می‌تونین نه بگین؟

یه مدت اینجوری بودم که به راحتی برای کمک به دیگران وقت می‌ذاشتم، مثلا قسمتی از تکلیف یا ترجمه‌ی دوستی رو انجام می‌دادم یا وقت می‌ذاشتم چیزی رو بهش یاد بدم. در حالی که خودم کار داشتم، انگیزه‌م برا انجام کار اون بیشتر بود. حالا این رو می‌شه از دو جنبه بررسی کرد:

یه قسمتش اینه که دلم می‌خواسته نه نگفته باشم و اینکه اون دوست بعدا از من به نیکی و معرفت یاد کنه! یا تو موقعیت دیگه‌ای منم بتونم راحت ازش کمک بخوام. (مهرطلبی؟!)

قسمت دوم این که از کارهای خودم فرار می‌کردم چون مجبور به انجام‌شون بودم، در حالی که کار دوستم رو داوطلبانه می‌خواستم انجام بدم و موضوعش هم چیزی بوده که بلد بودم و نیازی نبوده برای انجامش انرژی خیلی زیادی -نسبت به کار خودم که چیز جدیدی بوده- بذارم. (بی‌انگیزه بودن و تنبلی؟!)

حالا، امشب تو اوج کارهای خودم (که طبق معمول آخر هفته‌ها حوصله‌ی انجام دادن‌شون رو ندارم)، دیدم دوستم که درگیر ارائه‌ی پروژه‌ی فرداشه، تو گروه گفته کسی می‌تونه تو ترجمه‌ی یه مقاله بهش کمک کنه؟ ازش خواستم مقاله رو برام بفرسته ببینم چطوریه، ولی دیدم خیلی سخت و تخصصیه و بهش گفتم ببخشید نمی‌تونم. شاید اگه وقت میذاشتم می‌تونستم، ولی فقط با نگاه کردن به صفحات زیاد و فونت ریزش چشمام شروع به سوختن کرد :| (البته یه صفحه‌شم براش ترجمه می‌کردم اوکی بود و می‌دونم که مشکل فونت با زوم کردن حل میشه!)

از نه گفتنم ناراحت نیستم، فقط دارم به این فکر می‌کنم بهتر نبود از اول بهش نمی‌گفتم؟ اینطوری ناامیدترش نکردم؟

پ.ن. البته که آدم نباید کارای خوبی رو که برای دیگران کرده هی یادآوری کنه! ولی اگه اونم یادش رفته باشه، خودم یادمه که سر یه کاری چقدر کمکش کردم و ازش جبران نخواستم.

پ.ن۲. انصافا ترجمه‌ی مقاله مسخره‌ترین کاریه که استادا از دانشجو می‌خوان :|

+ دانشجو! روزت مبارک!خنده کاش بدونیم دنبال چی هستیم و می‌خوایم چی کار کنیم! :)

  • فاطمه
  • جمعه ۱۶ آذر ۹۷

همه می‌دانند

امروز فیلم آخر اصغر فرهادی، همه می‌دانند رو دیدم. همونی که تو اسپانیا ساخته و خاویر باردم و پنه لوپه کروز توش بازی کردن! :)) اینکه رفته خارج فیلمو ساخته به خاطر فیلمنامه‌ش بوده که قطعا نمی‌شده تو ایران اینو ساخت! و اینکه رفته اسپانیا، جایی خوندم به این خاطر بوده که فرهنگامون از نظر اهمیت خونواده و جمع‌های خونوادگی و اینا به هم نزدیکن.

این عکس رو وقتی فیلم داشت با نشون دادن ساعت کلیسا شروع می‌شد اسکرین‌شات گرفتم. این ساعتای تو فیلم‌ها همیشه برام جذاب بودن! و این یکی داستان‌هایی هم در خودش داره...! (مثلا جهت تجریک کنجکاوی خواننده! :دی)

[تمام تلاشمو می‌کنم اسپویل نکنم!👇]

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۱۵ آذر ۹۷

کم‌کم تو همه‌ی دانشگاهای کشور قبول میشم!

خواب دیدم با یه نفر از طریق کامنت گذاشتن تو وبلاگای همدیگه حرف می‌زنم، صحبتای دوستانه و معمولی. روز بعد شد و تو دانشگاه بودم. یکی از پسرای یُبس کلاس اومد و تا منو دید نیشش باز شد و رد شد. بعدتر نمی‌دونم چه موقعیتی بود که قایمکی تو گوشیش نگاه کردم، انگار دیدم تو وبلاگشه و فهمیدم ای وای این همونه! :))) [ از بچه‌های دکترا هستن ایشون که نمی‌دونم چرا خودش و دوستش اینقد تو قیافه‌ن :| و نه، روش کراش ندارم! =)) ]

بعدشم خواب دیدم ارشد دانشگاه تبریز قبول شدم و الان روز اوله و با کلی بدبختی تو ساختمون پیچ در پیچ دانشگاه (که تا حالا در واقعیت ندیدمش) کلاسمو پیدا کردم. سر کلاس سه نفر نشسته بودیم منتظر، که یه خانومی نمی‌دونم از آموزش یا خدمات برامون چایی آورد با شیرینی! داشتم تلاش می‌کردم ازشون عکس بگیرم که استوری بذارم :)) که بیدار شدم!

‌‌

پ.ن. چند وقت پیشم خواب دیده بودم ارشد کرمان قبول شدم! ولی اون قبل از اعلام نتایج بود. باز تبریز یه توجیهی داره برام، ولی کرمان نمی‌دونم از کجا اومده بوده تو ذهنم.

پ.ن۲. اگه یه کم فکر اپلای بودم، شاید خواب دانشگاه یوبی‌سی یا دلفت رو هم می‌دیدم :|

پ.ن۳. صبح تو ماشین، قبل از اینکه خواب‌هام یادم بره تندتند تو نوت گوشی نوشتم‌شون. این کارو گاهی انجام می‌دم چون دوست دارم یادم بمونه تو ناخودآگاه ذهنم چیا می‌گذره!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۱۳ آذر ۹۷

بندبازی

«... به من راز بندبازی را گفت. گفت مردم اشتباه می‌کنند که می‌گویند راز این کار در آسودگی و فراموش کردن امکان سقوط به زیر پای توست. راز آن درست برعکس است. رازش در هرگز آسوده نبودن است. رازش در هرگز باور نداشتن به این است که تو خوبی. هرگز سقوط را فراموش نکردن.»

چگونه زمان را متوقف کنیم - مت هیگ

خلاصه که اعتماد به نفس کاذب چیز خوبی نیست :)

(البته من فعلا غیر کاذبشو تقویت کنم، بعد به اینجاها هم می‌رسیم!)

پ.ن. چند وقت پیش تو شهر کتاب این کتاب توجهمو جلب کرد و برش داشتم ورق بزنم. فروشنده اومد از این و یه کتاب دیگه از همین نویسنده تعریف کرد و حرف زد. دفعه‌ی بعد با دوستم رفته بودم. بهم گفت یه کتاب بگو برات کادو (تولد) بگیرم. یکی از دو کتاب پیشنهادیم (در کمال پررویی!) این بود و همین شد! :) تموم که شد میام درباره‌ش می‌گم.

+ یارو استوری گذاشته از این که تنهایی رفته کنسرت حمید هیراد، بعد گفته اشتباه نشه من اصن ایشونو قبول ندارم. فقط اومدم ببینم اینایی که ۱۵۰ هزار تومن پول میدن میان اینجا، چه شکلین :| من دیگه حرفی ندارم :|

  • فاطمه
  • دوشنبه ۱۲ آذر ۹۷

دو تا نفس عمیق بکش حالا!

ممکنه ما گاهی از دیگران حرف‌هایی بشنویم که برامون سنگین باشه، بهمون بربخوره و حتی دلمون بشکنه. معمولا می‌شه یه جوری بی‌خیال شد گفت حتما طرف برداشت اشتباه کرده یا اصلا اخلاقش اینجوریه یا...

ولی بعضی وقتا نمیشه. بعضی وقتا، ممکنه نزدیک‌ترین آدمای زندگیت بیان یه حرفی درباره‌ت بهت بزنن، که شاید قصدشون انتقاد دلسوزانه باشه، ولی همین که خوب بیان نشه باعث میشه اون جمله، اون کلمات و اون لحن از اون آدم، بدجور بمونه تو ذهنت. و تا مدت‌ها تو هر موقعیت مرتبطی، مغزت با سرزنش اون نکته رو بهت یادآوری کنه.

پ.ن. خوشحالم یکی از این حرفا رو تونستم ثابت کنم اشتباه کردن، که اون چیزی که گفتن نمیشه. به روشون نیاوردم ولی ته دلم خوشحالم که اول از همه خودمو به خودم ثابت کردم.

پ.ن۲. بعدی خیلی سخت‌تره...

  • فاطمه
  • جمعه ۹ آذر ۹۷

از لحاظ پیشرفت علم

مریخ‌نورد اینسایت بعد از شیش ماه رسیده به مریخ. [عکسی که فرستاده رو ببینید!]

یه دانشمند چینی برای اولین بار دو تا نوزاد رو با دستکاری ژنتیکی به دنیا آورده.*

اون وقت من امروز همه‌ش درگیر این بودم که به دوستان بگم ضرب ماتریس‌ها درسته خاصیت جابجایی نداره، ولی شرکت‌پذیری** رو داره. :|

اسکرین‌شات گرفته شده از فیلم The Martian!***

* هدف این دانشمند مقاوم‌سازی دی‌ان‌ای اون دو تا بچه در مقابل ویروس ایدز بوده، ولی کلی انتقاد بهش شده. دانشگاه محل کارش که کلا گفته ما خبر نداشتیم! این پست دقیقا مربوط به این خبر نیست و بحثش بیشتر رو مشابه‌سازیه، ولی بی‌ربط هم نیست. بخونیدش تا ببینید چرا این کار می‌تونه خطرناک باشه. 

** یعنی اینکه A(BC)=(AB)C. یکی از سوالای امتحان ریاضی پیشرفته‌ی امروز محاسباتی داشت که اولش باید چهار تا ماتریس رو ضرب می‌کردیم. آخر سوال جوابی که به دست آوردم به نظرم منطقی نرسید. حالا بعد از امتحان از هر کی می‌پرسیدم می‌گفت باید ماتریسا رو به ترتیب از چپ ضرب می‌کردی! :| داشت باورم می‌شد کم‌کم :| خدایا شکرت حداقل اینو سوتی ندادم! :))

*** این فیلم‌های فضایی هم خیلی خوبن خدایی :) گاهی تخیلی میشن یا سوتی‌های علمی میدن، ولی در کل ایده‌هاشون جذابه! اولین بار که مریخی رو می‌دیدم به این صحنه‌ش که رسیدم به نظرم خیلی با ابهت رسید! مریخه اون پشت!

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۷ آذر ۹۷

پاییز خیلی دلبر

دیروز یکی استوری گذاشته بود: میشه همچین عید قشنگی باشه و حالت خوب نباشه؟

راستش من حالم خوب نبود! دائم بین خوشحالی و ناراحتی در نوسان بودم و به خودم می‌گفتم کاش می‌موندم خونه. شاید چون صبح زود از خواب بیدارم کرده بودن و تو ماشین حوصله‌م سر رفته بود. شایدم استرس کاری رو داشتم که باید شب برمی‌گشتم تمومش می‌کردم و می‌فرستادم. هر چی بود بیشتر مواقع حالم گرفته بود و تو شلوغی فامیل هم گرچه شوخی خنده‌مو می‌کردم ولی خیلی حوصله‌ی حرف زدن نداشتم.

برگشتنی توی جاده، وسط مه و تاریکی هوا، به ذهنم رسید (به قول سولویگ تو کامنتای این پست) حسی که آدم از بارون می‌گیره به حال اون لحظه‌ش هم بستگی داره. دیروز خوب نبودم و بارون افسرده‌ترم می‌کرد.

عوضش امروز خوب بودم، خیلی خوب بودم، و بارون و هوای قشنگ بعدش حسابی سر حالم آورد. در این حد که صبح زود کلی تو دانشگاه گشتم و از برگای ریخته شده عکس گرفتم. و بعد از ظهر موقع خونه رفتن، از ذوق اینکه برگ‌ها رو جمع نکردن دوباره کمی قدم زدم و یه سری عکس دیگه گرفتم! بدم نمی‌اومد دوستی یاری کسی هم باشه با هم خش‌خش کنیم! ولی حال نداشتم به کسی زنگ بزنم چون دیدم تنهایی هم می‌تونم لذت ببرم! حتی بعدتر، دیدم هوا خوبه و یه مسیری رو تا خونه پیاده اومدم. و الان حس می‌کنم خیلی شارژم! (و دیگه باید بشینم برا میانترم پس‌فردام بخونم! :دی)

و به نظرم رسید الان مناسبه که بیام عید دیروز رو بهتون تبریک بگم! :) با تاخیر قبوله؟!

‌‌گوشه‌ای از دانشگاه!

+ شب عید، بالاخره بعد از این همه وقت نشستم پای فیلم محمد رسول الله. خب خیلی طولانیه و من فقط یه ساعتشو دیدم! ولی چقد قشنگ بود همونشم. ^_^

پ.ن۱. صحبت فیلم شد اینم بگم: فیلمی که تو پست قبل گفتم رو اتفاقی تو صف دانلودهای IDM پیدا کردم! (Nightcrawler، هنوز ندیدمش.)

پ.ن۲. داشتم پستای جمع‌شده رو می‌خوندم، دیدم دو سه نفر خدافظی کردن :/ دو روز نبودما :))

  • فاطمه
  • دوشنبه ۵ آذر ۹۷

حافظه نیست که :))

چند وقت پیش یکی‌تون تو وبلاگش یه فیلم معرفی کرده بود که من اومدم دانلودش کنم، بعد داداشم گفت داردش و بهم میده. ولی خب یادم رفت ازش بگیرم و الانم یادمون نیست فیلمه چی بود :)) بیاید هر کی تو این چند هفته فیلم معرفی کرده بگه! :دی

همچنین یه جا آدرس یه سایتی رو دیده بودم شامل مجموعه‌ی اشعار سهراب سپهری. خوبی همچین سایتی اینه که می‌تونی مطمئن بشی فلان شعر که زیرش زده سهراب سپهری واقعا سروده‌ی ایشونه یا نه. و من یه بار که یه جا لازم داشتم اینو چک کنم، دیدم عه سایته رو بوکمارک نکردم :| و با سرچ ساده هم پیدا نمیشه. اینم اگه کسی سراغ داره بگه. :)

+ اینو هم بگم پس: خیلی وقته تو یکی از دفترچه‌هام یه صفحه رو اختصاص دادم به نوشتن ایده‌هایی که به ذهنم می‌رسه، حتی اگه عملی کردن‌شون دور از ذهن باشه. البته مدتیه چیزی اضافه نشده بهش. و متوجه شدم که گاهی موقع خواب یه ایده به ذهنم می‌رسه و خب اون موقع حال ندارم حتی تو گوشی یادداشتش کنم و صبح پا میشم می‌بینم یادم رفته! ببینید من خلاقم فقط حافظه‌م یه کم ضعیف شده =))

پ.ن. بیاید این مدل تجربه‌هاتون رو تعریف کنید بفهمم تنها نیستم :))

  • فاطمه
  • جمعه ۲ آذر ۹۷

و اما سعد آباد!

یک. جمعه ۲۵ آبان، ساعت هفت و نیم صبح:

- سلام. بیداری؟

+ سلام! بلی!

- چه بارونیه :))

+ یعنی نریم؟ :)))

- چرا بابا بریم حال میده :))

(حقیقتش قصد کنسل کردن نداشتم و فقط پیام داده بودم که مطمئن شم بیداره، ولی اون جمله‌ی "بریم حال میده" رو با شک گفتم. خوشحالم بهم ثابت شد که واقعا حال میده!)

دو. هوا عالی بود! گرچه بارون شدید بود ولی کلاه کاپشنم کافی بود و چتر رو فقط برای این گرفته بودم که گوشیم موقع عکس گرفتن خیس نشه! :)) از درس و دانشگاه و این روزامون حرف می‌زدیم و هر جای خاصی تو محوطه می‌دیدیم می‌ایستادیم و عکس می‌گرفتیم. خوبیش این بود که زود رفته بودیم و خلوت بود هنوز. موقع برگشتن می‌دیدیم تو همون جاها کلی آدم ایستادن که عکس بگیرن!

سه. موقعی که قدم می‌زدیم، متوجه یه خونواده شدم که بچه‌های کوچیک‌شون جلوتر از خودشون با خنده و یه خوشحالی خاصی می‌دویدن. و چی قشنگ‌تر از دیدن شادی بچه‌ها؟ :)

چهار. از سعدآباد تا تجریش پیاده برگشتیم. اینجا حرفامون جدی‌تر شده بود. در واقع بیشتر الهه حرف می‌زد و من هی وسط حرفاش می‌گفتم وایسا از اینجا هم یه عکس بگیرم :)) (ولی گوش می‌دادم باور کنید :)) )

 

پنج. تجریش که رسیدیم گفتیم یه سر بریم امام‌زاده صالح (ع). منتظر موندیم تا یه آقایی یه کیف بزرگ پر از چادر آورد و یکی یکی اینا رو درآورد و خانوما هم یکی یکی چادر برمی‌داشتن تا بالاخره به ما هم رسید. بعد که وارد محوطه شدیم یه‌دفه گفتم من حال ندارم کفشامو دربیارم، تو برو زیارت کن و بیا. (کفشام حسابی خیس و گِلی شده بودن.) که الهه گفت بیخیال منم نمیرم! و مستقیم از اون یکی در خارج شدیم! می‌خوام بگم پروسه‌ی چادر گرفتن شاید پنج دقیقه طول کشید ولی کلا یه دقیقه تو محوطه‌ی امام‌زاده بودیم! :))

شش. صبح که یه کم زودتر رسیده بودم، جلو متروی تجریش چتر قیمت کردم (چتر تاشو ندارم که راحت تو کیف جا بشه). ولی چون یه چتر همراهم بود، نخریدم که دستم سنگین نشه. برگشتنی کمی تو بازار تجریش گشتیم و دوباره یه جا چتر قیمت کردم ببینم اختلاف دارن یا نه. بعد جالبه که جای من الهه چتر خرید! (از اون روز دیگه تهران بارون نباریده و کارشناسان هواشناسی پیش‌بینی می‌کنن به‌زودی وارد یه دوره‌ی خشکسالی خواهیم شد! :دی)

هفت. آذر پارسال با یکی از تورهای دانشگاه رفته بودم یه جنگلی تو شمال. اینقدر اون تجربه رو دوست داشتم که امسال از اول پاییز برنامه‌هاشون رو جدی‌تر چک می‌کردم که یه جنگل برم باز. و هر بار جور نمی‌شد. خدا رو شکر محوطه‌ی کاخ سعد آباد همون حسی که از پاییز می‌خواستم رو بهم منتقل کرد و از الان می‌تونم پیگیر برنامه‌های کویر رفتن‌شون باشم! :دی

+ الهه، از خوبای بیان! و از دوستای مجازی که خوشحالم مدتیه دوست حقیقیم هم شده. 

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۳۰ آبان ۹۷

دانشجوی ممکلتو ببین :|

دیروز تو دانشگاه یه نمایشگاهی بود که پذیرایی هم داشتن: شیرینی با چایی و نسکافه و شیرکاکائو که تو اون هوا خیلی می‌چسبید! گذشت و من عصر رفتم وضو بگیرم (تف به ریا!)، دیدم دو سه تا از همون لیوان و بشقابای یه بار مصرف ریخته‌شده تو دست‌شویی/روشویی. (شما چی می‌گین بهش؟!)

واقعا مونده بودم که آخه چرا؟! مخصوصا که همون بغل یه سطل زباله بود. قبل از اینکه بریزم‌شون دور (واقعا تف به ریا! :دی)، عکس گرفتم ازش و شب فرستادم برا کانال تلگرامِ توییتر دانشگاه! خلاصه که چنین آدم فرهنگ‌سازی هستم من =)) عکسو اینجا هم می‌ذارم که فرهنگ‌سازیم کامل بشه! :دی

اولین بار بود براشون چیزی می‌فرستادم و حالا خوشم اومده :))

+ اسم و آیدی رو یه جور خط‌خطی کردم انگار چه خبره :))

پ.ن. اون یارو بود تو ورودی‌مون که می‌گفتم خیلی خودشو شاخ می‌پنداره و فعالیتش بالاس، فهمیدم آبانیه؛ هفدهم. اون یکی (دوستِ دوستام توی دانشگاه که من مجازی می‌شناسمش) هم تو کانالش نوشته بود که بیست‌ویک آبانه. تولد مربی باشگاهم هم امروز بوده، یه عده براش گل و کادو بردن! (دو ماهه نرفتم، نمی‌دونم چرا هنوز تو گروه باشگاه هستم!) حالا چرا برام جالبه کی آبانیه؟ نمی‌دونم :/ شما هم اگه براتون جالبه هم‌ماهی‌های خودتونو بشناسید، بیاید ریشه‌یابیش کنیم!

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۲ آبان ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب