قرار شده بود چهارشنبه با چند تا از دوستای دبیرستان تو کافه‌ی یکی از بچه‌ها جمع بشیم. شک داشتم برم یا نه. خیلی اشتیاقی به دیدن بعضیاشون نداشتم! مخصوصا این که بیشتریا متاهل و حتی بچه‌دارن و می‌دونستم اگه دوستای نزدیک‌ترم نیان، جوِ غالب رو اونا تشکیل میدن و من حرف مشترک زیادی باهاشون نخواهم داشت.

ولی دوستم که داشت هماهنگ می‌کرد با همه، بهم گفت: دخترم از اون روز محرم تو هیئت سراغتو می‌گیره. کلی ذوق کردم بعد گفتم مطمئنی منو میگه حالا؟ گفت آره بابا میگه همون که با هم رفتیم دست‌شویی دستامونو شستیم! :| حالا اون شب من اتفاقی اینا رو دیده بودم و فقط در حد چند دقیقه همراهشون رفته بودم دست‌شویی :)) بعد بچه از اونجا منو یادش مونده :دی ولی آخه شما بگین دیگه من می‌تونستم نرم؟ ^_^

پس رفتم. حتی با یه ذره خوشحالی از اینکه دو تا از دوستای نزدیکم نمیان. چون اونا از من با بچه‌ها رفیق‌ترن معمولا و من دیگه دیده نمیشم :دی مثلا بچه‌ی اون یکی دوستمون که تازه چند ماهشه، هر وقت جمع شدیم همه‌ش بغل یکی از این دو نفر بوده.

از یازده نفری که جمع بودیم سه تامون مجرد بودیم و متاهلا هم چهارتاشون بچه داشتن :)) و طبقه‌ی دوم کافه‌ی کوچیک دست ما بود کلا! باعث خوشحالیه که اون بچه بعد از اینکه یه کم گذشت، ظاهرا منو یادش اومد و یهو برام شروع کرد تعریف کردن از اینکه مریض شده بوده!‌ و بعدش دیگه مگه ول می‌کرد منو؟ :))) اصن یه وضعی بود، دیگه داشتم کلافه می‌شدم آخراش :)) با اون سه تای دیگه هم موفق شدم یه ارتباط کوچیکی بگیرم! و خب این وسط کمی هم با دوستام گپ زدم و کلی هم از خوردنی‌های مختلف خوردم :|

آخر سر که بیشتریا رفته بودن و منم داشتم طبقه‌ی پایین حساب می‌کردم که برم، برگشتم دیدم همون دختر و یکی از پسربچه‌ها از بالای نرده‌ها دارن برام دست‌تکون میدن! کلــی ذوق کردم! ^_^

اصولا با بچه‌ها وقتی نوزادن نمی‌تونم خوب کنار بیام یا حتی بغلشون کنم. ولی یه کم بزرگتر که میشن، معمولا می‌تونم باهاشون دوست بشم :) و خوبیش اینه که خاطره‌هاشونم از همون سن شکل می‌گیره :دی