[جهت اطلاع! پست طولانی؛ چند خاطره‌ی پراکنده و مرتبط؛ حدود ۲۱۵۰ کلمه.]

۱.

آن چند سال آخر، خانم چ پرستار مادربزرگم بود. از عرب‌های ساکن اهواز بودند و شوهرش که برای کار به عراق می‌رفت و می‌آمد، یک بار انگار برای تعمیراتی در حرم امام حسین –علیه السلام- رفته بود و چند قطعه سنگ تبرکی از آنجا آورد. خانم چ دو سه تا از آن‌ها را برای مادربزرگم برد و یک دفعه که رفته بودیم اهواز، مادربزرگ یکی از سنگ‌ها را هم به من داد. من کربلا نرفته‌ام و گرچه پیش آمده سوغاتی برایم آورده‌اند، اما اولین بار بود که چیزی از خودِ حرم گیرم می‌آمد؛ قطعه سنگی روشن با رگه‌های سفید و نارنجی، با گوشه‌های شکسته و به اندازه‌ی یک مهر نماز، با حافظه‌ای از میزبانی قدم‌های زائران یا شاید هم دست کشیدن و بوسه زدن‌هایشان بر دیواری که سنگ جزئی از آن بوده...

۲.

دفعه‌ی دوم سال آخر کارشناسی بود، سر کلاس اقتصاد مهندسی. استادمان، مهندس ش، هیئت علمی دانشگاه نبود، در صنعت کار می‌کرد و اصرار هم داشت دکتر قبل اسمش نیاوریم. چند ترمی صبر کرده بودیم تا بتوانیم این درس اختیاری ولی پرطرفدار را با او برداریم. سر کلاس‌هایش حرف‌هایی با محوریت جامعه‌شناسی و توسعه‌یافتگی می‌زد و بحث‌های خوبی شکل می‌گرفت. همیشه خودکار یا دفترچه‌ای همراهش داشت تا به کسی که سوالی جواب می‌داد یا نظری بیان می‌کرد بدهد. حتی یک بار یک روان‌نویسْ نصیب منِ کم‌حرف هم شد! یک وقت‌ها این یادگاری‌هایش شکل عجیبی پیدا می‌کرد، مثل آن بار که به دوستم دو سررسید داد و گفت: برای خودت و همسرت! و دوستم که هنوز در حال آشنایی با همسر آینده‌اش بود، تعجب کرده بود که استاد از کجا فهمیده یا او و نامزدش را کجا با هم دیده.

اما آن دفعه‌ای که به من یادگاری داد برایم عجیب‌تر بود. کلاس تمام شد و به دنبال دوستانم در حال بیرون رفتن بودم. از جلوی مهندس ش که رد می‌شدم، صدایم کرد. گفت آن روز یکی از دوستانش برایش سوغات کربلا آورده و او به خودش گفته اولین کسی (شاید هم گفت اولین خانمی؟) که این جلسه از جلویم رد شود آن را به او می‌دهم. تعجب کردم چون به نظرم اولین نفر نبودم، اما سوغات را پذیرفتم. بسته شامل یک مهر و تسبیح و یک پاکت کوچک خاک تربت بود. به نظرم اولین بار بود که تربت کربلا دستم می‌گرفتم و باور کردنش سخت بود که این سوغات این همه راه آمده تا نصیب من بشود.

سنگ و سوغاتی مذکور

۳.

چند سال قبل‌تر از این قضیه، دبیرستان که بودیم، روزی نمی‌دانم به چه مناسبت از مادر یک شهید دعوت کردند که برایمان صحبت کند. از صحبت‌هایش این یادم مانده که می‌گفت یک بار که پایش شکسته یا آسیب دیده بوده، پسر شهیدش را در خواب می‌بیند که پارچه‌ی سبزی روی پایش می‌گذارد. وقتی از خواب بیدار می‌شود آن پارچه را کنارش می‌بیند و متوجه می‌شود پایش خوب شده. می‌دانم باورش سخت است، بگذارید به حساب اینکه بعد از حدود ۱۰ سال جزئیات جریان یادم رفته*. به هر صورت آن موقع چیزی که تعریف کرد باورپذیرتر بود و جزئیات بهتر با هم جور می‌شدند. جالب‌تر آنکه یک تکه از آن پارچه را هم آورده بود. در یک شیشه‌ی کوچک گذاشته بود و داد به مایی که تحت تاثیر حرف‌هایش و احتمالا مناسبت آن روز قرار گرفته بودیم. به دست من که رسید بویش کردم. بوی خوبی داشت، ترکیب شگفت‌انگیزی از بوی خاک و گلاب. یادم است آن لحظه فکر کردم عطر حرم که می‌گویند باید همین باشد! چشم‌هایم خیس شد.

بعد آن خانم گفت به هر کدام‌مان که بخواهیم، می‌تواند قطعه‌ی کوچکی از آن پارچه بدهد که در آب قرار دهیم تا آب شفابخش شود یا چنین چیزی. جلسه که تمام شد بعضی‌ها رفتند و انگار اسمی نوشتند. من با دوستی مشغول صحبت دراین‌باره شدم. نرفتم جلو، نمی‌دانم باور نکرده بودم یا می‌ترسیدم برای من عمل نکند!

آن روز و خیلی از روزهای بعدش، به این فکر کردم که آیا باید من هم برای مادربزرگ که آن سال‌ها بیماری‌اش پیشرفت کرده بود، قطعه‌ای از آن پارچه می‌گرفتم؟ در روزهای سخت‌تر (تازه هنوز خانم چ هم نیامده بود)، عذاب وجدان می‌گرفتم که بعد از آن همه دعا کردن، چنین موقعیتی را از دست داده‌ام. می‌شد که امتحانش کرد، نه؟ گاهی این‌گونه خودم را توجیه می‌کردم که حتی اگر آسیب آن مادر به آن شکل شفا یافته بود، قرار نیست یک چیز برای همه به یک شکل عمل کند. گاهی فکر می‌کردم تردیدم از این جهت بوده که نمی‌دانستم برای خانواده چطور توضیحش دهم و گاهی هم فکر می‌کردم ترسم از این بوده که کار نکند و من ایمان و امیدم را از دست بدهم! که نکند ببینم همه از آن نتیجه گرفته‌اند غیر از من. به هر صورت نه از آن پارچه گرفتم و نه حتی از آنهایی که آن روز جلو رفته بودند پیگیر شدم. راستش یادم نمی‌آید کسی هم بعدا چیزی دراین‌باره گفته باشد.

۴.

اولین سالی که مراسم‌های محرم تحت تاثیر کرونا قرار گرفته بود (محرم سال ۹۹)، یادم هست بیشتر شب‌های دهه‌ی اول گوشه‌ی اتاقم و پای لپ‌تاپ، پخش زنده‌ی سخنرانی و روضه‌ی مراسم‌هایی را دنبال می‌کردم که سال‌های قبل حضوری می‌رفتم. شب‌های آخر دهه چند جایی رفتم؛ روضه‌هایی که در فضای باز برپا می‌شدند. شب عاشورا به مسجد محله رفتیم که مراسمش به جای فضای بسته‌ی حسینیه، در کوچه‌ی منتهی به آن برگزار شده بود. با فاصله صندلی چیده بودند و خانم‌هایی که هر سال گویی برای دیدن همدیگر به روضه‌ی این مسجد می‌آمدند، آن شب هم حاضر بودند و صندلی‌ها را به میل خود جابه‌جا می‌کردند تا راحت‌تر حین سخنرانی و حتی روضه با هم صحبت کنند. صدا خوب نمی‌رسید و خود مراسم هم کم‌رونق‌تر از سال‌های پیش بود. وسط‌های سینه‌زنی بلند شدم و تنها به خانه برگشتم.

در اتاقم باز نشستم پای پخش زنده‌ی یکی از روضه‌ها. میثم مطیعی بود که مقتل می‌خواند و من فکر می‌کردم نه، حق این روضه از اینجا ادا نمی‌شود. باید در خود دانشگاه امام صادق (ع) بود، بین ازدحامی که بدون نگرانی می‌توانند تنگ هم بنشینند تا تعداد بیشتری جا شوند. مثل همان شب عاشورایی (گمانم سال ۹۶) که به اصرار دو دوستم اول از جایی شام گرفتیم، بعد با عجله خودمان را به روضه رساندیم و چون محوطه کاملا پر شده بود، نزدیک ورودی بین درخت‌ها جایی برای نشستن پیدا کردیم. باید همان‌جا بود و با هر جمله‌ی روضه‌خوان با ازدحام همراه شد. باید صدای گریه‌ی بلند دوستی را که همین چند دقیقه قبل با هم به زمین خوردنش جلوی یک مکانیکی خندیده بودید، غنیمت بشماری که گریه‌ی خودت در آن گم شود -نه اینکه تنها در اتاقت سعی کنی آن را کنترل کنی.

مهدی شادمانیِ مرحوم در چند خط آخر روایت نخل چیذر در کتاب «زان تشنگان» می‌نویسد: «لابه‌لای صلوات‌ها ناگهان صدای گریه بالا گرفت. انگار صدای گریه‌ی دور و بری‌هایم نبود. اصلا گریه‌ی مردم نبود. دور و برم کسی های‌های گریه نمی‌کرد. صدای صدها هزار نفر بود ولی چشمم صدها هزار نفر را نمی‌دید. می‌دانستم کل عالم پشت این نخل گریان‌اند. چشمم را بستم و هم‌صدای دنیا شدم.» آن شب تازه این حرف را می‌فهمیدم؛ حالا که آن نعمت هم‌صدا شدن با ازدحام را نداشتم.

عکس از همان شب عاشورای سال ۹۶!

۵.

به هر صورت شب عاشورای آن سال با این فکرها گذشت. همان روزها مطلبی درباره‌ی سرخ شدن خاک تربت در روز عاشورا خوانده بودم و بعد از چهار سال یاد تربتی افتادم که مهندس ش بهم داده بود. آن شب رفتم سراغش، پاکت را گذاشتم روی میزم و از صبح عاشورا گه‌گاه نگاهش می‌کردم. بررسی می‌کردم که ببینم رنگش تغییر می‌کند یا نه! صبح نگاهش کردم. ظهر نگاهش کردم. خبری نبود. بعد برای خودم تحلیل هوشمندانه‌ای کردم: اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد باید حدود ساعت ۳ تا ۴ بعدازظهر باشد؛ همان وقتی که گفته‌اند امام (ع) وداع کرده و رفته به میدان، تا زمانی که شهید شده... کمی قبل از ساعت ۳ دراز کشیدم و خوابم برد. ۴ و ۱۰ دقیقه بیدار شدم و بلافاصله باز پاکت تربت را نگاه کردم. هیچ تغییری رخ نداده بود.

ذهن تحلیل‌گرم بلافاصله فهرستی از دلایل ممکن ردیف کرد: شاید این تربت اصل نبوده! شاید خارج از خود کربلا این اتفاق نمی‌افتد یا اصلا آن مطلب صحت نداشته! شاید یک وقتی که حواسم نبوده یا خواب بودم اتفاق افتاده! شاید هر کسی نمی‌تواند این را ببیند یا چون من از اول شک داشتم ندیده‌مش. مثل شک کردنم به آن پارچه‌ی سبز (اما حداقل این را امتحان کردم!)... و در نهایت فکر کردم؛ شاید دنبال چیز اشتباهی می‌گشته‌ام، دنبال اتفاقی خاص که ثابت کنم این معجزه‌ها برای من هم اتفاق می‌افتند!

این نتیجه‌ی نهایی تکان‌دهنده بود. دیدم که از تغییر رنگ تربت براساس مطلبی که یادم نیست کجا شنیده‌ام ناامید می‌شوم، در حالی که یادم می‌رود فقط رسیدن این تربت و آن سنگ حرم به دست من، بدون آن‌که خودم خواسته باشم، خودش نوعی معجزه و لطف بوده.

یا گاهی اوقات یادآوری بی‌جواب ماندنِ ظاهریِ دعاها و توسل‌های سال‌ها پیش برای مادربزرگ ناامیدم می‌کند، و یادم می‌رود سه چهار سال پیش را، که همان روزهای دهه‌ی اول محرم مسئله‌ای پیش آمد که به خاطرش برای مادرم دعا می‌کردم و شب هفتم از علی اصغر (ع) حاجت گرفتم...

یادم می‌آید آن شب یا شب بعدش، وقتی با ذهنی آسوده‌تر از روزهای قبل مسافتی را پیاده می‌رفتم تا خودم را به دوستانم در هیئت برسانم، یک لحظه سرم را چرخاندم و به ماه نگاه کردم. ایستادم و آن لحظه بود که انگار همه چیز در ذهنم کنار هم قرار گرفت. یک لحظه تمام وجودم لبخند شد؛ انگار تازه دوزاری‌ام افتاد که حاجتم را گرفته‌ام، که این حاجت‌روایی‌هایی که دیگران تعریف می‌کنند برای من هم اتفاق می‌افتد!

۶.

اصل این متن را همان محرم سال ۹۹ نوشتم، اما انتشارش برایم سخت بود. الان هم سخت است چون درباره‌ی دعا و معجزه و این‌گونه مفاهیمی است که برای هر کس یک‌جور معنا پیدا می‌کند. اما شاید الان زمان مناسبی برای دوباره خواندن و تکمیل این نوشته و مرور این سِیر بود. این روزهایی که بیش از گذشته، یا بهتر بگویم، به شکل دیگری خدا را حس می‌کنم و مفاهیمی مثل معجزه و توکل انگار دوباره دارند برایم معنا می‌شوند. مخصوصا با مسائل یک سال گذشته و لطف‌ها و شدن‌هایی که در ناامیدترین لحظاتم از او دیدم.

نه اینکه بگویم خیلی باایمان شده‌ام، ولی دارم می‌فهمم قرار نیست من خدا را امتحان کنم! قرار نیست همه‌ی جور شدن‌ها و معجزه‌ها برای همه به یک شکل اتفاق بیفتد. فقط باید به او اعتماد کنم، و نگذارم حاجت‌هایی که داده از یادم بروند...

۷.

حالا که همه‌ی این‌ها را گفتم، چند خط هم از محرم امسال (۱۴۰۱) بنویسم. سال گذشته از سال اولِ محرم کرونایی هم کمتر در مراسم‌های بیرون شروکت کردم. امسال اما با وجود نگرانی‌ها و احتیاط‌ها، نمی‌خواستم چند شب آخر دهه محرم را خانه بمانم. شب هشتم اولین شبی از دهه بود که رفتم هیئت، جایی نزدیک خانه‌مان. تنها بودم و به این فکر می‌کردم آن دوستان همراه سال‌های قبل کجایند الان. که چقدر این لحظه دلتنگ بودن‌شانم و بازی روزگار را ببین که دیگر برای روضه رفتن هم از هم خبر نمی‌گیریم. یاد دوستانم بودم و یاد چند نفر دیگر که گفتن ماجرایشان طولانی می‌شود، اما یکی‌شان دوباره مهدی شادمانی بود و روایت دیگرش در کتاب «کآشوب» که در آن گفته بود: «هر سال محرم برای من از شب علی‌اکبر (ع) شروع می‌شود. شب هشتم...» فکر کردم چه جالب که من هم به نوعی از شب هشتم شروع کرده‌ام.

فردای آن شب دوستی پیام داد و پرسید شب برای روضه کجا می‌روم. دوستی که به ذهنم نرسیده بود می‌توانم با او همراه شوم و اگر پیشنهاد خودش نبود شاید باز هم تنها می‌رفتم. شب تاسوعا و دو شب بعدش را همراه هم رفتیم به همان هیئت. همان شب تاسوعا بود که وقتی بین جمعیت در خیابان نشسته بودیم، فکر کردم این هم نوعی جور شدن است دیگر! انگار که شب قبل، خدا آن یک لحظه‌ای را که به تنها بودنم در مراسم فکر کرده بودم دیده باشد. دوباره از آن لحظاتی بود که لبخند می‌شدم! بعد وسط روضه، وقتی مداح از مردم می‌خواست اسم حسین (ع) یا اباالفضل (ع) را صدا بزنند، یکهو متوجه شدم من وسط ازدحامم‌ها! در بین صدها عزادار دیگر... «چشمم را بستم و هم‌صدای دنیا شدم»...


پاورقی:

* اخیرا کتاب زندگی‌نامه‌ی مادر یک شهید به چشمم خورد به اسم تنها گریه کن. طرح جلد کتاب مرا یاد این خاطره انداخت اما اسمی یادم نمانده بود که با کتاب تطبیق دهم. تلاش کردم بدون خریدن کتاب، با خواندن چند صفحه‌ی اول در طاقچه و نظرات سایت به‌خوان بفهمم زندگی‌نامه‌ی همان خانم است یا نه؛ ولی هیچ‌کس اشاره‌ای به آن موضوع خاص نکرده بود. تا اینکه چند روز پیش، دیدم یاس ارغوانی در پستی در وبلاگش نوشته که این کتاب را خوانده. پس از او درباره‌ی طرح روی جلد پرسیدم و او برایم تعریف کرد؛ همان ماجرایی را که چند سال پیش از زبان خود آن خانم شنیده بودم، با جزئیات کامل‌تر. (بعدا لطف کرد و از آن صفحات کتاب برایم عکس هم فرستاد. ولی من به آنچه از قبل در خاطر داشتم و اینجا نوشته بودم چیزی اضافه نکردم). ماجرایی معجزه‌وار، که یا می‌توانیم باورش کنیم یا بگوییم دروغ است و آن سال هم لابد می‌خواسته چند دانش‌آموز نوجوان با پس‌زمینه‌ی مذهبی را سرکار بگذارد. قصد من در این نوشته اثبات آن ادعا نیست، تنها آن خاطره و افکاری را که آن روزها به دنبالش شکل گرفت، روایت کردم.