از ایستگاه مترو که بیرون میام، ساعتمو نگاه میکنم. حدود بیست دقیقه تا اذون مونده. به نظر نمیاد قبل از اذان برسم خونه. مسیرِ همیشه شلوغِ پایانه، از ایستگاه مترو تا آخرین ایستگاه بیآرتی که دیگه بیرون از پایانهس، طولانیتر از همیشه بهنظر میرسه. آخرین بوفهی پایانه رو که میبینم، تصمیم میگیرم یه آبمیوه بخرم که وقتی اذان شد یه چیزی داشته باشم. یه آب پرتقال پاکتی از تو یخچال برمیدارم و قیمتشو نگاه میکنم: ۱۷۰۰ تومن. با یه اسکناس دو تومنی میذارمش رو پیشخون. فروشنده دو تومنی رو برمیداره و به کار خودش مشغول میشه. میپرسم بقیهشو نمیدین؟ میگه دو تومنه. با حالت نمایشی (!) دوباره روی بسته رو نگاه میکنم و میگم نوشته ۱۷۰۰. میگه قیمتای پایانهس خانوم. زیر لب میگم باشه ولی نوشته ۱۷۰۰. قضیه اینه که خودم میدونم پایانهس و سر گردنه، ولی خوشم نمیاد آدم رو خر یا کور یا هرچیز دیگهای فرض میکنن.
بیآرتی توی ایستگاه منتظر پر شدنه. خلوته و خدا رو شکر جا برای نشستن هست. میشینم و گوشیمو چک میکنم، از خونه زنگ زده بودن و متوجه نشدهم. تماس میگیرم و میگم که کجام. اتوبوس راه میفته. تو قسمت جلوی اتوبوس کلا چهار پنج تا دختریم. یکیشون از بطریش آب میخوره. تو دلم آه میکشم. چشمامو میبندم و برای خودم تکرار میکنم خب درسته که خوبه که آدم چند دقیقه مونده به اذان رعایت بقیه رو بکنه، ولی مجبور نیست. صلح برقرار میشه و تو دلم لبخند میزنم. صدای اذان از رادیوی اتوبوس پخش میشه. فکر میکنم حالا اگه من آبمیوهمو بخورم بد نباشه؟ نکنه کسی روزه بوده و چیزی همراهش نداشته باشه. یه دختر دیگه شروع میکنه به بیسکوییت خوردن و میبینم که تنها نیستم. آروم کمی از آبمیوهمو میخورم و اینطوری روزهی روز اول ماه رمضون رو تو اتوبوس باز میکنم.
به ایستگاه سر خیابونمون که میرسیم، اون دختر هم باهام پیاده میشه. بقیهی آبمیوه رو میخورم و بستهشو میندازم دور. سر راه میبینم مسئول ایستگاه هم داره افطار میکنه. حس قشنگ و غریبی بهم دست میده و لبخند میزنم. آبمیوه خیلی خوشمزه نبود ولی خنکی و شیرینی خوبی داشت. هوا هم خنکه. احساس میکنم برای پیادهروی چند دقیقهای تا خونه و رسیدن به یه لیوان چایی شیرین گرم سرحال اومدهم. :)
پ.ن. برشی از دیروز عصر :)
پ.ن۲. این دو روز شلوغ لپتاپو میذاشتم دانشگاه و نرسیدم چیزی از ماجراهاش بنویسم. چند تا تیتر فعلا نوشتم که یادم نره!
+ اینستا رو دیاکتیو کردم! بیشتر از ۲۴ ساعته که پاکم! :دی