یک. جمعه ۲۵ آبان، ساعت هفت و نیم صبح:
- سلام. بیداری؟
+ سلام! بلی!
- چه بارونیه :))
+ یعنی نریم؟ :)))
- چرا بابا بریم حال میده :))
(حقیقتش قصد کنسل کردن نداشتم و فقط پیام داده بودم که مطمئن شم بیداره، ولی اون جملهی "بریم حال میده" رو با شک گفتم. خوشحالم بهم ثابت شد که واقعا حال میده!)
دو. هوا عالی بود! گرچه بارون شدید بود ولی کلاه کاپشنم کافی بود و چتر رو فقط برای این گرفته بودم که گوشیم موقع عکس گرفتن خیس نشه! :)) از درس و دانشگاه و این روزامون حرف میزدیم و هر جای خاصی تو محوطه میدیدیم میایستادیم و عکس میگرفتیم. خوبیش این بود که زود رفته بودیم و خلوت بود هنوز. موقع برگشتن میدیدیم تو همون جاها کلی آدم ایستادن که عکس بگیرن!
سه. موقعی که قدم میزدیم، متوجه یه خونواده شدم که بچههای کوچیکشون جلوتر از خودشون با خنده و یه خوشحالی خاصی میدویدن. و چی قشنگتر از دیدن شادی بچهها؟ :)
چهار. از سعدآباد تا تجریش پیاده برگشتیم. اینجا حرفامون جدیتر شده بود. در واقع بیشتر الهه حرف میزد و من هی وسط حرفاش میگفتم وایسا از اینجا هم یه عکس بگیرم :)) (ولی گوش میدادم باور کنید :)) )
پنج. تجریش که رسیدیم گفتیم یه سر بریم امامزاده صالح (ع). منتظر موندیم تا یه آقایی یه کیف بزرگ پر از چادر آورد و یکی یکی اینا رو درآورد و خانوما هم یکی یکی چادر برمیداشتن تا بالاخره به ما هم رسید. بعد که وارد محوطه شدیم یهدفه گفتم من حال ندارم کفشامو دربیارم، تو برو زیارت کن و بیا. (کفشام حسابی خیس و گِلی شده بودن.) که الهه گفت بیخیال منم نمیرم! و مستقیم از اون یکی در خارج شدیم! میخوام بگم پروسهی چادر گرفتن شاید پنج دقیقه طول کشید ولی کلا یه دقیقه تو محوطهی امامزاده بودیم! :))
شش. صبح که یه کم زودتر رسیده بودم، جلو متروی تجریش چتر قیمت کردم (چتر تاشو ندارم که راحت تو کیف جا بشه). ولی چون یه چتر همراهم بود، نخریدم که دستم سنگین نشه. برگشتنی کمی تو بازار تجریش گشتیم و دوباره یه جا چتر قیمت کردم ببینم اختلاف دارن یا نه. بعد جالبه که جای من الهه چتر خرید! (از اون روز دیگه تهران بارون نباریده و کارشناسان هواشناسی پیشبینی میکنن بهزودی وارد یه دورهی خشکسالی خواهیم شد! :دی)
هفت. آذر پارسال با یکی از تورهای دانشگاه رفته بودم یه جنگلی تو شمال. اینقدر اون تجربه رو دوست داشتم که امسال از اول پاییز برنامههاشون رو جدیتر چک میکردم که یه جنگل برم باز. و هر بار جور نمیشد. خدا رو شکر محوطهی کاخ سعد آباد همون حسی که از پاییز میخواستم رو بهم منتقل کرد و از الان میتونم پیگیر برنامههای کویر رفتنشون باشم! :دی
+ الهه، از خوبای بیان! و از دوستای مجازی که خوشحالم مدتیه دوست حقیقیم هم شده. ❤