در تاریکی می‌نشیند

سلام

پر از غر و این حرفا بودم‌ها! می‌خواستم بیام از تکلیفای عقب‌افتاده و ویس‌های گوش‌داده‌نشده و اون چند تا همکلاسی استرس‌دهنده بگم، ولی هم از حوصله‌ی شما خارجه، هم اینکه تازگی دچار شک و وسواس شدم که بعضی دوستان ممکنه اینجا رو بخونن :))

پس بریم یه کم راجع به کتاب "امواج سرخ" حرف بزنیم. (تو گودریدز نبود و سر اضافه کردنش به مشکل خوردم، فعلا از همون لینک طاقچه داشته باشیدش.)

فکر کنم اسم ایتالو کالوینو رو سرچ کرده بودم تو طاقچه که به این کتاب رسیدم. مجموعه‌ای از داستان‌های کوتاه از چند تا نویسنده‌س که محمد حیاتی ترجمه کرده. جالبه که از دو تا داستان خود کالوینو کمتر از بقیه خوشم اومد! ولی باعث شد با نویسنده‌ای آشنا بشم به اسم بروس هالند راجرز که قبلا اسمشو نشنیده بودم. دو تا داستان داشت تو این کتاب به اسم‌های "داداش کوچولو" و "پسر مرده‌ای پشت پنجره‌ات" که از جفتشون خوشم اومد. (این لینک رو پیدا کردم که توش یه ترجمه‌ی دیگه از داداش کوچولو گذاشته. کوتاه و جالبه، پیشنهاد می‌کنم بخونیدش.)

یه داستان جالب هم داشت از وودی آلن به اسم "تو کف" (!) که راوی داستان همه‌چیز رو با یه دید فیزیکی می‌دید. مثلا این تیکه‌ش رو ببینید:

جمعه از خواب پا شدم و از آنجا که عالم در حال بسط است، بیش از مدت معمول گشتم تا روبدوشامبرم را پیدا کنم.

یا این:

آنچه من از فیزیک می‌دانم این است که زمان برای مردی که در ساحل ایستاده نسبت به فردی که توی قایق است تندتر می‌گذرد - علی‌الخصوص وقتی مرد توی قایق با زنش باشد.  [ :)) ]

یه داستان دیگه‌ش هم "پدرم در تاریکی می‌نشیند" بود از جروم وایدمن، که پسره نگران پدرش بود که شب‌ها همه‌ش تو تاریکی می‌نشست و آخر سر معلوم می‌شد به این خاطره که زمان بچگیِ پدره، شب‌ها روشنایی نداشتن و این عادت کرده بوده به تاریکی :) (اینو هم اینجا پیداش کردم، دوست داشتید بخونید.)

جالبه که منم - عادت که نمی‌شه گفت دارم، ولی - گاهی وقتا شب‌ها چند دقیقه‌ای برا خودم می‌شینم تو تاریکی. ساکت و تاریک بودن یه حس آرامشی میده انگار به آدم.

بیشتر داستان‌های کتابش قشنگ بودن، ولی نفهمیدم معیار مترجم برا انتخاب‌شون چی بوده. چند وقت پیش یه مجموعه داستان کوتاه دیگه خوندم به اسم "گرگ‌ها باز می‌گردند" (اونو هم خودم تو گودریدز اضافه کردم!) که اونجا مترجم تو مقدمه توضیح داده بود این داستان‌ها از نویسنده‌های آلمانی هستن و قصدش اینه که با اون نویسنده‌ها و سبک نوشتن‌شون آشنامون کنه. ولی اینجا هیچ مقدمه‌ای (حداقل تو نسخه‌ی طاقچه) نبود و منم نتونستم ارتباطی بین نویسنده‌ها پیدا کنم.

همینا خلاصه! امیدوارم از حرفای معمولی روزمره مفیدتر بوده باشه :))

+ بار دومه موقعیتی پیش میاد که با کسی که همیشه جدی دیدمش و ذهنم الکی گنده‌ش کرده، تو یه موقعیت ضایعی برخورد پیدا کنم که اون ابهت کاذبش از بین بره! فقط از این خوشحالم که این نفر دوم، یکیه که قبلا جلوش یه سوتی ناجالب داده بودم و حالا امیدوارم رفتارِ به نظر خودم محترمانه‌م، اون رفتار قبلی‌مو جبران کرده باشه.

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۲ آذر ۹۸

هر کسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز

سلام. این پست درباره‌ی یه تئاتریه که رفتم. ممکنه یه کم اسپویل داشته باشه که زیادم مهم نیست چون اجراش تموم شده (البته انگار از دی‌ماه دوباره اجرا دارن). بیشتر هدفم از نوشتنش این بوده که خودم یادم بمونه تجربه‌ی این نمایش رو.

بعد از بهمن پارسال و اون آخرین قرار دو نفره با دوستم، با اینکه چند باری تو جمع‌ها دیده بودمش و خوب هم هستیم با هم، ولی به خودم گفته بودم دیگه از سمت خودم هیچ‌وقت بهش نمی‌گم بیا بریم بیرون. چند روز پیش یه استوری گذاشت که کی میاد بریم تئاتر «هر کسی یا روز می‌میرد یا شب، من شبانه‌روز». بدم نمی‌اومد از سجاد افشاریان یه تئاتر ببینم، برا همین اعلام آمادگی کردم و بلیت گرفتیم. پنجشنبه عصر، کمی از سه و نیم گذشته بود که خودمو از دانشگاه رسوندم پردیس تئاتر شهرزاد. تئاتر قرار بود ۴ شروع بشه و فکر می‌کنید دوست من کِی اومد؟ ۴ و ربع گذشته بود که پیداش شد :| (اینایی که سر قرار فیلم و تئاتر و اینجور چیزا دیر می‌رسن همیشه باعث استرسم می‌شن.)

البته که سر موقع هم در سالن رو باز نکرده بودن؛ چند دقیقه‌ای بود که مردم داشتن می‌رفتن داخل که دوستم رسید. تو اون فاصله من برا خودم می‌چرخیدم. یه سری نشسته بودم رو نیمکت کنار دو تا آقای مسن که دیدم یه آقای جوون اومد به وسطیه گفت میشه باهاتون یه عکس بگیرم؟ خودمو کشیدم کنار که نیفتم تو عکس مردم، و هر چی دقت کردم نفهمیدم طرف کی می‌تونه باشه. با خودم فکر می‌کردم الان اگه ازش بپرسم «ببخشید شما چهره‌ی شناخته‌شده‌ای هستین؟» چی ممکنه بگه :)) یه کم بعد رفتم ببینم رو اون استندی که دم در گذاشتن بروشور تئاترو پیدا می‌کنم یا نه، آخه من دوست دارم بروشور تئاترایی که میرم رو نگه دارم. ولی دیدم برا این تئاتر چیزی نیست. کمی بعد دیدم یه آقاهه که دستش بروشور هست از یکی می‌پرسه شما برا این تئاتر اومدین؟ اون گفت آره، و اینم یه دونه بهش داد. منم دقت کردم دیدم هنوز دستش دو تا هست، یکی رو ازش گرفتم :)) خلاصه گذشت تا این که دوستم اومد و رفتیم داخل، و دیدم موقع ورود هم بروشور می‌دادن اگه یه کم دندون رو جیگر می‌ذاشتم :دی من دیگه نگرفتم ولی دیدم دوستم برام گرفته.

همین‌طور که جمعیت داشتن صندلیاشونو پیدا می‌کردن یکی از بازیگرا* داشت یه آهنگ جنوبی می‌خوند. تا بالاخره همه نشستن و بقیه بازیگرا وارد شدن و شروع کردن به یه اجرای طولانی از حرکات غیر موزون با آهنگی که پخش می‌شد. وقتی دیگه حسابی داشت حوصله‌م سر می‌رفت و فکر می‌کردم این قراره چه مفهومی داشته باشه، بالاخره یه چیزی شروع شد. تئاترش از این تعاملی‌ها بود و من بار اولم بود تئاتر این شکلی می‌دیدم. مثلا یه جاش گفتن این پسره دوست داره تو مهمونیا با یکی برقصه! بعد پسره به سمت تماشاچی‌ها گفت لطفا شماره‌ی روی بروشورهاتون رو نگاه کنید! فلان شماره کیه؟ هیچی آقا، رندوم شماره صدا می‌کرد که یکی بیاد باهاش برقصه و اون وسط شماره‌ی منم خوند =)) (اون بروشوری که اول گیرم اومد شماره نداشت و من با اینکه دو تا برگه داشتم به اندازه‌ی بقیه شانس داشتم! :دی) خلاصه که هیشکی نرفت، آخرش یه آقاهه رو از ردیف جلو بلند کرد رفتن یه دور الکی زدن :)) یه جای دیگه هم همه شروع کردیم با بازیگرا آهنگ طلوع من** رو خوندیم. (که من خیلی هم مسلط نبودم البته!)

موضوع تئاترش رو دقیق نفهمیدم چیه، خیلی از دغدغه‌های این روزای همه‌مون رو در قالب چند تا داستان گذاشته بود کنار هم؛ رابطه‌ها، رفتن‌ها، مهاجرت، سیاست، اوضاع اجتماعی. یه جا یه نفر از تماشاچی‌ها رو بردن روی صحنه و ازش چند تا سوال پرسیدن راجع به قانون و این چیزا. اینقد خانومه مسلط حرف می‌زد (حتی وقتی می‌خواست بگه “نمی‌دونم”!) که من شک کردم از خودشون باشه. آخرای نمایش این بار دیدم که پسره اومد تو ردیفای جلو در گوش چند نفر چیزی گفت و آخرش یکی باهاش رفت رو صحنه. ولی این بار دو نفری که رفتن، لازم نبود حرف خاصی بزنن و فقط سجاد افشاریان برا اونا حرف می‌زد.

تئاترش از این جهت که من رفته بودم کمی حالم و فکرم از دغدغه‌های این روزای خودم و اطرافم عوض بشه (با وجود اینکه می‌دونستم تئاتر کمدی نیومدم مثلا!) یه کم حال‌گیری بود چون دقیقا حرفش همون چیزا بود. خیلی جاهاش می‌خندوند و خیلی جاها اشک درمی‌آورد. البته دیالوگ‌های قشنگی داشت که دلم می‌خواد بشه یه جوری متن نمایشنامه‌شو گیر بیارم. یه بخش‌هایی‌شم قاطی دیالوگا ذکر و خوندن اذان و این چیزا داشت که هم قشنگ بود هم گیج‌کننده که بالاخره منظورش چه عشقیه الان. که از یه جا به بعدم دیگه به نظرم جالب نیومد.

شاید جالب‌ترین جاش اونجایی بود که پسره برگشت گفت «همه گوشیاتونو دربیارید برید تو اینستاگرام، این پیجی که میگم، و لایو رو باز کنید!» چند تا از بازیگرا که از صحنه رفته بودن بیرون، رفته بودن تو خیابون و همزمان که تئاتر رو صحنه در جریان بود می‌تونستیم این بخش دیگه رو از تو لایو ببینیم. اونم دقیقا یه کم بعد از گفته شدن همچین دیالوگی که «شما همه‌تون سراتون تو گوشیاتونه»! خیلی چیز عجیبی شده بود، صداهای توی لایو سالن رو پر کرده بود و این که صدای گوشیا هماهنگ نبودن باحال‌ترش کرده بود. باحال بود، ولی نه درست فهمیدم چی رو صحنه گذشت نه تو اون درگیری خیابونی. که شاید کنایه‌ی خوبی بود به این که حواسمون به گوشیامون بود و نفهمیدیم اون بحث روی صحنه در مورد قانون به کجا رسید! (بعد از کلی گشتن تو کامنتا، هنوز نتونستم بفهمم اون یه هفته‌ای که نت قطع بود این بخش لایو رو چی کار کردن.)

من آخرشم نتونستم اون چند تا داستان و موضوع مطرح شده رو خوب به هم وصل کنم. از طرفی یه مقدار فاز منفی و ناامیدیش هم زیاد بود. که خب تهش با چند تا جمله و این صحنه‌ای که می‌خوام بگم یه کورسوی امیدی دادن: یه خانومه جزو بازیگرا بود که رو ویلچر میومد و تو دیالوگای اولش یه همچین جمله‌ای گفت: «من دارم تمرین ایستادن می‌کنم.» آخرای نمایش باز اومد و گفت «من دارم تمرین ایستادن می‌کنم. رکورد دیشبم ۲۲۰ ثانیه بود.» بعد دو تا از بازیگرا کمکش کردن بلند شه و با واکر بایسته، شروع کردن شمردن و ازمون خواستن همراهی‌شون کنیم. باورم نمی‌شه ولی فکر کنم سه چهار دقیقه‌ای ایستادیم و تا ۲۳۳ یا ۲۳۶ شمردیم! حتی اگه بازیش بود هم چیز تاثیرگذاری بود. (همه تمرین ایستادن کردیم!)

در کل از لحاظ موضوع خیلی تئاتره رو دوست نداشتم، ولی بازی‌هاشون خوب بود (مخصوصا خود سجاد افشاریان) و اون تعاملی بودنش هم تجربه‌ی جدید و جالبی بود. خیلی وقت بود تئاتر نرفته بودم و یادم رفته بود چقد تئاترای متفاوت هر بار می‌تونن شگفت‌زده‌م بکنن. واقعا ناراحتم که تئاتر چیز گرونیه و نمی‌شه همه‌شون رو رفت :/

* محمد لاریان، خواننده‌ی گروه سیریا. این آهنگو هم دیشب ازشون پیدا کردم و خوشم اومد:

🎧 گروه سیریا - شعر یادُم رَ...

** من ورژن محسن نامجو رو گوش داده بودم، ولی گویا سیاوش قمیشی خونده اول.

  • فاطمه
  • شنبه ۹ آذر ۹۸

همین‌جور تپه‌س که دارم فتح می‌کنم!

سلام. امیدوارم که خوب باشین :)

من معمولا هر وقت از این اتفاقای اجتماعی - سیاسی میفته، از بحثایی که درباره‌ش پیش میاد فراری‌ام. حتی تو اتفاقای با مقیاس کوچیکتر هم حوصله‌ی توییت / پست / استوری گذاشتن یا کامنت دادن و بحث کردن درباره‌ش رو ندارم. معنیش فراری بودنم از اصل موضوع نیست، قبول دارم که باید صحبت و فکر و تحلیل بشه و منم نظرای خودمو دارم. ولی این که این روزا تا هر جا می‌شینیم یه سری حرفای تکراری زده می‌شه که بیشترش غرغرهای ناشی از خوندن کانال‌های تلگرامی (البته تا وقتی وصل بود!) یا بحثاییه که صرفا جهت قانع کردن طرف مقابل راه میفتن، اگرچه اجتناب‌ناپذیره ولی فرسایشی و رو اعصاب هم هست.

مثلا یکشنبه، دو تا از دوستام داشتن نظرشونو راجع به شلوغی‌های شنبه می‌گفتن. با بعضی حرفاشون موافق بودم و با بعضی مخالف، و انگار بین‌شون فقط من بودم که شب قبل دو سه ساعت تو ترافیک گیر کرده بودم، ولی اصلا حوصله‌ی شرکت تو بحث‌شون رو نداشتم. (تو روزهای بعدی هم بیشتر شنونده‌ی این صحبتا بودم.) بعدازظهرش خواستم زود بیام خونه، ولی هم می‌ترسیدم باز یهو شلوغ شه، هم حوصله‌ی گوش دادن به حرف ملت تو اتوبوس و تاکسی رو نداشتم! فکرم مشغول صد تا چیز بود و در واقع حوصله‌ی هیچی رو نداشتم. گفتم من که همیشه می‌خواستم این قسمت اول مسیرو پیاده امتحان کنم، امروز که هوا بد نیست پیاده برم. کمترین فایده‌ش اینه که جسمم هم خسته میشه و میرم خونه می‌خوابم فقط. (و بله، یک ساعت و ربع پیاده رفتم و تهش که سینه‌خیز خودمو رسوندم ایستگاه بی‌آرتی برا طی مسیر دوم، یه جوری خوشحال بودم انگار قله فتح کردم!)

دوشنبه فهمیدم بچه‌ها تو دانشگاه تونستن با کابل شبکه به اینترنت (منظور اینترنت جهانیه!) وصل بشن. دیروز تبدیل LAN به USB رو بردم و صبح تونستم چند دقیقه‌ای وصل بشم. (اینجا هم حس فتح قله داشتم!) چند جا رو چک کردم و به دو تا از دوستایی که خارج از ایرانن پیام دادم. شاید حس کردم که احتمالا الان راه ارتباطی آسونی با آشناهاشون ندارن و حالا که من وصلم خوبه یه سلامی بکنم. در کل فکر کنم بی‌جنبه بازی درآوردم؛ چون تا قبل از ساعت ۹ که برم کلاس، نت شبکه هم به سرنوشت وای‌فای دچار شد. :|

ظهرش تو نمازخونه یه اطلاعیه دیدم که نوشته بود فلان ساعت، فلان‌جا تجمع کاملا مسالمت آمیز خواهیم داشت. (به زمان اعلامیه دادن برگشتیم :دی) با دوستم صرفا رفتیم ببینیم چه خبره و چقد مسالمت‌آمیزه، دیدیم هنوز هیچی نشده رفتن سمت بوفه و بعدم پراکنده شدن :| :)) البته تو بخشای دیگه‌ای از دانشگاه تجمع و اینا شده بود ولی سمت ما آرومه.

نشستم یه لیست از کارام که بدون نت هم می‌شه انجام داد نوشتم و چندتاشون رو انجام دادم. ولی باز امروز وسط حل تکلیفام لازم می‌شد یه چیزایی رو سرچ کنم. به موقع این سرویس رو پیدا کردم. (لازمه بگم بار اول که ازش استفاده کردم بازم حس فتح قله داشتم؟!)‌ چیز خوبیه، البته الان بنا به دلایلی که تو پستای جدیدترشون توضیح دادن یه کم محدود شده.

چقد حرف زدم. ولی دارم فکر می‌کنم چقد خوبه بیان و این جمع رو داریم، می‌تونیم کمی از هم خبر بگیریم و این چیزا :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۹ آبان ۹۸

گزارش (دو) هفتگی!

 ۱) دیروز از حرف چند تا از بچه‌ها فهمیدم کیفیت نسبتا خوب فیلم جوکر اومده، ازشون گرفتم و شب نشستم دیدم. آقا خیلی خوب بود. خیلی خوب و اعصاب خورد کن بود! شصت بار وسط فیلم اشکم دراومد :/ آخرشم خیلیی جالب تموم شد! کلی هیجان‌زده شدم از دیدنش. حیف که می‌خوام اسپویل نکنم!

۲) دوشنبه یه امتحان میانترم دادم که باعث شد کلا نسبت به درسای مرتبطش از ترم سه کارشناسی تا الان شک کنم که چطور اینا رو پاس می‌کردم :/

۳) ترکیبی از حس حسادت و خوشحالی دارم برای دوستم. خیلی هم حسادت یا غبطه یا حسرت نیست، نمی‌دونم چیه. همیشه از نظرم خیلی موفق بوده و حالا یه چیز خوب دیگه هم براش اتفاق افتاده. البته من تازه فهمیدم و متعجبم چطور این همه مدت هیچی نگفته بود. قبلا بیشتر حسادت می‌کردم بهش. متاسفانه بعضی آدما ناخودآگاه پز چیزایی که دارن رو میدن. می‌فهمی از عمد نیست ولی بازم ناراحت میشی. اون چیزی که بهش میگم حسادت شاید از اینجا میاد، از این زیاد اشاره کردن به بعضی چیزا از جانب خودش، اسم مناسب‌تری پیدا نکردم براش. ولی دیگه یاد گرفتم کی توجه کنم کی نه. این که به جایی رسیدم که می‌تونم بگم براش خوشحالم، خوبه.

۴) شما تو جیب کاپشناتون پول پیدا می‌کنین واقعا؟ من صبح یه نصفه آدامس پیدا کردم، هنوز خر کیفم!

۵) چند روز پیشا تو نمازخونه داشتم سعی می‌کردم بخوابم، سر و صدا زیاد بود و فکرم هم مشغول. گفتم بذار گوسفند بشمارم :دی بعد یهو با این واقعیت روبرو شدم که چون به پهلو خوابیدم راستای حرکت گوسفندا عوض شده :/ ببینید، فرض کنید گوسفنده داره اینطوری می‌پره و رد می‌شه. من اگه صاف نشسته باشم اینطوری می‌بینمش. ولی اگه کج باشم راستای زمین و حرکت گوسفنده، نسبت به راستای خط بین چشمای من زاویه پیدا می‌کنه! بعد من دیدم چون خودم به پهلواَم، اینا رم دارم تو مغزم کج می‌بینم نسبت به زمین. خیلی مسخره‌س و خودمم نفهمیدم چی شد. ولی اون موقع حس کردم گردنم درد گرفته از این فکر :/ و طبیعتا خوابم هم نبرد دیگه :|

۶) یه دوستی هم دارم فاخرترین کنسرتی که تا حالا رفته کنسرت بهنام بانی بوده. بعد چند شب پیش لایو گذاشته بود از کنسرت شیلر تو تهران :((

۷) چند تا از دوستای دانشگاهم هفته‌ی پیش منو با لطایف‌الحیلی کشیدن پارک لاله (البته اگه از خودشون بپرسین می‌گن با بدبختی آوردیمت!) و سورپرایزم کردن. شب جالبی بود (البته پارک لاله شب‌ها اصن مناسب نیست :/) مخصوصا اون قسمتش که یه گوشه پیدا کردیم نشستیم زمین، جعبه‌ی کیک رو باز کردیم به عنوان بشقاب و همه ریختیم سر کیک :دی همینقدر لاکچری! تو روزای بعد از دهن دو تاشون پرید که کادوت مونده هنوز و چون فلانی می‌خواست برگرده اصفهان سورپرایزتو زودتر برگزار کردیم. الان یه هفته‌س منتظر کادوام، خب چرا می‌گین به آدم؟ :))

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۳ آبان ۹۸

سفرنامه‌ی مشهد

۰) سلام. بالاخره اومدم که این پست سفرنامه‌طور رو کامل کنم و بذارمش! دلم می‌خواست یه قسمتاش رو به جز دفترم اینجا هم بنویسم، مخصوصا که به نوعی اولین سفر تنهاییم بود و اینکه مقصدش مشهد و همزمان با روز تولدم بود در کل حس خوبی می‌داد. (اینم بگم که در حالی که امسال همه حواسشون به ۹۸/۸/۸ بود، تولد من به طور متقارنی ۹۸/۸/۹ بودش :دی) من اونجا رفتم پیش دوستم و شخصیت‌هایی که اون چند روز می‌دیدم عبارت بودن از دوستم، مامانش، و دخترخاله‌ش که همسن مامانش بود تقریبا! این شخصیت‌ها در ادامه با همین اسامی “دوستم”، “مامانش” و “دخترخاله” توی متن اومدن!

یه مقدار طولانی شده، هر چند قسمتشو که حال داشتین بخونین :))

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۱ آبان ۹۸

۱۹۱

سلام

از وقتی از مشهد برگشتم خیلی درگیر بودم ولی سفرنامه‌شو به زودی می‌نویسم. به جز یه سری خاطرات یادم باشه درباره‌ی تجربیاتی که داشتم و چیزایی که در مورد خودم کشف کردم هم بنویسم.

۱) از جمله‌ی درگیری‌هام این بود که دیشب بعد از مدت‌ها، به خاطر تکلیفی که باید تا ۱۲ شب تحویل می‌دادیم تا ساعت ۹ دانشگاه بودم. حالا من قهوه‌خور نیستم ولی فکر کنم این که تونستم تا ۹ هوشیار بمونم (!) به خاطر قهوه‌ای بود که بعدازظهر با بچه‌ها خوردیم. می‌دونم چیز عجیبی نیست ولی من واقعا عادت به اینقدر درس خوندن ندارم و از اونجایی که صبحا هم زود میرم دانشگاه، معمولا دیگه اون ساعتا خوابم می‌گیره :)) با یکی از بچه‌ها بودم که سر همورک اول هم خیلی کمک کرد، ولی این سری انگار من بیشتر می‌دونستم داستان چیه. این تجربه‌ی با یکی تکلیف نوشتن هم چیز جالبیه. این آدم مدلش اینه که باید یه سوالو تا آخر بره در حالی که من ترجیح می‌دم مثل امتحان اول یه دور همه‌ی سوالا رو مرور کنم. ولی خوبیش اینه که این وسط هر چقدر لازم باشه سرچ می‌کنه و می‌خونه و الان این رو من هم تاثیر گذاشته. 

+ چند دقیقه‌ای از ۹ گذشته بود که جمع کردیم بریم، و از اونجایی که درِ ورودی ساختمون از ۹ به بعد قفل می‌شه، برا اولین بار بود که با اثر انگشت خارج می‌شدم و یه حس «آرام Like a Boss» طوری داشتم! :دی

+ آخر شب برام عکس فرستاد که تکلیفشو ۴۲ ثانیه مونده به ددلاین آپلود کرده =))

۲) تا بحثش داغه منم بگم! آقا این تست شخصیت‌شناسی MBTI رو من یه سال و چند ماه پیش دادم شدم ENTJ (البته با درصدای نزدیک E و I که به ترتیب مربوط به برون‌گرا و درون‌گرا بودنه)، و چند روز پیش تو همون اپ Youper دادم شدم INFJ. خب این تغییر جای بررسی داره، ولی نکته‌ی دیگه این که چند شب پیش اتفاقی تو یوتیوب به این ویدیو رسیدم که میگه اگه فلان ویژگی‌ها رو دارین INFJ هستین و این شخصیت رو فقط دو درصد آدما دارن :)) حالا بگذریم که احتمال می‌دم این دو درصده رو الکی گفته چون n نفر تو کامنتا گفتن عه منم همینم، ولی جالبیش این بود که منم حس می‌کردم همینم! :)) نمی‌دونم اگه قبلش نتیجه‌ی INFJ رو نگرفته بودم، بازم این حس رو داشتم یا نه.

+ البته بعد دیدم اینجا هم نوشته خیلی کمیابیم! آرام

۳) آقاگل تا الان سه تا پست گذاشتن با موضوع زیست محیط. ضمن این که پیشنهاد میدم پستاشون رو بخونید، تاکید می‌کنم که خیلی وقتا می‌تونیم با یه سری کارای کوچیک سهم خوبی داشته باشیم تو صرفه‌جویی، تولید کمتر زباله و غیره. حالا که بیشتر از یه ماه از اول ترم می‌گذره و به این کاری که انجام میدم عادت کردم بد نیست بگمش. من از اول این ترم تصمیم گرفتم وقتی میرم سلف، لیوان یه بار مصرف برای آب خوردن برندارم. شاید واقعا تو اون مقیاس بزرگ که هر روز اون همه لیوان یه بار مصرف دور انداخته میشه تاثیر نداشته باشه، ولی من همین الانشم می‌تونستم سی چهل تا لیوان دور انداخته باشم. ضمن اینکه این کمک می‌کنه کم‌کم بتونم تغییرای بزرگتر هم تو عادت‌هام بدم. تازه آب نخوردن حین غذا واسه سلامتی هم بهتره :)) خلاصه اینطوری. شما هم اگه از این مدل کارای به ظاهر کوچیک می‌کنید بیاید بگین که ما هم یاد بگیریم انجام بدیم :)

مشهد هم حرم که می‌رفتم بطری آب می‌بردم با خودم که از لیوان یه بار مصرف نخوام استفاده کنم، بعد یه سری موقع بازرسی خانومه بهم گفت از این آب یه قلپ بخور :))

+ البته بطری آب هم خودش مسئله‌ایه! من از بطری آب معدنی استفاده می‌کنم که استفاده‌ی طولانی ازش خوب نیست، پس هر چند وقت یه بار عوضش می‌کنم و این خودش تولید زباله‌س :(

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۳ آبان ۹۸

مشهد

سلام

عزاداریاتون قبول، و شروع ماه ربیع الاول مبارک‌تون باشه.

نمی‌دونم از کِی بود که دلم می‌خواست یه بار تولدم مشهد باشم. شاید از دبیرستان و به خاطر تاثیر گرفتن از جوِ مذهبی و دوستام بود یا شاید بعدتر، به خاطر تاثیر شبکه‌های اجتماعی، که اگه دو نفر پست می‌ذاشتن که تولدشونو مشهدی جایی بودن منم دلم می‌خواست! شایدم اصن تاثیر این چیزا نبود و فقط دلم می‌خواست. به هر صورت جور نمی‌شد، مخصوصا چون تولدم تو پاییزه و همیشه هم خودم هم خونواده کار و برنامه داشتیم و راحت نمی‌شد چند روز خالی پیدا کرد. و حس می‌کردم شاید چنین خواسته‌ای برا بقیه منطقی نباشه، که من بخوام بگم چنین هدیه‌ی تولدی می‌خوام و پاشین بریم مشهد.

تا رسید به امسال. من یه دوست مشهدیِ ساکن تهران دارم که مشهد هم خونه دارن. طرفای شبای قدر امسال که می‌خواست بره مشهد، من با خونواده مطرح کردم و رضایتو گرفتم، ولی چون دیر تصمیم گرفته بودم قطاری که دوستم باش می‌رفت پر شده بود و منم اون موقع در همون حد رضایت گرفته بودم :))

گذشت تا اینکه این دوست ما گفت چند ماهی باید بره مشهد (اینجا یه کم گفته بودم). منم یه سری داشتم تقویمو نگاه می‌کردم که مناسبتای ماه صفر کِی هستن، تولدم کی میشه و اینا، و دیدم احتمالا می‌تونم برا تولدم برم. با دوستم هماهنگ کردم و اون اوکی بود. مشکل بلیت بود که به خاطر تعطیلیا و شهادتای آخر صفر گرون شده بود. دیدم از فردای شهادت قیمت بلیتِ رفت میاد پایین و برا امروز بلیت گرفتم. ولی واسه برگشت دیر جنبیدم و یه بلیت نسبتا ارزون شنبه صبح رو از دست دادم و دیگه همون جمعه گرفتم. نکته‌ی جالب اینجاست که اگه مثلا خوابگاهی بودم، تا حالا اینقدر رفت و آمد کرده بودم که احتمالا می‌ذاشتن با قطار هم برم. ولی خب باید از یه جا شروع کرد دیگه.

الان کوله‌مو تقریبا جمع کردم. یه مموری کارت پیدا کردم گذاشتم جای سیم‌کارت دوم (از بس که گوشیم بی‌حافظه‌س!)، دو تا کتاب برا تو راه برداشتم، یه روسری هم خریدم برا دوستم هدیه ببرم (با اینکه هی وسوسه می‌شم برا خودم نگهش دارم :دی). و در حالی که هنوز یه سری کار خورده ریز مونده و کمتر از دو ساعت دیگه باید برم فرودگاه، اومدم اینجا اینا رو می‌نویسم :)

از یه جهت می‌شه گفت اولین سفر تنهایی‌مه و براش هیجان و کمی هم استرس دارم! حالا شانس آوردیم قبلا هم تنها سوار هواپیما شدم و اصلا دارم میرم پیش دوستم بمونم و باز اینقد شلوغش کردم :))

خلاصه دعا کنین خوب بگذره، منم به شرط لیاقت دعاگوی همه خواهم بود :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۸ آبان ۹۸

Youper

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • فاطمه
  • جمعه ۳ آبان ۹۸

مشتری‌مداری!

سلام

دیروز با دو تا از دوستان رفته بودیم دریاچه چیتگر به نیت دوچرخه‌سواری. ولی ساعت شلوغی بود و دوچرخه به تعداد ما نمونده بود براش. فقط من جهت افزایش اطلاعات عمومی خودم از آقاهه پرسیدم: صبحا از چه ساعتی دوچرخه کرایه می‌دین؟

- معلوم نیست.

+ چی؟

- معلوم نیست، مثلا ممکنه یه روز از شیش باشیم.

+ آهان، دِلیه؟ :|

- بله :) [سرشو آورد بالا و دقیقا یکی از همین لبخندهای بدتر از صد تا فحش تحویلم داد!]

+ خب معمولا از چه ساعتی میاین؟ [حالا منم گیر داده بودم]

- معمولا از ده.

+ خب جونت درمیومد اینو از اول بگی؟ :| [اینو طبیعتا توی دلم گفتم!]

عوضش رفتیم چرخ و فلک سوار شدیم! بعدم رفتیم اون قسمت ساحل‌مانندش و ادامه‌ی غروب خوشگل رو اونجا دیدیم. همه‌مون خیلی وقت بود شمال یا کنار هیچ رودخونه و دریایی نرفته بودیم و اینجا با وجود مصنوعی بودنش حس خوبی داشت.

صبح‌ها و دم غروب‌های پاییز رو دوست دارم. حتی اون چند دقیقه‌ای که تو ایستگاه مترو منتظر بودم و ترکیب نسیم خنک و گرمای بعدازظهر خواب‌آلودم کرده بودن، دلچسب بود!

چند روز پیشم تو دانشگاه با خودم فکر می‌کردم آیا رَواست که تو همچین هوایی خودمونو حبس می‌کنیم تو ساختمون؟ بعد وقتی که خواستیم کمی استراحت کنیم دوستامو بردم بیرون هوا بخوریم یه کم ^_^

نمی‌دونم چطور بعضیا می‌تونن پاییزو دوست نداشته باشن :))

پ.ن. جهت هدر نرفتن کدهای تخفیفی که اسنپ برام فرستاده، اسنپ گرفته بودم. زده بود رادیو ورزش و یکی که داشت از یه همایشی گزارش می‌داد، می‌خواست در مورد زمان برگزاریش یه چیزی بگه و از عبارت «نزدیک ایام مبارک اربعین» استفاده کرد! قبلا مبارک رو برا عیدا نمی‌گفتن؟ خب بلد نیستین مجبورین قلمبه سلمبه حرف بزنین؟ :) [از همون لبخنداس!]

+ از مامانم اصرار که همون یکی دو ماه پیش بهم گفته خاله‌م بارداره و از من انکار! آخه چیز به این مهمی رو اگه گفته بود که یادم نمی‌رفت :/ مشکل اینجاس که حدود یه سال پیش هم که فهمیدم دوستم قراره با همکلاسی‌مون ازدواج کنه، وقتی گفتم چرا زودتر بهم نگفت بودی، گفت که خیلی وقت پیش بهت گفته بودم! و من اصلا یادم نمی‌اومد. حالا نمی‌دونم واقعا مشکل از حافظه‌ی منه؟ آخه این چیزا رو که آدم دیگه یادش می‌مونه اگه بهش بگن :/

  • فاطمه
  • شنبه ۲۷ مهر ۹۸

کلید

سلام، چطورین؟ :)

امروز صبح من وقت دکتر گرفته بودم و به کسی تو خونه نگفته بودم. صبح که پاشدم همه بیرون بودن. اومدم از خونه برم بیرون، دیدم در قفله و کلیدی که همیشه می‌ذاشتن رو در رو هم برده یکی.

قبل از اینکه ادامه بدم بذارید یه چیز عجیب درباره‌ی کلیدای خودم بگم! کلید بنفش برا در ورودی ساختمونه، و کلید قرمز برا در خونه. کلید قرمز در خونه رو از بیرون باز می‌کنه ولی چند وقت پیش متوجه شدم از داخل درو قفل یا باز نمی‌کنه. بعد در کمال تعجب دیدم به جاش کلید بنفش در خونه رو از داخل قفل/باز می‌کنه. ینی یه کلید بنفش دارم که هم در پایین رو باز می‌کنه هم در بالا رو از داخل. و یه کلید قرمز دارم که فقط در بالا رو از بیرون باز می‌کنه :| و این باگ فقط برا دو تا کلید منه، بقیه این مشکلو با کلیداشون ندارن :/

خلاصه من صبح دیدم در قفله. اول با کلید قرمز و بعد با بنفش امتحان کردم و تنها نتیجه‌ای که گرفتم این بود که با بنفشه فقط تونستم درو بیشتر قفل کنم :دی گفتم فاطمه فکر کن! درِ یه قسمت جاکفشی که توش خرت و پرتای دیگه رو می‌ریزیم باز کردم دیدم اوووَه چقد کلید :| فکرم تا همین جا کار می‌کرد :دی زنگ زدم به بابام قضیه رو گفتم. گفت تو همون جاکفشی یه دسته کلید هست دو تا کلید بهشه، یکی از اونا برا این دره. جفتشو امتحان کردم و هیچ‌کدوم تو قفل حرکت نمی‌کردن. گفتم باز نمی‌شه. گفت خب پس تو خونه حبس شدی :دی نگفتم که وقت دکتر دارم. قطع کردم و گفتم برا بار چندم با کلید خودم امتحان کنم. قرمزه که هیچ نتیجه‌ای نمی‌داد، بنفشه هم قفل‌تر می‌کرد فقط! بنفشه رو یه کم به سمت قفل شدن پیچوندم و بعد آروم برگردوندم عقب و دیدم یه قفلو باز کرد! بعد باز گیر کرد و اینجا فهمیدم دیگه تهشه و تو مرحله‌ی آخر باید درو با دستگیره‌ش باز کنم :دی

آخرش به دکترم هم رسیدم. فقط نمی‌فهمم چرا اینا صبحا که میرن و یکی تو خونه‌س درو قفل می‌کنن :/

حالا سوالی که پیش میاد اینه که آیا این موضوع به کلیدِ رئیس جمهور و اینکه ایشون امروز در مراسم شروع سال تحصیلی سخنرانی کردن ارتباطی داره؟ و آیا وقتی رئیس جمهور با یه ماه تاخیر مراسم شروع سال تحصیلی رو برگزار می‌کنه درسته یه عده از ۳۱ شهریور میرن سر کلاس؟ :))

پ.ن. بیاید اینم بگم :)) چند روز پیش یه دفاع دکترا رفته بودم یه دانشکده‌ی دیگه. داور خارجی با گیر دادن به نگارش پایان‌نامه شروع کرد و گفت: «البته غلط املایی زیاد نداشتی، ولی مثلا فلان جا نوشتی توجح. توجه با ه دو چشمه.» بعد یه کم فکر کرد و گفت: «البته شاید منظورت توجیح بوده!» من پشت سرش زیرلبی گفتم توجیه هم با ه دو چشمه :| پشیمونم چرا بلندتر نگفتم، اونجا که زیاد کسی منو نمی‌شناخت :/

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۴ مهر ۹۸

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب