سلام
یه خوبی تنها سفر کردن اینه که مجبور میشی یه کم از لاک خودت بیرون بیای و با آدمای جدید ارتباط بگیری. البته اینجا منظورم از تنها سفر کردن، به تنهایی همراه یک تور سفر کردنه، بدون اینکه از قبل همراهی داشته باشی!
بله، بالاخره بعد از چند باری که یا خودم بیخیال میشدم یا سفر کنسل میشد، انجامش دادم! اونم با حال جسمی نسبتا بدی که از چند روز قبلش داشتم و البته خدا رو شکر روز سفر بهتر شده بودم. و الان میتونم بگم با وجود خستگیای که داشت راضیم از خودم!
در ادامه، سفرنامهی نهچندان مختصر (!) سفر یه روزهی پنجشنبه ۱۷ مرداد، به قلعهی الموت و دریاچهی اوان در استان قزوین رو میخونید. :)
قرارمون پنجشبه شیش صبح طرفای انقلاب بود. منتظر اتوبوس بودم ولی وَنی که اومد نشون میداد تعدادمون کمه. اکثرا دختر بودیم؛ چهار نفر خانوادگیطور اومده بودن و به نظر میومد دوتاشون مامانای دو تا دخترا باشن. دو تا از دخترا خواهر بودن و به جز من ۴ تا دختر دیگه هم تنها اومده بودن. دو تا زوج هم همراهمون بودن. یکی از این زوجها سوری بودن و دختر چهار ماههشون رو هم با خودشون آورده بودن! البته تازه موقعی که سر صبحانه سر صحبت باز شد، از حرف زدنشون متوجه شدیم ایرانی نیستن. خانومه زبان و ادبیات فارسی میخونه اینجا، آقاهه رو نفهمیدم.
توی ون کنار یه دختره نشستم. صحبت که میکردیم رشته و دانشگاهمو پرسید و گفت “عه! برادرزادهی منم همونجاس و ارشده، آقای ایکس، میشناسی؟” خب من فقط یه آقای ایکس اونم به اسم میشناسم که بسیار فرد منفوریه! چون مسئول پروژهی دوستم بوده ولی موضوعشو پیچونده مقاله داده و دوستم مجبور شده موضوع پایاننامهش رو عوض کنه :| خلاصه گفتم آره فک کنم ولی نه به چهره. و بحثو پیچوندم :)) (امروز از دوستم که پرسیدم فهمیدم انگار اون این نبوده!)
کلا توی ون خیلی راحت نبود، و منم از شانس صندلیم افتاده بود روی چرخ و خوب نمیتونستم پامو دراز کنم. نابود شدم تو کل زمانی که تو ماشین بودیم :))
از قزوین که رد شدیم جاده باریک و پر پیچ و خم شد و نمیشد با سرعت رفت. ولی خیلی منظرهی قشنگی داشت. از یه جا به بعد هم رفتیم تو ابرا و یه جا راننده نگه داشت پیاده شدیم کلی عکس گرفتیم!
طرفای ظهر رسیدیم به الموت. یه صخرهی بزرگ جلومون بود. مسئول گروه اشاره کرد به یه چیز سفید نوک صخره، گفت اونو میبینید؟ تا اونجا باید بریم! :دی
من اینجوری بودم که خب حسن صباح رفته سختترین جای ممکن قلعه ساخته (یا حالا یه قلعهای رو گرفته) که کسی نتونه بره. ما چرا اصرار داریم بریم؟ :))
راه رو با یه سری پله مشخص کرده بودن که آدم از رو خاکا میرفت راحتتر بود اینقد که پلههاش ارتفاع داشتن :/ یه کم رفتیم تا رسیدیم به یه پیچ که دو تا خانوم نشسته بودن تو یه آلاچیق مانند، زیر سایه، سبزیهای کوهی و این چیزا میفروختن. کمی نشستیم اونجا استراحت کنیم چون تازه اول راه بود و بعد از این پیچ، کلی پلهی دیگه دیده میشد. بعد باز کلی رفتیم تا رسیدیم به درِ قلعه. و بعد از اینم همچنان کلی پله بود. خلاصه نگم براتون :))
بالاخره رسیدیم بالا. اینجا من و دو تا دیگه از بچهها از گروه جدا شدیم و زودتر رفتیم رو بام قلعه. با همچین منظرهای روبهرو شدیم:
بعد من برگشتم پیش گروه که به صحبتای راهنمای اونجا هم گوش بدم. خود قلعه چیز خاصی برای دیدن نداره، یه قسمتهایی رو کشف کردن ولی واردش نمیشه شد. راهنما نشونمون میداد که مثلا اونجا اصطبل یا کوچه بوده و توضیحایی میداد. کلی داربست و اینا هم زدن ظاهرا به قصد بازسازی، ولی انگار مدتیه همینجور مونده. من خیلی از تاریخ قضیه سر در نیاوردم ولی اینو فهمیدم که روایتای زیادی از حسن صباح و داستان این قلعه هست که معلوم نیست کدوم راسته کدوم دروغ :))
برگشتیم پایین و تو راه سر همون پیچ دوباره پیش خانوما نشستیم. من یه فنجون چای آویشن و نعنا و پونه گرفتم چون نمیشه بری کوه چای نخوری! به خاطر خوردن این چاییه معطل شدم و بقیه جلوتر رفتن. تنها راه افتادم پایین و این جزو لحظات خوبش بود، یه آهنگم گذاشتم برا خودم تا دورم خلوت بود. تا رسیدم جایی که بچهها نشسته بودن ناهار بخورن. رفتم پیش یه دختره که تو پایین اومدن هوای اون خانوم سوری رو داشت و البته یه تایمی اون بالا منم پیششون نشسته بودم. آقاهه برا ما دو تا هم نوشابه خرید و ما هم از ناهارمون بهشون دادیم.
دوباره سوار شدیم به سمت دریاچهی اوان (اینا بهش میگفتن اِوان ولی رو نقشه زده اُوان، حالا هرچی). رفتیم تا یه جا جاده خاکی شد. رانندههه یه کم رفت بعد ایستاد گفت این چه وضعشه و من لاستیکام ممکنه پنچر بشه و این حرفا. حالا ماشینای دیگه هی میرفتن چیزیشونم نمیشد. خانم لیدر میگفت اینجا همیشه آسفالت بوده تازه اینطوریش کردن من که نمیدونستم. خلاصه دعواشون شد :))
بالاخره راننده راه افتاد. آرومتر از قبل حرکت کردیم تا رسیدیم به دریاچه. قرار شد سر نیم ساعت برگردیم که از اونور دیر نشه و راننده هم بیش از این سگ نشه :)) بچهها گفتن بیاین قایق سوار بشیم. من اول ترجیح میدادم برا خودم برم دور دریاچه ببینم چی داره ولی قایقسواری هم خوب بود. یکی دو ساعت مونده بود به غروب و آفتاب اذیت نمیکرد. هوا خیلی خوب بود. کلی هم خزهی خوشگل کف آب پیدا بود. :) ضمنا قایقش پدالی بود و رکاب زدن این هفتهم هم جور شد! (سه هفته بود جمعهها میرفتم دوچرخهسواری)
بعد دیگه برگشتیم. نزدیک هفت از اونجا راه افتادیم و یازده گذشته بود که رسیدیم همون جایی که صبح سوار شده بودیم. توی راه فقط یه جا توقف کردیم که برامون کیک و آبمیوه گرفتن. بقیهشم اینقد همه خسته بودن که بیشترش تو سکوت گذشت. البته با چاشنی آهنگای درپیت راننده :)) و گاهی گریههای همسفر چهارماههمون ^_^ اولین سفرشو قطعا یادش نمیمونه ولی امیدوارم برای مامان باباش همسفرای خوبی بوده باشیم و بعدا براش خاطرههای خوبی از این سفر تعریف کنن. :)
پ.ن. جدا اگه تا آخرش خوندین دمتون گرم :) تازه از کلی جزئیاتش فاکتور گرفتم :))
+ فردا روز عرفهس، اگه یادتون بود برا منم دعا کنین :)