سلام

دیروز رفته بودم مرکز تحقیقاتی یه بیمارستان، دنبال یه استاد و دانشجوی سابق استاد خودم. سه سال پیش کارآموزیم رو هم همون‌جا می‌رفتم و حس خوبی داشت دیدن دوباره‌ی اون ساختمون. استاده با این که اومده بود تو دفترش نبود، منم دانشجوهه رو پیدا کردم و کلی درباره‌ی پایان‌نامه‌ش حرف زدیم و تقریبا فهمیدم می‌خوام چی کار کنم. 

اون وسط یه آقایی از همون شرکت اومد بیرون که خیلی چهره‌ش آشنا بود. جالب این که اونم یه لحظه طوری نگاه کرد انگار منم آشنام براش. ولی هر چی به ذهنم فشار آوردم یادم نیومد کجا دیدمش. نکته‌ی جالب دیگه این که یه وسیله‌ی پزشکی جدید دیدم تو یکی از اتاقا که ظاهرش شبیه اونی بود که ما سه سال پیش طراحی اولیه‌شو کرده بودیم. ولی از دختره که پرسیدم این چیه، یه چیز غیر از اونو گفت. فک کنم نامردا از طراحی ما استفاده کردن یه چیز دیگه ساختن :دی

ضمنا استاده هم آخرش نیومد :))

در ادامه‌ی روز یه فاز غمناکی داشتم! دوستم دیگه داشت برمی‌گشت شهرشون و کنار حرفای احساسی و اینا، یه مقدارم راجع به دغدغه‌ی این روزام* حرف زدیم.

بعد از اون همه دفاع و خدافظی، شب هم خونه‌ی یه دوستم بودیم چون می‌خواد شیش ماه بره مشهد برا کار شرکتشون. داشتیم بهش می‌گفتیم که آقا ما میایم مشهد پیشت و بچه‌ها جدی جدی داشتن برنامه‌ی سفر مجردی می‌ریختن و من حس می‌کردم هیچ تمایلی ندارم باهاشون برم. می‌دونم اینو قبلا هم گفتم، ولی هر بار تو این جمع قرار می‌گیرم حس می‌کنم فاصله‌م باهاشون بیشتر شده و دغدغه‌هاشون رو نمی‌فهمم. چندتاشون دائم درباره‌ی انواع عمل زیبایی و لیزر و چیزای دیگه‌ای که اسمشون رو هم نشنیدم حرف می‌زنن، و من نمی‌فهمم چرا هر چی آدما خوشگل‌تر می‌شن بیشتر حس کمبود می‌کنن تو این زمینه. (حس چنین عکسی رو پیدا می‌کنم گاهی :دی)

یه جا هم یکی از بچه‌ها داشت می‌گفت یه بار تپسی گرفتم طرف با I30 اومد دنبالم، من که اولین بار بود اسم این ماشینو می‌شنیدم، به شوخی گفتم مگه IC یه قطعه‌ی الکترونیکی نبود؟ :)) (بااامزززه‌ه‌ه :| ) یکی برگشت همچین چیزی گفت که اگه یه کم سرِتو از تو درس و کتاب بیاری بیرون با این چیزا آشنا می‌شی! منم گفتم مثلا تو که بلدی به کجا رسیدی؟ :) البته اون میشه گفت به جاهای خوبی رسیده، ولی اگه نمی‌گفتم خفه می‌شدم :))

خلاصه اینجوریاس. دوست دارم هرچند وقت یه بار ببینم‌شون، ولی سفر با جمع‌شون؟ حرفشم نزن.

* راجع به اون دغدغه‌م هم دلم می‌خواست حرف بزنم ولی سخته. در این حد بگم که دیدین یه وقتا از حرفا یا شوخیای یه آدمایی توی جمع اینطور برداشت می‌کنیم که وای انگار طرف می‌خواد بگه من چقد باحالم؟ دیدین گاهی چه حال‌به‌هم‌زن میشه این رفتار؟ هیچی دیگه، حس می‌کنم دقیقا خودم یه مدته چنین رفتاری پیدا کردم! :) با دوستم راجع به این قضیه و پیدا کردن نقطه‌ی تعادل صحبت کردیم. چیزای خوبی بهم گفت.