سلام
به نظرم ما بیشتر از اون چه که فکرشو کنیم تحت تاثیر هورمونهامون هستیم. اگه یه کم بهش فکر کنیم اونقدرم عجیب نیست. طبیعیه حتی. مثلا میگن بدن خودش چرخهی خواب و بیداری داره. در حالت طبیعی صبحها کورتیزول (که بهش هورمون استرس هم میگن) در بالاترین حد خودشه که آدم آمادهی کار و فعالیت باشه. عوضش شب ملاتونین ترشح میشه که آدم استراحت کنه یا بره بخوابه.
در مرحلهی بعد سیکل ماهانه رو داریم که طبق مطالعاتِ محدود من ( = یه مطلب که یه بار شانسی به چشمم خورد!) فقط مختص خانوما نیست. و تازه همونم نمیفهمم چرا همه فقط PMSش رو میبینن. فکر میکنین تایمای دیگه چرا حالمون خوبه؟ چون سطح هورمونهای دیگهای بالاتره. فکر میکنیم اون موقع حالت عادیه، در حالی که کلش عادیه! الان جزئیاتش یادم نیست ولی یه ویدیو بود همهی این بالا پایین شدنا رو توضیح میداد و میگفت چه زمانهایی چه انتظاری داشته باشین. میگفت کِی حس قدرت بیشتری دارین، کِی سرحالترین و چه زمانی بیحوصلهتر و اینا. خلاصه همهش کار همین هورموناس! بیاین در هر حال دوستشون داشته باشیم :دی
بعد از اینم احتمالا یه مرحلهی دیگه داریم: چرخهی سالانه! درست مثل طبیعت، بدن و روان ما هم احتمالا با تغییر فصلها یه تغییراتی میکنه.
حالا حتی اگه اختلالهایی که ممکنه پیش بیان رو حساب نکنیم، آدما بازم صد در صد شبیه هم نیستن. همونطور که بعضیا شب بهتر کار میکنن و بعضیا صبح، شاید در مورد فصلها هم همینطور باشه. مثلا پاییز در اصل برگریزونه و گویا نقل شده یه عده رفتناشونو میذارن برای پاییز! D: ولی بعضیا هم تو پاییز یه حس سرزندگی دارن، انگار بهار باشه. (مشکل هورمونی هم خودتون دارید :)) )
البته هنوز شواهد کافی واسه اثباتش ندارم! پس فعلا به همین استناد میکنیم که کافیه به هر دلیل یه چیز تو ذهنت خاص و قشنگ باشه تا بتونی ازش معنا و انگیزه بگیری. پاییز برای من اینطوریه. (الکی یه ساعت مطالب علمی گفتم :/ )
با اینکه در حال حاضر طبیعتا باید بخوام زمان کندتر بگذره که برسم کارمو به موقع تموم کنم، از تموم شدن تابستون خوشحالم! بیصبرانه منتظرم اواخر آبان / اوایل آذر برسه که برم کنار اون برگهای قرمز عکس بگیرم! بهار یکی از بچهها رو بردم اونجا رو نشونش دادم (اون موقع سبز بود و گل داشت) و شصت تا عکس از هم گرفتیم! امیدوارم اون موقع هم یکی پیدا شه که حوصله و ذوقشو داشته باشه. نشد هم خیالی نیست، خودم میرم!
و البته امیدوارم (و هدف اینه که) قبلش دفاع کرده باشم. روی کاغذ میشه و در عمل هم تلاشمو میکنم که برسم. فکر کنم باید دوباره یه وقتا برم کتابخونه. حتی شاید قبل از فارغالتحصیل شدن یکی دو تا کتاب دیگه از بین اون همه کتاب قرض بگیرم؛ از اون کتابایی که جای دیگه راحت پیدا نمیشه. یاد پارسال این موقعا افتادهم که گاهی میرفتم کتابخونه. یه دفتر برنامهریزی هم خریده بودم برای ۶ ماه دوم سال! الان دیگه برام مهم نیست که بخوام برای نیمهی دوم سال برنامهریزی کنم. دلیلی هم ندارم چون فعلا هدف مشخصه و برنامهی خودشم داره. هر چیز دیگهای فعلا اضافهس.
بگذریم. یه مشت از حرفایی رو که تو ذهنم بود با هم زدم و بهتره قبل از اینکه وسواس بگیردم پستش کنم.
اگه امروز ده پونزده سال قبل بود چقدر خوشحال میشدیم از اینکه ۱ مهر پنجشنبهس و مدرسه رفتن به تعویق میفته :)
فردا (منظورم صبحه) باید یه بیرون برم حتما. شروع پاییز باید یه آیینی داشته باشه بالاخره! آهنگ پیشنهادیتون برای گوش دادن حین پیادهروی؟