۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کوه» ثبت شده است

صعود؟

     اوایل اردیبهشت به پیشنهاد دوستی، تو یه گروه (تلگرامی) کوه عضو شدم که برنامه داشتن مرداد به دماوند صعود کنن. جفتمون جدی نبودیم ولی بدمون نمی‌اومد ببینیم برنامه‌شون چیه. فکر می‌کنم هر کسی که یه ذره کوهنوردی کرده باشه، هرچقدرم مثل من مبتدی باشه، بازم دوست داره یه بار بشه تا یه قله‌ای بالا بره. اینجور چیزا رو گاهی آدم طرفش نمی‌ره چون نمی‌دونه اصلا باید از کجا شروع کنه، ولی گاهی به سادگی باز کردن یه لینک، موقعیت اولیه‌ش جور می‌شه. منم یه دفعه داشتم خودم رو اول مسیر رسیدن به یه رویا می‌دیدم و اینجا بود که فرق هدف و رویا مشخص شد برام. وقتی رویاپردازی می‌کنی، فقط تصویر خودت رو بالای قله می‌بینی؛ با یه حس پیروزی و افتخار درونی، و در عین حال حس تحسین شدن! امشب بالای دماوند بودی؟ پس‌فردا می‌ریم اورست، کی به کیه! اما وقتی واقعا به انجامش فکر کنی، تازه شروع می‌کنی به دیدن مسیر. برنامه‌های دو و آمادگی جسمانی و صعودهای تمرینی. باز می‌ری تو فاز خیال و خودتو می‌بینی که تو تمرین دو از خیلیا جلو افتادی! بعد یه بار که رفتی پیاده‌روی، وسطش شروع می‌کنی به دویدن و بعد از یک دقیقه می‌بینی دیگه نفست درنمیاد! بالاخره یه کم واقع‌بین می‌شی. از اول هم معلوم بود به این راحتی نیست، دماونده‌ها! برا همینه که از اون گروه ۲۷۰ نفری که ۹۰ درصدشون حداقل یه عکس پروفایل تو کوه دارن، آخرش شاید چیزی حدود ۱۰ درصد به برنامه‌ی صهود نهایی می‌رسن.

     البته که فرق آرزو و هدف چیز مشخصیه، ولی لازمه گاهی موقعیتایی مثل این پیش بیاد که به وضوح بهت یادآوریش کنه.

پ.ن. دلم می‌خواست تا آخر بمونم و بفهمم چند نفر می‌شن، ولی اینقدر هیچی از عملکردم نفرستادم که از گروه حذف شدم :)))

اینستاگرام عکاس

+ نمی‌دونم چطوریه که صبح رو اینقدر خوب و با انرژی شروع می‌کنم، ولی از عصر به بعد انرژی‌های منفی همین‌جور جذبم می‌شن :/ (البته این پست در یک حال عادی نوشته شده.)

  • فاطمه
  • شنبه ۱۰ خرداد ۹۹

قانون جذب :))

سلام

دیروز با سه تا از دوستای دانشگاه رفتیم کلکچال. هر بار یکی هست که خیلی وقته کوه نیومده و زود خسته می‌شه و بقیه اونو بهونه می‌کنن برا خستگی در کردن :دی این دوست شماره یک یه جا داشت می‌گفت دکمه‌ی غلط کردمش کجاس؟ که یهو یه خانومه برگشت گفت بگو دکمه‌ی ما می‌توانیمش کجاس! تو می‌تونی! و یه عالمه جملات انگیزشی از این دست. تهش من گفتم تازه ما خیلیم نمی‌خوایم بالا بریم، تا ایستگاه یک می‌ریم برا نیمرو! که خانومه گفت بوفه‌ی ایستگاه یک بسته‌س و صاحبش رفته کربلا، و دوست ما انگیزه‌هاش پودر شد و وا رفت :/

اینو من همین جا بگم که تا آخر مسیر ما این خانوم و شوهرش رو هی می‌دیدیم و ایشون هی با ما صحبت می‌کرد. جوری شده بود که آخرا دیگه می‌دیدیم‌شون فرار می‌کردیم :)) البته انگیزه دادن‌های اون بود که در نهایت باعث شد تا ایستگاه سه بریم :))

تو مسیر یه جا که ایستاده بودیم شروع کردیم از این صحبتای خاله زنکی :)) حرف رسید به یکی از بچه‌های دانشگاه که رفته نمی‌دونم سوئد یا سوئیس (همیشه اینا رو با هم قاطی می‌کنم :/ ) و با یه پسر اروپایی بور ازدواج کرده :)) داشتیم به شوخی یه سری هدف و رویا و آرزو ردیف می‌کردیم که تهش به این حرف دوست شماره دو رسید که مثلا بره سوئد یه یاروی بور هم باشه و با هم برن کوه، اون اسکی یاد این بده :)) چرت و پرتامون تموم شد و هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودیم که یه آقاهه که داشت از جلوی دوست شماره دو میومد پایین، پاش سر خورد و برا این که نیفته، تقریبا دوستمو بغلش کرد =)) یه ببخشیدی گفت و نمی‌دونم چطور اونقد سریع محو شدش :)) ولی دیگه ماها رو نمی‌شد جمع کرد از خنده =))

باز رفتیم بالا، یه جا یه آقایی از شونه‌ی خاکی راه (!) از سمت راست من ظاهر شد گفت ببخشید یه لحظه؟ گفتم نه :| (!) دوست شماره یک رو صدا کرد و شنیدم داشت بهش می‌گفت که اون خانوم (اشاره به دوست شماره سه) همراه شمان؟ خلاصه ظاهرا می‌خواست باش آشنا بشه، شرایطشم به دوستمون گفته بود و آخرشم بهش شماره داد که به دوست شماره سه بده :)

خلاصه به هر بدبختی‌ای که بود رسیدیم ایستگاه سه و املت زدیم و کلی به این ماجراها خندیدیم. بعدم باز با کلی بدبختی دیگه برگشتیم پایین. طبق معمول هم قرار گذاشتیم دیگه از این به بعد هر هفته بیایم :دی

برگشتنی که دیگه از هم جدا شده بودیم، من آخرین مسیر رو به جای اتوبوس گفتم تاکسی بگیرم. یه ماشین شخصی اومد منم نمی‌دونم، شاید چون خسته بودم و تاکسی نمیومد، سوار شدم. تاکسی‌های این مسیر اکثرا شخصین ولی این دیگه از ظاهر ماشین معلوم بود مسافرکش نیست :/ (حالا در حد هیوندای I30 هم نبودا :دی ولی پرایدم نبود دیگه!) پرسیدم کرایه چقدره و گفت مسیرمه و اینا. بعد شروع کرد کمی سوال پرسیدن و منم طبق تجربه‌ی مزخرفی که یه بار داشتم، خیلی کوتاه جواب می‌دادم. البته این یکی حس ناامنی نمی‌داد بهم، ولی خب سخته واقعا بخوای بفهمی طرف داره عادی باهات حرف می‌زنه یا مشکل داره :/ خلاصه یارو رو ول می‌کردی تا دم خونه‌مونم مسیرش بود :| ولی دیگه من کوچه‌ی بغلی پیاده شدم. وقتی مطمئن شدم رفته و راه افتادم، تو کوچه‌ی خودمون یهو ناخودآگاه زدم زیر خنده! آخه یهو به نظرم رسید این همه به اون دوستام خندیدیم، اینم اتفاق مسخره‌ی امروز من :/

نتیجه‌ی اخلاقی این که؛

یک: ظاهرا تو کوه سیگنالا قاطی میشن و قانون جذب اون بالا جوابای درب و داغونی میده :))

دو: دیگه یه کوهم نمی‌شه با خیال راحت دخترونه رفت :/

  • فاطمه
  • شنبه ۱۳ مهر ۹۸

سفرنامه‌ی الموت

سلام

یه خوبی تنها سفر کردن اینه که مجبور می‌شی یه کم از لاک خودت بیرون بیای و با آدمای جدید ارتباط بگیری. البته اینجا منظورم از تنها سفر کردن، به تنهایی همراه یک تور سفر کردنه، بدون اینکه از قبل همراهی داشته باشی!

بله، بالاخره بعد از چند باری که یا خودم بی‌خیال می‌شدم یا سفر کنسل می‌شد، انجامش دادم! اونم با حال جسمی نسبتا بدی که از چند روز قبلش داشتم و البته خدا رو شکر روز سفر بهتر شده بودم. و الان می‌تونم بگم با وجود خستگی‌ای که داشت راضیم از خودم!

در ادامه، سفرنامه‌ی نه‌چندان مختصر (!) سفر یه روزه‌ی پنجشنبه ۱۷ مرداد، به قلعه‌ی الموت و دریاچه‌ی اوان در استان قزوین رو می‌خونید. :)

 

  • فاطمه
  • شنبه ۱۹ مرداد ۹۸

به شیرینی گوجه سبز!

نصف آب‌طالبی‌هایمان را خورده‌ایم، تا می‌آیم روی گوشیِ مامان عکس‌ها را ببینم، خاله بهش زنگ می‌زند. می‌خواهد ببیند کجاییم و برگردد پیش ما. وقتی می‌رسد، می‌روم تا یک آب‌طالبی دیگر سفارش دهم. با عینک آفتابی می‌روم داخل بوفه‌ی نسبتا تاریک که حالا تاریک‌تر هم به چشم می‌آید؛ حوصله ندارم برای یک دقیقه داخل آمدن عینکم را عوض کنم.

سه تایی مشغول خوردن آب طالبی و صحبت کردن شده‌ایم که یک پیرمرد و پیرزن که جای خالی دیگری پیدا نکرده‌اند می‌آیند سر میز ما. برایشان جا باز می‌کنیم که تا حد امکان در سایه بنشینند. به ما سه نفر و دو خانم دیگر سر میز گوجه سبز تعارف می‌کنند. یکی از آنها می‌گوید گوجه سبز دندان‌هایش را اذیت می‌کند. خوشحال می‌شوم که بالاخره یکی مثل من پیدا شده که به گوجه سبز علاقه‌ی خاصی ندارد! با این حال تعارفشان را رد نمی‌کنم و یکی برمی‌دارم، رسیده است و دندان را اذیت نمی‌کند! چند میز آن‌طرف‌تر یکی شروع می‌کند به خواندن. دختری که گوجه سبز برنداشته بود، می‌گوید ابی می‌خوانند. پیرمرد چیزی به زنش می‌گوید و زن با خنده می‌گوید: «برو، برو پیش دوست‌هات!» خنده‌ام می‌گیرد. عاشق این پیرمرد و پیرزن‌هایی هستم که با هم کوه می‌آیند. اصلا عاشق زوج‌هایی هستم که با هم کوه می‌آیند!

دوباره خودم و عینک آفتابی‌ام می‌رویم داخل که آب‌طالبی‌ها را حساب کنیم، اما این بار عینکم را برمی‌دارم. به هیبت تار فروشنده رو می‌کنم و می‌پرسم چقدر شده، و کارت را می‌دهم بهش. چیزی می‌پرسد که درست نمی‌شنوم. می‌پرسم: «چی؟» و در مقابل تمایل به گذاشتنِ عینک برای بهتر شنیدن مقاومت می‌کنم! سوالش را تکرار می‌کند و با فرض این که پرسیده «نقد نداشتین؟» می‌گویم: «نه.» تا کارت را بکشد، عینک را می‌زنم و چشمم از خرما و پنیر و گردوهای روی پیشخوان می‌رود بالاسر فروشنده‌ها و یک پوستر پرسپولیس روی دیوار می‌بینم. صورت یکی از بازیکنان را بریده و از عکس جدا کرده‌اند. می‌پرسد: «رمز؟» فاصله‌مان زیاد است و مجبورم دو تا عدد سال تولد را تقریبا داد بزنم! همان‌طور که کارت را پس می‌گیرم، کنجکاوی و جوِ دوستانه‌ی بین آدم‌های این بالا به خجالتم غلبه می‌کند و می‌پرسم: «اون کیه عکسشو جدا کردین؟!» پاسخش باز نامفهوم است و وقتی می‌بیند نشنیده‌ام واضح‌تر می‌گوید: «فرشاده، فرشاد!» آخ! فرشاد دیگر کیست؟ نمی‌شد طارمی‌ای کسی باشد که بشناسمش؟! لبخندی مصنوعی می‌زنم و الکی سر تکان می‌دهم و از مغازه می‌دوم بیرون! سریع در گوشی‌ام سرچ می‌کنم و می‌فهمم فرشاد احمدزاده را می‌گفته. به خودم می‌گویم: «تو که دیگه اندازه‌ی قبل پیگیر فوتبال نیستی، نمی‌خواد وانمود کنی سرت میشه!»

پدر و باجناقش از راه می‌رسند و سوار تله‌سیژها می‌شویم که برگردیم پایین. منظره‌ی تهران با قوطی کبریت‌های خاکستری‌اش زیر پایمان است. چون آدمی نزدیک‌مان نیست که صدا مزاحمش شود، به خودم اجازه می‌دهم آهنگ بگذارم. مصرعِ «تهرانِ وصله پینه شده با خطوط کج» انگار برای همین منظره‌ی روبرو باشد، و آنجا که می‌خواند «این شهر خسته را به شما می‌سپارمش» فکر می‌کنم اگر روزی برای خداحافظی دنبال آهنگی بودم، این مناسب است! نه که غمگین باشم؛ خوشحالم و سبک، غمگینم و هیجان‌زده، یا شاید هیچ حسی ندارم. شاید این خاصیتِ از بالا -از دور- نگاه کردن به آن پایین و زندگی روزمره باشد... این بالا گوجه‌سبزها هم دندان را اذیت نمی‌کنند!

‌‌

پ.ن. دیروز هم موفق شدم برم کوه! ولی این پست برشی بود از کوه رفتن خونوادگی یه ماه پیش. بیشترش رو همون موقع نوشته بودم ولی هی فرصت نمی‌شد کامل و پستش کنم. از دید کسی بخونیدش که گوجه سبز دوست نداره‌ =)) و اگه یه وقتی رفتین بوفه‌ی ایستگاه سرچشمه‌ی توچال، یاد من بیفتین :دی

پ.ن۲. من نه به فاطمه اختصاری علاقه‌ای دارم نه به همه‌ی قسمتای شعرِ این آهنگ. ولی خب آهنگشو دوست دارم :)

  • فاطمه
  • جمعه ۲۱ تیر ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب