نمیدونم اولین بار اسم مهدی شادمانی رو کجا دیدم. شاید تو همشهری داستان بوده ولی معمولا اونجا اسم نویسندهها برام بولد نمیشن. شایدم تو پیج یکی از همکارا و دوستاش که دنبال میکردم دیده باشم. به هر حال یادمه موقعی که پارسال کتاب کآشوب رو میخوندم، وقتی به روایت مهدی شادمانی رسیدم اولین بار نبود اسمشو میدیدم. جزو معدود نویسندههای آشنای اون کتاب بود برام.
میدونستم سرطان داره ولی خیلی پیگیر اخبارش نبودم. گهگاه که تو همون یکی دو تا پیج، خبری از بهبودی نسبی یا عیادتی که ازش کردن یا مصاحبهای که باهاش شده میشنیدم، میرفتم یه سر به صفحهی خودشم میزدم. بیشترین چیزی که تو نوشتههاش خطاب به خدا به چشم میومد شکرگزاریش بود.
امروز صبح دیدم یکی از همون پیجها، خبر رفتنشو گذاشته... شانس آوردم تو نمازخونه تنها بودم و مجبور نبودم جلوی اشکامو بگیرم. نمیدونم چرا اینقدر به هم ریختم، من که این آدمو زیاد هم نمیشناختم... خدا به خونوادهش صبر بده فقط...
آخرین پست اینستاش مال چند هفتهی قبله. خیلی غمانگیزه که کامنتای اول دعا برای سلامتیشن و یهو از امروز همهی کامنتا دعا برای شادی روحشه :(
رفتم روایتِ دوازدهمِ کآشوب رو دوباره خوندم. از ارادتش به حضرت علی اکبر گفته بود. چه روزی هم رفت، محرم رو پیش خودشونه ان شاء الله...
ببخشید. باید یه چیزی مینوشتم :(
پ.ن. لینک خبر
- فاطمه
- شنبه ۹ شهریور ۹۸