سلام. عزاداریاتون قبول باشه :)
این یه هفته هر روز یه چیزایی مینوشتم ولی مرتب نمیشدن. بالاخره تونستم تو چند مورد جمعشون کنم. خوبیِ اینکه یه سری حرفا رو بعد از یه هفته منتشر کنی اینه که جزئیاتی که دفعهی اول به نظرت جالب بودن الان به نظرت بیاهمیت میان و حذفشون میکنی! بازم طولانی شده ولی :))
۱) هیئتها: هیئتهایی که این چند روز میرفتم یکیشون نزدیک دانشگاه بود، دو تا نزدیک خونه. چند بار خواستم جاهای دیگه رم امتحان کنم ولی دور بودن :/ حسینیهی نزدیک خونه رو خیلی ترجیحش نمیدم چون یه عده انگار فقط میان همدیگه رو ببینن! ینی نه تنها موقع سخنرانی همهمه هست، موقع روضه و سینهزنی هم باز یه صداهایی میاد :/ روضه و مداحی اون یکی هیئت رو دوست دارم تقریبا. ولی از این مدلاس که خیابونای دور هیئت رو هم میگیرن و شخصا با این که بودن تو فضای باز رو ترجیح میدم، پیش میاد که وسط حس روضه یهو یاد ساختمونای اطراف میفتم و فکر میکنم اگه فقط یه نفر تو یکی از این خونهها حتی سرش درد کنه و سکوت بخواد، من به عنوان یکی از کسایی که اومدم تو خیابون و باعث شدم اینجا هم بلندگو بذارن مسئول نیستم؟
هیئت سوم روضهش خیلی خوبه و سخنرانیش رو هم خیلیا دوست دارن. امسال فهمیدم این که من زیاد از سخنرانیش خوشم نمیاد فقط به خاطر این نیست که بعضی حرفاشو قبول ندارم. بخشیش به خاطر گارد داشتنم نسبت به طرفه و بخشی هم به خاطر این که محیط خیلی شلوغه و نمیتونم درست حرفاشو دنبال کنم. یکی از این شبا موقعی که هنوز تنها بودم و دوستم نرسیده بود (و در حالی که سه تا بچه داشتن از سر و کولم بالا میرفتن!)، سعی کردم گوش بدم و دیدم بعضی حرفاشم از نظرم درسته، فقط تند بیان کردنش اذیت میکنه.
+ همون شب دوستم که اومد، فهمیدم خواهرش باید شیمیدرمانی بشه. بیاین از اون دعاهاتون که اون دفعه برا همکلاسیم کردین و جواب داد، بکنین باز :(
۲) عزاداریها: من از اونا نیستم که گیر بدم چرا ملت فلانجور میان عزاداری، از هر نظری منظورمه. ولی چیزای جالبی دیدم این چند روز. محلهی ما چون قدیمیه و یه امامزاده هم داره، تاسوعا عاشورا خیلی شلوغ میشه. عاشورا یه تایم کوتاهی رفتیم تا امامزاده و برگشتیم. بعد دیدین پلهای روی جویهای آب یه سری شیار مانند داره؟ اومدم از روش رد بشم دیدم یه آقاهه آشغال انداخت زمین. گفتم نندازین زمین، نمیدونم نشنید یا لج کرد، تلاش کرد با پاش آشغاله رو قشنگ رد کنه بندازه توی جوب :| یا مثلا تو یه دسته یه پسری دیدیم که داشت زنجیر میزد و از خودش سلفی میگرفت :)) یا دیشب تو هیئت دو سه تا خانوم جلومون بودن دیدم چیپس و پفک و ویفر خریدن دارن میخورن :)) آخه پیکنیکه مگه؟ :/ حالا البته بعید نیست خودمم یه رفتارای ناجالبی داشته باشم، نمیدونم.
بعد من از اونا که بچهها تو روضه خیلی رو اعصابم برن هم نیستم. تو بند ۱ هم اشاره کردم که یه سری با چند تا بچه کمی دوست شدم! ولی شب عاشورا یه دختره جلوم نشسته بود که خیلیم بچه نبود دیگه. اولش در حالی دیدمش که پنج تا انگشت شکلاتیشو داشت میلیسید :)) بعد حوصلهش سر رفت و هی سر جاش وول میخورد و به مامانش میگفت مامان کارتون :/ و آخرشم گوشی مامانه رو گرفت شروع کرد کارتون دیدن :| اعصابمو خورد کرد خلاصه :))
+ ولی انصافا طبل نخرید برا بچههاتون! کم آلودگی صوتی داریم، اینا هم خوششون میاد هی صدای طبلو دربیارن :/
+ روز عاشورا وسط جمعیت یهو یکی بهم گفت چطوری؟ برگشتم دیدم مشاور پیشدانشگاهیمه :/ خدایا -ــ-
۳) کارهای جدید: برا اینکه یه کم به بُعد شعور قضیه برسم (و در راستای حرفای آخر پست قبل) اولا کتاب حماسهی حسینی (از شهید مطهری) رو شروع کردم، دوما وقتی وسط عوض کردن کانالای تلویزیون سخنرانیهای حاجآقا فاطمینیا رو کشف کردم، رفتم ویس سخنرانیهاشونو پیدا کردم و شروع کردم به گوش دادن و خیلی خوشم اومده از حرفاشون.
ضمنا با خودم قرار گذاشته بودم دههی اول محرم هیچ پست یا استوری تو اینستا نذارم، چه مربوط به محرم باشه چه نه (فقط شام غریبان یه پست گذاشتم*). دلیلشو نمیدونم بتونم خوب توضیح بدم ولی سعیمو میکنم. من تو این مناسبتا که کلی پست و استوری میبینم (دارم در مورد اینستا حرف میزنم نه اینجا) خیلی وقتا حس میکنم طرف میخواد بگه من پا منبر فلانی بودم یا فلان هیئت رفتم. پیش خودم گفتم من که از نیت بقیه خبر ندارم، ولی اگه این برداشتو میکنم شاید برا اینه که ناخودآگاه نیت خودم همینه! دلایل دیگه هم داشت مثلا حرف چند سال پیش یکی از دوستام به این مضمون که اینستایی که توش تند تند استوریا رو رد میکنی، جای روضه نوشتن نیست. برا روضه باید دل آماده شده باشه، نه این که یکی در میون استوریِ روضه ببینی و بعدی یه چیز بیربط به اون باشه. اینطوری شنیدنشون عادی میشه.
+ ولی خودمونیم، یه رشته استوری (معادل رشته توییت!) دیدم روز عاشورا، که گفته بود تو تقویم شمسی روز عاشورا ۲۱ مهر سال ۵۹ بوده. بعد بر اساس اوقات شرعی و روایات مقتلنویسها ساعتهای حدودی اتفاقات اون روز رو استخراج کرده بود. (در واقع ظاهرا اینو بار اول این پیج گذاشته، ولی چون هایلایت جدا بهش اختصاص نداده، میتونین تو هایلایت “روز عاشورا”ی این یکی پیج ببینیدشون.) اینم در نوع خودش جالب بود. مخصوصا جایی که به شهادت امام (ع) رسید، نوشته بود وقت شهادت رو مقارن با وقت نماز عصر گفتن که میشده ساعت ۱۶:۰۶. بعد من همونجا ساعتو نگاه کردم دیدم ۱۶:۰۴ هست... یه حس عجیبی داشت خلاصه :)
۴) شب تاسوعا: چُنین شبی فامیلمون برداشت شام دعوتمون کرد :/ نمیدونم چه فازی بود، شاید چون یه سری فامیلامون اومده بودن تهران/ایران و لابد وقت دیگه نمیشد جمعشون کرد. منم رفتم با این خیال خام که شاید تا طرفای یازده تموم شه و برسم جایی برم که نشد. :'(
این وسط وقتی با سه تا از دخترای فامیل نشسته بودیم، با یه چیز جالب مواجه شدم. سه تامون تقریبا همسنیم و چهارمی حدودا ده سالشه. این دختر اسم همهی بازیگرای خارجی رو میدونست و به نظر میرسید همهی فیلمای سوپر هیرویی رو دیده و میگفت میخوام ارتوپد بشم که وقتی عصبانی میشم برم استخون یکی رو جا بندازم! :)) راجع به همهی اینا با کلی هیجان حرف میزد. میدونم که ما هم تو اون سن کم و بیش این مدلی بودیم، من مثلا اسم کلی از فوتبالیستها رو بلد بودم! ولی کلا برام جالب بود چون خیلی وقت بود با بچهی این سنی ننشسته بودم به حرف زدن.
+ ضمنا شب تاسوعا، در واقع بامدادش، دوستم قرار بود که بره به سمت آمریکا و اینا. روز قبلش اومد پیشم و حرفای خوب زدیم و آخرین سلفیمونو گرفتیم! اولین باره یکی از دوستای نزدیکم میره و میدونم آخرین بار نخواهد بود :(
* کپشنش رو بدم نیومد اینجا هم بذارم. یه طور غریبیه:
طبل میزدند
کوفیان
تا نرسد صدای حسین
هنوز هم صدای طبل میآید
هنوز هم صدای حسین نمیرسد...
احسان پرسا
پ.ن. چند تا از پستهای قشنگی که این دو سه روز خوندم: مصیبت: تصور و واقعیت | عاشورایی که او میفهمد | «همهجا همینجاست» | کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا
پ.ن۲. کسی خوند تا آخر؟ :/ :))