۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نکته‌ی اخلاقی!» ثبت شده است

قانون جذب :))

سلام

دیروز با سه تا از دوستای دانشگاه رفتیم کلکچال. هر بار یکی هست که خیلی وقته کوه نیومده و زود خسته می‌شه و بقیه اونو بهونه می‌کنن برا خستگی در کردن :دی این دوست شماره یک یه جا داشت می‌گفت دکمه‌ی غلط کردمش کجاس؟ که یهو یه خانومه برگشت گفت بگو دکمه‌ی ما می‌توانیمش کجاس! تو می‌تونی! و یه عالمه جملات انگیزشی از این دست. تهش من گفتم تازه ما خیلیم نمی‌خوایم بالا بریم، تا ایستگاه یک می‌ریم برا نیمرو! که خانومه گفت بوفه‌ی ایستگاه یک بسته‌س و صاحبش رفته کربلا، و دوست ما انگیزه‌هاش پودر شد و وا رفت :/

اینو من همین جا بگم که تا آخر مسیر ما این خانوم و شوهرش رو هی می‌دیدیم و ایشون هی با ما صحبت می‌کرد. جوری شده بود که آخرا دیگه می‌دیدیم‌شون فرار می‌کردیم :)) البته انگیزه دادن‌های اون بود که در نهایت باعث شد تا ایستگاه سه بریم :))

تو مسیر یه جا که ایستاده بودیم شروع کردیم از این صحبتای خاله زنکی :)) حرف رسید به یکی از بچه‌های دانشگاه که رفته نمی‌دونم سوئد یا سوئیس (همیشه اینا رو با هم قاطی می‌کنم :/ ) و با یه پسر اروپایی بور ازدواج کرده :)) داشتیم به شوخی یه سری هدف و رویا و آرزو ردیف می‌کردیم که تهش به این حرف دوست شماره دو رسید که مثلا بره سوئد یه یاروی بور هم باشه و با هم برن کوه، اون اسکی یاد این بده :)) چرت و پرتامون تموم شد و هنوز دو قدم بیشتر نرفته بودیم که یه آقاهه که داشت از جلوی دوست شماره دو میومد پایین، پاش سر خورد و برا این که نیفته، تقریبا دوستمو بغلش کرد =)) یه ببخشیدی گفت و نمی‌دونم چطور اونقد سریع محو شدش :)) ولی دیگه ماها رو نمی‌شد جمع کرد از خنده =))

باز رفتیم بالا، یه جا یه آقایی از شونه‌ی خاکی راه (!) از سمت راست من ظاهر شد گفت ببخشید یه لحظه؟ گفتم نه :| (!) دوست شماره یک رو صدا کرد و شنیدم داشت بهش می‌گفت که اون خانوم (اشاره به دوست شماره سه) همراه شمان؟ خلاصه ظاهرا می‌خواست باش آشنا بشه، شرایطشم به دوستمون گفته بود و آخرشم بهش شماره داد که به دوست شماره سه بده :)

خلاصه به هر بدبختی‌ای که بود رسیدیم ایستگاه سه و املت زدیم و کلی به این ماجراها خندیدیم. بعدم باز با کلی بدبختی دیگه برگشتیم پایین. طبق معمول هم قرار گذاشتیم دیگه از این به بعد هر هفته بیایم :دی

برگشتنی که دیگه از هم جدا شده بودیم، من آخرین مسیر رو به جای اتوبوس گفتم تاکسی بگیرم. یه ماشین شخصی اومد منم نمی‌دونم، شاید چون خسته بودم و تاکسی نمیومد، سوار شدم. تاکسی‌های این مسیر اکثرا شخصین ولی این دیگه از ظاهر ماشین معلوم بود مسافرکش نیست :/ (حالا در حد هیوندای I30 هم نبودا :دی ولی پرایدم نبود دیگه!) پرسیدم کرایه چقدره و گفت مسیرمه و اینا. بعد شروع کرد کمی سوال پرسیدن و منم طبق تجربه‌ی مزخرفی که یه بار داشتم، خیلی کوتاه جواب می‌دادم. البته این یکی حس ناامنی نمی‌داد بهم، ولی خب سخته واقعا بخوای بفهمی طرف داره عادی باهات حرف می‌زنه یا مشکل داره :/ خلاصه یارو رو ول می‌کردی تا دم خونه‌مونم مسیرش بود :| ولی دیگه من کوچه‌ی بغلی پیاده شدم. وقتی مطمئن شدم رفته و راه افتادم، تو کوچه‌ی خودمون یهو ناخودآگاه زدم زیر خنده! آخه یهو به نظرم رسید این همه به اون دوستام خندیدیم، اینم اتفاق مسخره‌ی امروز من :/

نتیجه‌ی اخلاقی این که؛

یک: ظاهرا تو کوه سیگنالا قاطی میشن و قانون جذب اون بالا جوابای درب و داغونی میده :))

دو: دیگه یه کوهم نمی‌شه با خیال راحت دخترونه رفت :/

  • فاطمه
  • شنبه ۱۳ مهر ۹۸

پایان ترم دو

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۱ تیر ۹۸

پیچش

نصف کسایی که می‌شناسم یا شمالن یا مشهد یا اصفهان یا هرمز یا کیش یا مالزی! :دی منم از دو سه روز پیش می‌گفتم چی کار کنم چی کار نکنم که امروز واقعا حس دانشگاه رفتن نیست به خاطر یه کلاس (با این که استاده گفته بود بیاین). قرار شد با همون دوست اون‌دفعه‌ای بریم یه فیلم دیگه ببینیم. (نهایت تفریح!) قرارمون حدود ساعت دوازده‌ونیم، یک بود تو باغ کتاب که به اکران ساعت سه برسیم. چون اصولا فیلمای جشنواره رو اگه همون روز بخوای بلیت بگیری باید کلی زودتر بری بشینی تو صف.

من حدود ۱۲ و ده دقیقه رسیدم و پرس‌وجو کردم فهمیدم تو باغ کتاب از این خبرا نیست و اکران‌ها فقط برای کساییه که از قبل بلیت گرفتن. وقتی بالاخره موفق شدم با دوستم تماس بگیرم گفت هنوز خونه‌س، نماز می‌خونه میاد. گفتم باشه من منتظرتم، بیا که تصمیم بگیریم سینمای دیگه‌ای بریم یا همین‌جا بچرخیم.

این وسط دو تا دختر دیگه اومدن همون سوالو درباره‌ی نمایش فیلما ازم پرسیدن و اونا هم مثل من ضایع شدن. :)) بعد با یه دختر دیگه که کنارم نشسته بود یه کم راجع به فیلمایی که رفتم دیدم صحبت کردم.

با فاصله‌ی کم از تماس قبلی، دوستم دوباره زنگ زد و گفت مامانم میگه کارت دارم و حالا که فیلم نیست نرو. پشت گوشی پوکر فیس شدم. بهش گفتم خب پس من چی کار کنم؟ :| یادم نیست دیگه چی گفتیم ولی عذرخواهی کرد و فکر کنم از لحن حرف زدنم متوجه شده که ناراحت شدم. در کل می‌دونم که خونواده‌ش یه کم به بیرون رفتناش گیر میدن، ولی نمی‌شد بهم برنخوره تو چنین موقعیتی!

زنگ زدم به مامانم که بیرون بود و داشت می‌رفت خرید، قرار شد بیاد دنبالم با هم بریم. :)) تو اون فاصله اول خواستم بشینم کتاب بخونم، ولی به‌جاش راه افتادم و عکس گرفتم و چند تا چیزی که دفعه‌ی پیش ندیده بودم رو دیدم. تنهایی برا خودم خوش بودم، هرچند حالم گرفته بود.

بیرون که رفتم بهم پیام داد که چی کار کردی؟ گفتم که هیچی دارم برمی‌گردم. (انتظار که نداشت بشینم اونجا شاید نظرش عوض شه؟) دوباره گفت خیلی شرمنده‌م ولی دیگه دلم نخواست جواب بدم.

تازه خوشم میاد بازم حاضر نبودم برم دانشگاه :)) شنیده‌ها حاکی از اینه که کلاس هم تشکیل شده، ولی خب که چی؟ کلاسی که شاید اصلا بهم نرسه. بی‌خیال.

از تعطیلات متنفرم. دلم می‌خواد زودتر سه‌شنبه بشه. بعدشم شنبه بشه. همه‌ش شنبه باشه اصن!

پ.ن. نکته‌ی اخلاقی این که سعی نکنید دانشگاهو بپیچونید وگرنه خودتون پیچیده می‌شید! :دی

پ.ن۲. فردا هم اگه حسش باشه میرم راه‌پیمایی که لج یه عده رو درآرم :)) (انگیزه‌ی عالی!)

  • فاطمه
  • يكشنبه ۲۱ بهمن ۹۷

دعوا

حتما شما هم این جمله رو شنیدین که میگه همیشه بعد از دعوا تازه جوابای مناسب به ذهنمون می‌رسه. حتی ممکنه تجربه‌ش هم کرده باشین! اما من یه مسئله‌ی دیگه هم دارم که الان با ذکر دو تا مثال و رسم شکل توضیحش میدم! (قبول، بیشتر هدفم تعریف کردن مثال دومه!)

نزدیک خونه‌ی ما یه خیابون هست که چراغ قرمز سر تقاطعش اکثر اوقات چشمک‌زنه. ما ملت غیور هم که اصولا حال نداریم از پل عابر استفاده کنیم، با توجه به اینکه سر این تقاطع کلی ماشین می‌خوان بپیچن و برا همین معمولا سرعتشون زیاد نیست، از همون خیابون رد می‌شیم! یه بار من اومدم طبق عادت رد بشم یه ماشینه سریع رد شد و آقای راننده داد زد که مگه نمی‌بینی قرمزه؟ تا من سرمو برگردونم چراغو چک کنم (که چشمک‌زن هم بود) یارو رفته بود. و من تا خونه اول ذهنم درگیر بود که چه جوابایی می‌تونستم بهش بدم، بعد درگیر این شدم که کاش یه جوری بفهمه اون بود که اشتباه گفت.

مورد بعدی دیشب پیش اومد. با دوستم می‌خواستیم یکی از فیلمای جشنواره رو بریم و دوستم یه ربع دیر رسید! تو تاریکی رفتیم صندلی‌مونو پیدا کنیم که دیدیم دو تا پسره نشستن سر جای ما. مسئول سالن اومد و چون بلیت دست ما بود اون دو نفرو بلند کرد که ظاهرا عقب سالن جای خالی بود نشستن همون جا. موقعی که داشتن رد می‌شدن یه چیزی تو مایه‌های "کارتون خیلی زشته" گفتن و دو تا دوست دیگه‌شونم که بغل ما بودن یه چیزی بهمون گفتن که من خیلی متوجه نشدم. بعد از فیلم اینا اومدن با دوباره گفتنِ "حالا شما فیلمو دیدین ولی کارتون زشت بود" و "بی‌خیال حاجی ما که اصن رفتیم تو وی‌آی‌پی نشستیم!" برن که دیگه ما جلوشونو گرفتیم که چی دارید میگید این بلیت خودمون بوده! حرفشون این بود که چهار تا بلیت گرفتن و دوتاشو گم کردن، بعدشم که ما با دو تا بلیت اومدیم ادعا کردیم جای ماست!

حالا من دیگه نمی‌دونم اگه اینا بیرون سالن بلیتو گم کردن چطوری راهشون دادن تو. اگه داخل سالن گم کردن، ما چطور اومدیم تو که بلیتای اینا رو برداریم! و اصلا جدای این حرفا من و یکی از اونا تو صف کنار هم بودیم و هم من دیدم که اون گفته بود چهار تا بلیت می‌خوام هم اون باید دیده باشه که منم کارت کشیدم. (چون اول کارت کشیدیم بعد بلیتای من و ایشون و یه خانوم دیگه رو با هم دادن.) ینی می‌خوام بگم شاید اصلا اشتباه از مسئول فروش بوده، حالا یا به اونا بلیت کم داده یا دو تا شماره صندلی رو تکراری نوشتن از قبل. ولی این چهار تا اصلا فرصت نمی‌دادن ما حرف بزنیم. خلاصه یه وضعی شده بود، وسط سالن ۶ نفر داشتیم سر هم داد می‌زدیم :)) و بعدش که رفتن من تازه به فکرم رسید از مسئول سالن بپرسیم قضیه چی بوده و آیا اینا بدون بلیت راه داده شدن؟ که اونم یه کم توضیح داد و بعدش گفت اگه همون موقع که بهتون تهمت می‌زدن منو صدا می‌کردین می‌رفتیم حراست. که خب ما اینقد عصبانی شده بودیم اون لحظه به فکرمون نرسید و اون آقا هم متوجهمون نشده بود.

بعد از این ماجرا دوباره کلی ذهنم مشغول این بود که چه جوابای بهتری می‌تونستم بدم، و بعدشم اینکه کاش اگه واقعا بلیتاشونو گم کرده بودن، متوجه بشن که به جز تهمتی که زدن احتمالای دیگه‌ای هم وجود داره!

خلاصه که (پیام اخلاقی!) هیچ‌وقت فکر نکنیم فقط ماییم که راست می‌گیم! همیشه به احتمالای دیگه هم فکر کنیم، به اون طرفم فرصت دفاع بدیم، شاید یه درصد ما داریم اشتباه می‌کنیم. موقع عصبانیت ذهن آدم درست کار نمی‌کنه ولی حداقل بعدش پیش خودمون یه کم از موضع حق‌به‌جانب بودن بیایم پایین. مرسی، اه!

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۸ بهمن ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب