امروز صبح که پاشدم واقعا دلم نمی‌خواست برم دانشگاه. خسته بودم هنوز. با خودم فکر کردم جلسه‌ی آخر و جلسه‌ی اضافه‌ای که برقی می‌خواد ظهر بیاد که درسو تموم کنه مهم نیست. (این ترم همه‌ی جلسات همه‌ی کلاسا رو رفتم. روا نیست یه جلسه غیبت داشته باشم؟) حتی گفتم اینم مهم نیست که آداپتور لپ‌تاپم رو گذاشتم دانشگاه، یه آداپتور سونی دیگه تو خونه هست. بعد یادم افتاد برای فردا یه تکلیف باید تحویل بدم و درسشو خوب بلد نیستم و جزوه‌م هم دانشگاهه.

دیگه به زحمت خودمو از تخت کندم و همین که رسیدم دانشگاه رفتم نمازخونه که بخوابم :| که نبرد :| جلسه‌ی آخر کلاسو رفتیم و کار به جلسه‌ی اضافه هم نکشید و بعدشم چند ساعت به کارام رسیدم. نزدیک ۵ برگشتم خونه و با اینکه این ساعت دلم نمی‌خواد بخوابم رفتم زیر پتو. که بازم درست خوابم نبرد. :/ دیگه حسابی کلافه شده بودم. اومدم اینجا پست‌هاتون رو خوندم یه کم مغزم هوا بخوره. به دلایلی، این پست چند لحظه متوقفم کرد. فکر کردم که الان با خدا قهرم یا آشتی؟

پ.ن. چرا نتونستم ته متنو وصل کنم به سرش؟ :/ بی‌خیال.

پ.ن۲. دارم فکر می‌کنم واقعا به خاطر جمعه‌س که خستگی مونده تو تنم یا دارم تلقین می‌کنم؟

پ.ن۳. هزار بار وضعیت بهتر از اون روزاییه که صبحا با استرس از خواب بیدار می‌شدم :)

+ صد تایی شدیم! :دی مرسی از همراهیتون و ببخشید که این روزا کمرنگم. بفرمایید کیک شکلاتی! ^_^ یه جور بردارید به همه برسه :))

(عکس صددرصد نتی می‌باشد!)