۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محرم» ثبت شده است

۴۱۱

سلام

قبل از عید راجع به یه دکتر رفتنی نوشته بودم که خدا رو شکر در ادامه که پیش متخصص رفتم و آزمایش دادم نگرانیم تا حد خیلی زیادی برطرف شد. ولی خب یه پیگیری دیگه مونده و شاید نیاز به یه جراحی باشه.

این مشکلی هم که می‌گم چیز وحشتناکی نیست و حتی بین آدما رایجه. اما چون از بچگی تا همین چند ماه پیش این قضیه رو تو چند نفر از افراد مختلف خونواده و فامیل دیده بودم، همیشه ازش یه ترسی داشته‌م.

خود پروسه‌ی دکتر رفتن و آزمایش دادن هم تو این مدت به دلایل مختلف واسه‌م استرس‌زا بود و با اینکه اولش خیلی پیگیر بودم که شرایط معلوم بشه، این آخری رو به بهانه‌ی کار و چیزای دیگه هی دارم عقبش می‌ندازم. اما خب بار ذهنیش سنگینی می‌کنه.

اون روزا که دکتر می‌رفتم یه عالمه آدم می‌دیدم با شرایط خیلی سخت‌تر. چهره‌های بعضی‌شون هنوز تو ذهنمه. این شبا خیلی یادشون میفتم و براشون دعا می‌کنم (امیدوارم تا الان خوب شده باشن اصلا). همینطور برای هر کی دور و برم می‌بینم کسالتی مشکلی چیزی داره، و برای هر کی که نمی‌بینم.

با اینکه من از وقایع روزمره زیاد ناله می‌کنم، الان سختمه بگم یه همچین مشکلی دارم و برام دعا کنید. ولی اگه امشب –شب تاسوعا- نگم، کِی بگم؟... پس لطفا اگه تونستین و یادتون بود، واسه من هم دعا کنید که بتونم مثل آدم پیگیر سلامتیم باشم و تنش‌های روحی و جسمیم کم بشن.

یاد هم باشیم خلاصه :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۴ مرداد ۰۲

معجزه

[جهت اطلاع! پست طولانی؛ چند خاطره‌ی پراکنده و مرتبط؛ حدود ۲۱۵۰ کلمه.]

۱.

آن چند سال آخر، خانم چ پرستار مادربزرگم بود. از عرب‌های ساکن اهواز بودند و شوهرش که برای کار به عراق می‌رفت و می‌آمد، یک بار انگار برای تعمیراتی در حرم امام حسین –علیه السلام- رفته بود و چند قطعه سنگ تبرکی از آنجا آورد. خانم چ دو سه تا از آن‌ها را برای مادربزرگم برد و یک دفعه که رفته بودیم اهواز، مادربزرگ یکی از سنگ‌ها را هم به من داد. من کربلا نرفته‌ام و گرچه پیش آمده سوغاتی برایم آورده‌اند، اما اولین بار بود که چیزی از خودِ حرم گیرم می‌آمد؛ قطعه سنگی روشن با رگه‌های سفید و نارنجی، با گوشه‌های شکسته و به اندازه‌ی یک مهر نماز، با حافظه‌ای از میزبانی قدم‌های زائران یا شاید هم دست کشیدن و بوسه زدن‌هایشان بر دیواری که سنگ جزئی از آن بوده...

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۳ شهریور ۰۱

۳۰۸

۱)

درخشان‌ترین ستاره‌ی صورت فلکی ارابه‌ران، اسمش سروشه. تو عربی بهش می‌گن عیوق. تو ادبیات به معنای دوری مسافت یا بلندی آسمان و کمال به کار رفته. اما دو تا افسانه هم درباره‌ش هست. یه افسانه اینه که هر کس نگاهش به این ستاره بیفته تشنگیش برطرف می‌شه. افسانه‌ی دیگه برعکسه، می‌گه عیوق ستاره‌ی تشنگیه و هرکس این ستاره در طالعش واقع شده باشه سرنوشتش اینه که از تشنگی هلاک خواهد شد... این بیت از ترکیب‌بند معروف محتشم کاشانی هم احتمالا به همین افسانه اشاره داره:

زان تشنگان هنوز به عیوق می‌رسد

فریاد العطش ز بیابان کربلا...

[منابع: ۱ و ۲]

+ قطعا منظور این نیست که تشنگی امام حسین و خانواده و اصحاب‌شون رو با افسانه‌ها و ستاره‌شناسی توجیه کنم! فقط وقتی این موضوع به گوشم خورد، این بیت برام معنی عمیق‌تری پیدا کرد.

۲)

دقت کردین این‌همه می‌گیم باید شعور حسینی داشته باشیم و بفهمیم هدف امام حسین (ع) از قیامش چی بوده و حالا باید چطور اون راه رو ادامه بدیم، بعدش بازم بعضا برداشت‌های مختلفی از هدف امام حسین می‌کنیم، مصداق‌هایی که خودمون می‌خوایم رو پیدا می‌کنیم و نتیجه‌های متناقضی می‌گیریم که ظاهرا همه بر یه اساسن؟ انگار هر کدوم داریم سعی می‌کنیم حرف و نظر و فکر خودمون رو با امام حسین توجیه کنیم! وگرنه مگه می‌شه حرفایی که به نظر با هم در تضاد میان، همه‌شون حرف امام حسین هم باشن؟!

مگه اینکه در خوش‌بینانه‌ترین حالت بپذیریم حرف ما بخشی از حقیقته و همه‌ی حقیقت پیش ما نیست. در نتیجه اینقدر اصرار نداشته باشیم که فقط برداشت من درسته و بقیه غلط می‌گن. (این البته کافی نیست ولی برای شروع خوبه).

۳)

فکر نمی‌کردم امسال بتونم نرم هیئتی جایی. همه چی تو ذهنم منطقی بود که چرا نباید برم، ولی بازم شک داشتم که بتونم! شاید چون عادت کرده‌م و حس می‌کنم اینجوری محرم یه چیزیش کمه؛ هرچقدرم که به جاش مطالعه کنم یا پای پخش زنده‌ی روضه‌ها بشینم. بعد یه شب که خیلی حالم بد بود، فکر کردم به خاطر اینه که گریه کردنام تو روضه‌ها بیشتر برا خودمه. نه که اصلا برای روضه نباشه ولی انگار از اون فرصت استفاده می‌کنیم که به حال خودمونم گریه کنیم و یه کم سبک بشیم. نمی‌دونم این خوبه یا نه، ولی کم‌وبیش هست.

+ ولی تونستم! یعنی تقریبا :) امروز (عاشورا) عصر، همسایه‌ها تو حیاط یه روضه‌ی کوتاه و جمع‌وجور با حفظ فاصله و این‌ها داشتن که در کل شاید نیم ساعت شد. امسال همینو رفتیم فقط.

۴)

پارسال تو دهه‌ی اول محرم یه روایت‌طور نوشتم از چند تا خاطره و درگیری ذهنی و این‌جور چیزا. امسال یادش افتادم، رفتم سراغش و مرتب منظمش کردم. خواستم شب هفتم منتشرش کنم. بعد خواستم شب عاشورا بذارمش. و نمی‌دونم چرا هنوز پست نشده. ایشالا پستش می‌کنم به زودی.

  • فاطمه
  • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۰۰

هفته‌ای که گذشت

سلام. عزاداریاتون قبول باشه :)

این یه هفته هر روز یه چیزایی می‌نوشتم ولی مرتب نمی‌شدن. بالاخره تونستم تو چند مورد جمع‌شون کنم. خوبیِ اینکه یه سری حرفا رو بعد از یه هفته منتشر کنی اینه که جزئیاتی که دفعه‌ی اول به نظرت جالب بودن الان به نظرت بی‌اهمیت میان و حذفشون می‌کنی! بازم طولانی شده ولی :))

۱) هیئت‌ها: هیئت‌هایی که این چند روز می‌رفتم یکی‌شون نزدیک دانشگاه بود، دو تا نزدیک خونه. چند بار خواستم جاهای دیگه رم امتحان کنم ولی دور بودن :/ حسینیه‌ی نزدیک خونه رو خیلی ترجیحش نمیدم چون یه عده انگار فقط میان همدیگه رو ببینن! ینی نه تنها موقع سخنرانی همهمه هست، موقع روضه و سینه‌زنی هم باز یه صداهایی میاد :/ روضه و مداحی اون یکی هیئت رو دوست دارم تقریبا. ولی از این مدلاس که خیابونای دور هیئت رو هم می‌گیرن و شخصا با این که بودن تو فضای باز رو ترجیح میدم، پیش میاد که وسط حس روضه یهو یاد ساختمونای اطراف میفتم و فکر می‌کنم اگه فقط یه نفر تو یکی از این خونه‌ها حتی سرش درد کنه و سکوت بخواد، من به عنوان یکی از کسایی که اومدم تو خیابون و باعث شدم اینجا هم بلندگو بذارن مسئول نیستم؟ 

هیئت سوم روضه‌ش خیلی خوبه و سخنرانیش رو هم خیلیا دوست دارن. امسال فهمیدم این که من زیاد از سخنرانیش خوشم نمیاد فقط به خاطر این نیست که بعضی حرفاشو قبول ندارم. بخشیش به خاطر گارد داشتنم نسبت به طرفه و بخشی هم به خاطر این که محیط خیلی شلوغه و نمی‌تونم درست حرفاشو دنبال کنم. یکی از این شبا موقعی که هنوز تنها بودم و دوستم نرسیده بود (و در حالی که سه تا بچه داشتن از سر و کولم بالا می‌رفتن!)، سعی کردم گوش بدم و دیدم بعضی حرفاشم از نظرم درسته، فقط تند بیان کردنش اذیت می‌کنه.

+ همون شب دوستم که اومد، فهمیدم خواهرش باید شیمی‌درمانی بشه. بیاین از اون دعاهاتون که اون دفعه برا همکلاسیم کردین و جواب داد، بکنین باز :(

۲) عزاداری‌ها: من از اونا نیستم که گیر بدم چرا ملت فلان‌جور میان عزاداری، از هر نظری منظورمه. ولی چیزای جالبی دیدم این چند روز. محله‌ی ما چون قدیمیه و یه امامزاده هم داره، تاسوعا عاشورا خیلی شلوغ می‌شه. عاشورا یه تایم کوتاهی رفتیم تا امامزاده و برگشتیم. بعد دیدین پل‌های روی جوی‌های آب یه سری شیار مانند داره؟ اومدم از روش رد بشم دیدم یه آقاهه آشغال انداخت زمین. گفتم نندازین زمین، نمی‌دونم نشنید یا لج کرد، تلاش کرد با پاش آشغاله رو قشنگ رد کنه بندازه توی جوب :| یا مثلا تو یه دسته یه پسری دیدیم که داشت زنجیر می‌زد و از خودش سلفی می‌گرفت :)) یا دیشب تو هیئت دو سه تا خانوم جلومون بودن دیدم چیپس و پفک و ویفر خریدن دارن می‌خورن :)) آخه پیک‌نیکه مگه؟ :/ حالا البته بعید نیست خودمم یه رفتارای ناجالبی داشته باشم، نمی‌دونم.

بعد من از اونا که بچه‌ها تو روضه خیلی رو اعصابم برن هم نیستم. تو بند ۱ هم اشاره کردم که یه سری با چند تا بچه کمی دوست شدم! ولی شب عاشورا یه دختره جلوم نشسته بود که خیلیم بچه نبود دیگه. اولش در حالی دیدمش که پنج تا انگشت شکلاتی‌شو داشت می‌لیسید :)) بعد حوصله‌ش سر رفت و هی سر جاش وول می‌خورد و به مامانش می‌گفت مامان کارتون :/ و آخرشم گوشی مامانه رو گرفت شروع کرد کارتون دیدن :| اعصابمو خورد کرد خلاصه :))

+ ولی انصافا طبل نخرید برا بچه‌هاتون! کم آلودگی صوتی داریم، اینا هم خوششون میاد هی صدای طبلو دربیارن :/

+ روز عاشورا وسط جمعیت یهو یکی بهم گفت چطوری؟ برگشتم دیدم مشاور پیش‌دانشگاهیمه :/ خدایا -ــ-

۳) کارهای جدید:‌ برا اینکه یه کم به بُعد شعور قضیه برسم (و در راستای حرفای آخر پست قبل) اولا کتاب حماسه‌ی حسینی (از شهید مطهری) رو شروع کردم، دوما وقتی وسط عوض کردن کانالای تلویزیون سخنرانی‌های حاج‌آقا فاطمی‌نیا رو کشف کردم، رفتم ویس سخنرانی‌هاشونو پیدا کردم و شروع کردم به گوش دادن و خیلی خوشم اومده از حرفاشون.

ضمنا با خودم قرار گذاشته بودم دهه‌ی اول محرم هیچ پست یا استوری تو اینستا نذارم،‌ چه مربوط به محرم باشه چه نه (فقط شام غریبان یه پست گذاشتم*). دلیلشو نمی‌دونم بتونم خوب توضیح بدم ولی سعیمو می‌کنم. من تو این مناسبتا که کلی پست و استوری می‌بینم (دارم در مورد اینستا حرف می‌زنم نه اینجا) خیلی وقتا حس می‌کنم طرف می‌خواد بگه من پا منبر فلانی بودم یا فلان هیئت رفتم. پیش خودم گفتم من که از نیت بقیه خبر ندارم، ولی اگه این برداشتو می‌کنم شاید برا اینه که ناخودآگاه نیت خودم همینه! دلایل دیگه هم داشت مثلا حرف چند سال پیش یکی از دوستام به این مضمون که اینستایی که توش تند تند استوریا رو رد می‌کنی، جای روضه نوشتن نیست. برا روضه باید دل آماده شده باشه، نه این که یکی در میون استوریِ روضه ببینی و بعدی یه چیز بی‌ربط به اون باشه. اینطوری شنیدن‌شون عادی میشه.

+ ولی خودمونیم، یه رشته استوری (معادل رشته توییت!) دیدم روز عاشورا، که گفته بود تو تقویم شمسی روز عاشورا ۲۱ مهر سال ۵۹ بوده. بعد بر اساس اوقات شرعی و روایات مقتل‌نویس‌ها ساعت‌های حدودی اتفاقات اون روز رو استخراج کرده بود. (در واقع ظاهرا اینو بار اول این پیج گذاشته، ولی چون هایلایت جدا بهش اختصاص نداده، می‌تونین تو هایلایت “روز عاشورا”ی این یکی پیج ببینیدشون.) اینم در نوع خودش جالب بود. مخصوصا جایی که به شهادت امام (ع) رسید، نوشته بود وقت شهادت رو مقارن با وقت نماز عصر گفتن که می‌شده ساعت ۱۶:۰۶. بعد من همون‌جا ساعتو نگاه کردم دیدم ۱۶:۰۴ هست... یه حس عجیبی داشت خلاصه :)

۴) شب تاسوعا: چُنین شبی فامیل‌مون برداشت شام دعوت‌مون کرد :/ نمی‌دونم چه فازی بود، شاید چون یه سری فامیلامون اومده بودن تهران/ایران و لابد وقت دیگه نمی‌شد جمع‌شون کرد. منم رفتم با این خیال خام که شاید تا طرفای یازده تموم شه و برسم جایی برم که نشد. :'(

این وسط وقتی با سه تا از دخترای فامیل نشسته بودیم، با یه چیز جالب مواجه شدم. سه تامون تقریبا هم‌سنیم و چهارمی حدودا ده سالشه. این دختر اسم همه‌ی بازیگرای خارجی رو می‌دونست و به نظر می‌رسید همه‌ی فیلمای سوپر هیرویی رو دیده و می‌گفت می‌خوام ارتوپد بشم که وقتی عصبانی می‌شم برم استخون یکی رو جا بندازم! :)) راجع به همه‌ی اینا با کلی هیجان حرف می‌زد. می‌دونم که ما هم تو اون سن کم و بیش این مدلی بودیم، من مثلا اسم کلی از فوتبالیست‌ها رو بلد بودم! ولی کلا برام جالب بود چون خیلی وقت بود با بچه‌ی این سنی ننشسته بودم به حرف زدن.

+ ضمنا شب تاسوعا، در واقع بامدادش، دوستم قرار بود که بره به سمت آمریکا و اینا. روز قبلش اومد پیشم و حرفای خوب زدیم و آخرین سلفی‌مونو گرفتیم! اولین باره یکی از دوستای نزدیکم میره و می‌دونم آخرین بار نخواهد بود :(

* کپشنش رو بدم نیومد اینجا هم بذارم. یه طور غریبیه:

طبل می‌زدند
کوفیان
تا نرسد صدای حسین
هنوز هم صدای طبل می‌آید
هنوز هم صدای حسین نمی‌رسد...

احسان پرسا

پ.ن. چند تا از پست‌های قشنگی که این دو سه روز خوندم: مصیبت: تصور و واقعیت | عاشورایی که او می‌فهمد | «همه‌جا همین‌جاست» | کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا

پ.ن۲. کسی خوند تا آخر؟ :/ :))

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۲۰ شهریور ۹۸

کآشوب در تمامی ذرات عالم است *

سلام

حالا که تو پست قبل حرف کتاب کآشوب شد، اول اینو بگم که کآشوب جلد اول از یه مجموعه‌س شامل روایت‌ها و خاطرات تعدادی نویسنده از محرم و روضه و غیره. اسم جلد دومش رستخیز و جلد سوم که امسال چاپ شده زان تشنگان هست. من فقط کآشوب رو خوندم و غیر از چند روایتی که بیشتر از بقیه متاثرم کردن، دو تا از روایت‌ها هم بودن که فکرمو درگیر کردن. (این دو تا رو دیشب دوباره خوندم.)

اولیش روایت دومِ کتاب بود: وضعیت غریب نوه‌ی عباس بنگر، نوشته‌ی محسن‌حسام مظاهری. راوی این داستان فردیه که جامعه شناسی خونده و به واسطه‌ی یه تحقیق دوران دانشگاه، دیگه کارش شده تحقیق روی فرهنگ و انواع و اقسام عزاداری‌ها و نوشتن در این باره. بعد داره میگه که یه وقتا بین این نگاه کردنِ با عقل یا همراهی کردنِ با دل به تناقض می‌رسه.

مکملِ این روایت برای من، روایت پنجم بود: بغض دو نفره، نوشته‌ی محبوبه سربی. جدای از حس نزدیکی با خیلی از افکار راوی، اون دقت و وسواسی که از یه جایی به بعد برای انتخاب مجلس روضه می‌ذاشت و حرفایی که در ارتباط با این قضیه می‌زد برام جالب توجه بود.

چند خط از همون روایت دوم رو بخونیم:

توی مجلس تا بیایم ردِّ روضه را بگیرم که مستند است یا نه، روضه‌خوان رسیده است به «وَ سَیعلَمُ الذینَ ظَلَموا». تا بیایم چرتکه بیندازم که نوحه ضعیف است یا قوی، مداح دارد «بِالنّبی و آلِه» می‌گوید. تا بیایم مضمون دعاها را بسنجم از نظر معرفتی، بغل‌دستی‌ام رفته تحت قبه و حاجتش را گرفته و برگشته. و هنوز به جمع‌بندی نرسیده‌ام که بشقاب قیمه را می‌دهند دستم.

همه‌ی این سال‌ها وقتی وارد مجلسی می‌شدم، نمی‌دانستم رفته‌ام برای تحقیق یا عزاداری. نمی‌دانستم باید سر بچرخانم و ببینم یا سر زیر بیندازم و بگریم. حالا ولی کم‌کم دارم با این شرایط کنار می‌آیم. حالا می‌دانم که قرار نیست همه‌ی آن‌ها شبیه هم باشند. می‌دانم که هر کس در این خیمه آنِ خودش را دارد، آنِ اختصاصی خودش را. ... حالا دارم همزیستی مسالمت‌آمیزِ منِ پژوهشگرِ شکاکِ پرسشگر و منِ باورمندِ طالبِ یقین را تمرین می‌کنم. مرز تعریف کرده‌ام برای هر کدام‌شان. یک‌وقت‌هایی حتی ممکن است به آن منِ اولی اجازه ندهم همراهم بیاید. مثل وقتی رفتم پیاده‌روی اربعین، بدون دفترچه و رکوردر و دوربین.

خب، این که میگم این دو تا روایت فکرمو مشغول کردن، شاید از پارسال شروع شد که اولین بار خوندم‌شون. ولی شایدم از قبل‌تر این فکرا کم‌کم ایجاد شده بودن که مثلا این هیئتی که الان اومدم، از سخنرانیش چیزی می‌فهمم؟ یا مداحش درست روضه می‌خونه؟ حالا درسته که مطالعه‌ی خاصی نداشتم تو این زمینه‌ها ولی در همون حد خودم گاهی حس می‌کردم فلان حرف شاید درست نباشه. یا این‌جور مداحی خوندن شاید بهتره نسبت به مدلای دیگه. همین‌جور چیزا. سعی می‌کنم تو پست بعد بیشتر توضیحش بدم و بگم که امسال چه کار دارم می‌کنم. (حقیقتش چون تازه شروع کردم می‌خوام وایسم اگه ادامه‌ش دادم بعد بگم :) )

* از ترکیب‌بند معروف محتشم کاشانی (باز این چه شورش است...). عنوان دو کتاب دیگه هم از ابیاتی از همین شعر انتخاب شدن :)

  • فاطمه
  • چهارشنبه ۱۳ شهریور ۹۸

شادمانی :(

نمی‌دونم اولین بار اسم مهدی شادمانی رو کجا دیدم. شاید تو همشهری داستان بوده ولی معمولا اونجا اسم نویسنده‌ها برام بولد نمی‌شن. شایدم تو پیج یکی از همکارا و دوستاش که دنبال می‌کردم دیده باشم. به هر حال یادمه موقعی که پارسال کتاب کآشوب رو می‌خوندم، وقتی به روایت مهدی شادمانی رسیدم اولین بار نبود اسمشو می‌دیدم. جزو معدود نویسنده‌های آشنای اون کتاب بود برام.

می‌دونستم سرطان داره ولی خیلی پیگیر اخبارش نبودم. گه‌گاه که تو همون یکی دو تا پیج، خبری از بهبودی نسبی یا عیادتی که ازش کردن یا مصاحبه‌ای که باهاش شده می‌شنیدم، می‌رفتم یه سر به صفحه‌ی خودشم می‌زدم. بیشترین چیزی که تو نوشته‌هاش خطاب به خدا به چشم میومد شکرگزاریش بود.

امروز صبح دیدم یکی از همون پیج‌ها، خبر رفتن‌شو گذاشته... شانس آوردم تو نمازخونه تنها بودم و مجبور نبودم جلوی اشکامو بگیرم. نمی‌دونم چرا اینقدر به هم ریختم، من که این آدمو زیاد هم نمی‌شناختم... خدا به خونواده‌ش صبر بده فقط...

آخرین پست اینستاش مال چند هفته‌ی قبله. خیلی غم‌انگیزه که کامنتای اول دعا برای سلامتی‌شن و یهو از امروز همه‌ی کامنتا دعا برای شادی روحشه :(

رفتم روایتِ دوازدهمِ کآشوب رو دوباره خوندم. از ارادتش به حضرت علی اکبر گفته بود. چه روزی هم رفت، محرم رو پیش خودشونه ان شاء الله...

ببخشید. باید یه چیزی می‌نوشتم :(

پ.ن. لینک خبر

  • فاطمه
  • شنبه ۹ شهریور ۹۸

با حسرت‌ها چه کنیم؟

(اگه حال خوندن نداشتین، حرف اصلی پست همون چند خطِ پاراگراف سومه.)

تو محله‌مون یه حسینیه هست که تو مراسمای محرم جزو جاهای درست حسابی محل محسوب میشه. (حتی هر شب دهه‌ی اول شام میده :دی) ما هم خیلی ساله محرم اگه تهران باشیم، به خصوص تاسوعا عاشوراها رو میریم اونجا. ولی من مخصوصا از دبیرستان به بعد، کمی از جَوِش خسته شدم؛ گرچه مراسمش خوبه، خانومای مسن زیادی میان و می‌شینن دور هم به حرف زدن و نه از سخنرانی چیزی می‌فهمی نه از روضه. حتی یادمه یه بار اینقد سر و صدا بود، آقایون از پایین تذکر دادن :)) (طبقه‌ی بالا که خانومان، دید داره به پایین.) و یه سری بی‌نظمی‌های اینطوری. ضمن اینکه می‌شنوی آقایون اون پایین خیلی با شور دارن عزاداری می‌کنن و خانوما نشستن آروم سینه (و بعضا حرف!) می‌زنن. خب طبیعتا هیچ‌جا رسم نیست خانوما اون شور رو داشته باشن، ولی اینا عموما دیگه خیلی شُلن! اینو وقتی فهمیدم که سال پیش دانشگاهی، چند شب با چند تا از دوستام رفتیم یکی از هیئت‌های نسبتا بزرگ. دیگه نمی‌شد منو جمع کرد. مامان بابام اوکی بودن و منو می‌رسوندن اونجا، ولی (به جز یکی دو بار که همراهی کردن) خودشون همون مسجد محل رو ترجیح می‌دادن. چند سالم هست یه هیئت نسبتا بزرگ دیگه اومده نزدیک خونه‌مون و اونجا رفتن برا من خیلی راحت‌تره. حتی شده یازده شب تنها پیاده بیام خونه :))

امسال مامانم هم چند شب باهام اون دو جا رو اومد و خوشش اومد :)) می‌گفت حالا می‌فهمم چرا با مسجد حال نمی‌کنی! ولی به هر حال ظهر تاسوعا و عاشورا رو همون مسجد رفتیم. (و خلوت بودنش نسبت به سال‌های پیش یه کم برام عجیب بود.) یه تلویزیون اضافه کرده بودن که عزاداری آقایون رو نشون میداد، که دیگه خانوما (مخصوصا بچه‌ها) خم نشن از رو نرده‌ها پایین رو نگاه کنن! از تلویزیون که نگاهشون می‌کردم یاد اون حسرتِ با شور عزاداری کردن و سینه زدن افتادم.

می‌خوام بگم یه چیزایی شاید ارزش نباشه، درست نباشه یا شاید اونقدری که فکر می‌کنی کار باحالی نباشه! ولی وقتی به خاطر حیا یا عرف یا هر چیز دیگه نمی‌تونی انجامش بدی، برات کم‌کم حسرت میشه. مثل همین عزاداری با شور، یا طبل و زنجیر زدن تو دسته‌ها! یا حتی اون قضیه‌ی ورزشگاه رفتن! یا موتور سواری! و...

من حتی هیچ‌وقت موقعیت این برام پیش نیومده که تَرک موتور بشینم. و یکی از همین شبا که با دو تا از دوستام رفته بودیم هیئت، وقتی گفتن بابای یکی‌شون به خاطر ترافیک هر دو رو با موتور رسونده (و اینم ذکر کردن که چقد تو راه خندیدن!)، با همون جمله‌های اول روضه‌خون رفتم زیر چادرم. و با اینکه موتور مسئله‌ی خیلی مهمی نبود، ولی نفهمیدم دارم برای کدوم قضیه گریه می‌کنم.

پ.ن. شما هم از این مدل حسرتا دارید؟ چه دخترا چه پسرا :)

  • فاطمه
  • جمعه ۳۰ شهریور ۹۷

ارزشش رو داره؟

دیشب از هیئت برمی‌گشتیم، دیدیم عه! بالاخره یکی از این ایستگاه‌های صلواتی داره شیرکاکائو میده! جلوش زن و مرد جدا بودن و من خانوم‌ها رو می‌دیدم که اون جلو ازدحام کردن. (مثل شب قبلش!) منم با این فکر که کاش تو صف بایستین، رفتم پشت سرشون.

یه دفه یه خانومه از پشت سرم گفت اینجا صفه و شما بعد ما اومدی. برگشتم دیدم جدی یه صف هم تشکیل شده به چه درازی! ولی خب حرصم گرفت که فقط به من داره میگه. گفتم من وقتی اومدم صفی نبود. (واقعا هم نبود یا اینقد ازدحام زیاد بود که متوجهش نشده بودم.) خلاصه اون حرفشو تکرار کرد و منم که دیدم گیره، کلا اومدم بیرون و جوری که اونم بشنوه به مامانم گفتم نخواستیم! یه شیرکاکائو ارزشش رو نداره!

از صف آقایون که رد شدیم، دیدیم اون طرفش دوباره خانومان ولی این بار توی یه صف مرتب منظم! و یه نفر اون جلو که حواسش هست کسی تو صف نزنه. رفتم مثل بچه‌ی آدم وایسادم تو صف با این امید که اون خانومه نیاد منو ببینه :)) (ظاهرا شیرکاکائو ارزشش رو داشت :/)

خداییش من این مدلی نیستم که بخوام با حرص نذری بگیرم یا چند تا چند تا بردارم‌ها :)) فقط نمی‌دونم چرا تا به من می‌رسه همه بافرهنگ میشن :|

‌پ.ن.این چند روز محرم همه‌ش یه حرفایی تو کله‌م رژه می‌رن که دلم می‌خواد بنویسم، ولی نمی‌تونم جمع و جورشون کنم. فعلا همین خاطره‌ی عبرت‌آموز (!) بمونه تا بعد. التماس دعا داریم تو این شبا :)

  • فاطمه
  • سه شنبه ۲۷ شهریور ۹۷

•• اسم وبلاگ از عنوان کتاب "اتاقی از آن خود"ِ ویرجینیا وولف برگرفته شده.
آرشیو مطالب