بعضی روزا انگار با آدم سر لج دارن. امروز از اون روزا بود؛ برنامهها پشت هم کنسل میشدن یا درست پیش نمیرفتن. تیر خلاص چی بود؟ عصر اساماس اومد که سفر فردا لغو شده.
شما شاهد باشین، من این دفعه بدون این که دیگه منتظر دوستام بمونم تنهایی ثبت نام کرده بودم با تور دانشگاه برم یه طرفی، خودشون کنسل کردن :(
پ.ن. عوضش خوب شد نمایشگاه الکامپ رو رفتم. برام جذابه! این که سر چند تا از غرفهها (که یه کم به رشتهم و چیزایی که بلدم نزدیک بودن) بیشتر وایسادم و توضیح شنیدم و سوال کردم، باعث شد حس کنم یه چیزایی بارمه :)
پ.ن۲. ولی آقا، از تابستون فقط گرماش به ما رسیده :))
عکس زیر رو ببینید، پارادوکس جالبیه. اگه بخوایم بگیم یکیشون منظمه و یکی بینظم، به نظرتون کدوم به کدومه؟ :)
قبلا اسم تئوری آشوب (Chaos) رو شنیده بودم (حقیقتش اولین بار تو فیلمی به همین اسم!) ولی خیلی دنبالش نرفته بودم. این عکسه باعث شد دیروز یه کم برم دربارهش بخونم. و خب موضوع خیلی گستردهتر از این حرفاس. احتمالا عبارت «اثر پروانهای» به گوشتون خورده، که میگه بال زدن یه پروانه، میتونه باعث ایجاد طوفان تو یه جای دیگه از زمین بشه. اینم بخشی از نظریهی آشوبه.
نظریهی آشوب، سیستمهایی رو بررسی میکنه که نسبت به شرایط اولیهشون خیلی حساس هستن و نمیتونیم رفتار آیندهشونو بهطور قطعی پیشبینی کنیم، برا همین رفتارشون تصادفی به نظر میاد.
نمیخوام بحثو تخصصی کنم چون خودمم کامل نفهمیدم چی به چیه :)) اما یه جا به این جملات ساده ولی پرمفهوم برخوردم، دیدم بد نیست اینجا هم بیارمش:
انگاره اصلی و کلیدی تئوری آشوب این است که:
در هر بینظمی، نظمی نهفتهاست به این معنا که نباید نظم را تنها در یک مقیاس جستجو کرد. پدیدهای که در مقیاس محلی، کاملاً تصادفی و غیر قابل پیشبینی به نظر میرسد چه بسا در مقیاس بزرگتر، کاملاً پایا و قابل پیشبینی باشد. [منبع]
هر بینظمی هم یه نظمی داره. شاید باید نوع نگاه کردنمونو عوض کنیم. شایدم اصلا نتونیم تو مقیاسِ درست قضیه رو ببینیم، ولی کافیه ایمان داشته باشیم همه چی سر جای خودشه و چیزی تصادفی نیست. (البته این برداشت شخصی منه :) )
نصف آبطالبیهایمان را خوردهایم، تا میآیم روی گوشیِ مامان عکسها را ببینم، خاله بهش زنگ میزند. میخواهد ببیند کجاییم و برگردد پیش ما. وقتی میرسد، میروم تا یک آبطالبی دیگر سفارش دهم. با عینک آفتابی میروم داخل بوفهی نسبتا تاریک که حالا تاریکتر هم به چشم میآید؛ حوصله ندارم برای یک دقیقه داخل آمدن عینکم را عوض کنم.
سه تایی مشغول خوردن آب طالبی و صحبت کردن شدهایم که یک پیرمرد و پیرزن که جای خالی دیگری پیدا نکردهاند میآیند سر میز ما. برایشان جا باز میکنیم که تا حد امکان در سایه بنشینند. به ما سه نفر و دو خانم دیگر سر میز گوجه سبز تعارف میکنند. یکی از آنها میگوید گوجه سبز دندانهایش را اذیت میکند. خوشحال میشوم که بالاخره یکی مثل من پیدا شده که به گوجه سبز علاقهی خاصی ندارد! با این حال تعارفشان را رد نمیکنم و یکی برمیدارم، رسیده است و دندان را اذیت نمیکند! چند میز آنطرفتر یکی شروع میکند به خواندن. دختری که گوجه سبز برنداشته بود، میگوید ابی میخوانند. پیرمرد چیزی به زنش میگوید و زن با خنده میگوید: «برو، برو پیش دوستهات!» خندهام میگیرد. عاشق این پیرمرد و پیرزنهایی هستم که با هم کوه میآیند. اصلا عاشق زوجهایی هستم که با هم کوه میآیند!
دوباره خودم و عینک آفتابیام میرویم داخل که آبطالبیها را حساب کنیم، اما این بار عینکم را برمیدارم. به هیبت تار فروشنده رو میکنم و میپرسم چقدر شده، و کارت را میدهم بهش. چیزی میپرسد که درست نمیشنوم. میپرسم: «چی؟» و در مقابل تمایل به گذاشتنِ عینک برای بهتر شنیدن مقاومت میکنم! سوالش را تکرار میکند و با فرض این که پرسیده «نقد نداشتین؟» میگویم: «نه.» تا کارت را بکشد، عینک را میزنم و چشمم از خرما و پنیر و گردوهای روی پیشخوان میرود بالاسر فروشندهها و یک پوستر پرسپولیس روی دیوار میبینم. صورت یکی از بازیکنان را بریده و از عکس جدا کردهاند. میپرسد: «رمز؟» فاصلهمان زیاد است و مجبورم دو تا عدد سال تولد را تقریبا داد بزنم! همانطور که کارت را پس میگیرم، کنجکاوی و جوِ دوستانهی بین آدمهای این بالا به خجالتم غلبه میکند و میپرسم: «اون کیه عکسشو جدا کردین؟!» پاسخش باز نامفهوم است و وقتی میبیند نشنیدهام واضحتر میگوید: «فرشاده، فرشاد!» آخ! فرشاد دیگر کیست؟ نمیشد طارمیای کسی باشد که بشناسمش؟! لبخندی مصنوعی میزنم و الکی سر تکان میدهم و از مغازه میدوم بیرون! سریع در گوشیام سرچ میکنم و میفهمم فرشاد احمدزاده را میگفته. به خودم میگویم: «تو که دیگه اندازهی قبل پیگیر فوتبال نیستی، نمیخواد وانمود کنی سرت میشه!»
پدر و باجناقش از راه میرسند و سوار تلهسیژها میشویم که برگردیم پایین. منظرهی تهران با قوطی کبریتهای خاکستریاش زیر پایمان است. چون آدمی نزدیکمان نیست که صدا مزاحمش شود، به خودم اجازه میدهم آهنگ بگذارم. مصرعِ «تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج» انگار برای همین منظرهی روبرو باشد، و آنجا که میخواند «این شهر خسته را به شما میسپارمش» فکر میکنم اگر روزی برای خداحافظی دنبال آهنگی بودم، این مناسب است! نه که غمگین باشم؛ خوشحالم و سبک، غمگینم و هیجانزده، یا شاید هیچ حسی ندارم. شاید این خاصیتِ از بالا -از دور- نگاه کردن به آن پایین و زندگی روزمره باشد... این بالا گوجهسبزها هم دندان را اذیت نمیکنند!
پ.ن. دیروز هم موفق شدم برم کوه! ولی این پست برشی بود از کوه رفتن خونوادگی یه ماه پیش. بیشترش رو همون موقع نوشته بودم ولی هی فرصت نمیشد کامل و پستش کنم. از دید کسی بخونیدش که گوجه سبز دوست نداره =)) و اگه یه وقتی رفتین بوفهی ایستگاه سرچشمهی توچال، یاد من بیفتین :دی
پ.ن۲. من نه به فاطمه اختصاری علاقهای دارم نه به همهی قسمتای شعرِ این آهنگ. ولی خب آهنگشو دوست دارم :)
دیروز یکی از فالورهای اینستام چند تا استوری گذاشته بود از بولت ژورنالی که درست کرده. (من فعلا تو تیر بیخیالش شدم.) از صفحهی جدول دنبال کردن عادتهاش هم عکس گرفته بود و یکی از مواردش «سعهی صدر» بود. رفتم باهاش صحبت کردم که خود من مثلا کتاب و زبان خوندن رو مثل شما داشتم چون میشد یه معیار دقیق گذاشت برای انجام شدنش. ولی شما یه همچین عادت رفتاری رو چطور میخوای بگی توی یه روز انجام دادی که علامتش بزنی؟ [اینو چی میگی؟ :دی]
جوابی که بهم داد تقریبا قانعکننده بود و خودمم به یه نتایجی رسیدم، ولی بیاین شما هم اگه دوست داشتین نظرتونو در این مورد بگین. دوست دارم بتونم یه کم جدیتر در مورد یکی دو تا از رفتارام (که همهش بابتشون عذاب وجدان میگیرم) حواسم رو جمع کنم و کنترلشون کنم.
+ دیشب خواب دیدم امتحان دینی و زبانم (!) که قرار بوده تو دو روز پشت هم باشن، افتادن تو یه روز و به فاصلهی نیم ساعت :| بعد روز امتحان نظرشون عوض شده و دوباره به همون شکل قبلی برگشته :| منم که حسابی از تغییر برنامهی اول قاطی کرده بودم هیچکدومو نخونده بودم، و الان از تغییر برنامهی دوم بیشتر قاطی کرده بودم و به هر کی میرسیدم توضیح میدادم که یعنی چه که امتحانا رو انداختن تو یه روز بعد دوباره برنامه رو عوض کردن، مگه موقع انتخاب واحد مشخص نبوده و این حرفا. تو کل خواب داشتم برا این و اون داستانو تعریف میکردم جای این که بشینم بخونم :| چقد منو یاد خودم انداخت :)) (مخصوصا تو این دو سه روز اخیر)
من اگه تو اینستاگرام هستم برا اینه که یکی از علایقم عکس گرفتنه و خب دوست دارم به اشتراک بذارمشون. اینو قبول دارم که خیلی وقته مسیر اینستا از یه شبکهی صرفا مخصوص اشتراکگذاری عکس فاصله گرفته. نه فقط از سمت کاربرا، بلکه اینو از ویژگیهای جدیدی که خود اینستا اضافه میکنه هم میشه فهمید.
من تلاشم اینه که تا جای ممکن از جوهایی که ایجاد میشه تاثیر نگیرم و همون علاقهمو دنبال کنم فقط. وقتمو تو پیجای زرد تلف نمیکنم، هر اتفاقی میفته نمیرم نظر بدم، حتی مدت زیادیه عکس غذا هم نمیذارم :))
این مورد یکی مونده به آخری گاهی میره رو اعصابم؛ این جَو که هر اتفاقی میفته همه فکر میکنن باید نظر بدن دربارهش. میخواد یه موضوع سیاسی باشه یا یه حادثه یا حرف یه سلبریتی. انگار که حتما باید خبردار شدنت از اون اتفاق و به دنبالش تاسف یا موضعت رو اعلام کنی! جالبتر وقتیه که ممکنه خیلیا خودشون نظری نداشته باشن، حالا یا حرف دیگرانو share میکنن که این باز خوبه، یا صرفا میان یه استوری یه کلمهای مرتبط میذارن. (آخه توییتره مگه؟) اینی که میگم شاید قضاوت درستی نباشه، ولی از این استوریها ناخودآگاه این برداشتو میکنم که طرف فقط خواسته بگه منم هستم.
از این نظر، خوبی بلاگستان اینه که چنین چیزی خیلی توش کمرنگتره (یا حداقل اینطور به چشم من اومده). سر هر اتفاقی همهی وبلاگا پر از مطلب مرتبط با اون نمیشه و اونایی هم که مینویسن حرف و نظر خودشونو دارن میگن و واقعا هم حرفی دارن برای گفتن.
اینا رو خیلی وقت بود تو ذهنم بود بنویسم و الزاما ربطی به پست دیشب نداره. در کل گفتم که اول از همه خودم حواسمو بیشتر از قبل جمع کنم، که بیش از حد تحت تاثیر جو هیچکدوم از این فضاها قرار نگیرم. چه اینستا چه وبلاگ چه هر جای دیگه. ؛-)
امروز که دیدم دوباره دارن صندلیا رو میچینن تو طبقات (بله من باز دانشگاه بودم :دی)، یادم افتاد فردا کنکوره! بعد یاد کنکوریهای اینجا افتادم که ماشالا تعدادشونم زیاده :)) یه عکس گرفتم میخواستم بذارم که با فضای جلسه آشنا شید مثلا :دی ولی فکر کردم خب که چی :))
بچهها برا همهتون آرزوی موفقیت میکنم. دعا میکنم حالتون امشب و فردا (یا فرداشب و پسفردا) قبل کنکور، سر جلسه و بعدش خوب باشه و ایشالا نتیجهی زحمتاتونو بگیرین ^_^ 🌹
راستی ولادت حضرت معصومه مبارک همگی باشه🌸، دخترا روز شما هم مبارک! ^_^ 💐
پ.ن. میخواستم غر بزنم از دست خانوم فضول و الکی دلسوز تو اتوبوس و اینکه موقع پیاده شدن افتادم کف اتوبوس :دی و اینکه از عصر چقد حالم گرفتهس. ولی خب که چی شب عیدی ؛-) دلتون شاد باشه الهی🌺
پیش اومده بگین اگه برمیگشتم به عقب فلان تصمیم رو میگرفتم؟ فلان حرفو نمیزدم؟ راه دیگهای رو میرفتم غیر از اینی که الان اومدم؟
خب به نظر من اگه به فرض به عقب برگشتن ممکن باشه، آگاهیمون از شرایط آینده همراهمون برنمیگرده. اون لحظهای که بوده عینا تکرار میشه با همون شرایط و دانش و هیجانی که اون موقع داشتیم. گول فیلمای علمی تخیلی رو نخوریم، نمیشه تقلب کرد و چیز اضافهای برد عقب.*
تنها چیزی که ممکنه اگه برگردیم به عقب تغییر کنه، اتفاقاتیان که شانسی میفتن. سکهای که یه بار خط اومده، ممکنه این بار شیر بیاد و شرایط رو عوض کنه. ولی مگه چند درصد اتفاقات شانسیان؟ زندگی فوتبال نیست که اول هر بازی شیر یا خط بندازیم. ما فکر میکنیم و براساس شرایط زمینو انتخاب میکنیم، یا شاید به حرف دلمون گوش بدیم، ولی هر چی هست انتخابامون (بالای ۹۹ درصد) شانسی نیستن.
پس شاید بهتر باشه جای اینکه حسرت گذشته رو بخوریم، رو الانمون تمرکز کنیم. اصلا بیا تصور کنیم از آینده برگشتیم جایی که الان هستیم و این بار باید تصمیم درستتری بگیریم.
خیلی چیزا اونطوری که میخواستم پیش نرفتن. ولی نمیتونم بشینم فقط بهشون فکر کنم. باید بلند شم یه کاری بکنم...
* میدونم که میشه یه جور شاید علمیتر هم به قضیه نگاه کرد و گفت آگاهی الانمون هم باهامون برمیگرده عقب. ولی من نخواستم اونطوری فکر کنم بهش :)