- فاطمه
- يكشنبه ۶ مرداد ۹۸
«نیتن، تو آخرین نویسندهی معروف این دههای –مردم هزار جور حرف میزنن. سوال من اینه که چرا دستکم به دیدن دوستای قدیمیت نمیری.»
ساده بود. چون نمیتوانست بنشیند پیش روی آنها و از اینکه آخرین آدم معروف دهه شده است شکوه و گلایه کند. چون تبدیل شدن به میلیونر بینوایی که درکاش نمیکنند واقعا موضوعی نیست که آدمهای باهوش بتوانند زیاد در موردش حرف بزنند. حتی دوستان. اتفاقا دوستان کمتر از همه، و بهخصوص وقتی نویسنده هم باشند.
زوکرمن رهیده از بند by Philip Roth
My rating: 2 of 5 stars
کتاب «زوکرمن رهیده از بند» داستان نویسندهایه -نیتن زوکرمن- که با چاپ کتابش یهو به شهرت رسیده و کلی طرفدار و مخالف پیدا کرده، و ضمنا به خاطر اینکه خیلیا برداشت کردن که داستان زندگی خودشو نوشته داره اذیت میشه. کتاب داره نوع مواجههی زوکرمن با این اتفاقات و برخوردهای مردم رو در کنار درگیریهای زندگی شخصیش (با زنها! و اختلافاتی که با پدرش داره) بیان میکنه، بهعلاوهی یه سری کنایههای سیاسی و اجتماعی (به خصوص که زوکرمن یهودی هم هست).
بعد از خوندنش فهمیدم این کتاب جلد دوم از یه چهارگانهس که تو همهشون شخصیت اصلی همین زوکرمنه. و انگار خیلیا معتقدن زوکرمن نمادی از خود فیلیپ راث هست و «زوکرمن رهیده از بند» هم یه جورایی داستان خود راثه بعد از چاپ یکی از کتاباش و مشهور شدنش.
خیلی طول کشید تا کتاب رو بخونم. با اینکه نسبتا روون بود جذبم نمیکرد که دوباره زود برم سراغش. پر از اسمهایی بود که قاطیشون میکردم و خیلیاشونم نمیدونستم شخصیتهای واقعیان یا داستانی. زیاد از این شاخه به اون شاخه میپرید و میرفت تو خاطرات و اتفاقات مختلف (البته به طور کلی با این موضوع مشکل ندارم) و نمیتونستم بفهمم قراره چیو دنبال کنیم. تازه تو فصل آخرش حس کردم داستان داره به یه جایی میرسه و جمع میشه (البته کلا کتاب چهار فصله).
(خطر اسپویل تو این پاراگراف!) دو ستاره دادم بهش توی گودریدز، یکیش فقط برا فصل چهار، اونجایی که پدرش داره میمیره و این میخواد یه حرفی بزنه و شروع میکنه از بیگبنگ و عظمت جهان هستی گفتن :)) در کل با فصل آخرش بیشتر از قبلیا ارتباط برقرار کردم. اون قضیهی رهیده شدن از بند رو اینجا بهتر میشد فهمید.
این یکی از اون دو تا کتابی بود که تو نمایشگاه کتاب، فروشندهی غرفهی نشر نیماژ بهم پیشنهاد داد. اون یکی «کفشدوزک» از دی.اچ.لارنس بود و از اونم زیاد خوشم نیومد. البته خوشحالم که الان از این دو تا نویسنده یه چیزی خوندم، ولی از این به بعد پیشنهادای اینطوری رو میذارم از کتابخونهای جایی گیر بیارم!
و در نهایت:
کافکا زمانی نوشت: «به عقیدهی من، باید فقط کتابهایی را بخوانیم که ما را میگزند و نیشتر میزنند. اگر کتابی که میخوانیم با ضربه به سرمان چشمانمان را باز نکند، پس چرا باید آن را بخوانیم؟»
اینم حرفیهها :)
سلام
امروز رفته بودم لپتاپ بخرم (قبلی دیگه داشت دار فانی رو وداع میگفت :( )، تو اون مدتی که منتظر بودم ویندوزشو بریزه مشتریهایی رو دیدم که شاید بشه برا هر کدوم یه داستان نوشت.
یه آقای میانسال اومد پرسید ساعت پشت ویترین هم asusـه؟ صاحب مغازه گفت آره ولی فروشی نیست. نمیدونم چرا دلم سوخت برا آقاهه :(
دو مورد پدر و مادر و پسر احتمالا دبستانیشون بودن که میخواستن برا بچهشون لپتاپ خفن بگیرن. دومی که عالی بود. داشتن دنبال لپ تاپ گیم میگشتن و اولش دست گذاشته بودن رو یه چیز خیلی گرون. پسره هم اصلا انگار تو باغ نبود، حالا شاید قبلا غرغرهاشو کرده بوده الان کارو سپرده بود دست پدر مادرش. ولی من بودم براش یه لپتاپ معمولی میگرفتم عوضش یه دوچرخه هم کنارش میگرفتم یه کم تحرک داشته باشه :/
یه آقای دیگه اومد برا دخترش که هنرستان گرافیک میخونه لپتاپ میخواست ولی دخترش همراهش نبود. مونده بود بین دو تا گزینه. من همهش حواسم بود فروشندههه چی داره میگه به این. اومده بود رو یکی از سیستمهای اینور، عکس مادربورد تو گوگل سرچ کرده بود که بگه هارد ssd کجا نصب میشه :/ البته بعدش توضیحای مفیدتری داد به آقاهه.
یه پدر و پسر دبیرستانی یا دانشجو هم اومدن با شکایت اینکه لپتاپ کار نمیکنه. طرف لپتاپو ریاستارت کرد درست شد! خوشحال شدم که زود مشکلشون حل شد ولی ناراحت شدم این همه راه اومده بودن :(
خلاصه شانس آوردم ویندوزم نصب شد وگرنه افسردگی میگرفتم. بیشترم به خاطر اون دو تا پسربچه که قراره کل تابستون بشینن پای لپتاپ بازی کنن :(
+ بیاین و وقتی دوستپسر یا شوهر اختیار میکنین (!)، یه ذره هوای دوستاتونم داشته باشین :) دیروز رفتم به دوستم (که سر کار میره و فقط آخر هفتهها میاد دانشگاه) میگم ناهار بخوریم؟ گفت که با دوسپسرش قراره ناهار بخورن. منم چیزی نگفتم و ناهارمو با دوست دیگهای خوردم. بعدم بچههای آزمایشگاهمون با هم رفتن و من چند ساعتی تنها بودم. تو این مدت اون دوستم خبری ازم نگرفت، منم بیخیال بودم. مشغول کارام شدم و بینشون میزمو مرتب کردم، چایی خوردم و گلدونا رو آب دادم، کتاب ملت عشق رو هم از میز بغلیم برداشتم حدود ۵۰ صفحهشو خوندم. بعد که اومدم برم خونه دیدم دوستم با دوسپسره و چند تا دیگه از بچهها وایسادن پایین بستنی دارن میخورن :| اینجا دیگه بیخیال نبودم ولی چیزی هم حال نداشتم بگم. فقط سلام و خدافظی کردم و رفتم :( آره خلاصه، اینگونه نباشین که خوشیاتون پیش کس دیگه باشه، کات که کردین برگردین پیش ما :))
۱) اول از همه این پست وبلاگ آقای سه نقطه رو اگه ندیدین، ببینین: اطلاعیه سومین سال کمپین کوله پشتی مهر.
۲) بعد از ده ماه دوری از میادین، دوباره دارم میرم باشگاه! و خب میدونین بدتر از بدندردِ بعد از جلسهی اول چیه؟ جلسهی دوم که باید با همون درد باز ورزش کنی :))
بعد میدونین بدتر از جوگیری جلسهی اول که میخوای همهی حرکاتو کامل بری چیه؟ جوگیری جلسهی دوم که نیم ساعت پیاده میری تا باشگاه و بعدشم دو ساعت با مترو و اتوبوس میای خونه :|
فقط دلم میخواد اونی که بهم گفت تو پیلاتس همهش میگیری میخوابی رو پیدا کنم =))) حالا اینطوری هم نگفته بود ولی تصورم این نبود که اینقد سنگین باشه، نابود شدم اصن :)) اینم بگم که حس میکنم سرم کلاه رفته، باشگاهِ دانشگاه تا همین چند وقت پیش به دانشجوها کلی تخفیف میداد تا ما اومدیم بریم کلا آزاد شده :/ بیتربیتا :(
۳) ملت غرغرویی شدیم کلا. پریروز تو اتوبوس، با وجود هندزفری تو گوشم شنیدم خانومی که نزدیکم نشسته بود داره به بغلیش میگه: شیراز داره بارون میاد، کردستان هوا سرد شده، اونوقت ما اینجا داریم میپزیم! خواستم بگم خانوم قبول دارم هوا خیلی گرمه، ولی همین که من سه و نیم بعدازظهر جرئت کردم برم خونه برا اینه که هوا یه کم ابری شده و خورشید مستقیم نمیتابه تو سرمون! بعد یه نگاه کردم دیدم یه شلوار ضخیم و گرم پوشیده :| خب آخه چرا؟ :/
۴) یه حرف هم در باب کامنتهای خصوصی و ناشناس: درک میکنم یه وقت ممکنه آدم بخواد بدون شناخته شدن نکتهای بگه یا انتقادی بکنه (مخصوصا وقتی با ادبیات زیبایی داره بیانش میکنه* :)) ) ولی وقتی کامنتتون یه صحبت عادی راجع به پسته، درک نمیکنم چرا بعضا خصوصی یا حتی ناشناس پیام میذارین. :)
* ضمنا من قبول دارم خیلی وقتا پستام صرفا تخلیهی ذهنیه و به درد کسی نمیخوره. اگر حس میکنید وقت ارزشمندتون اینجا تلف میشه اصلا ناراحت نمیشم اگه قطع دنبال کنید ;-)
چند روز پیش این مطلب رو میخوندم که در مورد افراد چند پتانسیلی (multi-potentialites) حرف میزنه؛ آدمایی که به زمینههای مختلف علاقه دارن و چند تا فعالیت رو همزمان جلو میبرن، یا ممکنه هر بار از یه کار خسته بشن برن سراغ یاد گرفتن یه کار دیگه. پیشنهاد میکنم شما هم بخونیدش، آخر مطلب یه ویدیوی تد هست اونم ببینید. احساس کردم از بعضی جهات منو داره میگه، البته میدونم با اطمینان نمیتونم بگم چون احتمالش هست در حال توجیه ضعفای دیگهای باشم، ولی به نظرم رسید تا حدی این مدلی هستم. هیچ وقت رشته یا کاری نبوده که خیلی زیاد بهش علاقمند باشم و بگم یا این یا هیچی (تو انتخاب رشتهی لیسانس اینقد نمیتونستم انتخاب کنم که آخرش دو تا رشته از چند تا دانشگاهو یکیدرمیون زدم ببینم چی درمیاد :دی). رشتهها و فعالیتهایی وجود داره که دلم میخواد اونقدر وقت داشته باشم که بتونم تو هر کدوم تا یه جایی برم ببینم چی به چین و کدوم جالبتر و بهدردبخورتره برام. هیچوقت نتونستم یه هدف واحد برا چند سال آیندهم تعریف کنم و بگم فقط برای رسیدن به این برنامهریزی میکنم. حتی گاهی فکر میکنم که اگه یه زمانی خواستم تمام وقت کار کنم، دو جا پارهوقت برم که تنوع داشته باشه!!
تو ویدیوهه میگه آدمهای چند پتانسیلی بهتر از بقیه میتونن ایدههای مختلف رو با هم ترکیب کنن (که همین باعث به وجود اومدن علوم بین رشتهای شده)، بهعلاوه سرعت یادگیریشون و همینطور تواناییشون در سازگار شدن با شرایط بیشتره. بعد میگه به شرطی این سه تا قابلیت محقق میشه که کسی تحت فشار نذاردشون که چرا رو یه کار تمرکز ندارن و هی از این شاخه به اون شاخه میپرن. به نظرم رسید این خیلی مهمه. که بتونیم این مدل شخصیت رو –چه خودمون چه تو اطرافیانمون- بپذیریم و سعی کنیم به یه مسیر درست هدایتش کنیم. حداقل نزنیم تو سرش که تو هیچی نمیشی :))
رفتم تو سایت همون خانومه توی ویدیوی تد، دیدم یه کوییز هم گذاشته. نتیجهش برا من این بود که mixed-style multipotentialite هستم! یه جایی وسط طیف! البته نمیدونم چقد تستش درست و کارشناسی شده هست، ولی خب جالب بود، یه ایدهی کلی به آدم میده.
بازم پیشنهاد میدم کل اون پست رو بخونید، من فقط از یه بخشش که بیشتر توجهم رو جلب کرد نوشتم.
بعضی روزا انگار با آدم سر لج دارن. امروز از اون روزا بود؛ برنامهها پشت هم کنسل میشدن یا درست پیش نمیرفتن. تیر خلاص چی بود؟ عصر اساماس اومد که سفر فردا لغو شده.
شما شاهد باشین، من این دفعه بدون این که دیگه منتظر دوستام بمونم تنهایی ثبت نام کرده بودم با تور دانشگاه برم یه طرفی، خودشون کنسل کردن :(
پ.ن. عوضش خوب شد نمایشگاه الکامپ رو رفتم. برام جذابه! این که سر چند تا از غرفهها (که یه کم به رشتهم و چیزایی که بلدم نزدیک بودن) بیشتر وایسادم و توضیح شنیدم و سوال کردم، باعث شد حس کنم یه چیزایی بارمه :)
پ.ن۲. ولی آقا، از تابستون فقط گرماش به ما رسیده :))
سلام
عکس زیر رو ببینید، پارادوکس جالبیه. اگه بخوایم بگیم یکیشون منظمه و یکی بینظم، به نظرتون کدوم به کدومه؟ :)
قبلا اسم تئوری آشوب (Chaos) رو شنیده بودم (حقیقتش اولین بار تو فیلمی به همین اسم!) ولی خیلی دنبالش نرفته بودم. این عکسه باعث شد دیروز یه کم برم دربارهش بخونم. و خب موضوع خیلی گستردهتر از این حرفاس. احتمالا عبارت «اثر پروانهای» به گوشتون خورده، که میگه بال زدن یه پروانه، میتونه باعث ایجاد طوفان تو یه جای دیگه از زمین بشه. اینم بخشی از نظریهی آشوبه.
نظریهی آشوب، سیستمهایی رو بررسی میکنه که نسبت به شرایط اولیهشون خیلی حساس هستن و نمیتونیم رفتار آیندهشونو بهطور قطعی پیشبینی کنیم، برا همین رفتارشون تصادفی به نظر میاد.
نمیخوام بحثو تخصصی کنم چون خودمم کامل نفهمیدم چی به چیه :)) اما یه جا به این جملات ساده ولی پرمفهوم برخوردم، دیدم بد نیست اینجا هم بیارمش:
انگاره اصلی و کلیدی تئوری آشوب این است که:
در هر بینظمی، نظمی نهفتهاست به این معنا که نباید نظم را تنها در یک مقیاس جستجو کرد. پدیدهای که در مقیاس محلی، کاملاً تصادفی و غیر قابل پیشبینی به نظر میرسد چه بسا در مقیاس بزرگتر، کاملاً پایا و قابل پیشبینی باشد. [منبع]
هر بینظمی هم یه نظمی داره. شاید باید نوع نگاه کردنمونو عوض کنیم. شایدم اصلا نتونیم تو مقیاسِ درست قضیه رو ببینیم، ولی کافیه ایمان داشته باشیم همه چی سر جای خودشه و چیزی تصادفی نیست. (البته این برداشت شخصی منه :) )
نصف آبطالبیهایمان را خوردهایم، تا میآیم روی گوشیِ مامان عکسها را ببینم، خاله بهش زنگ میزند. میخواهد ببیند کجاییم و برگردد پیش ما. وقتی میرسد، میروم تا یک آبطالبی دیگر سفارش دهم. با عینک آفتابی میروم داخل بوفهی نسبتا تاریک که حالا تاریکتر هم به چشم میآید؛ حوصله ندارم برای یک دقیقه داخل آمدن عینکم را عوض کنم.
سه تایی مشغول خوردن آب طالبی و صحبت کردن شدهایم که یک پیرمرد و پیرزن که جای خالی دیگری پیدا نکردهاند میآیند سر میز ما. برایشان جا باز میکنیم که تا حد امکان در سایه بنشینند. به ما سه نفر و دو خانم دیگر سر میز گوجه سبز تعارف میکنند. یکی از آنها میگوید گوجه سبز دندانهایش را اذیت میکند. خوشحال میشوم که بالاخره یکی مثل من پیدا شده که به گوجه سبز علاقهی خاصی ندارد! با این حال تعارفشان را رد نمیکنم و یکی برمیدارم، رسیده است و دندان را اذیت نمیکند! چند میز آنطرفتر یکی شروع میکند به خواندن. دختری که گوجه سبز برنداشته بود، میگوید ابی میخوانند. پیرمرد چیزی به زنش میگوید و زن با خنده میگوید: «برو، برو پیش دوستهات!» خندهام میگیرد. عاشق این پیرمرد و پیرزنهایی هستم که با هم کوه میآیند. اصلا عاشق زوجهایی هستم که با هم کوه میآیند!
دوباره خودم و عینک آفتابیام میرویم داخل که آبطالبیها را حساب کنیم، اما این بار عینکم را برمیدارم. به هیبت تار فروشنده رو میکنم و میپرسم چقدر شده، و کارت را میدهم بهش. چیزی میپرسد که درست نمیشنوم. میپرسم: «چی؟» و در مقابل تمایل به گذاشتنِ عینک برای بهتر شنیدن مقاومت میکنم! سوالش را تکرار میکند و با فرض این که پرسیده «نقد نداشتین؟» میگویم: «نه.» تا کارت را بکشد، عینک را میزنم و چشمم از خرما و پنیر و گردوهای روی پیشخوان میرود بالاسر فروشندهها و یک پوستر پرسپولیس روی دیوار میبینم. صورت یکی از بازیکنان را بریده و از عکس جدا کردهاند. میپرسد: «رمز؟» فاصلهمان زیاد است و مجبورم دو تا عدد سال تولد را تقریبا داد بزنم! همانطور که کارت را پس میگیرم، کنجکاوی و جوِ دوستانهی بین آدمهای این بالا به خجالتم غلبه میکند و میپرسم: «اون کیه عکسشو جدا کردین؟!» پاسخش باز نامفهوم است و وقتی میبیند نشنیدهام واضحتر میگوید: «فرشاده، فرشاد!» آخ! فرشاد دیگر کیست؟ نمیشد طارمیای کسی باشد که بشناسمش؟! لبخندی مصنوعی میزنم و الکی سر تکان میدهم و از مغازه میدوم بیرون! سریع در گوشیام سرچ میکنم و میفهمم فرشاد احمدزاده را میگفته. به خودم میگویم: «تو که دیگه اندازهی قبل پیگیر فوتبال نیستی، نمیخواد وانمود کنی سرت میشه!»
پدر و باجناقش از راه میرسند و سوار تلهسیژها میشویم که برگردیم پایین. منظرهی تهران با قوطی کبریتهای خاکستریاش زیر پایمان است. چون آدمی نزدیکمان نیست که صدا مزاحمش شود، به خودم اجازه میدهم آهنگ بگذارم. مصرعِ «تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج» انگار برای همین منظرهی روبرو باشد، و آنجا که میخواند «این شهر خسته را به شما میسپارمش» فکر میکنم اگر روزی برای خداحافظی دنبال آهنگی بودم، این مناسب است! نه که غمگین باشم؛ خوشحالم و سبک، غمگینم و هیجانزده، یا شاید هیچ حسی ندارم. شاید این خاصیتِ از بالا -از دور- نگاه کردن به آن پایین و زندگی روزمره باشد... این بالا گوجهسبزها هم دندان را اذیت نمیکنند!
پ.ن. دیروز هم موفق شدم برم کوه! ولی این پست برشی بود از کوه رفتن خونوادگی یه ماه پیش. بیشترش رو همون موقع نوشته بودم ولی هی فرصت نمیشد کامل و پستش کنم. از دید کسی بخونیدش که گوجه سبز دوست نداره =)) و اگه یه وقتی رفتین بوفهی ایستگاه سرچشمهی توچال، یاد من بیفتین :دی
پ.ن۲. من نه به فاطمه اختصاری علاقهای دارم نه به همهی قسمتای شعرِ این آهنگ. ولی خب آهنگشو دوست دارم :)
سلام
دیروز یکی از فالورهای اینستام چند تا استوری گذاشته بود از بولت ژورنالی که درست کرده. (من فعلا تو تیر بیخیالش شدم.) از صفحهی جدول دنبال کردن عادتهاش هم عکس گرفته بود و یکی از مواردش «سعهی صدر» بود. رفتم باهاش صحبت کردم که خود من مثلا کتاب و زبان خوندن رو مثل شما داشتم چون میشد یه معیار دقیق گذاشت برای انجام شدنش. ولی شما یه همچین عادت رفتاری رو چطور میخوای بگی توی یه روز انجام دادی که علامتش بزنی؟ [اینو چی میگی؟ :دی]
جوابی که بهم داد تقریبا قانعکننده بود و خودمم به یه نتایجی رسیدم، ولی بیاین شما هم اگه دوست داشتین نظرتونو در این مورد بگین. دوست دارم بتونم یه کم جدیتر در مورد یکی دو تا از رفتارام (که همهش بابتشون عذاب وجدان میگیرم) حواسم رو جمع کنم و کنترلشون کنم.
+ دیشب خواب دیدم امتحان دینی و زبانم (!) که قرار بوده تو دو روز پشت هم باشن، افتادن تو یه روز و به فاصلهی نیم ساعت :| بعد روز امتحان نظرشون عوض شده و دوباره به همون شکل قبلی برگشته :| منم که حسابی از تغییر برنامهی اول قاطی کرده بودم هیچکدومو نخونده بودم، و الان از تغییر برنامهی دوم بیشتر قاطی کرده بودم و به هر کی میرسیدم توضیح میدادم که یعنی چه که امتحانا رو انداختن تو یه روز بعد دوباره برنامه رو عوض کردن، مگه موقع انتخاب واحد مشخص نبوده و این حرفا. تو کل خواب داشتم برا این و اون داستانو تعریف میکردم جای این که بشینم بخونم :| چقد منو یاد خودم انداخت :)) (مخصوصا تو این دو سه روز اخیر)