دیر نشه...

دیروز یهو به سرم زد برم توییتری جایی، بگم ظاهرا هوشنگ ابتهاج اینستاگرام نصف ایرانیا رو هک کرده، که تو هر پیچی میری یکی این ویدیو رو پست یا استوری گذاشته.

ولی بعد می‌دونی ذهنم چی با خودش خیال‌پردازی کرد؟

گفتم شاید یکی مخصوصا اینو پخش کرده. تیر خلاصشو زده برای رسوندن آخرین پیامش به اونی که رفته. اونی که کتاب‌خونه‌ش پر از کتاب شعر بود. که بلد بود یه لبخند رندانه بزنه و با یه بیت شعر جواب حرفاشو بده. که هر وقت می‌رفت تو فکر و دست‌شو می‌زد زیر چونه‌ش و خیره می‌شد به یه جای نامعلوم -می‌خواست دیوار باشه یا غروب از پشت پنجره-، زیر لب یه شعری زمزمه می‌کرد. و از بین شاعرا، سایه رو بیشتر دوست داشت، از اون بیشتر می‌خوند... اما حالا رفته. و همه دارن یه جوری کمک می‌کنن این پیام آخر بهش برسه. بلکه بدونه نیومده و دیر شده... همین.

نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم

دریچه آه می‌کشد

تو از کدام راه می‌رسی

خیال دیدنت چه دلپذیر بود

جوانی‌ام در این امید پیر شد

نیامدی و

دیر شد...

پ.ن. ای وای از اون "همین"‍ی که خود هوشنگ ابتهاج آخر ویدیو می‌گه. :)

پ.ن۲. و این یکی که می‌گه:

دردا و دریغا که در این بازی خونین

بازیچه‌ی ایام دل آدمیان است

  • فاطمه
  • جمعه ۱۶ فروردين ۹۸

خلاصه که سخت نگیر :)

سلام :)

۱) با آخرین روزای تعطیلات چه می‌کنین؟ :دی من که برای فرار از استرس کارای دانشگاه همه‌ش میرم بیرون می‌گردم، ولی زیر بار شروع کردن کارام نمیرم :)) می‌خوام تا می‌تونم از تعطیلاتم استفاده کنم!

۲) خیلیا هستن که تو وبلاگاشون به طرق مختلف فیلم و کتاب و چیزای دیگه رو معرفی می‌کنن. منم خیلی وقتا این کارو کرده‌م. چند روزه تو چند تا وبلاگ دیدم دوستان دراین‌باره مطلب نوشتن. می‌دونم نباید زیاد به خودم بگیرم و اینا، ولی بهانه‌ای شد که یه چیزی رو توضیح بدم. (به بقیه کاری ندارم، خودمو دارم میگم؛) این که من میام کتاب یا فیلمی رو معرفی می‌کنم، به این دلیله که اون اثر رو دوست داشتم و حس خوبی ازش گرفتم، و حالا هم دوست دارم اون تجربه رو با بقیه به اشتراک بذارم، هم این که خلاصه‌ای ازش رو یه جا داشته باشم که بعدها بتونم برگردم بهش چیزی یادم بیاد. وگرنه نه خودمو آدم فرهیخته‌ای می‌دونم که راجع به هر کتاب یا فیلمی نظر بدم، نه صاحب‌نظر که بیام هر چیو خوندم به بقیه پیشنهاد کنم. حواسمَم هست صرف خوندن چهار تا رمان ادعایی نداشته باشم. اینا همه‌ش سرگرمیه. این از من :)

۳) کسی اینجا از Inoreader استفاده می‌کنه که منو یه راهنمایی کنه؟ یه سری از وبلاگا رو توش ذخیره کردم ولی موقعی که آپدیت میشن، اونجا هیچ اتفاقی نمیفته که من بفهمم :|

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۵ فروردين ۹۸

غروب سیزده!

ما اصولا سیزده‌به‌درها برنامه‌ی خاصی نداریم :| امروز با پدر رفتم میدون آزادی چون شنیده بودم تو تعطیلات عید طبقه بالاشم راه میدن (نمی‌دونم سیستم چیه، تا حالا نرفتم)، ولی کلا بسته بود و همون‌جا یه دور زدیم.

بعد رفتیم محله‌ی قدیمی‌مون (از اول ازدواج مامان بابام تا حدود پنج شیش سالگی من) و بابام سه تا خونه‌ای که توشون مستاجر بودن/بودیم رو نشونم داد. من فقط یه تصویر محو از یکی‌شون یادمه که هر چی هم بیشتر روش تمرکز می‌کنم محوتر می‌شه.

خاطرات دور این مدلی‌ان، نه؟ از یه جایی به بعد آدم شک می‌کنه به واقعی بودن‌شون.

بگذریم، شما سیزده‌به‌درتون رو چطور گذروندید؟

‌پ.ن. عجیبه که با اینکه هنوز سه روز تعطیلی داریم، بازم غروب سیزده برام دلگیر می‌نمود!

پ.ن۲. بسیار خرسندم که بعد از چند سال، امروز دیگه تو اینستا شعر "من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم" به چشمم نخورد!

پ.ن۳. دروغ سیزده دیگه چه مسخره‌بازی‌ایه؟ بعضیا فکر می‌کنن خیلی بامزه‌ن؟

+ عید مبعث رو خیلی زیاد تبریک میگم💐 یکی‌تون شیرینی بیاره پخش کنه :دی

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۳ فروردين ۹۸

برادران سیسترز

معمولا فیلم‌هایی که از رو کتابا ساخته می‌شن، شبیه کتابه درنمیان و خیلی وقتا به همین خاطر تو ذوق می‌زنن. ولی من امروز فیلم برادران سیسترز رو دیدم و ازش خوشم اومد. شاید چون دو سه سال پیش کتابشو خوندم و وقایعش خیلی یادم نمونده بود :)) یا شایدم چون واقعا قشنگ ساختنش.

فیلم وسترن‌طوره! و تو حدودای سال ۱۸۵۰ می‌گذره. دو تا برادرن (فامیلی‌شون سیسترزه!) که برا یکی کار می‌کنن و آدم می‌کشن و اینا. این بار دنبال یه آدمین که راهی برای به دست آوردن طلا پیدا کرده و کم‌کم خودشونم درگیر ماجرا می‌شن. دیگه خودتون برید ببینید (یا بخونید) که حرص و طمع آدمو به کجا می‌کشونه :) غیر از این قضیه‌ی طمع‌کاری نکته‌ی دیگه‌ش تغییریه که شخصیت‌ها در طول داستان پیدا می‌کنن. خلاصه که تهش قابلیت درآوردن اشک رو هم داره.

John Morris: I left my family out of hatred and that my father was the person I despised most in this world. I despised everything about him. I sincerely thought I had been freed of all that until tonight. Listening to you, what do I realize? That most of the things that I thought I'd been doing these past years, freely the opinions that I thought I had of my own volition were in fact dictated by my hatred towards that man. ...

 🎥: The Sisters Brothers

دیدن فیلم ترغیبم کرد که دوباره برم سراغ کتابش. ولی فعلا شصت تا کتاب مونده رو دستم و حتی دنیای سوفی رو هم که می‌خواستم از کتابخونه‌ی خاله‌م بیارم تهران، نیاوردم :( عوضش به شما پیشنهاد می‌کنم برید کتابشو بخونید یا فیلمش رو ببینید. :)

پ.ن. تازه جیک جیلنهال هم تو فیلم بازی می‌کنه (دیالوگ بالا از ایشونه!) و به نظرم اگه نقش چارلی سیسترز (سمت چپ توی عکس) رو هم به کریستین بیل می‌دادن دیگه عالی می‌شد :دی

پ.ن۲. کلی از کتابای خوبی که خوندم رو مدیون کتاب‌خونه‌ی خاله‌م هستم!

  • فاطمه
  • يكشنبه ۱۱ فروردين ۹۸

آجیل

تا الان تو این هفت هشت تا عید دیدنی‌ای که رفتم هیچ کدوم آجیل جزو پذیرایی‌شون نبوده (به جز یه جا که دیروز رفتیم، و یه جا که پیچوندم و وقتی فهمیدم آجیل دادن پشیمان و نادم گشتم!)، خودمونم نگرفته بودیم. جالب اینجاست که چندتاشون اتفاقا خونواده‌های باکلاس و پولداری به حساب میان! ولی قضیه اینه که تو با این حرکت همراه باشی. نه این که بخوایم رسوم نوروز رو کمرنگ کنیم (یکی تعریف می‌کرد یه راننده تاکسی‌ای می‌گفته این نه به آجیل رو آخوندا گفتن که نوروز رو کم‌کم حذف کنن!) بلکه از این جهت که بگیم آجیل الزاما یه جزء ثابت مهمونیای عید نیست که هر چی گرونش کنن ما هم حتما بریم بخریم.

چند روز پیش خونه‌ی یکی از همون اقوامی بودیم که آجیل نذاشته بودن. موقعی که رفته بودن چایی بریزن یهو زیر مبل یه کاسه آجیل به چشم‌مون خورد! کلی خندیدیم و شوخی کردیم سرش :)) ولی بعد بحثمون جدی شد و گفتیم خب شاید دلشون خواسته بخرن برا بچه‌ها و نوه‌هاش که جمع میشن و حالا این کاسه جا مونده. و اتفاقا کار درستیه که جلوی مهمون نمی‌ذاره که اون طرف تو رودروایسی قرار نگیره که حالا متقابلا منم باید بذارم و چه و چه.

اما یه بحث مهم‌تر اینه که حالا اگه یه جا به ما آجیل تعارف کردن چی کار کنیم؟ :)) می‌بینید که بحث خیلی جدی شده :دی

فکر می‌کنم درستش اینه که اگه با خودت تصمیم گرفتی امسال مثلا تهیه‌ی آجیل به عنوان پذیرایی رو تحریم کنی، پس باید خوردنش تو مهمونی‌های دیگه رو هم تحریم کنی!

گرچه من دیروز نتونستم جلو خودمو بگیرم و دو سه تا پسته خوردم :| از اول عید هیچ‌جا آجیل نداده بودن خب :))

+ بعد از ده روز بالاخره سرماخوردگیم افتاده تو سراشیبی خوب شدن :)) خوبیش این بود که باعث شد خیلی پرخوری نکنم تو تعطیلات :دی

+ دیشب بالاخره برگشتیم تهران. حقیقتا هیچ‌جا اتاق خود آدم نمیشه :)

+ پرسپولیسی‌های مجلس کجا نشستن؟آرام

  • فاطمه
  • شنبه ۱۰ فروردين ۹۸

تعطیلات خود را چگونه آغاز کردید؟

سلام.

تو این چهار پنج روز خیلی نمی‌رسیدم سر بزنم اینجا و الان ۱۳۰ تایی ستاره‌ی روشن شده دارم که نمی‌دونم باید باهاشون چی کار کنم :)) ولی دو تا مزیت داره. اول اینکه من تو اسفند تقریبا تونستم اینستا رفتنم رو مدیریت کنم در حالی‌که مدام سر زدن به وبلاگ یه جورایی جایگزینش شده بود. الان همون‌طور که وسواس حتما چک کردن همه‌ی استوری‌های همه‌ی پیجایی که دنبالشون می‌کنم رو ترک کرده بودم، ظاهرا ناخودآگاه وسواس حتما چک کردن همه‌ی وبلاگ‌های به‌روز شده رو هم ترک کردم! مزیت دوم اینه که احتمالا خیلیا مثل من این ایام زیاد سر نمی‌زنن، بنابراین راحت می‌تونم غر بزنم و برام مهم نباشه که پست اول سال حتما باید شکل خاصی داشته باشه!

اگه این حرفی که میگن لحظه‌ی سال تحویل تو هر وضعیتی باشی، تا آخر سال همونطوری هستی درست باشه، من تا آخر سال در حال بالا کشیدن بینیم خواهم بود! :دی
به دو دلیل؛ اول این‌که از همون ۲۹ اسفند گلودردم شروع شد که نوید از یه سرماخوردگی سنگین می‌داد، و دوم این‌که واقعا لحظه‌ی سال تحویل داشتم بدون دلیل مشخصی گریه می‌کردم. می‌دونم که بخشیش به خاطر خستگی اون روزم بود -سال تحویل هم که یک و نیم صبح بود- و حال بد ناشی از شروع سرماخوردگی (خونه خیلی سرد بود و من از سرما با پالتوم نشسته بودم جلو تلویزیون :)) ).

اما بخشیش به خاطر این بود که بازم مثل هر سال نمی‌تونستم خلوت خودم رو داشته باشم. شاید بگین همه‌ی مزه‌ی سال تحویل به دور هم بودنشه و این حرفا که منم قبول دارم. ولی دلم می‌خواد بتونم دو دقیقه مونده به سال تحویل برا خودم باشم؛ دعایی، آرزویی، تصمیمی، فکری چیزی. نه اینکه گیر بیفتم تو سر و صدای جمع که یهو دم سال تحویل تصمیم گرفتن بحث سیاسی بکنن! تلویزیون هم داشت حرم رو نشون می‌داد و من تو این فکر بودم که چرا من نمیشه یه بار عید برم مشهدی جایی مثلا. و تو اون حال یه لحظه این فکر از ذهنم گذشت که کاش سال بعد اینجا نباشم. فکر نسبتا ترسناکی بود، بلافاصله بعدش احساس گناه اومد سراغم.

دیگه این چند روزم همه‌ش درگیر سرماخوردگی بودم. اولش فقط گلودرد بود، خیلی هم گلودرد بدی بود. انگار یه موجودی ته حلقم نشسته بود نمی‌ذاشت چیزیو قورت بدم :| ولی الان به لطف آنتی‌بیوتیک اون موجوده رفته و به مرحله‌ی سرفه رسیدم!
خوبی سرماخوردگیه این شد که تا حالا سه تا عید دیدنی رو تونستم بپیچونم! :دی از دیدن فک و فامیل بدم نمیاد ولی از یه جا به بعد یکنواخت میشه، و دیشب که نرفتم متوجه شدم به اون خلوتی که پیدا کردم و تونستم به چند تا کار خرده‌ریز برسم احتیاج داشتم واقعا.

این بود مروری کلی بر پنج روز اول ۹۸ من! یه سری حرفم در مورد آجیل و سیل دارم که اگه سیل نیومد ما رم ببره، بعدا می‌نویسم :))

شما خوبین؟ چه می‌کنین؟ خوش می‌گذره؟

پ.ن. ولی هیچ‌وقت به خودتون غره نشید که چقد من بدنم قویه که امسال سرما نخوردم! شده ۲۹ اسفند سرما می‌خورید که هم تو اون سال سرما خورده باشین هم عید کوفت‌تون بشه :))

  • فاطمه
  • دوشنبه ۵ فروردين ۹۸

از تو جاده دارم براتون پست می‌ذارم :))

سلام

۱) ولادت حضرت امیر - علیه‌السلام - مبارک همگی باشه.♥️ خیلی حس خوبیه که این عید دقیقا میشه روز قبل از سال تحویل. اگه مشهدی جایی هستین دعا یادتون نره. و کلا لحظه‌ی سال تحویل دعا یادتون نره دیگه :)

+ روز پدر رو هم به باباهای بیان تبریک میگم :)

+ میگن اگه تو روز پدر عکس خودت و بابات رو نذاری اینستا، امتیاز اون مرحله رو از دست میدی :))

۲) می‌خواستم یه پست سالی که گذشت بذارم تا عید نشده (که تو اون چالش اسفند بود، چی بود، تو اونم شرکت کرده باشم)، ولی متنش رو نرسیدم کامل کنم. امروزم که تقریبا از هفت صبح تو جاده بودیم و هنوزم نرسیدیم این‌قدر که توقف داشتیم توی راه. زیبا نیست؟ :))

۳) به نظرتون بدترین قسمت مسافرتای جاده‌ای کدومه؟

الف) حدود ده ساعت سه نفری نشستن در صندلی عقب :/

ب) دستشویی‌های بین راهی که درشون قفل نداره :|

ج) موارد دیگه (ذکر بشه!)

۴) یه چیز دیگه هم می‌خواستم بگم ولی باشه بعدا، دیگه چشمم داره اذیت میشه تو ماشین. ان شاء الله که سفر همه یه سلامت بگذره و کلی خوش بگذره بهتون. چهارشنبه سوری هم به سلامت بگذره ایشالا :)) و پیشاپیش عیدتون مبارک باشه، سال خوبی داشته باشین. :) (حالا کی به کیه، شایدم فردا اومدم اون پسته رو گذاشتم :)) )

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۸ اسفند ۹۷

سختیش فقط قدم اولشه

ریگ روان
هر روز که زنده بیدار می‌شوی فاتحی؛ برو و غنایمت را طلب کن!

ریگ روان by Steve Toltz
My rating: 3 of 5 stars

این جمله‌ی آخر کتاب ریگ روان رو خیلی دوست دارم. دلم می‌خواد اصلش رو پیدا کنم و بنویسم بزنم بالای میزم، سر در وبلاگم، بیوی اینستام و هر جای دیگه‌ای که دستم برسه، و گندشو درآرم خلاصه. ولی فعلا که هر چی گشتم نتونستم تو اینترنت نسخه‌ی انگلیسی مفت کتابو پیدا کنم. تو نقل‌قول‌های گودریدز هم این جمله نبود. ینی برا هیچ‌کدوم از اونایی که کتاب زبان اصلی رو خوندن این جمله جالب نبوده؟ هیشکی تا ته نخونده؟ یا چی؟

و چرا فارسی‌شو نمی‌نویسم؟ شاید چون منم غرب‌زده شدم و فکر می‌کنم انگلیسی باحال‌تره :| یا شاید فقط جمله‌ی اصلی رو می‌خوام، همونی که اولین بار نویسنده گفته. (به هر حال اگه جایی سراغ داشتین ممنون میشم بهم بگین.)

نمی‌دونم یکی از شماها یه پست گذاشته بود یا من خواب دیدم :| هرچی بود یه تصویر بود عین این عکس، که من فقط فرصت می‌کردم مورد شیشم رو بخونم: Stop Procrastinating. حتی شک دارم ذهنم اینو از خودش درآورده باشه. به هر حال دارم سعی می‌کنم کمتر کارامو عقب بندازم. چون بالاخره که باید انجام‌شون بدم.

این دو روز دو تا کار کوچیک رو شاید بشه گفت برای اولین بار انجام دادم و نسبتا راضیم از خودم. اگه بتونم تو دو روز آینده برم دنبال اون کار اصلیه، راضی‌تر هم خواهم شد. هی می‌خواستم تنبلی کنم بندازم بعد از عید. ولی عصری اون عکسه یادم اومد و به اون کسی که باید، پی‌ام دادم و یه کم پیش هماهنگ شد برای پس‌فردا. مربوط به دانشگاهه و اون پست موقتی که گذاشته بودم. و خب نمی‌خوام با عقب انداختنش استادم همین اول کار فکر کنه تنبلم! هرچند زیاد راهنماییم هم نکرد و از حرفاش همین یادم مونده که وقتی دید با شک دارم نگاهش می‌کنم گفت می‌تونی!

پس‌فردا میرم غنایمم رو طلب می‌کنم! :))

پ.ن. یکی از آشناها تو کانالش یه قسمت انگلیسی از جزء از کل رو گذاشته بود و همون باعث شد دوباره یاد این جمله بیفتم. دارم فکر می‌کنم از اون بپرسم ریگ روان رو هم داره یا نه.

پ.ن۲. آهان. عکسو تو این پست دیده بودم. ولی ممکنه بعدش تو خواب هم دیده باشم. نمی‌دونم :|

+ دوستام دارن برای فردا برنامه می‌ذارن و منی که تا همین چند وقت پیش استقبال می‌کردم از باهاشون بیرون رفتن (که هر بار نمی‌شد!)، یه‌دفه دیگه حوصله ندارم. چرا؟ چون عصر میرن که همه جا شلوغه و به شب خواهیم خورد و من وسیله ندارم. و به قصد کافه نشستن و خوردن میرن که من زورم میاد پول بدم براش! اونم تو اون محله‌ی نسبتا گرون. آخرش چی میشه؟ احتمالا میرم :|

  • فاطمه
  • شنبه ۲۵ اسفند ۹۷

ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم

راستش عین مطلب یادم نیست، اینم یادم نیست کی نوشته بود و از قول کی گفته بود. ولی می‌گفت به لیله‌الرغائب نگید شب آرزوها. اصلش اینه که از خدا بخوای میل و رغبت‌هات رو خدایی کنه.

فکر کنم یعنی از خدا بخوایم به خواسته‌هامون یه جوری جهت بده که بشه همون چیزی که صلاح‌مونه، که خیره و خودش برامون می‌خواد.

به نظرم چیز خوبی میاد. امیدوارم همین اتفاق برا همه‌تون بیفته، و حاجت‌روا بشین :) ♥

به هر صورت این چند بیت از استاد شهریار رو خیلی دوست دارم و همیشه اسم آرزو کردن که میاد یادش میفتم:

چو بستی در به روی من به کوی صبر رو کردم
چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم

چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم

خیالت ساده‌دل‌تر بود و با ما از تو یک‌روتر
من این‌ها هر دو با آیینه‌ی دل روبه‌رو کردم

فشردم با همه مستی به دل سنگ صبوری را
ز حال گریه‌ی پنهان حکایت با سبو کردم

فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو
سرای دیده با اشک ندامت شست‌وشو کردم

صفایی بود دیشب با خیالت خلوت ما را
ولی من باز پنهانی تو را هم آرزو کردم

...

پ.ن. شعر کاملش رو اینجا می‌تونید بخونید.

پ.ن۲. خودش یا خیالش؟ :)

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۳ اسفند ۹۷

امید!

سولویگ تو وبلاگش این تست روان‌شناسی رو معرفی کرده بود، که با جواب دادن به ده تا سوال به شما میگه چه خصلتی توی ناخودآگاهتون پنهان شده! تست رو دادم و حدس بزنین نتیجه‌ش چی شد؟ امید!

اول فکر کردم آخه کی امید رو قایم می‌کنه؟! انتظار داشتم به یه چیز منفی تو مایه‌های خشم و حسادت اشاره کنه. ولی تفسیر جالبی براش نوشته بود که خلاصه‌شو میگم الان.

قبلش اینو بگم که علاوه بر اینکه همه می‌دونیم جواب این تست‌ها ممکنه ۱۰۰٪ درسته نباشه، یه سوالشم تقریبا الکی جواب دادم! و خب وقتی بین فقط ۱۰ تا سوال به یکی جواب نامربوط بدی، تاثیرشو میذاره. (فک کنم پرسیده بود وقتی خواب دوران کودکی‌تون رو می‌بینید والدین‌تون چه جور رفتاری باهاتون دارن؟ و من هر چی فکر کردم اصلا یادم نیومد آخرین بار کی چنین خوابی دیدم! این حالتم بین گزینه‌ها می‌ذاشتین دیگه!)

خب، نتیجه‌ی تست میگه که من آدم امیدوار و مثبت‌نگری هستم و تو شرایط سخت بازم امیدم رو حفظ می‌کنم و این حرفا. (که تا حد خوبی درسته. اصولا سعی می‌کنم خوش‌بین باشم نسبت به مسائل.) ولی بعدش جالب میشه؛ میگه با این وجود، آدمی هستم که تمایل دارم بچسبم به آدما یا موقعیت‌هایی (مثلا شغلی) که تاریخ انقضاشون گذشته! که دیگه بهم فایده‌ای نمی‌رسونن ولی من همچنان امید دارم که اوضاع بهتر میشه و می‌تونم درستش کنم. (که باید بگم اینم تا حد زیادی درسته!) و این جنبه‌ی منفی امیدواری هستش!

میگه گاهی وقتا باید بی‌خیال بشی، بگذری! لِت ایت گو بابا جان!

The lesson here is to understand that sometimes giving up hope is a positive thing because it allows you to move on. If you struggle to let go, ask yourself, what am I afraid of?

‌ 

و بعدش میگه وقتی بتونی تشخیص بدی چه چیزی ارزش اینو داره که بهش وفادار و امیدوار بمونی و چه چیزی نداره، به صلح بیشتری با خودت می‌رسی. :)

برای من که خیلی جالب بود و دارم فکر می‌کنم چه جوابایی دادم که این قضیه رو از توش پیدا کرده! نکته‌ای هم که گفته به‌نظرم اومد خیلی جاها در موردم صدق می‌کنه.

پیشنهاد می‌کنم شما هم تستش رو بدین، وقت زیادی نمی‌گیره. اگه دوست داشتین بیاین بگین برا شما چی رو گفت :)

+ جریان پست قبل رو که برای دوستم تعریف کردم، گفت طرف راست میگه، تو اخم می‌کنی :)) نمی‌دونم چرا همه‌ش طرف اونو می‌گیره :دی ولی خب از دیروز دارم سعی می‌کنم یه لبخند کوچولو به حالتِ جدیِ قیافه‌م اضافه کنم!

  • فاطمه
  • دوشنبه ۲۰ اسفند ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب