(اگه حال خوندن نداشتین، حرف اصلی پست همون چند خطِ پاراگراف سومه.)

تو محله‌مون یه حسینیه هست که تو مراسمای محرم جزو جاهای درست حسابی محل محسوب میشه. (حتی هر شب دهه‌ی اول شام میده :دی) ما هم خیلی ساله محرم اگه تهران باشیم، به خصوص تاسوعا عاشوراها رو میریم اونجا. ولی من مخصوصا از دبیرستان به بعد، کمی از جَوِش خسته شدم؛ گرچه مراسمش خوبه، خانومای مسن زیادی میان و می‌شینن دور هم به حرف زدن و نه از سخنرانی چیزی می‌فهمی نه از روضه. حتی یادمه یه بار اینقد سر و صدا بود، آقایون از پایین تذکر دادن :)) (طبقه‌ی بالا که خانومان، دید داره به پایین.) و یه سری بی‌نظمی‌های اینطوری. ضمن اینکه می‌شنوی آقایون اون پایین خیلی با شور دارن عزاداری می‌کنن و خانوما نشستن آروم سینه (و بعضا حرف!) می‌زنن. خب طبیعتا هیچ‌جا رسم نیست خانوما اون شور رو داشته باشن، ولی اینا عموما دیگه خیلی شُلن! اینو وقتی فهمیدم که سال پیش دانشگاهی، چند شب با چند تا از دوستام رفتیم یکی از هیئت‌های نسبتا بزرگ. دیگه نمی‌شد منو جمع کرد. مامان بابام اوکی بودن و منو می‌رسوندن اونجا، ولی (به جز یکی دو بار که همراهی کردن) خودشون همون مسجد محل رو ترجیح می‌دادن. چند سالم هست یه هیئت نسبتا بزرگ دیگه اومده نزدیک خونه‌مون و اونجا رفتن برا من خیلی راحت‌تره. حتی شده یازده شب تنها پیاده بیام خونه :))

امسال مامانم هم چند شب باهام اون دو جا رو اومد و خوشش اومد :)) می‌گفت حالا می‌فهمم چرا با مسجد حال نمی‌کنی! ولی به هر حال ظهر تاسوعا و عاشورا رو همون مسجد رفتیم. (و خلوت بودنش نسبت به سال‌های پیش یه کم برام عجیب بود.) یه تلویزیون اضافه کرده بودن که عزاداری آقایون رو نشون میداد، که دیگه خانوما (مخصوصا بچه‌ها) خم نشن از رو نرده‌ها پایین رو نگاه کنن! از تلویزیون که نگاهشون می‌کردم یاد اون حسرتِ با شور عزاداری کردن و سینه زدن افتادم.

می‌خوام بگم یه چیزایی شاید ارزش نباشه، درست نباشه یا شاید اونقدری که فکر می‌کنی کار باحالی نباشه! ولی وقتی به خاطر حیا یا عرف یا هر چیز دیگه نمی‌تونی انجامش بدی، برات کم‌کم حسرت میشه. مثل همین عزاداری با شور، یا طبل و زنجیر زدن تو دسته‌ها! یا حتی اون قضیه‌ی ورزشگاه رفتن! یا موتور سواری! و...

من حتی هیچ‌وقت موقعیت این برام پیش نیومده که تَرک موتور بشینم. و یکی از همین شبا که با دو تا از دوستام رفته بودیم هیئت، وقتی گفتن بابای یکی‌شون به خاطر ترافیک هر دو رو با موتور رسونده (و اینم ذکر کردن که چقد تو راه خندیدن!)، با همون جمله‌های اول روضه‌خون رفتم زیر چادرم. و با اینکه موتور مسئله‌ی خیلی مهمی نبود، ولی نفهمیدم دارم برای کدوم قضیه گریه می‌کنم.

پ.ن. شما هم از این مدل حسرتا دارید؟ چه دخترا چه پسرا :)