امید!

سولویگ تو وبلاگش این تست روان‌شناسی رو معرفی کرده بود، که با جواب دادن به ده تا سوال به شما میگه چه خصلتی توی ناخودآگاهتون پنهان شده! تست رو دادم و حدس بزنین نتیجه‌ش چی شد؟ امید!

اول فکر کردم آخه کی امید رو قایم می‌کنه؟! انتظار داشتم به یه چیز منفی تو مایه‌های خشم و حسادت اشاره کنه. ولی تفسیر جالبی براش نوشته بود که خلاصه‌شو میگم الان.

قبلش اینو بگم که علاوه بر اینکه همه می‌دونیم جواب این تست‌ها ممکنه ۱۰۰٪ درسته نباشه، یه سوالشم تقریبا الکی جواب دادم! و خب وقتی بین فقط ۱۰ تا سوال به یکی جواب نامربوط بدی، تاثیرشو میذاره. (فک کنم پرسیده بود وقتی خواب دوران کودکی‌تون رو می‌بینید والدین‌تون چه جور رفتاری باهاتون دارن؟ و من هر چی فکر کردم اصلا یادم نیومد آخرین بار کی چنین خوابی دیدم! این حالتم بین گزینه‌ها می‌ذاشتین دیگه!)

خب، نتیجه‌ی تست میگه که من آدم امیدوار و مثبت‌نگری هستم و تو شرایط سخت بازم امیدم رو حفظ می‌کنم و این حرفا. (که تا حد خوبی درسته. اصولا سعی می‌کنم خوش‌بین باشم نسبت به مسائل.) ولی بعدش جالب میشه؛ میگه با این وجود، آدمی هستم که تمایل دارم بچسبم به آدما یا موقعیت‌هایی (مثلا شغلی) که تاریخ انقضاشون گذشته! که دیگه بهم فایده‌ای نمی‌رسونن ولی من همچنان امید دارم که اوضاع بهتر میشه و می‌تونم درستش کنم. (که باید بگم اینم تا حد زیادی درسته!) و این جنبه‌ی منفی امیدواری هستش!

میگه گاهی وقتا باید بی‌خیال بشی، بگذری! لِت ایت گو بابا جان!

The lesson here is to understand that sometimes giving up hope is a positive thing because it allows you to move on. If you struggle to let go, ask yourself, what am I afraid of?

‌ 

و بعدش میگه وقتی بتونی تشخیص بدی چه چیزی ارزش اینو داره که بهش وفادار و امیدوار بمونی و چه چیزی نداره، به صلح بیشتری با خودت می‌رسی. :)

برای من که خیلی جالب بود و دارم فکر می‌کنم چه جوابایی دادم که این قضیه رو از توش پیدا کرده! نکته‌ای هم که گفته به‌نظرم اومد خیلی جاها در موردم صدق می‌کنه.

پیشنهاد می‌کنم شما هم تستش رو بدین، وقت زیادی نمی‌گیره. اگه دوست داشتین بیاین بگین برا شما چی رو گفت :)

+ جریان پست قبل رو که برای دوستم تعریف کردم، گفت طرف راست میگه، تو اخم می‌کنی :)) نمی‌دونم چرا همه‌ش طرف اونو می‌گیره :دی ولی خب از دیروز دارم سعی می‌کنم یه لبخند کوچولو به حالتِ جدیِ قیافه‌م اضافه کنم!

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۰ اسفند ۹۷

خاطرات سفیر

خب همونطور که تو این پست گفته بودم، می‌خوام کمی درباره‌ی کتاب خاطرات سفیر نوشته‌ی خانوم نیلوفر شادمهری نظرمو بنویسم. من تعریف کتاب رو شنیده بودم ولی چون از طرح جلدش خوشم نمی‌اومد (واقعا میگم!) نمی‌خواستم بخرمش! منتظر بودم یکیو پیدا کنم و ازش قرض بگیرم، تا اینکه یکی از اعضای خونواده خریدش و اینطوری فرصت شد منم بخونمش.

کتاب، مجموعه‌ای از خاطرات نویسنده‌س -یه خانوم با عقاید مذهبی- از زمانی که برای تحصیل به فرانسه رفته بوده. تو مقدمه خودش میگه که خیلی از این خاطرات رو اون زمان تو وبلاگش می‌نوشته و بعدا یه تعداد دیگه هم بهش اضافه کرده و شده این کتاب. نثر کتاب هم دقیقا جوریه که انگار نشستی وبلاگ نویسنده رو می‌خونی. من در حدی نیستم که بگم این اشکاله یا نه، ولی شخصا ترجیح می‌دم وقتی دارم کتاب می‌خونم لحن محاوره‌ای از دیالوگا فراتر نره. اما نکته‌ی مثبت اینه که با این‌که تمام کتاب با لحن محاوره‌ای نوشته شده، منی که اینقدر حساس به رعایت نکات نگارشی‌ام هیچ اشکالی (مثل هکسره یا غلط املایی و چیزای دیگه) توش ندیدم. (چیزی که متاسفانه تازگی تو بعضی کتابایی که اتفاقا کلی هم تجدید چاپ شدن دیده میشه.)

این مجموعه خاطرات رو میشه دو دسته کرد. یه دسته اتفاق‌های بامزه‌این که تو اون محیط برای نویسنده میفته. مثلا روایتش از اولین باری که چهار تا آدم دستشونو میارن جلو تا باهاش دست بدن و این مجبوره یکی یکی براشون توضیح بده چرا نمی‌تونه دست بده. انصافا این روایت‌ها طنز قشنگی دارن و خیلی جاها موقع خوندن‌شون خنده‌م می‌گرفت.

دسته‌ی دوم خاطراتی‌ان از موقعیت‌هایی که نویسنده تو برخورد با اطرافیانش، از اعتقاداتش حرف می‌زنه یا دفاع می‌کنه. خب، من اینجا یه ذره مشکل دارم! تا یه جاییش طبیعیه، به هر حال این رفته تو خوابگاهی که همه مثل خودش از کشورای دیگه اومدن و خیلیاشونم ظاهرا مسلمونن و این وسط یه سری شبهه مطرح میشه و ایشونم چون علم‌شو داره جواب می‌ده. ولی اینو نمی‌تونم درک کنم که یه آدم همه‌ش فکر هدایت کردن ملت باشه (حالا نه به این شدت) و سعی کنه غیرمستقیم به این و اون (یا مستقیم به خواننده) نکته‌ی اخلاقی بگه، که مثلا به خاطر پوشش یا حد تعیین نکردن خودتونه که باهاتون فلان رفتار میشه (یا موضوعای دیگه).

نمی‌گم این جمله یا حرفای مشابه دیگه‌ای که زده میشه حرفای درستی نیست -که اصلا اعتقاد خودمم هست- ولی یه ذره برام درکش سخته. شاید چون خودم آدم محافظه‌کاری شدم و اگه تو چنین شرایطی باشم سعی می‌کنم کمتر حرف بزنم تا یه وقت حرفام حالت شعار پیدا نکنه. یا شاید چون برام مهمه توی جمع‌ها پذیرفته بشم. (منظورم از پذیرفته شدن همرنگ جماعت شدن نیست. صرفا این که وقتی ناچارم یه مدت با یه جمعی باشم، دلم نمی‌خواد دائم نگران مطرح شدن بحثای اعتقادی یا تفاوت‌ها و این چیزا باشم.) البته طبق این خاطرات، ایشون آدم منزوی‌ای هم نیست. به علاوه خودشم با مطرح کردن اختلافا، مخصوصا اختلافای بین شیعه و سنی مخالفه و بیشتر وقتا صرفا چون ازش سوال میشه جواب میده.

از طرفی خوندن این بحثا تلنگر خوبی بود از این جهت که فهمیدم واسه کلی از اعتقاداتم شاید دفاع درستی نداشته باشم. و واقعا لازمه آدم یه‌مقدار بره دنبال این مسائل. ولی این که "آیا واقعا تو چنین محیط‌هایی در این حد این مسائل مطرح میشه یا نه" رو دوستانی که خارج از ایران هستن باید جواب بدن.

با همه‌ی این حرفا اگه هنوز این کتابو نخوندین پیشنهادش می‌کنم. کتاب روون و خوبیه، هرچند ممکنه از این که هی بحث ایجاد میشه کمی حرص‌تون بگیره :)) انتظارشو داشته باشید خلاصه!

پ.ن. اوه چه زیاد شد! خوبه می‌خواستم فقط کمی نظرمو بنویسم :))

  • فاطمه
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷

تو پرانتز

‌۱) چند شب پیش فهمیدم یکی از همکلاسیامون وبلاگ می‌نویسه. قطعا نه من از اون آدرس خواستم نه اون از من. ولی خب به این فکر افتادم که اصولا بیان کوچیکه :| چند وقت پیشم اینجا به یکی دو نفر دیگه مشکوک شده بودم که شاید می‌شناسن منو :/ این همه من اسم مستعار گذاشتم رو بقیه، حالا شما بیاین یه اسم مستعار واسه خودم پیشنهاد کنید!

۲) انگار یه کاغذ دستم بود که روش یه عبارت مهم نوشته شده بود. شاید عنوان پایان‌نامه‌م بود. فکر کردم باید حفظش کنم چون می‌دونستم خوابم و باید یادم می‌موند. چند بار از روش خوندم و با خودم تکرارش کردم. بعد فکر کردم بهتره تو نوت گوشیم هم بنویسمش! و خب طبیعتا نه تو یادم مونده، نو تو نوت گوشیم.

+ یه بار دیگه هم خواب دیدم که رفتم گفتم نوشتن پایان نامه‌م تموم شده، گفتن فردا دفاع کن. منم هیچ چیز دیگه‌م آماده نبود و افتاده بودم دنبال استاد داور خارجی :|

۳) چند روز پیش یکی از این عکاسایی که تو اینستا دنبالش می‌کنم اومد راجع به ادیت کردن عکسام یه نکته‌ای گفت. اولش خواستم گارد بگیرم که من ادیت می‌کنم و مشکل از دوربین گوشیه و اینا. (ینی فک می‌کنم اگه بگم با گوشی عکسامو می‌گیرم کف می‌کنن می‌گن چه خفنی تو؟! برو بابا!) ولی بعد فکر کردم اگرم اینو میگم ملایم‌تر بگم و به خودم اجازه بدم یه چیزی یاد بگیرم ازش.

۴) چه خبرتونه؟ چه خبرتوووونه؟! دیگه منم شاکی شدم از این همه وبلاگ بستن :)) خب چرا کلا وبلاگو حذف می‌کنید و ول می‌کنید می‌رید؟ چند وقت ننویسید بعدش شاید دلتون خواست برگردید، نه؟ وبلاگا گناه دارن، نباید ببندیم‌شون :(

+ آخرش خودم می‌مونم اینجا و روزانه‌نویسی‌هام :|

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷

حضار کارشون دست زدنه...

استاد پرسید: «سخنرانی هروه رو گوش کردی؟» گفتم: «بله!»

- بیست سال قبل توی یه کنفرانس یه سخنرانی داشتم. اون روز، بعد از تموم شدن حرفای من، حضار همین‌قدر با شور و حرارت برای من دست زدن و تشویقم کردن...

- خیلی خوبه.

- اما اون روز من دقیقا برعکس حرفایی رو که امروز هروه زد ثابت کرده بودم...

- ...

- بیست سال با تئوریام کنفرانس دادم و برام دست زدن... و امروز هروه خلاف اون حرفا رو ثابت می‌کنه و براش همون‌قدر دست می‌زنن...

- ...

- «حضار» کارشون دست زدنه... این تویی که باید بدونی زندگی‌ت رو داری وقف اثبات چی می‌کنی...

خاطرات سفیر - نیلوفر شادمهری

آخرای کتابم و وقتی تموم شد کلی حرف دارم که درباره‌ش بزنم. ولی از اونجا که خیلی خوش‌قولم (!)، علی‌الحساب این چند خطش بمونه اینجا...

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۳ اسفند ۹۷

دزدی :/

اون دختر همکلاسیم که اون دفه گفتم دوستاش رفتن میلان و خودش مونده، هفته‌ی پیش سر کلاس بهم گفت وسایلتو همین‌جور می‌ذاری بالا میای؟ من یه بار تو دانشگاه خودمون عینکمو جا گذاشتم دو دقه بعد برگشتم نبود. گفتم آره اینجا هم تو سایت که شلوغ‌تره پیش اومده عینک و حتی لپ‌تاپ بردن، ولی بالا خلوت‌تره و اکثرا آشنان و همه وسایلشونو میذارن و چیزی نشده تا حالا. با این‌حال من خودم که سر کلاس میام لپ‌تاپو می‌ذارم تو کیفم که جلب توجه نکنه.

دیروز هم دوباره سر کلاس بهم اینو گفت و استرس داد بهم. بعد از کلاس رفتم پیش دوستام کیک تولد بخوریم (استوری تبریک هم نذاشتم راستی!) و خلاصه بعد از دو ساعت برگشتم بالا و خدا رو شکر لپ‌تاپم سر جاش بود. یه کم بعد نگهبان اومد تو و اعلام کردم که یه ساعت پیش لپ‌تاپ یکیو بردن و مواظب باشید و این حرفا. حالا منو میگی :| همه‌ش فکر می‌کردم تقصیر انرژی منفی اون دختره‌س :|

امروز جامو عوض کردم رفتم نزدیک جای یه دختره که یه‌کم می‌شناسمش که مثلا حواسمون به وسایل هم باشه. که خب نیومده هنوز :| یکی از آقایون ثابتی که همیشه زود میومد هم نیومده. خدا کنه لپ تاپ این دو تا رو نبرده باشن. نمی‌دونم چرا ترجیح می‌دم قربانی رو نشناسم و ندیده باشم کلا :/

یه جورایی این جای جدید همون کنجیه که دوست دارم. پشت سرم به جای میز، دیواره و بغلم پنجره‌س. این که تا حالا نیومده بودم سمت پنجره برا این بود که همیشه روی میزای این سمت پر از وسیله‌س. حالا هم امیدوارم صاحب این کتاب و دفتری که کنار میزم گذاشته شدن، نیاد بلندم کنه :))

ولی خب باید زودتر برم آزمایشگاه استادم. با این که فضاشو خیلی دوست ندارم ولی امنه حداقل.

پ.ن. شوخی‌ای که من تو اون پست با شریفیا کردم صرفا ناشی از کل‌کل‌های بین دانشگاهی بود و منظور بدی نداشتم. اون شخص دومی هم که ازش حرف می‌زدم انگار اصلا هم‌رشته و هم‌دانشکده‌ای خودمون بوده :دی

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۲ اسفند ۹۷

Show Must Go On

من موقعی که بچه‌ها در مورد فیلم Bohemian Rhapsody* حرف می‌زدن، به نظرم اومد تازه اسم گروه کویین رو شنیدم. بیا فرض کنیم از استوری یکی از فالورام نفهمیده بودم آخرین آهنگی که تو فیلم پخش می‌شه -آخر تیتراژ- چیه. اون‌طوری دیشب که می‌رسیدم آخر فیلم کلی ذوق می‌کردم که عه! این آهنگه رو که داشتمش، گوشش دادم قبلا! :) (آره من معمولا تا تهِ تیتراژِ فیلما رو می‌شینم می‌بینم!)

🎧 Queen - Show Must Go On

Inside my heart is breaking,
My make-up may be flaking,
But my smile, still, stays on!

[Full Lyrics]

* عاشق ترجمه‌ی سایتا از اسم فیلم شدم: "راپسودیِ بوهمی"! خب همونه که :|

  • فاطمه
  • جمعه ۱۰ اسفند ۹۷

ثابت‌ها

🎧 John Gregorius - Trust

پل عابر نزدیک دانشگاه از این جهت که دو سر اتوبان رو به هم، و به ایستگاه بی‌آرتی وسط اتوبان وصل می‌کنه، پررفت‌وآمده. و با اینکه چند ساله تقریبا بخش ثابتی از مسیرمه، همیشه آماده‌س تا چیزای جدید برام رو کنه. اگه بخوام از آدمای ثابتش بگم، می‌تونم به مرد میان‌سال جوراب فروش اشاره کنم. یا آقای گل‌فروشی که یه بار ازش نرگس خریدم. یا اون جوون ویولن‌زن که یه بار رو یه پل دیگه، یه جای دیگه‌ی شهر هم دیدمش. یا پسربچه‌های دستمال و آدامس و فال فروش. یا آقایی که با یه پسربچه پایین پله‌برقیا می‌شینه و سه‌تار می‌زنه... در کل اگه یه روز موقع رد شدن ببینم یکی گرند پیانو هم گذاشته وسط پل می‌زنه تعجب نمی‌کنم! دیشب اما نوبت گیتار الکتریک بود.

از روی پل با عجله رد می‌شدم که سر پله برقیا دیدمش. داشت انگار گیتارشو تنظیم می‌کرد. فکر کردم لابد الان می‌خواد روی پل راک بخونه برامون! همین که از کنارش رد شدم، شروع کرد به زدن یه آهنگ ملایم. انتظار نداشتم همچین صدایی از گیتار الکتریک بشنوم. رو پله برقی که به سمت پایین می‌رفت چرخیدم به سمت صدا. محوش شدم، و تو یه لحظه کل اتفاقا و چهره‌های روز از ذهنم رد شد: اون مدتی که با بچه‌ها منتظر استاد بودیم بیاد فرم‌مونو امضا کنه و پشت سر یه استاد دیگه می‌خندیدیم. وقتی رفتم فرم رو تحویل بدم و آبی اونجا بود. حرف دوستم که گفت رفته آزمایشگاه و یه میز خالی پیدا کرده و گرفته (و در نتیجه احتمالا دیگه اونجا برا من جا نیست). نکته‌ای که استاد سر کلاس بهش اشاره کرد و هیجانی که تو خونم دوید از این که می‌تونم رو این موضوع کار کنم. خاکستری که هر بار دیدمش داشت زبان می‌خوند. سرمایی با شال‌گردنی که همیشه تا جلوی دهنش آورده، که بازم نیومد... همه‌ی اتفاقای تا همین حد جزئی، و همه‌ی آدمای ثابتی که هر روز می‌بینم.

رسیدم پایین پله‌ها و شک کردم که برم یا وایسم. ولی رفتم. تا اون‌ور خیابون که رفتم هنوز صدای سازش میومد که تو اون تاریکی و شلوغی و سرما، به‌نوعی آرامش‌بخش بود. فکر کردم کاش این گیتاریسته هم ثابت بشه.

پ.ن. بیاید فرض کنیم آهنگ اول پست همون آهنگه!

پ.ن۲. می‌خواستم بگم لازمه یه دور بزنم تو دانشگاه اسم همه رو بپرسم! بعد دیدم من که به‌هرحال اینجا اسم مستعار می‌ذارم براشون. :))

پ.ن۳. متن نمی‌طلبید، وگرنه داستان اون پیرمرده که رو پل بهم تیکه انداخت رو هم می‌گفتم! :دی

پ.ن۴. نگید که این نوشته‌ی زیر آهنگه برا شما هم میاد. من با هر مرورگری باز می‌کنم زیرش می‌نویسه مرورگر شما قابلیت پخش فایلو نداره و فلان. :/ (قبلا هم می‌نوشت ولی زود می‌رفت خودش :)) )

+ یه وقت زشت نباشه روز مهندس رو تبریک نگفتم! روزمون مبارک! (-B

  • فاطمه
  • يكشنبه ۵ اسفند ۹۷

آیا برم؟ آیا نرم؟!

یک گروهی هست تو دانشگاه که تور می‌بره. پارسال با دوستام یه سفر یک‌روزه با اینا رفتیم یه جنگلی تو شمال، و راضی بودم. خوبیش برای من اینه که بعضی سفرهاش فقط مخصوص خانوم‌هاس، یا مثلا میگن خونوادگی (عملا یعنی پسر مجرد تنها نیاد!).

حالا تو اسفند چند تا سفر جدید گذاشتن و من خیلی دلم می‌خواد اونیو که می‌برن گرمسار برم. یه تعداد از دوستام که زیاد علاقه نشون ندادن. اون دوستم هم که پارسال همراهم بود، میگه چون خونوادگیه ممکنه بهش اجازه ندن و بیا کاشانو بریم که کلا دخترونه‌س. ولی من فکر می‌کنم مگه من کلا چه تعداد از سفرای اینجوری رو میرم که بخوام کاشانی رو که قبلا دیدم باز برم و تجربه‌ی دیدن جایی که ندیدم و ممکنه دیگه پیش نیاد رو از دست بدم.

حالا از شما دو تا سوال دارم:

اول اینکه کسی تا حالا روستای پاده و معدن نمک و جاهای اطرافش تو گرمسار رو رفته؟ خوبه اصلا؟

دوم اینکه اگه جای من بودین فقط با یه تجربه‌ی سفر این مدلی، تنها می‌رفتین؟ منظورم بدون همراهه، در حالی که همه با خونواده یا دوستاشون میان. یه کم حس می‌کنم با تنها سینما رفتن فرق داره :))

  • فاطمه
  • جمعه ۳ اسفند ۹۷

یک عصر با بچه‌ها!

قرار شده بود چهارشنبه با چند تا از دوستای دبیرستان تو کافه‌ی یکی از بچه‌ها جمع بشیم. شک داشتم برم یا نه. خیلی اشتیاقی به دیدن بعضیاشون نداشتم! مخصوصا این که بیشتریا متاهل و حتی بچه‌دارن و می‌دونستم اگه دوستای نزدیک‌ترم نیان، جوِ غالب رو اونا تشکیل میدن و من حرف مشترک زیادی باهاشون نخواهم داشت.

ولی دوستم که داشت هماهنگ می‌کرد با همه، بهم گفت: دخترم از اون روز محرم تو هیئت سراغتو می‌گیره. کلی ذوق کردم بعد گفتم مطمئنی منو میگه حالا؟ گفت آره بابا میگه همون که با هم رفتیم دست‌شویی دستامونو شستیم! :| حالا اون شب من اتفاقی اینا رو دیده بودم و فقط در حد چند دقیقه همراهشون رفته بودم دست‌شویی :)) بعد بچه از اونجا منو یادش مونده :دی ولی آخه شما بگین دیگه من می‌تونستم نرم؟ ^_^

پس رفتم. حتی با یه ذره خوشحالی از اینکه دو تا از دوستای نزدیکم نمیان. چون اونا از من با بچه‌ها رفیق‌ترن معمولا و من دیگه دیده نمیشم :دی مثلا بچه‌ی اون یکی دوستمون که تازه چند ماهشه، هر وقت جمع شدیم همه‌ش بغل یکی از این دو نفر بوده.

از یازده نفری که جمع بودیم سه تامون مجرد بودیم و متاهلا هم چهارتاشون بچه داشتن :)) و طبقه‌ی دوم کافه‌ی کوچیک دست ما بود کلا! باعث خوشحالیه که اون بچه بعد از اینکه یه کم گذشت، ظاهرا منو یادش اومد و یهو برام شروع کرد تعریف کردن از اینکه مریض شده بوده!‌ و بعدش دیگه مگه ول می‌کرد منو؟ :))) اصن یه وضعی بود، دیگه داشتم کلافه می‌شدم آخراش :)) با اون سه تای دیگه هم موفق شدم یه ارتباط کوچیکی بگیرم! و خب این وسط کمی هم با دوستام گپ زدم و کلی هم از خوردنی‌های مختلف خوردم :|

آخر سر که بیشتریا رفته بودن و منم داشتم طبقه‌ی پایین حساب می‌کردم که برم، برگشتم دیدم همون دختر و یکی از پسربچه‌ها از بالای نرده‌ها دارن برام دست‌تکون میدن! کلــی ذوق کردم! ^_^

اصولا با بچه‌ها وقتی نوزادن نمی‌تونم خوب کنار بیام یا حتی بغلشون کنم. ولی یه کم بزرگتر که میشن، معمولا می‌تونم باهاشون دوست بشم :) و خوبیش اینه که خاطره‌هاشونم از همون سن شکل می‌گیره :دی

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲ اسفند ۹۷

از مجموعه‌ی خوشی‌های ساده :)

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • سه شنبه ۳۰ بهمن ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب