همین یه کارو همه‌ش ازم می‌خوان :/

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • يكشنبه ۸ ارديبهشت ۹۸

عنوان ندارم عدد پست رو بزنم یا چی؟

۱) صبح یه مسیری رو که همیشه با اتوبوس میرم، پیاده رفتم. عجب هوای خوبیه این روزا! گفته بودم نمی‌ذارم حالم تو اردیبهشت بد باشه :)

+ نزدیک نیم ساعت راه رفتم همه‌ش شد ۳۲۰۰ قدم! :/ Seriously؟!

۲) دیروز رفتم مجلس ختم پدر دوستم. اولین باری بود که تنهایی ختم کسی می‌رفتم و این یه مقدار ترسناک بود، انگار اینم داره میگه دیگه بزرگ شدی!

چند تا دیگه از دوستا هم بودن. هم به خاطر جو مجلس و هم شاید به خاطر فاصله‌ای که این چند وقت به خاطر مشغله‌های همه‌مون بین‌مون افتاده، خیلی تمایلی نداشتم با تک‌تک‌شون بشینم سر صحبتو باز کنم. (از این لحاظ که آدم دلش نمی‌خواد همیشه اون باشه که اول سر صحبتو باز می‌کنه و این چیزا!)

+ یه مسئله‌ای هم ذهنمو از دیروز دوباره مشغول کرده ولی نمی‌دونم چطور بنویسمش که زیاد قضاوت نشم! پس بگذریم فعلا.

۳) میگم بیاین تا بازار داغه ما هم کپشن و پست‌هامون رو جمع کنیم، کتاب چاپ کنیم دور همی! :)

+ البته من از مطالب کتاب مذکور یه عکس فقط دیدم و فکر می‌کنم درست نباشه تا وقتی به کل کتاب یه نگاه ننداختم، قضاوتش کنم. ولی سلبریتی اینستا بودن چه می‌کنه واقعا!

  • فاطمه
  • شنبه ۷ ارديبهشت ۹۸

نمایشگاه کتاب

امروز به خودم قول داده بودم بعد از دندون‌پزشکی اگه خیلی درد و اینا نداشتم، تنهایی برم نمایشگاه کتاب. ترمیمِ بعد از عصب‌کشیِ سه‌شنبه رو می‌خواست انجام بده و نامرد دیگه بی‌حسی نزد :| فحش بود که تو دلم می‌دادم بهش :/ تازه می‌گفت دروغ می‌گی که درد داشتی، عصبشو کشیدیم دیگه درد نمی‌گیره که :/

البته خدا رو شکر برعکس سه‌شنبه، امروز دکتر بوی سیگار نمی‌داد! ولی مثل سه‌شنبه باز وسط کار با دستیارش در مورد دست آسیب‌دیده‌ش صحبت می‌کرد. نمی‌دونم چه اصراریه موقعی که دستش تو دهن مریضه بگه این انگشتم پارسال آسیب دید، این دستم امسال :|

بگذریم! کارم زود تموم شد و یه ژلوفن انداختم بالا D: و راه افتادم سمت ایستگاه مترو به طرف نمایشگاه کتاب!

الان داشتم یه حساب کتاب می‌کردم چون خیلی سرم تو حساب کتابه D: دیدم در مجموع برای خرید ۱۹۰ تومن (۸ تا کتاب)، ۹۶ تومن هزینه کردم! (۹۰ تومن برای بن ۱۵۰ تومنی داده بودم و از اون‌طرف تخفیف غرفه‌ها هم باعث شد ۱۹۰ تا حدود ۱۵۵ بیاد پایین) یه حس پیروزی کاذبی بهم دست داده اصلا! آرام

اولین کتابی که خریدم انسان‌ها (مت هیگ) بود. تو این پست درباره‌ی کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم از همین نویسنده گفته بودم. انسان‌ها معروف‌تره و مسئول غرفه تعجب کرد من اول اون یکی رو خوندم :)) ضمنا مسئول غرفه بهم نایب‌پیشکار ماینر، کتاب جدید پاتریک دوویت (نویسنده‌ی برادران سیسترز) رو هم نشون داد ولی من به وسوسه‌م غلبه کردم و گذاشتمش تو لیستم که بعدا گیرش بیارم! (الان که فکرشو می‌کنم به نظرم یارو شبیه همون فروشنده‌ی شهرکتابی بود که ازش چگونه زمان... رو خریده بودم.)

بعدتر رفتم نشر نیماژ گفتم سگ سفید از رومن گاری رو می‌خوام. طرف کتابو برام آورد و بعد سه تا کتاب دیگه رم بهم معرفی کرد: کفشدوزک (دی.اچ.لارنس)، زوکرمن رهیده از بند (فیلیپ راث)، سومی‌شم یادم نیست! در نهایت کتاب رومن گاری رو بیخیال شده و اون دو تا رو گرفتم!

این وسط چند تا کتاب دیگه هم خریدم ولی آخرین کتابی که گرفتم ویکنت دو نیم شده (ایتالو کالوینو) بود. از اوناس که حس می‌کنم کتاب منو پیدا کرده. چند روز پیش لیست کتاب‌هایی که پارسال آقاگل تو وبلاگشون منتشر کرده بودن رو نگاه می‌کردم و این کتاب یکی از اونایی بود که توجهمو جلب کرد. ضمنا عید از کتاب‌خونه‌ی خاله‌م به کتاب کمدی کیهانی از همین نویسنده یه نگاهی انداختم و آوردمش تهران (که هنوز نرسیدم بخونمش). امروز برای تموم کردن بن کتاب رفتم نشر چشمه‌ی شلوغ و دنبال یه کتاب کم‌حجم و ارزون می‌گشتم که چشمم خورد به اوضاع در ارتفاعات کلیمانجارو روبه‌راه است؛ باز هم از رومن گاری. اگه می‌خریدمش بازم ته بن یه ذره می‌موند ولی دیگه چیز به درد بخوری ندیدم. این کتاب رفت تو صف صندوق که یهو چشمم به ویکنت دو نیم شده افتاد! به آقاهه گفتم میشه اونو به جای این بدین؟ :)) و خب اینطوری شد که امروز انگار قسمت نبود چیزی از رومن گاری بگیرم!

ضمنا عصر کتاب جنایات نامحسوس رو هم تموم کردم و به نظرم خیلی خوب بود! یه ذره حسرت خوردم که چرا موقعی که تو نشر چشمه دیدمش نخریدم که برا خودم هم داشته باشمش :)) بعدا میام بیشتر ازش میگم.

در پایان ذکر این نکته لازمه که تنهایی نمایشگاه کتاب رفتن بهم چسبید! راحت راه خودمو می‌رفتم و دنبال کتابایی که می‌خواستم می‌گشتم. آخرشم برا خودم بستنی عروسکی خریدم! D:

ولی انصافا سال دیگه از اول نباید بن بگیرم. پولش یه بحثه، این که جا ندارم برا کتابا یه بحث دیگه :(

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۵ ارديبهشت ۹۸

عادت‌هاتو دنبال کن!

سلام. تو پست قبل گفته بودم میام اینجا از بولت ژورنال و اینها میگم. یه کم طولانی شدش ببخشید :)

‌[فقط چون ممکنه تا آخر نرین به جای پی‌نوشت اینجا ازتون می‌خوام که اگه تونستین یه فاتحه برا پدر دوستم بفرستین :( ]

من اصولا عادت به نوشتن و ثبت کردن کارهام دارم. چه تو وبلاگ باشه چه تو دفتر، شکل خاطره و روزانه‌نویسی داشته باشه یا لیست کردن کارهای روزانه یا هفتگی باشه. در همین راستا اول تابستون ۹۷ گفتم هبیت ترکر۱ رو امتحان کنم. خیلی شنیده بودم ملت بولت ژورنال۲ درست می‌کنن ولی حوصله‌ی دنگ و فنگ اونو نداشتم! هبیت ترکر جدولیه که شما برای یه بازه‌ی مثلا یک ماهه تشکیل می‌دین و یک سری کار رو تعیین می‌کنید که توی اون بازه انجام بدین تا کم‌کم براتون تبدیل به عادت بشه. البته من هدفم این نبود که حتما بعد از اون بازه اون عادت رو ادامه بدم، همین که یه کارو بتونم سی روز پشت سر هم انجام بدم کافی بود. سه ماه تابستون چون خیلی علاف بودم این کارو شروع کردم که یه کم بازده داشته باشم! بعد ولش کردم تا اواسط آذر که باز یه جدول کشیدم و بعد هم برای بهمن و اسفند.

اولش خیلی کارم نظم نداشت. شاید نزدیک ۲۰ مورد چیز می‌نوشتم و اصراری هم نداشتم حتما هر روز همه رو انجام بدم. خیلیاش هم انجام‌دادنی نبود؛ مثلا ثبت کردن زمان استفاده از گوشیم۳ بود که اونم خودمو مجبور نمی‌کردم زیر یه زمان خاص نگهش دارم. کارها هم که زیاد باشن نمی‌تونی تمرکز کنی و همه‌شون رو حتما هر روز انجام بدی، حتی اگه تابستون باشه!

از بهمن تصمیم گرفتم مواردی که می‌خوام انجام بدم رو محدودتر کنم و عوضش تمام تلاشمو کنم همه رو هر روز انجام بدم. اینایی که میگم کارهای شاقی هم نیستن. مثلا یه مورد این بود که روزی چند تا لغت زبان بخونم. یا یکیش این بود که هر روز یه لیوان شیر بخورم! (چون خیلی با لبنیات میونه‌ی خوبی ندارم، اینو گذاشته بودم.) بیشترشون همین‌قدر ساده بودن ولی وقتی شبایی که خیلی خسته بودم بازم خودمو مجبور می‌کردم تا فلان کار کوچیک رو انجام ندم نخوابم، و وقتی می‌نشستم خونه‌هاشونو علامت می‌زدم، حس خوبی می‌گرفتم که تونستم امروز یه سری کار رو انجام بدم.

بنابراین بعد از جدولای تابستون و آذرماه، بهمن و اسفند به این شکل گذشت و منو به دستاورد "مرتب انجام دادن یه سری کار مشخص تو یه بازه‌ی زمانی" در سال ۹۷ رسوند!

نمی‌دونم کتاب «تخت‌خوابت را مرتب کن» رو خوندین یا نه. حرفای یه افسر بازنشسته‌ی نیروی دریایی آمریکاس، که از یه سری کارها و فشارهایی که تجربه‌شونو داشته، به‌خصوص تو شیش ماه آموزشی اول کارش، میگه چه درس‌هایی میشه برای زندگی گرفت. خیلیاش عادات رفتاریه، ولی عنوان فصل اولش اینه: اگه می‌خوای جهان رو تغییر بدی از تخت‌خوابت شروع کن. و حرف حسابش چیه؟ از متن سخنرانی آخر کتاب براتون می‌ذارم:

اگر هر روز صبح تخت خود را مرتب کنید، اولین وظیفه‌ی روزانه‌تان را کامل کرده‌اید. این کار به شما نوعی حس غرور می‌دهد و شما را تشویق می‌کند تا پشت سر هم وظایف دیگر را انجام دهید. در انتهای روز، همین وظیفه‌ی تکمیل‌شده به چندین وظیفه‌ی کامل منتهی خواهد شد. مرتب کردن تختخواب همچنین تاکیدی بر این حقیقت است که کارهای کوچک در زندگی اهمیت دارد.

اگر نتوانید کارهای کوچک را درست انجام دهید، هرگز نخواهید توانست کارهای بزرگ را انجام دهید. اگر به‌طور اتفاقی روزی سیاه داشتید، در بازگشت به خانه به تختخوابی برمی‌گردید که آن را مرتب کرده‌اید و این تخت مرتب انگیزه‌ی فردای بهتر را به شما می‌دهد.

اگر می‌خواهید دنیا را تغییر دهید، با مرتب کردن تختخواب، روزتان را شروع کنید.

تختخوابت را مرتب کن - ویلیام اچ. مک‌ریون

من از این ایده خوشم اومد و باید اعتراف کنم تا قبل از این به مرتب کردن تخت اعتقادی نداشتم!‌ (با این منطق که وقتی بعدازظهر یا شب دوباره می‌خوام برم زیر پتو چرا زحمت بکشم مرتبش کنم؟ :دی) ولی شهریور این کار رو تو جدولم اضافه کردم و جزو کارایی شد که بدون این که بعدا دوباره بخوام انجام‌دادنش رو دنبال کنم، خدا رو شکر برام عادت شد :))

در کل می‌خوام بگم به نظرم رسید این مدل عادت‌ها رو خوبه که بتونیم تو خودمون ایجاد بکنیم.

چند روز پیش تصمیم گرفتم برای اردیبهشت بولت ژورنال رو امتحان کنم. بولت ژورنال گسترده‌تره و از مشخص کردن هدف‌های ماهانه شروع می‌شه تا برنامه‌ریزی هفتگی و ثبت کردن کارای مختلف دیگه. می‌تونه شامل هبیت ترکر یا ثبت کردن حس و حال هر روز (مود ترکر۴) هم بشه. سرچ که بکنید عکسای خوشگلی از دفترهای بولت ژورنال میاد که ملت با کلی سلیقه برا خودشون درست کردن. این لینک توضیحات خوب و کامل‌تری درباره‌ش داده.

من زیاد به خودم سخت نگرفتم. وسط یکی از دفترام که خصوصی‌تره چند صفحه رو بهش اختصاص دادم. صفحه‌ی اول هدف‌ها و کارهایی که این ماه باید بهشون برسم رو نوشتم. صفحه‌ی دوم تقویم این ماه رو کشیدم و قراره حالت مود ترکر داشته باشه (هرچند هنوز باهاش مشکل دارم که چطور از حالات مختلفی که توی روز داریم میشه برآیند گرفت). صفحه‌ی سوم هبیت ترکره و دو صفحه‌ی بعدی هم ثبت یه سری چیزای دیگه مثل کتابا یا عنوان مطالب جدیدی که خوندم. تا الان که خوبه و راضیم! شاید بعدا اومدم باز هم ازش نوشتم و عکس و اینا گذاشتم.

‌شما هم از این کارا و این مدل برنامه‌ریزیا می‌کنین؟


1) Habbit Tracker

2) Bullet Journal

۳) من با نرم‌افزار Quality Time این کارو انجام میدم که برای اندرویده.

4) Mood Tracker

  • فاطمه
  • سه شنبه ۳ ارديبهشت ۹۸

کلی هم بک‌اسپیس زدم تازه

۱-۱) چرا اونی که می‌خوای ببینی غیبش زده، ولی اونایی که دوست نداری ببینی تو جاهایی که انتظارشو داری یا نداری جلوت ظاهر می‌شن؟

۲-۱) کاش بتونم به مرحله‌ی بی‌تفاوتی برسم. وقتی از کسی متنفری بازم طرف به شکل آزاردهنده‌ای تو ذهنت رفت‌وآمد داره.

۱-۲) دیروز تو فاصله‌ای که وقت گرفتیم و منتظر بودیم دکتر بیاد، با پدر رفتیم همون‌طرفا دور بزنیم. تابلوی امام‌زاده‌ای که اون اطرافه رو دیدیم و گشتیم پیداش کردیم. جای جالبی بود. خود امام‌زاده کوچیک و خلوت بود ولی محوطه‌ی بزرگی داشت.

‌۲-۲) تخلیه‌ی گوش درد داره یه کم. وسطش به خودم گفتم باز خوبه این دفه تنها نیومدم. :)

۱-۳) وقتی بقیه حالشون بده، یکی هست که به خاطر دوستش حاضر باشه با وجود خستگی و روز شلوغی که داشته باهاش بره بیرون. ولی وقتی نوبت ما میشه این تهران نیست، اون مهمون داره، بقیه حتی جواب نمی‌دن. گله‌ای نیست. مخصوصا این‌که حتی شک دارم با بیرون رفتن باهاشون حالم بهتر بشه. :/

۲-۳) موقعی که این به اون گفت با مرام و اونم گفت درس پس می‌دیم، می‌خواستم بگم مرام؟ همین ایشون یه بار منو طوری کاشت که با اینکه دوستی‌مون سر جاشه ولی دیگه به خودم اجازه نمی‌دم برم باهاش برنامه‌ی دو نفری بذارم.

‌‌

‌۴) یعنی هیشکی نظری درباره‌ی داستان کوتاه خوندن که تو پست قبل گفتم نداشت؟ :/

۱-۵) نمی‌دونم چقدر از این حال نامیزون روحی و جسمی دست خودمه. ولی اون بخشیش که دست خودمه رو نمی‌خوام بذارم به اردیبهشت بکشه. حتی به یه ساعت دیگه هم نباید بکشه!

۲-۵) می‌خوام از اردیبهشت بولت‌ژورنالم رو شروع کنم. و چه اهمیتی داره که براش دفتر مخصوص نخریدم، به اندازه‌ی این عکسا رنگی و خوشگل نیست، از اول سال نبوده و شاید پیوسته هم ادامه‌ش ندم؟ (تو پست بعد بیشتر ازش میگم.)

  • فاطمه
  • جمعه ۳۰ فروردين ۹۸

اینجا، اونجا، همه‌جا

خب جهت اینکه خیلی از گوش و حلق داغون، پروژه‌ای که دیر فرستادم، دوستان عزیزم، کراش‌هام، آنتی‌کراش‌هام و **ناله‌های روزانه‌ی دیگه نگم، بیاید یه ذره از کتاب صحبت کنیم.

اولا اینکه:

مدتی طولانی درباره‌ی زندگی پرماجرا و برجسته‌اش برایم حرف زد. در دوران جنگ یکی از چند زنی بود که بی‌خبر از همه‌جا در مسابقه‌ی جدول کلمات متقاطع شرکت کرده بودند و وقتی برنده شده بودند کاشف عمل آمده بود که جایزه‌شان شرکت در جنگ است. آن‌ها را در روستایی کوچک مستقر کرده بودند تا به آلن تورینگ و گروه ریاضی‌دان‌های زیرنظرش کمک کنند رمزهای ماشین انیگمای نازی‌ها را بیابند. همان‌جا با آقای ئیگلتون آشنا شده بود. حکایت‌های فراوانی درباره‌ی جنگ و همین‌طور درباره‌ی ماجرای مشهور مسمومیت و مرگ آلن تورینگ تعریف کرد.

جنایات نامحسوس - گی‌یرمو مارتینس

قضیه چیه؟ چرا همه‌ش داره تو کتابا به آلن تورینگ اشاره میشه؟! (دفعه‌ی قبل) یه بار دیگه اسمشو ببینم هشتگ می‌زنم براش! :دی

ضمن این که کتابش خوبه. هم جنایی و معماییه هم یه جاهایی درباره‌ی یه سری مفاهیم عمیق پشت ریاضیات حرف می‌زنه و چیزایی که ریاضی‌دانای تو کتاب باهاش درگیرن. تموم نشده هنوز، چون این چند روز خونه نمی‌بردمش و فقط تو دانشگاه یه وقتا می‌خوندمش.

دوما اینکه: تو کتابخانه همگانی اپ طاقچه یه دوماهی عضویت رایگان بردم (!) و الان دارم یه مجموعه‌ی داستان کوتاه از نویسنده‌های آلمانی می‌خونم به اسم گرگ‌ها بازمی‌گردند. (توی گودریدز نبود و خودم اضافه‌ش کردم! اولین باری بود کتاب اضافه می‌کردم، اگه مشکلی داشت بگین.) قبل از اینم یه مجموعه داستان کوتاه از هاروکی موراکامی خوندم. کلا داستان کوتاه خوبه، ولی به نظرتون داستان کوتاه که می‌خونیم بعدش چی باید بشه؟ به نظرم تاثیرش از مثلا یه رمان کمتره. چی کار باید بکنیم؟ اصلا کاری باید بکنیم؟

پ.ن. روز جوان مبارک همه‌ی جوونا باشه :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۸ فروردين ۹۸

این دو روز

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۵ فروردين ۹۸

سیاه‌چاله

خب احتمالا این روزا همه‌تون درباره‌ی اولین عکسی که از یه سیاه‌چاله گرفته شده شنیدین. می‌خواستم یه کم در موردش بنویسم اما دیدم شروعش که کنم دیگه طولانی میشه و ممکنه از حوصله‌ی جمع خارج باشه. ضمنا منم اطلاعاتم خیلی زیاد نیست و هر چی بگم تو مطالب و ویدیو‌های دیگه پیدا میشه. پس فقط یه چیز میگم و رد میشم!

یه خانومی به اسم کیتی بومن تو این پروژه مشارکت داشته که اگه پیگیر این قضیه بوده باشین، عکسشو زیاد دیدین این روزا. ایشون الگوریتمی رو طراحی کرده که به کمکش تونستن از داده‌هایی که از تلسکوپ‌ها به دست آوردن به تصویر سیاه‌چاله برسن (که البته خود تهیه و پردازش داده‌ها هم کلی داستان داشته):

یه جا نوشته بود کیتی ۲۹ سالشه، و من به این فکر افتادم که من وقتی ۲۹ سالم بشه چه کار موثری انجام داده‌م. امروز ویدیوی سخنرانی تدِ کیتی رو دیدم که درباره‌ی نحوه‌ی کارشون توضیح می‌داد. ویدیو برای پاییز ۲۰۱۶ بود! خب منم طبیعتا انتظار نداشتم این پروژه تو چند هفته انجام شده باشه! (حتی توی ویدیوی پیج مجله‌ی نجوم، آقاهه انگار می‌گفت فقط انتقال داده‌ها از تلسکوپی که تو قطب جنوب بوده یه سال طول کشیده!) ولی انگار این برام یه تلنگر بود که عزیزم! اگه می‌خوای تو چند سال آینده یه کار موثر بکنی، از الان باید شروعش کنی!

یا اینطور بگم: کاری که الان شروعش کنی شاید طول بکشه نتیجه بده، ولی عجله نکن، بالاخره به اون چیزی که می‌خوای می‌رسی :)

پ.ن. یه عکس دیگه هم که این روزا زیاد دیده میشه، عکس مارگارت همیلتون در کنار کیتی بومنه. (مارگارت همیلتون مدیر تیم طراحی سیستم پرواز آپولو بوده که اولین انسان باهاش به ماه رفته.) خیلیا این عکسو برای معرفی زن‌هایی که تو این کارای بزرگ فضایی نقش داشتن گذاشتن. فیلم Hidden Figures هم چنین موضوعی داره و تصمیم داشتم هر وقت دیدمش بیام معرفیش کنم، ولی دیدم این پست مناسب‌تره براش. معرفی این فیلمو می‌تونید تو این پست وبلاگ چارلی بخونید. (اگه دیده بودمش بازم زیاده‌گویی نمی‌کردم و ارجاعتون می‌دادم به همون پست :) )

  • فاطمه
  • شنبه ۲۴ فروردين ۹۸

خواب فلسفی!

راجع به یه چیز دیگه می‌خواستم بنویسم ولی یه خواب عجیب دیدم عصری. البته خودم می‌دونم ساعت ۶ بعد از ظهر وقت خواب نیست ولی این روزا که زودتر از دانشگاه میام (زودم شیشه :دی)، نمی‌تونم نخوابم :|

به هر حال، خواب دیدم قراره مادربزرگم (همون که فوت کرده) بیاد تهران که زانوشو عمل کنه. (در حقیقت بابابزرگمه که ظاهرا باید این عمل رو بکنه.) ولی نیومد، یعنی تصویر عوض شد و دیدم به جای مادربزرگم یه پسربچه‌ی مثلا هفت هشت ساله اومده که انگار از فامیل بود. همه دورش جمع بودیم و قرار بود فرداش بره عمل کنه. و خب یه مشکلی چیزی هم داشت که نمی‌تونست بایسته. خلاصه خیلی متاثر شده بودم. بعد اون وسط از مامانم پرسیدم دکترش کیه؟ مامانم یه همچین اسمی گفت: تینکوئَم. گفتم چی؟ گفت "ثینک هو اَم." به جان خودم :|

خب به نظرم خودم چیزایی که باعث شدن این خواب رو ببینم اینان:

۱) به واسطه‌ی استاد راهنمام و درسی که باهاش داشتم، یه کم با این فیلد جراحی استخون آشنا شدم و حتی اسم چند تا از جراحای زانو هم به گوشم خورده. برا همین بوده اسم جراحو پرسیدم :)) از طرفی یه دوست دیگه‌م هم که با همین استاده، پروژه‌ش دقیقا مرتبط با جراحی زانوعه و امروز بهم پیام داده بود که یه قسمت کارش راه افتاده و فلان دکتر قبول کرده باهاشون کار کنه. حالا من کجا بودم؟ وسط یه جلسه‌ی سمینار که دو تا استاد فرانسوی که با بعضی از استادای ما کار می‌کنن، اومده بودن از پروژه‌هاشون می‌گفتن. (یکی‌شم به اون مدل جراحیا مربوط می‌شد.) منم باز افتاده بودم تو این نوسان که چقدر چیزای جذاب دیگه هم هست که می‌تونم روشون کار کنم و گیج شده بودم. تو اون شرایط دوستم بهم این پیامو داده و تهش میگه خب تو چه کردی؟ منم گفتم الان تو سمینارم بعدا برات میگم. و براش نگفتم هنوز... :) (با هم رقابتی چیزی نداریم. این اواخر هم به همدیگه غر می‌زنیم از کارامون و هم از پیشرفتامون می‌گیم. ولی تو اون شرایط حالم گرفته شد که این چقدر جلو افتاده کارش و من هنوز هیچی به هیچی.)

۲) یه کتاب امروز از کتابخونه گرفتم (جنایات نامحسوس) که نویسنده‌ش، گی‌یرمو مارتینس، دکترای منطق ریاضیات داره و انگار تو داستاناش به ریاضی و فلسفه و منطق هم گریزی می‌زنه. از این جهت کتابو انتخاب کردم و این بیست صفحه‌ای هم که خوندم خوب بوده. حس می‌کنم این تاثیر داشته رو این که اون دکترِ توی خواب اسمش فلسفی بوده!

Think who [I] am...

احساس می‌کنم خوابم قرار بود بهم یادآوری کنه که دلم می‌خواسته یه کاری برا بچه‌ها انجام بدم...

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۱ فروردين ۹۸

عیدی :دی

بسم الله الرّحمن الرّحیم

« یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ »

ای انسان! چه چیز تو را در برابر پروردگار کریمت مغرور ساخته؟

(سوره‌ی انفطار، آیه‌ی ۶)

دیشب که اوج گوش‌درد و گلودردم بود یهو یاد این آیه افتادم. که چقد گاهی ما خودمونو بزرگ می‌بینیم ولی حتی با یه سرماخوردگی یا حساسیت ساده اینطور از پا میفتیم. خلاصه خطاب به خودم که: حواست باشه!

الان خیلی بهترم خدا رو شکر. همون دیشب رفتم دکتر، قطره و قرص و شربت داد. بعد انگار شربتش توش یه چیزی از گیاه تریاک داره :دی اصن یه حال خوبی داره خوردنش :)) (قشنگ فضای معنوی رو پروندم!)

ضمنا دیشب مامانم پاستا درست کرده بود و خب تقریبا نتونستم ازش لذت ببرم :(( برا همین به عنوان عیدی، به جای شیرینی پاستا آوردم بخوریم! نفری یه بشقاب بکشید قشنگ، تعارف نکنین :))

پ.ن. عیدهای ماه شعبان و ولادت‌های این سه روز مبارک همگی باشه💐 :)

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۰ فروردين ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب