بهترم خدا رو شکر. همون دیشب رفتم دکتر، قطره و قرص و شربت داد. بعد انگار شربتش توش یه چیزی از گیاه تریاک داره :دی اصن یه حال خوبی داره خوردنش :)) (قشنگ فضای معنوی رو پروندم!)

ضمنا دیشب مامانم پاستا درست کرده بود و خب تقریبا نتونستم ازش لذت ببرم :(( برا همین به عنوان عیدی، به جای شیرینی پاستا آوردم بخوریم! نفری یه بشقاب بکشید قشنگ، تعارف نکنین :))

پ.ن. عیدهای ماه شعبان و ولادت‌های این سه روز مبارک همگی باشه💐 :)

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۰ فروردين ۹۸

صد

سلام :)

این دو روز همه‌ش درگیر این بودم که چرا نمی‌تونم به اینترنت وصل بشم :| امروز از یه دوستم پرسیدم تو می‌تونی به نت دانشگاه وصل بشی؟ گفت منم نمی‌تونستم، restore کردم. اول فکر کردم میگه restart ولی همون restore منظورش بود. یعنی تا جایی که یادمه همه‌چیز پاک میشه :)) شانس آوردم اومدم خونه باز پرسیدم و فهمیدم تنظیمات پروکسیِ براوزر برا خودش تغییر کرده، وگرنه الان داشتم از اول همه چیزو نصب می‌کردم :| غلط نکنم کار فری‌گیته که نه تنها وصل نمیشه، خراب‌کاری هم می‌کنه. :|

خلاصه گفتم که اگه برا شما هم پیش اومد و اولین راه حلِ ۹۹ درصد تضمینیِ restart کردن جواب نداد (:دی)، شاید مشکل از تنظیمات پراکسی‌تون باشه. [ببین پست آموزشی هم بلدم بذارم براتون :)) ]

علاوه بر مشکل نبود اینترنت، این چند روز گلودردم برگشته و گوشم رو هم بی‌نصیب نذاشته بود. از طرفی باید یه مشت ویس رو پیاده می‌کردم (ینی تو عید حتی همین کارم نکردم! :دی) و هدفون در حالت عادیش هم طولانی‌مدت اذیتم می‌کنه. حالا چی کار کردم؟ اومدم هدست مامانمو قرض گرفتم دارم باهاش آهنگ گوش می‌دم جای ویس :)) [اموجی کوباندن دست بر سر]

ولی خب امروز موفق شدیم تاریخ تحویل تکلیفی رو که اون ویس و اینترنت رو براش لازم داشتم، عقب بندازیم و الان خوشحالم! :))

دو روز اولِ بعد از تعطیلات شما چطور گذشت؟ خوب بود؟

ساعت خواب شما هم مثل من هنوز به حالت عادی برنگشته؟ :))

+ آدم با خودش میگه پست صدم وبلاگش باید یه محتوای خاصی داشته باشه، ولی تهش همین شد انگار :)) ؛-) (عنوان هم چون نداشتیم، این شد!)

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۹ فروردين ۹۸

دیر نشه...

دیروز یهو به سرم زد برم توییتری جایی، بگم ظاهرا هوشنگ ابتهاج اینستاگرام نصف ایرانیا رو هک کرده، که تو هر پیچی میری یکی این ویدیو رو پست یا استوری گذاشته.

ولی بعد می‌دونی ذهنم چی با خودش خیال‌پردازی کرد؟

گفتم شاید یکی مخصوصا اینو پخش کرده. تیر خلاصشو زده برای رسوندن آخرین پیامش به اونی که رفته. اونی که کتاب‌خونه‌ش پر از کتاب شعر بود. که بلد بود یه لبخند رندانه بزنه و با یه بیت شعر جواب حرفاشو بده. که هر وقت می‌رفت تو فکر و دست‌شو می‌زد زیر چونه‌ش و خیره می‌شد به یه جای نامعلوم -می‌خواست دیوار باشه یا غروب از پشت پنجره-، زیر لب یه شعری زمزمه می‌کرد. و از بین شاعرا، سایه رو بیشتر دوست داشت، از اون بیشتر می‌خوند... اما حالا رفته. و همه دارن یه جوری کمک می‌کنن این پیام آخر بهش برسه. بلکه بدونه نیومده و دیر شده... همین.

نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم

دریچه آه می‌کشد

تو از کدام راه می‌رسی

خیال دیدنت چه دلپذیر بود

جوانی‌ام در این امید پیر شد

نیامدی و

دیر شد...

پ.ن. ای وای از اون "همین"‍ی که خود هوشنگ ابتهاج آخر ویدیو می‌گه. :)

پ.ن۲. و این یکی که می‌گه:

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه‌ی ایام دل آدمیان است

  • فاطمه
  • جمعه ۱۶ فروردين ۹۸

خلاصه که سخت نگیر :)

سلام :)

۱) با آخرین روزای تعطیلات چه می‌کنین؟ :دی من که برای فرار از استرس کارای دانشگاه همه‌ش میرم بیرون می‌گردم، ولی زیر بار شروع کردن کارام نمیرم :)) می‌خوام تا می‌تونم از تعطیلاتم استفاده کنم!

۲) خیلیا هستن که تو وبلاگاشون به طرق مختلف فیلم و کتاب و چیزای دیگه رو معرفی می‌کنن. منم خیلی وقتا این کارو کرده‌م. چند روزه تو چند تا وبلاگ دیدم دوستان دراین‌باره مطلب نوشتن. می‌دونم نباید زیاد به خودم بگیرم و اینا، ولی بهانه‌ای شد که یه چیزی رو توضیح بدم. (به بقیه کاری ندارم، خودمو دارم میگم؛) این که من میام کتاب یا فیلمی رو معرفی می‌کنم، به این دلیله که اون اثر رو دوست داشتم و حس خوبی ازش گرفتم، و حالا هم دوست دارم اون تجربه رو با بقیه به اشتراک بذارم، هم این که خلاصه‌ای ازش رو یه جا داشته باشم که بعدها بتونم برگردم بهش چیزی یادم بیاد. وگرنه نه خودمو آدم فرهیخته‌ای می‌دونم که راجع به هر کتاب یا فیلمی نظر بدم، نه صاحب‌نظر که بیام هر چیو خوندم به بقیه پیشنهاد کنم. حواسمَم هست صرف خوندن چهار تا رمان ادعایی نداشته باشم. اینا همه‌ش سرگرمیه. این از من :)

۳) کسی اینجا از Inoreader استفاده می‌کنه که منو یه راهنمایی کنه؟ یه سری از وبلاگا رو توش ذخیره کردم ولی موقعی که آپدیت میشن، اونجا هیچ اتفاقی نمیفته که من بفهمم :|

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۵ فروردين ۹۸

غروب سیزده!

ما اصولا سیزده‌به‌درها برنامه‌ی خاصی نداریم :| امروز با پدر رفتم میدون آزادی چون شنیده بودم تو تعطیلات عید طبقه بالاشم راه میدن (نمی‌دونم سیستم چیه، تا حالا نرفتم)، ولی کلا بسته بود و همون‌جا یه دور زدیم.

بعد رفتیم محله‌ی قدیمی‌مون (از اول ازدواج مامان بابام تا حدود پنج شیش سالگی من) و بابام سه تا خونه‌ای که توشون مستاجر بودن/بودیم رو نشونم داد. من فقط یه تصویر محو از یکی‌شون یادمه که هر چی هم بیشتر روش تمرکز می‌کنم محوتر می‌شه.

خاطرات دور این مدلی‌ان، نه؟ از یه جایی به بعد آدم شک می‌کنه به واقعی بودن‌شون.

بگذریم، شما سیزده‌به‌درتون رو چطور گذروندید؟

‌پ.ن. عجیبه که با اینکه هنوز سه روز تعطیلی داریم، بازم غروب سیزده برام دلگیر می‌نمود!

پ.ن۲. بسیار خرسندم که بعد از چند سال، امروز دیگه تو اینستا شعر "من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم" به چشمم نخورد!

پ.ن۳. دروغ سیزده دیگه چه مسخره‌بازی‌ایه؟ بعضیا فکر می‌کنن خیلی بامزه‌ن؟

+ عید مبعث رو خیلی زیاد تبریک میگم💐 یکی‌تون شیرینی بیاره پخش کنه :دی

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۳ فروردين ۹۸

برادران سیسترز

معمولا فیلم‌هایی که از رو کتابا ساخته می‌شن، شبیه کتابه درنمیان و خیلی وقتا به همین خاطر تو ذوق می‌زنن. ولی من امروز فیلم برادران سیسترز رو دیدم و ازش خوشم اومد. شاید چون دو سه سال پیش کتابشو خوندم و وقایعش خیلی یادم نمونده بود :)) یا شایدم چون واقعا قشنگ ساختنش.

فیلم وسترن‌طوره! و تو حدودای سال ۱۸۵۰ می‌گذره. دو تا برادرن (فامیلی‌شون سیسترزه!) که برا یکی کار می‌کنن و آدم می‌کشن و اینا. این بار دنبال یه آدمین که راهی برای به دست آوردن طلا پیدا کرده و کم‌کم خودشونم درگیر ماجرا می‌شن. دیگه خودتون برید ببینید (یا بخونید) که حرص و طمع آدمو به کجا می‌کشونه :) غیر از این قضیه‌ی طمع‌کاری نکته‌ی دیگه‌ش تغییریه که شخصیت‌ها در طول داستان پیدا می‌کنن. خلاصه که تهش قابلیت درآوردن اشک رو هم داره.

John Morris: I left my family out of hatred and that my father was the person I despised most in this world. I despised everything about him. I sincerely thought I had been freed of all that until tonight. Listening to you, what do I realize? That most of the things that I thought I'd been doing these past years, freely the opinions that I thought I had of my own volition were in fact dictated by my hatred towards that man. ...

 🎥: The Sisters Brothers

دیدن فیلم ترغیبم کرد که دوباره برم سراغ کتابش. ولی فعلا شصت تا کتاب مونده رو دستم و حتی دنیای سوفی رو هم که می‌خواستم از کتابخونه‌ی خاله‌م بیارم تهران، نیاوردم :( عوضش به شما پیشنهاد می‌کنم برید کتابشو بخونید یا فیلمش رو ببینید. :)

پ.ن. تازه جیک جیلنهال هم تو فیلم بازی می‌کنه (دیالوگ بالا از ایشونه!) و به نظرم اگه نقش چارلی سیسترز (سمت چپ توی عکس) رو هم به کریستین بیل می‌دادن دیگه عالی می‌شد :دی

پ.ن۲. کلی از کتابای خوبی که خوندم رو مدیون کتاب‌خونه‌ی خاله‌م هستم!

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۱ فروردين ۹۸

آجیل

تا الان تو این هفت هشت تا عید دیدنی‌ای که رفتم هیچ کدوم آجیل جزو پذیرایی‌شون نبوده (به جز یه جا که دیروز رفتیم، و یه جا که پیچوندم و وقتی فهمیدم آجیل دادن پشیمان و نادم گشتم!)، خودمونم نگرفته بودیم. جالب اینجاست که چندتاشون اتفاقا خونواده‌های باکلاس و پولداری به حساب میان! ولی قضیه اینه که تو با این حرکت همراه باشی. نه این که بخوایم رسوم نوروز رو کمرنگ کنیم (یکی تعریف می‌کرد یه راننده تاکسی‌ای می‌گفته این نه به آجیل رو آخوندا گفتن که نوروز رو کم‌کم حذف کنن!) بلکه از این جهت که بگیم آجیل الزاما یه جزء ثابت مهمونیای عید نیست که هر چی گرونش کنن ما هم حتما بریم بخریم.

چند روز پیش خونه‌ی یکی از همون اقوامی بودیم که آجیل نذاشته بودن. موقعی که رفته بودن چایی بریزن یهو زیر مبل یه کاسه آجیل به چشم‌مون خورد! کلی خندیدیم و شوخی کردیم سرش :)) ولی بعد بحثمون جدی شد و گفتیم خب شاید دلشون خواسته بخرن برا بچه‌ها و نوه‌هاش که جمع میشن و حالا این کاسه جا مونده. و اتفاقا کار درستیه که جلوی مهمون نمی‌ذاره که اون طرف تو رودروایسی قرار نگیره که حالا متقابلا منم باید بذارم و چه و چه.

اما یه بحث مهم‌تر اینه که حالا اگه یه جا به ما آجیل تعارف کردن چی کار کنیم؟ :)) می‌بینید که بحث خیلی جدی شده :دی

فکر می‌کنم درستش اینه که اگه با خودت تصمیم گرفتی امسال مثلا تهیه‌ی آجیل به عنوان پذیرایی رو تحریم کنی، پس باید خوردنش تو مهمونی‌های دیگه رو هم تحریم کنی!

گرچه من دیروز نتونستم جلو خودمو بگیرم و دو سه تا پسته خوردم :| از اول عید هیچ‌جا آجیل نداده بودن خب :))

+ بعد از ده روز بالاخره سرماخوردگیم افتاده تو سراشیبی خوب شدن :)) خوبیش این بود که باعث شد خیلی پرخوری نکنم تو تعطیلات :دی

+ دیشب بالاخره برگشتیم تهران. حقیقتا هیچ‌جا اتاق خود آدم نمیشه :)

+ پرسپولیسی‌های مجلس کجا نشستن؟آرام

  • فاطمه
  • شنبه ۱۰ فروردين ۹۸

تعطیلات خود را چگونه آغاز کردید؟

سلام.

تو این چهار پنج روز خیلی نمی‌رسیدم سر بزنم اینجا و الان ۱۳۰ تایی ستاره‌ی روشن شده دارم که نمی‌دونم باید باهاشون چی کار کنم :)) ولی دو تا مزیت داره. اول اینکه من تو اسفند تقریبا تونستم اینستا رفتنم رو مدیریت کنم در حالی‌که مدام سر زدن به وبلاگ یه جورایی جایگزینش شده بود. الان همون‌طور که وسواس حتما چک کردن همه‌ی استوری‌های همه‌ی پیجایی که دنبالشون می‌کنم رو ترک کرده بودم، ظاهرا ناخودآگاه وسواس حتما چک کردن همه‌ی وبلاگ‌های به‌روز شده رو هم ترک کردم! مزیت دوم اینه که احتمالا خیلیا مثل من این ایام زیاد سر نمی‌زنن، بنابراین راحت می‌تونم غر بزنم و برام مهم نباشه که پست اول سال حتما باید شکل خاصی داشته باشه!

اگه این حرفی که میگن لحظه‌ی سال تحویل تو هر وضعیتی باشی، تا آخر سال همونطوری هستی درست باشه، من تا آخر سال در حال بالا کشیدن بینیم خواهم بود! :دی
به دو دلیل؛ اول این‌که از همون ۲۹ اسفند گلودردم شروع شد که نوید از یه سرماخوردگی سنگین می‌داد، و دوم این‌که واقعا لحظه‌ی سال تحویل داشتم بدون دلیل مشخصی گریه می‌کردم. می‌دونم که بخشیش به خاطر خستگی اون روزم بود -سال تحویل هم که یک و نیم صبح بود- و حال بد ناشی از شروع سرماخوردگی (خونه خیلی سرد بود و من از سرما با پالتوم نشسته بودم جلو تلویزیون :)) ).

اما بخشیش به خاطر این بود که بازم مثل هر سال نمی‌تونستم خلوت خودم رو داشته باشم. شاید بگین همه‌ی مزه‌ی سال تحویل به دور هم بودنشه و این حرفا که منم قبول دارم. ولی دلم می‌خواد بتونم دو دقیقه مونده به سال تحویل برا خودم باشم؛ دعایی، آرزویی، تصمیمی، فکری چیزی. نه اینکه گیر بیفتم تو سر و صدای جمع که یهو دم سال تحویل تصمیم گرفتن بحث سیاسی بکنن! تلویزیون هم داشت حرم رو نشون می‌داد و من تو این فکر بودم که چرا من نمیشه یه بار عید برم مشهدی جایی مثلا. و تو اون حال یه لحظه این فکر از ذهنم گذشت که کاش سال بعد اینجا نباشم. فکر نسبتا ترسناکی بود، بلافاصله بعدش احساس گناه اومد سراغم.

دیگه این چند روزم همه‌ش درگیر سرماخوردگی بودم. اولش فقط گلودرد بود، خیلی هم گلودرد بدی بود. انگار یه موجودی ته حلقم نشسته بود نمی‌ذاشت چیزیو قورت بدم :| ولی الان به لطف آنتی‌بیوتیک اون موجوده رفته و به مرحله‌ی سرفه رسیدم!
خوبی سرماخوردگیه این شد که تا حالا سه تا عید دیدنی رو تونستم بپیچونم! :دی از دیدن فک و فامیل بدم نمیاد ولی از یه جا به بعد یکنواخت میشه، و دیشب که نرفتم متوجه شدم به اون خلوتی که پیدا کردم و تونستم به چند تا کار خرده‌ریز برسم احتیاج داشتم واقعا.

این بود مروری کلی بر پنج روز اول ۹۸ من! یه سری حرفم در مورد آجیل و سیل دارم که اگه سیل نیومد ما رم ببره، بعدا می‌نویسم :))

شما خوبین؟ چه می‌کنین؟ خوش می‌گذره؟

پ.ن. ولی هیچ‌وقت به خودتون غره نشید که چقد من بدنم قویه که امسال سرما نخوردم! شده ۲۹ اسفند سرما می‌خورید که هم تو اون سال سرما خورده باشین هم عید کوفت‌تون بشه :))

  • فاطمه
  • دوشنبه ۵ فروردين ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب