سلام

دیروز با سه تا از دوستای دانشگاه رفتیم کلکچال. هر بار یکی هست که خیلی وقته کوه نیومده و زود خسته می‌شه و بقیه اونو بهونه می‌کنن برا خستگی در کردن :دی این دوست شماره یک یه جا داشت می‌گفت دکمه‌ی غلط کردمش کجاس؟ که یهو یه خانومه برگشت گفت بگو دکمه‌ی ما می‌توانیمش کجاس! تو می‌تونی! و یه عالمه جملات انگیزشی از این دست. تهش من گفتم تازه ما خیلیم نمی‌خوایم بالا بریم، تا ایستگاه یک می‌ریم برا نیمرو! که خانومه گفت بوفه‌ی ایستگاه یک بسته‌س و صاحبش رفته کربلا، و دوست ما انگیزه‌هاش پودر شد و وا رفت :/

اینو من همین جا بگم که تا آخر مسیر ما این خانوم و شوهرش رو هی می‌دیدیم و ایشون هی با ما صحبت می‌کرد. جوری شده بود که آخرا دیگه می‌دیدیم‌شون فرار می‌کردیم :)) البته انگیزه دادن‌های اون بود که در نهایت باعث شد تا ایستگاه سه بریم :))

تو مسیر یه جا که ایستاده بودیم شروع کردیم از این صحبتای خاله زنکی :)) حرف رسید به یکی از بچه‌های دانشگاه که رفته نمی‌دونم سوئد یا سوئیس (همیشه اینا رو با هم قاطی می‌کنم :/ ) و با یه پسر اروپایی بور ازدواج کرده :)) داشتیم به شوخی یه سری هدف و رویا و آرزو ردیف می‌کردیم که تهش به این حرف دوست شماره دو رسید که مثلا بره سوئد یه یاروی بور هم باشه و با هم برن کوه، اون اسکی یاد این بده :)) چرت و پرتامون تموم شد و هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودیم که یه آقاهه که داشت از جلوی دوست شماره دو میومد پایین، پاش سر خورد و برا این که نیفته، تقریبا دوستمو بغلش کرد =)) یه ببخشیدی گفت و نمی‌دونم چطور اونقد سریع محو شدش :)) ولی دیگه ماها رو نمی‌شد جمع کرد از خنده =))

باز رفتیم بالا، یه جا یه آقایی از شونه‌ی خاکی راه (!) از سمت راست من ظاهر شد گفت ببخشید یه لحظه؟ گفتم نه :| (!) دوست شماره یک رو صدا کرد و شنیدم داشت بهش می‌گفت که اون خانوم (اشاره به دوست شماره سه) همراه شمان؟ خلاصه ظاهرا می‌خواست باش آشنا بشه، شرایطشم به دوستمون گفته بود و آخرشم بهش شماره داد که به دوست شماره سه بده :)

خلاصه به هر بدبختی‌ای که بود رسیدیم ایستگاه سه و املت زدیم و کلی به این ماجراها خندیدیم. بعدم باز با کلی بدبختی دیگه برگشتیم پایین. طبق معمول هم قرار گذاشتیم دیگه از این به بعد هر هفته بیایم :دی

برگشتنی که دیگه از هم جدا شده بودیم، من آخرین مسیر رو به جای اتوبوس گفتم تاکسی بگیرم. یه ماشین شخصی اومد منم نمی‌دونم، شاید چون خسته بودم و تاکسی نمیومد، سوار شدم. تاکسی‌های این مسیر اکثرا شخصین ولی این دیگه از ظاهر ماشین معلوم بود مسافرکش نیست :/ (حالا در حد هیوندای I30 هم نبودا :دی ولی پرایدم نبود دیگه!) پرسیدم کرایه چقدره و گفت مسیرمه و اینا. بعد شروع کرد کمی سوال پرسیدن و منم طبق تجربه‌ی مزخرفی که یه بار داشتم، خیلی کوتاه جواب می‌دادم. البته این یکی حس ناامنی نمی‌داد بهم، ولی خب سخته واقعا بخوای بفهمی طرف داره عادی باهات حرف می‌زنه یا مشکل داره :/ خلاصه یارو رو ول می‌کردی تا دم خونه‌مونم مسیرش بود :| ولی دیگه من کوچه‌ی بغلی پیاده شدم. وقتی مطمئن شدم رفته و راه افتادم، تو کوچه‌ی خودمون یهو ناخودآگاه زدم زیر خنده! آخه یهو به نظرم رسید این همه به اون دوستام خندیدیم، اینم اتفاق مسخره‌ی امروز من :/

نتیجه‌ی اخلاقی این که؛

یک: ظاهرا تو کوه سیگنالا قاطی میشن و قانون جذب اون بالا جوابای درب و داغونی میده :))

دو: دیگه یه کوهم نمی‌شه با خیال راحت دخترونه رفت :/