چگونه زمان را متوقف کنیم

و درست همان‌طور که مردن نیازمند یک لحظه است، زندگی کردن هم نیازمند یک لحظه است. فقط چشم‌هایت را می‌بندی و می‌گذاری هر ترس بیهود دور شود. و بعد، در این وضعیت تازه، رها از ترس، از خودت می‌پرسی: «من که هستم؟ اگر می‌توانستم بدون مشکوک بودن زندگی کنم چه می‌کردم؟ اگر می‌توانستم مهربان باشم بدون ترس از مورد سوء استفاده قرار گرفتن؟ اگر می‌توانستم دوست داشته باشم بدون ترس از آسیب دیدن؟ اگر می‌توانستم شیرینی امروز را بچشم بدون فکر کردن به اینکه فردا دلتنگ آن طعم خواهم شد؟ اگر می‌توانستم از گذشتن زمان و آدم‌هایی که خواهد دزدید، نترسم؟... »

چگونه زمان را متوقف کنیم by Matt Haig

My rating: 3 of 5 stars
(ترجمه‌ی گیتا گرکانی - انتشارات هیرمند)

توی این پست یه پاراگراف از کتاب چگونه زمان را متوقف کنیم آورده بودم و گفته بودم وقتی تموم شد بیشتر درباره‌ش می‌نویسم. الوعده وفا! :)) ببخشید که طولانی شده. اگه فقط می‌خواید بدونید داستان کتاب درباره‌ی چیه یکی دو تا پاراگراف اول کافیه. :) و بله، مقادیری هم خطر اسپویل داریم!

‌‌

کتاب راجع به مردیه به اسم تام هزارد، که مبتلا به عارضه‌ایه به اسم آناگریا. یعنی با سرعت کمی پیر میشه و عمرش حدودا ۱۵ برابر آدمای عادی هست و الان ۴۳۹ سالشه! (البته این ایده‌ی جدیدی نیست و مثلا من یه فیلم قبلا با همچین موضوعی دیده‌م که اسمش یادم نیست. :/ ) یه انجمنی هم هست برای این افراد که پیداشون می‌کنه و هرچند سال یه بار براشون هویت جدید درست می‌کنه و خلاصه ازشون محافظت می‌کنه. (قدیم مردم به خاطر خرافات فکر می‌کردن اینا جادوگری چیزین و اذیت‌شون می‌کردن. الان هم شرکت‌های زیست‌فناوری پیدا شدن که دلشون می‌خواد رو اینا تحقیق کنن و اینا دلشون نمی‌خواد موش آزمایشگاهی باشن.)

کتاب از جایی شروع میشه که تام یه ماموریتی رو برای این انجمن انجام داده و حالا می‌خواد برگرده پیش رئیسش که بعد با هویت جدیدی جای دیگه‌ای زندگی کنه. این بار تام به عنوان معلم تاریخ میره به لندن. جایی که خاطرات زیادی از گذشته‌ش داره و خیلی چیزا از اونجا شروع شده! ضمنا تام تو همه‌ی این سال‌ها به دنبال دخترشم هست که می‌دونه مثل خودشه ولی مدت‌هاست ازش بی‌خبره.

کتاب به طور موازی زمان حال و گذشته رو روایت می‌کنه و تقریبا یه فصل در میون فلش‌بک می‌زنه. تو هر بخش کتاب با یه قسمت مهمی از گذشته‌ی تام آشنا می‌شیم که قبل‌تر نویسنده یه سری کلمات کلیدی ازشون بهمون داده و کنجکاومون کرده که بدونیم قضیه چی بوده. بنابراین انتظار داریم کم‌کم از دوستی که از قدیم داشته و همه‌ش اسمش رو می‌بره بیشتر بدونیم، دخترش پیدا بشه، و بفهمیم اون ماموریتی که اول کتاب ازش خوندیم چی بوده. (مخصوصا که همون اول می‌گه غمگین بودم که فلانی دیگه نیست که به سوال‌هام پاسخ بده. همین ما رو کنجکاو می‌کنه بدونیم طرف کی بوده و چطور کارشون به اونجا کشیده شده.) این نوع روایت و اینکه همه چیز رو یه جا لو نمی‌ده و گذشته رو کم‌کم روایت می‌کنه، باعث کشش داستان میشه.

چیزی که جالبه نه فقط روایت‌هاییه از تاریخی که می‌دونیم، بلکه آوردن شخصیت‌های واقعی تو داستانه. مثلا تام یه مدت توی لندن با شکسپیر کار می‌کرده (و حدس بزنید شکسپیر چطور وارد گروه بازیگران ملکه شده؟ یکی از همین افراد مبتلا به آناگریا تو گروه بازیگرا بوده که مردم فهمیدن و ریختن کشتنش و بعد چون یه بازیگر کم داشتن، شکسپیر رفته جاش! :دی). یه بار تو پاریس اسکات فیتزجرالد رو می‌بینه. و یه جای دیگه چاپلین رو. کنسرت چایکوفسکی میره. با کاپیتان جیمز کوک سفر می‌کنه و جزایری رو کشف می‌کنن! این داستان‌ها هم کتاب رو جذاب می‌کنن.

خیلی طول می‌کشه تا کتاب بالاخره در کنار روایت زمان حال، همه‌ی چیزایی که لازم بوده از گذشته بدونیم رو بگه. و بعد دوباره ماموریتی به تام داده میشه که بره استرالیا دنبال اون دوست قدیمیش. و بالاخره اونجا با دخترش هم روبرو میشه. اینجا دیگه خیلی سریع می‌گذره در حالی که انتظار داریم بعد از چهارصد صفحه یه کم بیشتر وقت بذاره برا چیزی که منتظرش بودیم. ضمنا آخرش هم تکلیف اون ماموریت اول کتاب روشن نشد. فقط فکر کنم یه جا به خود ماموریت یه اشاره‌ی کوچیک میشه ولی هیچی از اون فرد نمی‌فهمیم. (همه‌ش فکر می‌کنم شاید اینقدر روایات از تاریخ‌های مختلف زیاد شد که چیزی گفته و من یادم نمونده! خیلی عجیبه آخه!)

تام به عنوان شخصی که خیلی زندگی کرده و زمان خیلی زیادی رو دیده، جملات و تعابیر جالبی درباره‌ی زمان، عشق، موسیقی، تاریخ، و... داره. و آخر کتاب هم وقتی با این موضوع روبرو میشه که عوض کردن هویت و ترس و فرار دیگه کافیه، یه جمع‌بندی می‌کنه از اینکه مهمه تو زمان حال زندگی کنیم، بدون گیر کردن تو گذشته و ترس از آینده. (که کاش نصف صفحاتی رو که داشت همین مفهوم رو با جمله‌های مختلف بیان می‌کرد، به اون چیزایی که تو پاراگراف قبل گفتم اختصاص می‌داد!)

این آرامش ناشی از چهارصد و سی و نه ساله بودن است. کاملا به خوبی درک می‌کنی که در اصل تاریخ این است: انسان‌ها از تاریخ درس نمی‌گیرند. قرن بیست و یکم هنوز می‌تواند نمونه‌ی تازه‌ای از قرن بیستم باشد، اما چه می‌توانستیم بکنیم؟ ذهن آدم‌ها در سراسر دنیا پر از مدینه‌های فاضله‌ای بود که هرگز نمی‌توانند همزمان با هم وجود داشته باشند.

قضیه این است: تو نمی‌توانی از آینده باخیر باشی. به اخبار نگاه می‌کنی و ترسناک به نظر می‌رسد. اما هرگز نمی‌توانی مطمئن باشی. در مورد آینده این اصل قضیه است. تو نمی‌دانی. در مرحله‌ای باید بپذیری که نمی‌دانی. باید پشت سر هم ورق زدن را کنار بگذاری و فقط روی صفحه‌ای تمرکز کنی که در آن هستی.

اما در کل کتاب نسبتا جذابی بود و بیشتر مواقع از خوندنش لذت می‌بردم. همونطور که تو اون پست هم گفتم فروشنده دو تا کتاب از این نویسنده بهم معرفی کرد و همون موقع هم کتاب انسان‌ها به نظرم جذاب‌تر اومد. و چیزی که از تو کامنت‌ها دستگیرم شد این بود که اون قشنگ‌تره. بدم نمیاد اونم گیر بیارم! :) مت هیگ تو بخش سپاس‌گزاری‌های آخر کتاب میگه:

انسان‌ها کتابی در مورد جایگاه دنیای کوچک اما انسانی ما در وسعت کائنات بود. بنابراین چشم‌انداز آن فضا بود، می‌خواستم چشم‌انداز این یکی زمان باشد. آنگونه که زمان به ما آرامش می‌بخشد و ما را هراسان می‌کند، و آنگونه که موجب می‌شود برای معیار و بهای زندگی‌هایمان ارزش قائل شویم.

و نکته‌ی آخر این که ترجمه‌ی کتاب یه‌کم اذیت کننده بود. مثلا فرض کنید تو دیالوگ‌ها انگار برای تایید هی به هم می‌گفتن aha که ترجمه شده بود آهان! ‌که به‌نظرم ما آهان رو معمولا جای دیگه‌ای استفاده می‌کنیم. یا مثلا یه جا دارن درمورد سلایق موسیقی‌شون حرف می‌زنن، یکی می‌پرسه: “هیچ‌چیز مدرن؟” خب ما حتی تو محاوره هم ته چنین سوالایی فعل می‌ذاریم! البته تخصص من نیست بگم چی باید چطور ترجمه بشه. ولی وقتی موقع خوندن اذیت می‌کنه حس می‌کنم یه اشکالی هست.

دیگه خیلی طولانی شد. مثل خود کتاب که ۴۳۶ صفحه بود! خودم باورم نمیشه اینقد نوشتم، ممنون اگه خوندید! بازم جمله و پاراگراف ازش دارم که دیگه شاید بعدا جداگونه پست‌شون کردم. :))

اثر خیلی فاخری نبود که بخوام حتما پیشنهادش کنم، ولی اگه موضوعش به نظرتون جذاب اومد، اگه گیرتون اومد خب بخونیدش :)) ؛-)