- فاطمه
- جمعه ۷ تیر ۹۸
۱) ممکنه شما فکر کنید که خیلی به فکر دوستتونید که مرتب یه چیزیو به قصد کمک بهش یادآوری میکنید، و برای همین از شنیدن «به خودم مربوطه» بهتون بربخوره. ولی شما احتمالا به این فکر نکردید که شرایط اون رو کامل نمیدونید. خودتون رو جاش نذاشتید و شاید اصلا نتونید بذارید. سعی کنید درک کنید که اون حق داره خسته بشه از شنیدن حرفای شما در حالی که به هر دلیل نمیتونه عملیشون کنه. و با اینکه میدونه قصد بدی ندارین، بالاخره یه روز از دهنش میپره که: به خودم مربوطه.
+ دورهمی دوستانهی امروز خوب بود به جز اون قسمتی که مجبور شدم به خاطر گفتن «به خودم مربوطه» عذرخواهی کنم بدون این که فرصت کافی داشته باشم توضیح بدم چرا منم ناراحت شدم.
۲) کنسرت یوگنی گرینکو رو نمیتونم برم. همونطور که کنسرت الافور آرنالدز و کنسرت لودویکو ایناودی رو نرفتم. :(( هنوز لایو یکی از اینستاگرامرها از کنسرت الافور و فیلمی که یکی از بچههامون از کنسرت لودویکو برام فرستاد رو دارم. تا ببینیم از این یکی چی نصیبمون میشه :))
+ بلیتشو به دلار حساب میکنن نکنه؟
۳) این اثبات ربات نبودن به گوگل روز به روز داره به اثبات کور نبودن نزدیک میشه! مثلا یه سری عکس میده میگه تو کدوما فروشگاه میبینی؟ بعد آدم چشمش درمیاد تا گوشهی یه عکس یه قسمت از ویترین فروشگاهِ پمپ بنزینو ببینه مثلا! بماند که اون سری عکسایی که بهم داده بود نویز هم داشتن :|
۴) دیدین بیان ما رو میبینه؟ ندیدین؟ اینجا رو بخونین.
+ البته که صرف جلسه گذاشتن کافی نیست و ایشالا تغییرات مثبت رو به زودی ببینم. ولی همینم حس خوبی داشت که پویش بینتیجه نبوده.
۵) خیله خب؛ من با وجود امتحان دوشنبه و پروژههایی که این هفته باید تحویلشون بدم نباید الان اینجا باشم. ولی از اون مدل استرسا گرفتم که نمیتونم بشینم پای کارام :/ خدایا :/
فقط من بودم که میان این شور و شوقِ کامل شدن، خودم را غمگین و در عالم هپروت مییافتم. امکان دارد آدم خودش را ناکامل حس کند، فقط به این دلیل که جوان است.
ویکنت دونیم شده by Italo Calvino
My rating: 4 of 5 stars
تو این پست گفته بودم که چی شد کتاب ویکنت دو نیم شده رو خریدم. گاهی دیدم بعضیا میگن کتاب ما رو انتخاب میکنه، تا حالا اینو تجربه نکرده بودم ولی الان حس میکنم اون روز ویکنت دو نیم شده بود که بهم چشمک زد که بخرمش! :)) ایتالو کالوینو یه سهگانه داره که ویکنت دو نیم شده یکی از اوناس. اینو دوست داشتم و الان دلم میخواد اون دو تای دیگه رو هم گیر بیارم بخونم!
کتابو که میخوندم یه چیزی فکرمو مشغول کرد که آخر پست میگم. فکر کردم شاید بد نباشه اول یه کم از خود داستان بگم. اگه دلتون نمیخواد داستان لو بره، مستقیم برید پاراگراف آخر :)
(خطر اسپویل!)
داستان از این قراره که ویکنت توی جنگ از وسط نصف میشه! و یه نیمهش برمیگرده به شهرش. اما این نیمه همهش دنبال اعدام و آتشسوزی و نصف کردن جکوجونورهاس! مردم عاصی شدن و نمیدونن از دستش چی کار کنن تا اینکه یه روز اون یکی نیمه هم برمیگرده. نیمهای که برعکس، دنبال کمک به مردم و اصلاح کارای نیمهی شر خودشه. شاید اول به نظر بیاد که این یکی نیمههه چه خوبه ولی کارای اونم کمکم آزاردهنده میشه:
روزها به این ترتیب در ترّالبا سپری میشد. احساساتمان بیرنگ و عاری از شور و شوق میشد، چون حس میکردیم میان فضیلت و فسادی به یک اندازه غیرانسانی گیر کردهایم.
تا اینکه بالاخره یه جا این دو نیمه با هم روبرو میشن و مبارزه میکنن؛ آدمی که درواقع داره با خودش روبرو میشه! توصیفای این قسمت رو دوست داشتم:
... کرم خاکی دم خودش را بلعید، افعی خودش را گزید، زنبور نیشش را روی سنگ شکست: هیچکس نبود که علیه خودش قیام نکرده باشد، برفک روی برکهها تبدیل به یخ شد، گلسنگها تبدیل به سنگ و سنگها تبدیل به گلسنگ شدند، برگ خشک به خاک تبدیل شد، صمغی غلیظ و سفت به شکل تفکیکناپذیری درختها را در خود خفه کرد. به این ترتیب بود که مداردو به خودش حملهور شد، هر دو دست مسلح به یک شمشیر.
بعد از اینکه همدیگه رو زخمی میکنن و از پا میفتن، دکتر موفق میشه دوباره این دو تا رو به هم بچسبونه! و ویکنت دوباره کامل میشه.
اینجا دو تا بحث هست: یکی روبرو شدن خیر و شر، و یکی با هم بودن خیر و شر، که شاید در واقع هر دو یه چیز هستن و همزمان باعث کامل شدن میشن. موقع خوندن اون بخشی که مردم از کارای خوب و اخلاقی نیمهی خیرِ ویکنت هم خسته شده بودن، گفتم این به این خاطره که اونا (طبیعتا) ترکیبی از خوبی و بدیان و خب یه جاها نیمهی شر غالب میشه. بعد به این فکر کردم که اصلا اگه همه خیر بودن چی میشد؟ آیا این واقعا حالتِ ایدهآله؟ یا از اولِ عالم، تقابل خیر و شر بوده که باعث جلو رفتن همه چیز شده؟ منظورم اینه که اصلا وقتی شرّی وجود نداشته باشه، شاید خیر هم معنی پیدا نکنه. نظرتون چیه؟
پ.ن. ضمنا در رابطه با این حرفا، خوندن این پست هم خالی از لطف نیست. منو یاد این فکرام بعد از خوندن کتاب انداخت.
دارم به روزای با استرس از خواب پاشدن نزدیک میشم احساس میکنم :/ بعد این وسط و دو روز قبل امتحانم، امروز بازگشت شکوهمندانهای داشتم به اینستا :| (خب از اول هدف ۴۰ روز بود که امروز تموم میشد! قشنگ واضحه چقد ترک کردم :دی)
هیچی تغییر نکرده، همه چیز همون جوریه، هیچی از دست ندادم :)) فقط فهمیدم تنها خبر قابل توجهی که اخیرا بوده اینه که: داره میریزه :| :| :|
ینی من برم دوباره دیاکتیو کنم با این وضع ترند شدن ها :/
پ.ن. امیدوارم در جریانش باشین دیگه. حال توضیح ندارم.
+ لپتاپو گذاشتم دانشگاه و واقعا یادم رفته بود چقد سخته با گوشی پست گذاشتن :/ یه سِلکت هم نمیتونم بکنم :(( (راستی کسی خبر نداره پویشمون به گوش مسئولین بیان رسیده یا نه؟!)
۱) بذار پست رو با یه خوشحالی سادهی حالخوبکن شروع کنیم: پوشالهای کولر رو عوض کردیم و بوی خوبِ چوب پخش شده تو خونه. ^_^
۲) نمیدونم چطوره که فیلم انجمن شاعران مرده رو تا حالا ندیده بودم. دیشب تلویزیون نشونش داد و با وجود سانسور و دوبله و این حرفا، خیلی دوسش داشتم. ^_^
۴) از سر و کله زدن با همگروهی عزیزم خسته شدم. امروز فهمیدم ممکنه کل قسمتی که اون انجام داده اشتباه که نه، بیهوده بوده باشه، و مجبور باشیم یه جور دیگه مسئله رو حل کنیم (کنم!). ضمنا به این نتیجه رسیدم که منم به اندازهی اون سوتی میدم ولی سوتیای من جوری بودن که اون نفهمیده. شایدم میفهمه و اونم فک میکنه من خنگم و همون اندازه که اون رو اعصاب منه، منم رو اعصابشم! هاه!
۵) نصف کد تکلیف هوش رو زدم و بعد به مشکل خوردم. از هر کی پرسیدم یا نزده یا یه جور دیگه زده و منم حاضر نیستم کل راهو برگردم مدل اونا بزنم. به تیای ایمیل زدم و فک میکنین چطوری جواب داد؟ جملهی اول و آخرش ذکر این نکته بود که مهلت فرستادن تموم شده! حالا اون وسط یه توضیحی هم با منت داده بود! والا قدیم دِدلاینها تا ساعت ۱۲ شب بودن، ایشون فک کنم تا پایان وقت اداری حساب میکنه! :|اگر کتاب جنایات نامحسوس رو نخونده بودم، از دیدن فیلم The Oxford Murders که براساس این کتاب ساخته شده حسابی کیف میکردم، ولی خب، کتابو خوندهم و لذت اصلی رو همون موقع بردهم! [اولین بار تو این پست کمی ازش گفتم.]
اول یه ذره از کلیت داستان بگم: دو تا ریاضیدان -یه پروفسور و یه دانشجو- درگیر پروندهی یک سری قتل زنجیرهای میشن که به نظر میاد قاتل هم یا ریاضیدانه یا میخواد با اینا بازی کنه. از اونجایی که نویسنده خودش دکترای منطق ریاضی داره، این بین به یه سری مفاهیم و نظریههای ریاضی و فلسفی و تاریخی هم اشاره میشه (تو پاراگراف دومی که آخر پست گذاشتم این موضوع کاملا مشهوده!) که خب من کنجکاو میشدم و دربارهی بعضیاشون سرچ میکردم که بهتر بفهمم. ولی میشه ازشون رد شد و تو فهم داستان مشکلی ایجاد نمیکنه. بعضی جاها جزئیاتی مطرح میشه که به نظر بیاهمیت میرسن، ولی نویسنده جلوتر خیلی قشنگ برمیگرده بهشون. و خلاصه تا آخرِ کتاب خواننده هی داره حدس میزنه قاتل کیه. (بماند که پدر من اول رفته بود چند صفحهی آخر کتابو خونده بود :/ )
من کتابشو خیلی دوست داشتم. به غیر از معمایی بودنش، باعث شد بیشتر به مباحث تاریخ ریاضی علاقمند بشم و وقتی چند روز بعد از تموم کردنش، کتاب جامعهشناسی اثبات ریاضی رو روی میز یکی از بچهها دیدم توجهم جلب شد و ازش قرض گرفتم، که ایشالا دربارهی اونم خواهم نوشت.
اسکرینشات گرفته شده از فیلم، توسط من! - چون که عاشق اینجور پلههام :دی
اما از نظر من فیلمش به خوبی کتاب نبود. یعنی اصولا خیلی کم پیش میاد از فیلمی که از روی کتابی ساخته بشه خوشم بیاد! خب اینجا هم یه سری جزئیات متفاوت بود، گرچه تو اصل ماجرا تغییری داده نشده بود و معماها و نظریهها هم قشنگ بیان شده بودن. ولی یه جاهایی کمی اذیت میکرد. حالا جدا از اینکه بیشتر از چیزی که از کتاب برداشت میشد صحنه داشت (حتی با اینکه بعضی جاهای کتابو میشد حدس زد سانسور شده!)، بعضی از شخصیتها رو بیشتر از چیزی که موقع خوندن کتاب تصور میکردم دیوانه نشون میداد و این یه کم آزاردهنده بودش.
اگه هم به کتابای معمایی و هم به ریاضیات علاقه دارین، خوندن کتاب رو بهتون پیشنهاد میکنم. دیگه بعدش فیلمو هم ندیدین خیلی مهم نیست :))
تو ادامهی مطلب یه چند تا پاراگراف و دیالوگ منتخب از هر دو میذارم، هرچند قسمتای دوستداشتنیم از کتاب خیلی بیشتر از این بودن.
سلام
امروز با توجه به این که تو فرجهایم از لحاظ درسی بازدهام زیر ده درصد بود فک کنم! با دوستم یه سر به نمایشگاه ایران هلث و اینوتکس زدیم و فهمیدیم چیزی برا ما نداره :)) حتی یه شکلاتم تعارف نکرد کسی بهمون :| برگشتنمون با کمی گم شدن تو همون محوطه و دور قمری زدن همراه بود و بعد هم اتوبوسی که وسط اتوبان پیادهمون کرد، چون همون تازگی راهو بسته بودن و جای ایستگاهو عوض کرده بودن و راننده نمیدونست :/
بعد از ناهار (که اونم فهمیدم رزرو نداشتم!) رفتم پیش یه دوست دیگهم که مثلا درس بخونیم، ولی خب دو هفتهای نبود و کلی حرف داشتیم جفتمون! از همه چی حرف زدیم تا بحث رسید به هماتاقیش که ناراضیه ازش. دختره انتظارایی از این داره که خودش متقابلا اون کارا رو نمیکنه! صحبت کردیم و تهش من پیش خودم فکر کردم چرا ترم پیش زودتر سعی نکردم باهاش دوست بشم که کمی از تنهایی درآد. احساس گناه کردم که حس خوبی بهش نداشتم یه مدت، اونم به خاطر یه سری دلایل احمقانه! در حالی که الان هم با این دوستم خوبم هم با اون دلیل احمقانه =))
جاتون خالی از اصفهان گوشفیل هم آورده بود کلی خوردیم، البته با چایی، نه دوغ :دی
همین. هدف این بود بگم ناراحت شدم که فهمیدم به دوستم یه مدت چقد سخت گذشته.
برگشتنی هم رادیو داشت تلفنای مردم رو در پاسخ به سوال دوست حقیقی کیه و اینا پخش میکرد.
خدافظ.
سلام
همونطور که حتما خیلیاتون دیدین، پویشی راه افتاده جهت درخواست از بیان برای توسعهی خدماتش. بهطور خلاصه قراره سرویسهای مورد نیازمون که کمبودش تو بیان حس میشه رو لیست کنیم. این پویش از اینجا شروع شده و میتونید اونجا جزئیاتش رو کامل بخونید. ضمنا از آقا حامد ممنونم که منو هم دعوت کردن.
من نمیدونم این کار چقدر فایده داره و مدیرای بیان اصلا هستن که پستامون رو بخونن یا نه :)) ولی اصولا معتقدم که به سهم خودم باید برای بهتر شدن فضایی که توشم یه تلاشی بکنم. باشد که با زیاد شدن پستهای این پویش، بهشون توجه هم بشه :)
مواردی که الان به ذهنم میرسن (و ممکنه تکراری هم باشن) اینا هستن:
۱) طراحی اپلیکیشن موبایل یا متناسب شدن پنل مدیریتی در موبایل - من تجربهی استفاده از اپلیکیشن موبایل میهنبلاگ رو داشتهم و گرچه نمونهی خوبیه ولی اون هم خیلی جای کار داشت (الانشو نمیدونم). وقتی از اپلیکیشن صحبت میکنیم حداقل چیزی که میخوایم یه ادیتور یوزر فرندلی برای راحت نوشتن پستهاس و نوتیفیکیشن برای اعلام لایک و کامنت و پست و دنبالکنندهی جدید و...
۲) بهبود در کارکرد نرمافزار مهاجرت - الانو نمیدونم، ولی من پارسال نتونستم پستها و مطالبم رو از میهنبلاگ منتقل کنم اینجا. توی وبلاگ این نرمافزار هم کسی پاسخگو نبود! آخرین کامنتهایی که اونجا تایید شده برای مهر ۹۴ هست و هنوز گوشهی وبلاگ عنوان «نسخهی آزمایشی» به چشم میخوره! بدیهیه که کارکرد درست این نرمافزار در جذب کاربر از سرویسهای دیگه موثره.
۳) تجدید نظر در بخش امکانات اختیاری - مثلا رایگان کردن جاوا اسکریپت :دی جدا از شوخی، نمیگیم کلا همه چی رو رایگان کنن ولی بعضی محدودیتها رو میتونن کمتر کنن. یا مثلا یه پیشنهاد اینه که کاربر بتونه در یک سال از چند امکان محدود به انتخاب خودش به طور رایگان یا با قیمت پایینتر استفاده کنه.
۴) فعال شدن امکان تهیهی نسخهی پشتیبان - حقیقتش من تا حالا از هیچکدوم از وبلاگهام بکآپ نگرفتم، ولی دوستان که اشاره کردن دیدم واقعا اینجا غیرفعاله! و خب قشنگ نیست!
۵) اضافه شدن قابلیت منشن کردن افراد - حداقل در کامنتها!
و موارد دیگهای که سایر دوستان اشاره کردن... (میتونین وبلاگهایی که تو این پویش شرکت کردن رو آخر همون پست شروعکنندهی پویش ببینید.)
من هم از این وبلاگها دعوت میکنم تو این پویش شرکت کنن: راسپینا، هیچ، رد پای خاکستری زمان، سرزمین من، بوی خوش زندگی و هر کس دیگهای که دوست داشت :) (الان مثلا اگه امکان منشن کردن بود، این دوستان بدون دیدن پست من میفهمیدن صداشون کردم!)
Legasov: What is the cost of lies? It's not that we'll mistake them for the truth. The real danger is that if we hear enough lies, then we no longer recognize the truth at all.
🎥: Chernobyl
بالاخره تموم شد (خوبه کلا ۵ قسمت بود)! نمیخوام داستانش رو تعریف کنم یا حرف تکراری بزنم چون این روزا همه دارن ازش میگن. فقط در این حد که: فیلمی که براساس یه داستان ترسناکِ واقعی ساخته شده باشه، از هر فیلم ترسناکی ترسناکتره! لحظههایی بود که صدای نفس نفس زدن شخصیتها کاملا اون حس ترس رو القا میکرد (مثل سکانسی که چند تا داوطلب رفته بودن مخازن آب رو تخیله کنن، یا اونجایی که یه عده میرفتن روی سقف که سنگها رو بریزن پایین). ولی علیرغم این حس ترس و ناراحتی و حرص خوردن بابت اون وقایع، سیاستها و تصمیمگیریها، و همینطور بعضی صحنههای خشن (مثلا اون حجم از نشون دادن زخم و سوختگیها)، نمیتونستم ادامه ندم. چون (علاوه بر خوشساخت بودنش) براساس واقعیت بود؛ حادثهی انفجار هستهای نیروگاه چرنوبیل، که کم ازش شنیده بودم و کنجکاو بودم بیشتر بدونم. (بماند که اصرار داشتم صحبتای علمیشون دربارهی نیروگاه و راکتور و غیره رو هم بفهمم حتما!)
اگه هنوز ندیدین (و روحیهتون هم زیاد حساس نیست!) پیشنهادش میکنم.
* عنوان پست، زمان انفجار بوده! پست رو هم گذاشتم روی انتشار در آینده که همون ساعت منتشر بشه! :دی (عجیب نیست که انگار دنبالهی اعداد یک تا پنج هست؟! نشون میده که کار خودشونه :دی) ضمنا یه کتاب هم با همین عنوان (حدودا!) در مورد حادثهی چرنوبیل نوشته شده. و حالا که بحث کتاب شد، صداهایی از چرنوبیل هم هست که انگار معروفتره و به فارسی هم ترجمه شده.
پ.ن.
Legasov: I'm not good at this, Boris. The lying.
Shcherbina: Have you ever spent time with miners?
Legasov: No.
Shcherbina: My advice: tell the truth. These men work in the dark. They see everything.
پ.ن۲. داشتم فکر میکردم که آدم دلش میخواد بره ببینه اونجا رو، سرچ کردم و دیدم چند سالیه که دیدن تشعشعات کمتر شده و تور گذاشتن براش! باورش سخته :/